رمان دیازپام پارت 12
-تو چقدر بی کس بودی و من نمیدونستم. مامان خوشگلم جای خالیتو با کی پر کنم؟ دیگه کی بغلم می کنه که عطر تنت رو داشته باشه؟ آخه من بی تو چطوری زندگی کنم؟ … خدااااا من بدون مامانم نمی تونم …. تو رو خدا مامان منم با خودت ببر … من بی تو مرده ی متحرکم …
خاک رو به سر و صورتم می ریختم و ضجه می زدم اما هیچ چیز باعث نمی شد تا قلب سنگینم سبک بشه.
کسی از روی زمین بلندم کرد. هاویر قربون صدقه ام می رفت. نگاهش کردم.
-دیدی عمه ات رفت بدون من … حالا دیگه واقعاًیتیم شدم. نه پدری دارم نه مادری … وااای هاویر من با درد نبودن مامان چطوری کنار بیام؟
دایی گلی روی خاکی که حالا خونه ی ابدی مامان بود گذاشت. خودم و روی خاکش انداختم و خاک رو محکم بغل کردم.
سرد بود؛ سرد سرد! صدای مردی به گوشم خورد.
-خیالت راحت شد؟ حالا خواهرت زیر خاکه!
صدا محکم و پر صلابت بود. صدای دائی اومد.
-خیال من؟ کی نخواست دیگه ببینتش؟
-بهش گفته بودم راهی که میره اشتباهه … گفتم برگرد.
-گفتی برگرد اما بدون دختر و شوهرش. الان جای این حرفها نیست … خواهرم رفت حتی بدون اینکه آخرین بار ببینتت آقای حسبیان بزرگ!
فهمیدم اون مرد پدربزرگمه. نفرت تو دلم نشست.
با کمک زندایی بلند شدم و بدون اینکه به چهره ی مرد نگاهی بندازم سوار ماشین شدم.
اما نگاهم هنوز به خاکی بود که از امشب خونه ی مادرم شده بود.
با فکر اینکه امشب تنهاست رعشه ای به تنم افتاد و اشک صورتم رو خیس کرد.
«تو رفتی رد پایت در دلم ماند
شکوه خنده هایت در دلم ماند»
دو هفته از نبود مامان میگذشت. دو هفته ای که نه شب داشتم نه روز. دائی وارد اتاقم شد.
-تا کی میخوای اینطوری بمونی دائی جون؟
-چیکار کنم دایی، بندری برقصم؟ مامان دسته ی گلم رفت … می فهمین، رفت! الان خروارها خاک سرد روش ریختن. دیدی دنیا انقدر نامرد بود که نذاشت برای آخرین بار ببینمش؟
تو آغوش گرم دائی فرو رفتم.
-داری روح مادرت رو با اینهمه بی تابی آزار میدی؛ باور کن اون الان جاش خوبه.
-آخه هر جایی رو که نگاه می کنم جای خالیش رو حس می کنم … اون لبخند زیباش رو … همه اش تقصیر منه، اگر خونه ی خان نمی رفتم … اگر مامان تهران نمی اومد …. الان داشتیم کنار هم زندگی می کردیم نه اینکه من حسرت یک بار، چیز زیادیه؟ فقط یکبار آغوش گرمش رو بخورم!
-تو باید از اینجا بری.
از بغل دائی بیرون اومدم.
-انقدر زود جاتون رو …
نذاشت ادامه بدم.
-تو مثل هاویری برام، خودتم اینو میدونی؛ اما مرگ مادرت یه مرگ عادی نبود اسپاکو!
بمبی که زیر ماشین کار گذاشته شده بود؛ مطمئن باش هر کی بوده دنبال توئه. الان اونا فکر می کنن توام تو اون ماشین بودی.
مادرت بعد از این همه سال بخاطر تو می خواست پیش پدرم برگرده، پس بخاطر مادرت …
از جام بلند شدم. عصبی دور خودم چرخی زدم و خنده ای عصبی کردم.
