رمان دیازپام

رمان دیازپام پارت 11

5
(6)

 

-اسپاکو، منم با عمه و بابا موافقم. روستا دیگه برای شما امن نیست. پسر خان فهمیده تو دختری … اون الان فکر می کنه تو دست اون داعشی های لعنتی هستی. بذار همین فکر و بکنه؛ بیاین تهران و با خیال راحت کنار هم زندگی می کنیم. دنبال کار برات می گردیم … میری سر کار … مگه تو همینو نمی خواستی؟

سرم رو توی دستهام گرفتم.

-نمیدونم هاویر اما نمی تونم حتی تصور کنم خان راحت داره از موقعیتش استفاده می کنه و صدها نفر رو به کام مرگ میفرسته.

-میدونم اما اونم یه روز به سزای اعمالش میرسه.

پوزخندی زدم.

-مامان من آماده ام.

-اومدم عزیزم.

هاویر سوئیچ ماشینش رو سمتم گرفت. بوسه ای رو گونه اش زدم و همراه مامان سوار ماشین شدیم.

-خوب من در خدمتم مامانی خوشگلم. کجا بریم؟

-یه پارک خلوت.

-ای به روی چشم.

نزدیک پارک خلوتی ماشین و نگهداشتم و با مامان وارد پارک شدیم. گوشه ی خلوتی روی نیمکت کنار هم نشستیم.

-خب مامان خانوم، گوشم با شماست.

-ببین اسپاکو، تو دختر فهمیده و بالغی هستی. برای حفظ جون تو باید بریم پیش پدربزرگت.

-چی؟ چطور طی این همه سال وقتی ازت خواستم بریم دیدن خانواده ات، شما امتناع کردی مامان، حالا …

-آره حالا، چون شرایط فرق کرده … چون من نمیخوام تو رو از دست بدم، می فهمی؟ و تنها جایی که میدونم جات امنه خونه ی پدرمه.

پدرم هیچ وقت از ازدواج من و پدرت راضی نبود. با اینکه ما عموزاده بودیم؛ اما بنا به دلایلی نمی خواست. منم با کمک داییت با پدرت ازدواج کردم. پدرم وقتی فهمید ما رو از خونه و قبیله بیرون کرد. فقط اینو بدون بابات مثل هیچکدوم …

 

از افراد خانواده اش نبود، هرچند دیگه خانواده ای نمونده!

-مامان، شما نگران چی هستی؟ من و شما می تونیم با هم تو گوشه ای از این شهر بدون هیچ دغدغه ای زندگی کنیم.

مامان دستهام و توی دستش گرفت.

-به حرفم گوش کن؛ حداقل برای مدتی که بغهمم دست از سرت برداشتن. برای منم آسون نیست بعد از اینهمه سال برگردم پیش خانواده ام. اگر میدونستم جات جز اونجا هر جای دیگه ای امنه، هیچ وقت نمی بردمت اونجا اما الان بخاطر تنها یادگارم همه چیز و زیر پا میذارم.

-من نمی فهمم شما از چی داری فرار می کنی؟ الان دیگه زمانی که باید از یه خلافکار بترسی گذشته مامان جان من؛ کافیه بریم پیش پلیس.

یهو مامان دستش و روی دهنم گذاشت.

-هییسسس … اصلاً برای چند ماهی میریم؛ نخواستی، برای همیشه از ایران میریم ولی تا اون موقع حرفم رو گوش کن … تو رو به روح پدرت قسم.

دستهاش و آوردم بالا و بوسیدم.

-چشم. بخاطر مامان خوشگلم قبول می کنم.

کشیدم تو آغوشش. نمیدونم چرا یهو یه دلشوره افتاد تو دلم و مامان و محکم تر بغل کردم.

-پاشو بریم وسایلمون رو جمع کنیم.

بلند شدم و همراه مامان از پارک بیرون اومدیم. سوار ماشین شدیم. خیابونا خلوت بود. نگاهم به آبمیوه فروشی افتاد.

-مامان، بریم یه چیزی بخوریم؟

-برو بگیر بیا.

-باشه، زود بر می گردم.

سمت آبمیوه فروشی رفتم و بعد از سفارش دو تا آبمیوه از مغازه بیرون اومدم.

مامان دستی برام تکون داد. اولین پله رو پایین اومدم.

هنوز پام و روی دومین پله نذاشته بودم که تو یک لحظه ماشین رفت رو هوا و با صدای بدی منفجر شد!

صدای فریاد مردم بلند شد. ظرف آبمیوه ها از دستم افتاد.

باورم نمی شد اون ماشین که داشت تو آتیش می سوخت ماشین ما بود.

فریادی زدم و سمت ماشین هجوم بردم. دستی محکم کشیدم عقب.

-خانوم، کجا داری میری؟

-ولم کن … ماماااان … وای مامان خوشگلم …

صداها تو سرم اکو می شد.

-یکی زنگ بزنه آتش نشانی … یکی زنگ بزنه آمبولانس …

-آقا ولم کن، مامانم داره میسوزه … تو رو خدا بذار برم.

-خانوم محترم، کاری از دست شما برنمیاد.

-لعنتی، چطور می تونی انقدر راحت حرف بزنی؟ مامان خودتم بود همینو می گفتی؟

قلبم داشت از جا کنده می شد. مامان جلوی چشمهام توی آتیش داشت می سوخت و من فقط داشتم نگاهش می کردم.

صدای آژیر ماشین ها به گوش میخورد. آتش نشانی که ماشین و خاموش کرد فقط ازش یه تیکه پاره آهن سوخته مونده بود.

جسد سوخته ی مامان و از لای آهن پاره ها کشیدن بیرون. سمت ماشین و جسد مامان حرکت کردم.

دوباره جلوم رو گرفتن و اجازه ندادن. دنیا روی سرم آوار شد. لحظه ی دست تکون دادنش جلوی چشمهام بود.

دلم داشت کنده می شد. کاش پیاده نمی شدم، کاش منم باهاش رفته بودم.

-وااای خدااااا ماماااااان ……

زنی اومد سمتم و زیر بغلم رو گرفت.

-پاشو دخترم، پاشو.

-چطوری پاشم؟ نمیبینی مامانم جلوی چشمهام آتیش گرفت و من هیچ کاری نتونستم بکنم. حتی برای آخرین بار صورت خوشگلش رو نمی بینم.

حالم بد بود. یه چیز سنگین انگار تو گلوم گیر کرده بود. نگاهم به بعضی آدم ها افتاد که داشتن فیلم می گرفتن.

جری تر شدم. با حرص دست زن رو پس زدم و حمله کردم سمتشون.

-از چی دارین فیلم میگیرین، ها؟ از چی؟

دو تا زن دستهام رو گرفتن و سمت ماشین بردنم.

صداها و تصاویر رو میدیدم اما انگار متوجه هیچ چیز نبودم. تنها چیزی که جلوی چشمهام واضح بود سوختن ماشین بود.

نمیدونم کجا اومده بودیم. همین که از ماشین پیاده شدم دائی اومد سمتم. با دیدن دائی فریاد زدم.

-دائی کجا بودی؟ آخ دائی خوب شد نبودی ندیدی مامانم تو ماشین زنده زنده سوخت و من هیچ کاری نتونستم بکنم … می فهمی؟

من احمق هیچ کاری نتونستم بکنم … واااای دائی … برای آخرین بار نتونستم ببوسمش …

حالا من بدون مامان چیکار کنم؟ من بدون اون چیکار کنم؟

تو آغوش گرمش فرو رفتم و دیگه هیچی نفهمیدم. با حس نوازش دستی لب زدم:

-مامان کابوس دیدم … یه کابوس بد!

چشم باز کردم. نگاهم به چشمهای قرمز و متورم هاویر افتاد.

هراسون تو جام نشستم و نگاهی به اطراف انداختم. تو اتاق هاویر بودم.

-مامانم … مامانم کو؟

با این حرفم هاویر زد زیر گریه. در اتاق باز شد و زندائی وارد شد. از جام بلند شدم.

-زندائی، بگو داشتم خواب می دیدم … بگو مامانم روستاس …

-فدای دل تنهات بشم دخترکم.

پاهام سست شد. اتاق جلوی چشمهام شروع به حرکت کرد و با زانو روی زمین افتادم.

-یتیم شدم زندایی … بی کس شدم … دیگه کی رو بغل کنم تا بوی عطر مامان و داشته باشه؟ … وقتهایی که دیر میام دیگه کی بهم زنگ میزنه و با نگرانی میگه مراقب خودم باشم؟ … دیگه چراغ خونه ندارم خداااااا حالا بدون مامانم چیکار کنم؟؟ واااای خدا قلبم چرا کنده نمیشه؟ … چرا من هنوز زنده ام؟ … چرا قلبم داره میزنه؟ … من بدون مامانم زنده نمی مونم!

 

گلوم رو با درد چنگ زدم. دنیا دوباره جلوی چشمهام تار شد.

خدایا کاش دیگه چشم باز نکنم. دنیای بدون مامانم رو نمیخوام … نمیخوااااام ….

نمیدونم کجا بودم. صدای دائی به گوشم اومد.

-باید برای خاکسپاری بریم.

گلوم درد می کرد و لبهام انگار خشک شده بودن. چشم باز کردم. دائی با دیدن چشمهای بازم لبخند تلخی زد.

-نازدونه ی دائی، بیدار شدی؟

صدام بم و خشدار شده بود.

-دائی، مامانم …

قطره اشکی غریبانه از گوشه ی چشمم سر خورد و لای موهایی که دیگه دست نوازشگری نداره گم شد.

دائی با بغض از اتاق بیرون رفت. زندائی اومد سمتم.

-باید بریم.

با کمک زندائی آماده شدم و سوار ماشین شدیم. هاویر کنارم نشسته بود. حالم اصلا خوب نبود. وارد بهشت زهرا شدیم.

دلم از غزیبی و بی کسی مادرم گرفت. چند نفر کمی دورتر ایستاده بودن.

جسدی که هیچ شباهتی به اون قد بلند نداشت رو توی کفن سفید آوردن.

بازوهام تو دستهای دائی بود. نگاه بی پناهم رو به نگاه دائی دوختم.

-بذار ببینمش.

-چیزی ازش نمونده دخترم.

با این حرف دائی دلم ریش شد. احساس کردم قلبم از جا کنده شد.

-بذار برای آخرین بار باهاش خداحافظی کنم دائی.

دایی دیگه حرفی نزد. با قدمهای لرزون سمت پارچه ی سفید رفتم و کنارش روی خاک ها نشستم.

دست لرزونم رو پیش بردم اما طاقت نیاوردم و فریاد زدم:

-آخ مامااااان …. حتی برای آخرین بار نمی تونم اون صورت زیبا رو ببینم و لمس کنم … ببین چقدر تنها شدم … الهی برای غریبیت بمیرم …. .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا