رمان دیازپام

رمان دیازپام پارت آخر جلد اول

3.8
(5)

هوای آخر آذرماه و به شدت سرد بود. این روزها اکثراً خواب بودم.

کنار ویهان تو ماشین نشستم. شب قرار بود همه به مناسبت آخرین شب پاییز دور هم جمع باشیم.

-حالت خوبه؟

-آره.

ویهان دستمو توی دستش گرفت.

-امروز جواب چکاپت آماده میشه. سر راهمون میریم می گیریمش.

-الکی اصرار کردی چکاپ بدم، من که چیزیم نیست!

-میخوام خیال خودم راحت باشه.

لبخندی به اینهمه مهربونیش زدم. ماشین و کنار آزمایشگاه نگهداشت و با هم پیاده شدیم.

هر دو منتظر کنار پیشخوان رو به روی پرستاری ایستادیم. برگه ای درآورد و نگاهی بهش انداخت.

-ببرید پیش خانوم دکتر ایشون بهتون توضیح میدین

ویهان برگه ازمایش رو گرفت با به سمت اتاق

دکتر به راه افتادیم

با بفرماید دکتر وارد اتاق شدیم

ویهان برگه ی ازمایش و روی میز دکتر گذاشت

استرس داشتم ، ویهان دستم و توی دستش گرفت .

– ازمایش ها چیز خاصی نشون نمیده . گفتین برای چی چکاپ دادین؟

– مدتی میشه بی حالم و اکثرا خوابم دلم می خواد بخوابم

– چه مدتی از پریودیت میگذره؟

نگاهی به ویهان انداختم

– من مطئنم باردار نیستم یعنی امکان نداره

دکتر لبخندی زد نگفتی چه مدت از پریودیت میگذره ؟

– فکر میکنم یک ماهی میشه

– برات ازمایش بارداری می نویسم یک ساعته تحویل میدن

– فکر میکنم دارید اشتباه می کنیدا

– تا ازمایش ندین چیزی مشخص نمیشه

همراه ویهان از اتاق بیرون اومدیم

– ولی من

– اروم باش فقط یه ازمایشه

سری تکون دادم

تا اماده شدن ازمایش دل تو دلم نبود

بلاخره ازمایش اماده شد

دوباره پیش دکتر رفتیم

خانوم دکتر نگاهی به ازمایش انداخت

– بله همونطور که فکر میکردم . شما بارداری عزیزم

– چی ؟ اما اخه چطوری ؟

دکتر لبخندی زد مبارکه خدا رو شکر ازمایشاتتم نشون میده سالم هستی

اما من هنوز تو شوک حرف دکتر بودم

همراه ویهان بیرون اومدیم

لحظه ای شوکه هر دو بهم نگاهی انداختیم. نمیدونستم چه عکس العملی داشته باشم.

لبخند روی لبهای ویهان نشست اما من هنوز تو شوک بودم. آخه چطوری؟ ما که خیلی مراقب بودیم!

-اسپاکو؟

با صدای ویهان به خودم اومد.

-حالت خوبه؟

-ویهان؟

-جون دلم … خوشحال نشدی؟

بیشتر شوکه شدم.

-آخه ما که …

دستش و روی لبهام گذاشت.

-هیسس … تو الان بچه ی منو تو بطنت داری!

از تصور این حرف قلبم آروم شد. ناخواسته دستم و روی شکمم گذاشتم. ویهان دستش دور شونه هام حلقه شد.

-من دارم بابا میشم.

-منم مامان!

بازومو فشرد. احساس عجیب و ناشناخته ای داشتم؛ ترس از دوران بارداری، اما تهش شیرین بود.

به خونه رفتیم و لباس عوض کردیم. ویهان جعبه ی شیرینی بزرگی گرفت.

وارد سالن شدیم. همه اومده بودن. آشو با شیطنت گفت:

-این جعبه ی شیرینی مناسبتش چیه؟

گونه هام گل انداختن و سرم رو پایین انداختم. هاویر جیغی کشید و اومد سمتم.

-خدای من تو بارداری؟

سری تکون دادم. ویهان سمت مردها رفت. خاله و زندائی ها و دخترها دورم جمع شدن و هر کدوم یه چیزی می گفتن.

زندائی قربون صدقه ام می رفت. دخترها مسخره ام می کردن اما من هر لحظه قند توی دلم از اینهمه محبت و خوشبختی آب می شد.

تا دیروقت دور هم نشستیم. آقاجون برامون حافظ خوند.

زندائی انار دون کرد و خاله هندونه های مثلثی شکل برامون آورد.

پسرها تخته نرد بازی می کردن. آخر شب خسته به خونه برگشتیم.

سرم و روی بازوی برهنه ی ویهان گذاشتم. دستش آروم روی شکم لختم نشست.

-چه احساسی داری؟

-برام عجیبه اما خیلی شیرینه مثل لیموشیرین!

با عشق روی موهامو بوسید. سر بلند کردم و لبهامو روی لبهاش گذاشتم.

همراهیم کرد و لاله ی گوشم رو به دندون کشید. دستم روی کمر لختش نشست.

شکمم بالا اومده بود. تازه پا توی 7 ماهگی گذاشته بودم.

دخترها اومده بودن تا خونه رو برای اولین شب سالگرد ازدواجمون تزئین کنن.

روی مبل لم داده بودم. هاویر ظرف گیلاس ها رو گذاشت جلوم و با عشق دستی روی شکمم کشید.

-خاله فداش بشه.

بچه لگدی زد. هاویر دوباره قربون صدقه اش رفت. لباس سبز بلندی پوشیدم.

هاویر موهام و سشوار کشید. همه چیز برای یه شب رویائی آماده بود. کم کم همه اومدن.

ویهان وارد اتاق شد تا لباس عوض کنه. با دیدنم اومد سمتم و رو به روم ایستاد. دستش و آروم روی گونه ام کشید.

-کنارمی اما من هر لحظه دلم برات تنگ میشه. امشب یکسال از زندگی مشترکمون میگذره اما هنوزم بعضی وقت ها فکر می کنم دارم خواب می بینم.

روی پنجه ی پا بلند شدم و گونه اش رو بوسیدم.

-خواب نیست، تو هستی، من هستم.

دستم و روی شکمم گذاشتم.

-فنچ مامان هست!

هاویر بی هوا وارد اتاق شد.

-بیاید دیگه بابا … بقیه شو بذارید برای آخر شب.

خندیدم و با هم از اتاق بیرون اومدیم.

زندائی: مراقب باش.

-چشم.

-چیزی میخوای برات بیارم؟

نگاهی به چهره ی مادرانه اش انداختم.

-نه قربونت بشم، بشین.

بعد از شام کیک رو آوردیم. یه زنجیر وان یکاد با خط ریز برای ویهان گرفته بودم تا همیشه همراهش باشه.

ویهان با دیدن زنجیر سرش و خم کرد.

-خودت ببند.

زنجیر و بستم. گونه ام رو بوسید و به آشو اشاره کرد.

آشو تابلوی بزرگی آورد. ناباور با ذوق نگاهم و به نیم رخ خودم که نصف از صورتم تو نور غروب آفتاب بود دوختم. باورم نمی شد.

-ویهان، این و کی آماده کردی؟

-چند ماهی بود داده بودم تا برام نقاشی کنن.

دستمو دور کمرش حلقه کردم.

-خیلی قشنگه!

-اما به قشنگی اینی که هر شب تو بغل من نفس می کشه نیست.

آشو: خب حالا که همه جمعیم نظرتون چیه یه هفته ای رو بریم شمال، حال و هوای اسپاکو هم عوض میشه.

همه موافقت کردن. قرار شد با دکترم صحبت کنم و اگه اجازه داد آخر هفته حرکت کنیم.

به دکترم زنگ زدم. تأکید داشت استراحت کنم و تو راه خسته نشم.