-شما که ازم نمیخوای پیش اون پیرمرد برم؟
دستهام و بالا آوردم.
-البته ببخشید به پدرتون بی احترامی کردم اما من نمیرم پیش اون … پیش آدمهایی که با خودخواهی اینهمه سال مادرم رو از خودشون روندن.
-بهت حق میدم ناراحت یا عصبی باشی اما تنها جایی که الان برات امنه اونجاست. تو تنها یادگار خواهرمی، هروقت آبها از آسیاب افتاد خودم تا ابد نوکرتم
-من نمیتونم دایی بعد از اینهمه سال پیش آدمهایی برم که تا حالا ندیدمشون؛ ازم نخواین.
-بخاطر مادرت اسپاکو، تو دختر قوی ای هستی. پدرت قبل از مرگش تو و مادرت رو به من سپرد. من در قبال مادرت امانتدار خوبی نبودم نذار حداقل در قبال تو پیشش شرمنده بشم.
سکوت کردم. خیلی چیزها بود که نمیدونستم.
-باید فکرهام رو بکنم.
-خیلی وقت نداریم.
سری تکون دادم. بالاخره تصمیمم رو گرفتم؛ بخاطر مامان!
-بابا، منم میخوام بیام.
دائی نگاهی به هاویر انداخت و کلافه گفت:
-نمیشه.
-چرا؟ این همه سال پدر بزرگ و عمو و عمه داشتم اما ندیدمشون.
-هاویر، عزیزم، اونا هم علاقه ای به دیدن ما ندارن.
-من دلم برای اسپاکو تنگ میشه.
زدم سر شونه اش.
-نمیرم که بمیرم؛ برمی گردم و همو می بینیم.
میدونستم زندگی کردن کنار یه عده غریبه چقدر برام سخته اما باید تحمل می کردم.
هر بار که به نبود مامان فکر می کردم، لحظه ای قلبم از تپیدن می ایستاد.
گل ها رو روی خاکش گذاشتم.
-احوال خوشگل خانوم چطوره؟ حتماً بابا اومده استقبالت.
کاش منم توی اون ماشین لعنتی بودم. الان با هم بودیم، من و شما و بابا. نگفتی بدون حضورت چطوری زندگی کنم؟
تا ابد گوشه ای از قلبم خالیه؛ خالی از نبودن شما و بابا. دارم میرم پیش پدرت؛ پدری که با بی رحمی نخواست دیگه ببینتت.
از همشون متنفرم مامان. قسم میخورم اونی که باعث رفتنت شد رو پیدا کنم.
صورتم رو روی خاک سرد گذاشتم.
-جات خوبه مامان خوشگلم؟ دلم برای بغلت تنگ شده اما میدونم حسرتش تا لحظه ی مرگ همراهم می مونه.
-بریم.
با صدای دائی از مامان خداحافظی کردم. سوار ماشین شدیم و سمت سرنوشت نامعلومم رفتیم.
-از تهران که خارج شدیم!
-میریم دماوند.
-چرا اونجا؟!
-پدر آب و هوای تهران رو دوست نداره … سالهاست که دماوند زندگی می کنه؛ هم خودش هم بقیه.
-بقیه مثلاً کیا؟
-برادرم یعنی دائیت، خواهرم ماه چهره و خانواده هاشون.
-پس بچه سرکش ها، شما و مادرم بودین؟
-بگی نگی.
بعد از طی مسافتی، ماشین جلوی در بزرگی که نو دامنه ی کوه بود نگهداشت. پیاده شدیم. هوا سوز بدی داشت.
دائی زنگ رو فشرد و در بعد از چند لحظه باز شد. با ورود به حیاط نگاهی به باغ سرمازده ی جلوی روم انداختم.
در ساختمون بزرگ دقیقاً پشت به پشت هم قرار داشت. نگاهی به ساختمون ها انداختم.
معلوم بود بازسازی شدن.
-اینجا مگه چند نفر زندگی می کنن؟
-با یه حساب سرانگشتی همه ی خانواده ام.
سری تکون دادم. با هم سمت ساختمون بزرگ تر رفتیم. در ورودی باز شد.
زنی میانسال با لباس فرم نگاهی بهمون انداخت.
-خوش اومدین، آقا منتظره.
از ورودی کوچکی گذشتیم؛ سالنی مربعی با چیدمان کاملاً سلطنتی. پرده های ضخیم مخمل و پله های مارپیچ وسط سالن.
با راهنمایی زن سمت اتاقی با در چوبی به رنگ قهوه ای سوخته رفتیم.
زن وارد اتاق شد و بعد از چند دقیقه در و کامل باز کرد.
-بفرمائید، آقا منتظر شما هستن.
همراه دائی وارد اتاق شدیم. اتاقی بزرگ با دکور قهوه ای. میز کار قهوه ای رنگی گوشه ی اتاق بود.
پیرمردی با قدی تقریباً خمیده و عصای تمام چوب که روش طرح زیبایی کار شده بود اومد سمتمون و توی دو قدمیمون ایستاد.
ته چهره اش بی شباهت به دائی نبود. پوزخندی زد و با صدای پر از ابهت گفت:
-بعد از اینهمه سال دوباره با هم رو به رو شدیم!
-خودتون می دونین من همیشه خواستم باهاتون رابطه برقرار کنم اما شما نخواستین!
پوزخندش عمیق تر شد.
-تو تنها دختر خواهر من و که نشونت بود رد کردی … آبروی من و پیش قبیله و خاندانم بردی … توقع داری روی سرم بذارمت؟
-پدر من، من فقط دنبال دلم رفتم؛ عاشق شدم.
-حرفهای پوچ و بی معنی تحویل من نده پسر جون. عشق … عشق … نمیدونم این حرف رو کی تو گوش شما فرو کرده! عشق بعد از ازدواج به وجود میاد.
هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم و فقط توی سکوت بهشون گوش می کردم.
نگاهش به من افتاد. با تحقیر دستش رو سمتم گرفت.
-بیا، ثمره ی عشق رو ببین! به خواهرت هم گفتم ازدواج با پسر عموت اشتباهه … ما به اونها نمیخوریم … سالها بود هیچ رابطه ای بین ما نبود. از زمانی که برادرم فوت کرد و مال و اموالش افتاد دست اون پسر ناخلفش، میدونستم خواهرت با این ازدواج به هیچ کجا نمی رسه اما عشق چشمهاش رو کور کرده بود. آخرم همون عشق جونش رو گرفت! الان تو با این آیینه ی دق برای چی اومدین پیش من؟
-ماهنو خودش می خواست بیاد که عمرش قد نداد. اسپاکو پیش شما جاش امنه.
چرخید و پشت به ما کرد.
-من جائی ندارم!
-اما پدر!
پیرمرد برگشت و عصاش رو محکم به زمین کوبید.
-پدر؟!! اینهمه سال کجا بودی؟ تو من و خانواده ات رو بخاطر اون دختر فروختی!
-اسپاکو به کمک شما نیاز داره.
صبرم تموم شد.
-من به کمک مردی که مادرم رو از خونه و زندگی خودش رونده هیچ نیازی ندارم!
پیرمرد دستی زد.
-آفرین … خوشم اومد … می بینم تندی زبونتم به خودش رفته … اما به خاطر داشته باش دختر جون …
عصاش رو چند بار روی شونه ام زد.
-دایه ی عزیزتر از مادر نشو! اگر اون زن برای تو مادر بود، ۲۲سال برای من دختر بود؛ دختری که وقتی راه می رفت به زمین و زمان فخر می فروخت. آرزوی خیلی ها بود؛ خودش دستی دستی خودش رو بدبخت کرد … نذار پای پدر بودن من! حالام می تونید برید.
-اما پدر، خودت میدونی اونا دنبال اسپاکو هستن … بخاطر آرامش دخترت!
-مگه نشنیدی؟ گفت خودش از پس خودش برمیاد … بذار ببینم چند مرده حلاجه!
-بله می تونم. اگرم اینجام بخاطر قولیه که به مادرم دادم وگرنه من چه صنمی با فامیلی که طی این بیست و چند سال حتی نمیدونستم دارمشون، دارم؟
-زبون تندی داری؛ مراقب باش زبونت خودت رو نیش نزنه! خونه ی من قوانین خاص خودش رو داره؛ سر ساعت خاموشی می زنیم، سر ساعت باید سر میز صبحانه و نهار و شام حاضر باشی وگرنه غذا برای خوردن نداری!
هر کار اشتباهی تاوانی داره، هر کی میخواد باشه، باید تنبیه بشه.
-یه دفعه بگید اینجا پادگانه و توش حکومت نظامی اجرا میشه … فکر می کردم دوره ی این مدل زندگیا تموم شده!
-شرایط زندگی تو خونه ی من اینه.
دائی دستم رو فشرد. میدونستم معنی این کارش چیه؛ یعنی قبول کنم. میدونستم مامان به خاطر من رفت.
-قول نمیدم کاملاً با قانون شما پیش برم اما سعیم رو می کنم.
احساس کردم خنده اش گرفته. سری تکون داد.
-کم کم یاد میگیری دائی. پس من برم چمدون اسپاکو رو بیارم.
-به زینت بگو اتاق مادرش رو بهش بده؛ دست نخورده مونده.
از اتاق بیرون اومدیم. با زینت پله های مارپیچ وسط سالن رو بالا رفتیم. در اتاقی رو باز کرد.
-اینجا اتاق خانوم خدابیامرز بود. بعد از رفتنشون آقا اجازه نداد کسی به اتاق دست بزنه.
پرده های اتاق رو کاملاً کنار زد. با ورود نور به اتاق نگاهی بهش انداختم. با دیدن عکس جوونی های مامان، بغض توی گلوم نشست.
اتاق تمیز بود؛ حتی ذره ای خاک روی وسایل نبود. پنجره ی بزرگ سراسری اتاق باعث شده بود تا نور کافی تو اتاق بتابه.
در شیشه ای رو کنار کشید.
-اینجا تراسه.
وارد تراس شدم. تمام حیاط از این بالا پیدا بود. چرخیدم که نگاهم به دیوار کوتاه بین دو تا تراس افتاد.
کمی رو پنجه ی پا بلند شدم. صدای زینت از پشت سرم بلند شد.
-اون تراس اتاق آقا کوچیکه، ساختمون بچه های آقا.
با اینکه از حرفهاش چیزی دستگیرم نشد اما سری تکون دادم.
دائی با چمدون وارد شد و با حسرت نگاهی به وسایل توی اتاق انداخت.
-چه خاطراتی اینجا داشتیم … چقدر زود همه چی تموم شد!
زینت از اتاق بیرون رفت. سؤالی که همه اش توی سرم رژه می رفت رو پرسیدم.
-دائی، مادرتون کجاست؟
-یکسال قبل از ازدواج مادرت فوت کرد. سال بدی بود. اول عموم، پدر پدرت؛ چند ماه بعد هم مادرم! اینطوری شد که خانواده ها کلاً از هم دور شدن.
دستی به صورتم کشید.
-از بابت اینکه اینجائی خیالم خیلی راحته. اولش برات سخته اما پدر اونقدرها هم که بداخلاق نشون میده، بداخلاق نیست. میدونم زود به همه چی عادت می کنی.
سرم رو روی سینه ی دائی گذاشتم.
-دلم خیلی براش تنگ شده. این اتاق انگار بوی مادرم رو میده.
-تمام این سالها مادرت جای همه رو برای من پر کرد اما نتونستم براش برادری کنم.
-تقصیر شما نیست دائی، من مقصرم.
-هیسس … این حرفو نزن! مراقب خودت باش و تنها از خونه بیرون نرو. سعی کن اصلاً برای مدتی از خونه بیرون نری. بذار فکر کنن اونی که توی ماشین بوده تو بودی.
سری تکون دادم. دائی بعد از خداحافظی رفت. چمدونم رو باز کردم.
با دیدن لباسهای توی کمد بغضی که سعی داشتم قورتش بدم، شکست.
یکی از لباسهای مامان رو برداشتم. انگار بوی خود مامان بود.
لباس رو به دماغم چسبوندم. قطره اشکی از بالای پلکم چکید روی لباس.
میدونستم ندارمش اما این دل لعنتیم نمی خواست قبول کنه. لباسهام رو کنار لباسهای مامان توی کمد چیدم.
کار دیگه ای نداشتم. کمی با هاویر تلفنی صحبت کردم. زینت بعد از در زدن وارد اتاق شد.
-خانوم، نیم ساعت دیگه میز رو می چینم. آقا گفتن بیاین پایین.
-باشه.
با رفتن زینت تیشرت مشکی با شلوار مچ کوتاهی پوشیدم. موهای بلندم رو دم اسبی بستم.
نگاهی به چهره ی بی روحم توی آینه انداختم. از اتاق بیرون اومدم.
سر و صدایی از پایین پله ها می اومد. آروم پایین رفتم.
نگاهها روم سنگینی می کرد. زنی با صدای بغض آلود گفت:
-این یادگار خواهر منه؟
تا به خودم بیام تو آغوش زن فرو رفتم.
-الهی من دورت بگردم … ماهنو همیشه میگفت دخترش مثل ماه میمونه، باورم نمی شد.
ازم فاصله گرفت و نگاهی بهم انداخت.
-من خالتم، اسمم ماه چهره است. من و مادرت فقط ۴ سال با هم تفاوت سنی داشتیم.
دختری اومد سمتمون.
-مامان جونم، اجازه میدی ما هم با همدیگه آشنا بشیم؟ … خیلی خوش اومدی! با اینکه من خاله رو هیچوقت ندیدم اما مامان خیلی ازش تعریف می کرد؛ خدا بیامرزتش.
سری تکون دادم.
-ممنون.
با بقیه هم آشنا شدم. فرانک، دخترِ خاله ماهی بود. فرانگیز، دختر دائی آراد و زنش آنا به نظر خونگرم می اومد اما هیچ حسی بهشون نداشتم.
زینت: آقا میگن بیاین سر میز.
دائی نگاهی به ساعت انداخت.
-باز این پسر دیر کرده!
فرانک: کار همیشگیشه ولی شما هنوز عادت نکردین!
شمت میز رفتیم. پیرمرد روی اولین صندلی و در رأس میز نشسته بود.
نمیدونم چرا نمی تونستم جز این اسم، چیز دیگه ای صداش کنم!
اومدم روی صندلی پایین میز که دقیقاً رو به روی صندلیش اینور میز بود بشینم که با صدایی سرد و پر از ابهت گفت:
-اونجا جای نوه ی ارشدمه!
شوکه، دستهام روی میز و کمرم کمی خم موند. نگاهم رو به پیرمرد دوختم. خاله با صدای هول زده ای گفت:
-قربونت بشم، بیا کنار خودم بشین.
حرفش توی سرم زنگ می زد. کمر راست کردم و پوزخندی زدم و با صدای محکمی گفتم:
-هر دم از این باغ بری می رسد! دیگه داره کم کم باورم میشه تو دوره ی قاجار و میرزاها دارم زندگی می کنم نه دوره ی متمدن امروزی!
و کنار خاله جای گرفتم.