زندائی به همراه هاویر اومدن تا چمدون ببندن.

ویهان چمدون ها رو پشت ماشین گذاشت. رو صندلی جلو جا گرفتم.

هر سه ماشین پشت هم شروع به حرکت کردیم. هر چند ساعت نگه میداشتن تا اذیت نشم.

بالاخره به ویلا رسیدیم. هوا شرجی بود اما دیدن دریا و شادی اطرافیانم باعث می شد تا حالم خوب بشه.

کنار ویهان تو ساحل نشستم. لباس ساحلی بلندی تنم بود.

آشو و هاویر داشتن آب بازی می کردن. بزرگ ترها موندن تا نهار رو آماده کنن.

-ویهان؟

-جانم؟

دلم از جانمش ضعف رفت.

-تو من و بابت اون روزها بخشیدی؟

-آدم مگه میتونه از عشقش ناراحت باشه؟ من تمام این سالها با عشق تو زندگی کردم … از اینکه هر دو زیر یه سقف نفس می کشیدیم آروم می شدم. روزهایی که دلم می خواست لمست کنم اما وجدانم نهیب می زد که مال تو نیست! ساعت ها خودمو سرزنش می کردم. تو هدیه ای از سمت خدا برای من هستی اسپاکو.

نمیدونی چقدر برام سخت بود از اینکه باهات سرد برخورد کنم . وانمود کنم تو برام بی اهمیتی اما واقعا اینطور نبود با هر بار دیدنت قلبم بی امان و بی قرار تو سینه می کوبید

سر بلند کردم و نگاهمو به چشمهاش دوختم.

-از اینکه عاشقت شدم خیلی خوشحالم.

آروم نوک دماغمو بوسید.

-پاشو عزیزم، کمرت درد گرفت.

با هم سمت ویلا راه افتادیم.

یک هفته خیلی زود تموم شد و قرار شد فردا حرکت کنیم اما با بد شدن حال آقاجون تصمیم عوض شد و شبانه به سمت تهران راه افتادیم.

جاده ها به شدت شلوغ بودن. دائی قرار شد تندتر حرکت کنه. هوا تاریک بود.

بارون شروع به باریدن کرد

باورم نمی شد این موقعه ی سال بارون از کجا نازل شد

کمی جلوتر تصادف شده بود و هنوز راه ها باز نشده دلم شور می زد.

بلاخره جاده باز شد . از نشستن زیاد کمرم درد میکرد

ویهان سرعت گرفت .

– ویهان اروم تر

– باشه عزیزم حواسم هست تو اروم باش

گوشی ویهان به صدا در اومد

ویهان گوشی رو برداشت کسی اونور خط چیزی گفت . صدای چی محکم ویهان تو ماشین پیچید .

نفهمیدم چی شد

یکدفعه یه ماشین از لاین مخالف منحرف شد و اومد سمت لاین ما.

ویهان ماشین و کشید کنار اما اون ماشین از پشت به ما برخورد کرد ماشین به جلو پرت شد .

دردی تو کمرم پیچید. تا به خودم بیام ماشینی از جلو اومد سمتمون.

جیغ کشیدم ویهااااااااان …..

صدای ویهان و نامفهوم می شنیدم

ماشین جلویی محکم به ماشین خورد و ماشین به سمت گاردریل جاده کشیده شد باعث شد در سمتم به گارد ریل برخورد کنه و شیشه خورد شد توی صورتم

درد پیچید زیر دلم و ضعف تمام وجودمو گرفت. صدای ضعیف ویهان که اسمم رو صدا می کرد به گوشم رسید اما توان اینکه صحبت کنم رو نداشتم.

گرمی چیزی رو لای پاهام حس کردم. درد تو شکم و کمرم هر لحظه بیشتر می شد.

با صدای لرزانی نالیدم ویهان …

دست دراز کردم و بازوی ویهان رو چنگ زدم. حس کردم ماشین روی هوا معلق شد و از بلندی پرت شدیم.

جیغی کشیدم …

پایان جلد اول

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا