رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 34

3.7
(9)

 

نزدیکم که رسید با غرور دستش رو به نشونه سلام به سمتم گرفت و طلبکارانه گفت:

_چطوری دکتــــــر !

دکتر رو آنچنان تمسخر آمیز بیان کرد که بی اراده نیشخندی گوشه لبم نشست ،محکم دستشو فشردم طوری که اخماش توی هم فرو رفت

_عالیم !

دستی به کتش کشید و با اخمای گره خورده گفت:

_بایدم عالی باشی !

با تیزبینی خیره اش شدم ، یعنی چی این حرفش ؟؟
که ادامه داد :

_من هنوزم روی حرفم هستم!

نمیدونستم داره از چی حرف میزنه وقتی دید بدون حرف نگاش میکنم دستی به ته ریشش کشید

_منظورم پیشنهادم در مورد راشل و…..

عصبی توی حرفش پریدم و نزاشتم بیش از این ادامه بده بازم طبق معمول میخواست حرفای گذشته رو تکرار کنه

_بسه مکندی !

دستاش رو هوا تکون داد و باز خواست چیزی بگه که عصبی گفتم:

_فکر کنم دفعه آخر بهت گفتم دوست ندارم چیزی در مورد راشل بشنوم

بدون اینکه باز به چرندیاتش گوش بدم به طرف ماشین برگشتم و با عجله سوار شدم به راننده دستور دادم حرکت کنه

مردک رذل عوضی چطور به خودش جرات میده بعد این همه مدت باز همچین درخواستی ازم بکنه

سرم رو به صندلی تکیه دادم که با توقف ماشین جلوی خونه لای پلکام باز کردم ولی با دیدن کسی که دم نگهبانی جروبحث میکرد عصبی دندونامو روی هم فشردم نه ، آرامش به من نیومده!

با اعصابی متشنج از راننده خواستم تا داخل بشه ولی جولیا تا چشمش به من خورد اخماشو تو هم کشید و عصبی به سمتم پا تند کرد جلوی ماشین ایستاد که شیشه رو پایین کشیدم

_نورا کجاست ؟؟

ابرویی بالا انداختم و با تمسخر لب زدم :

_ مگه من باید بدونم؟؟

عصبی لباشو جلو داد

_مطمعنم شما ازش خبر دارید یا توی خونه شماست!

حوصله بحث با این یکی رو هم نداشتم درحالیکه شیشه ماشین رو بالا میزدم خطاب به راننده گفتم :

_حرکت کن !

ماشین جلوی چشمای مبهوتش حرکت کرد و داخل شد ، با توقف جلوی ساختمون قصد پیاده شدن داشتم ولی با شنیدن صدای داد و فریادهایی که به گوشم رسید خشکم زد ،نمیخواستم چیزی رو که حدس میزدم رو باور کنم

به عقب برگشتم که با دیدن جولیایی که از بین نگهبان ها سعی داشت به طرف ساختمون بیاد عصبی فَکَم روی هم فشردم

دستم رو بالا بردم که نگهبانا دورش رو خلوت کردن ، با دیدن فاصله گرفتن اونا نفسش رو محکم بیرون فرستاد درحالیکه لباساش رو مرتب میکرد به سمتم اومد

سرم رو کج کردم و با اخمای درهم سوالی لب زدم :

_چرا نمیری خونت جولیا ؟؟

بهم رسید و درحالیکه چشم از خونه برنمیداشت با لحن عصبی گفت:

_تا وقتی که ذره ذره این خونه رو نگردم جایی نمیرم !

مثل همیشه روی اعصاب بود ، از روز اولم از این دختر خوشم نمیومد میدونستم یه روزی مایه دردسر میشه

اگه نورا رو میدید بازم نمیزاشتم یک قدم برداره و از این خونه بیرون بره پس بی اهمیت بهش به طرف ساختمون رفتم

صدای قدماش نشون از این میداد که داره پشت سرم میاد از پله ها بالا رفتم وارد اتاقم شدم

خسته کتم رو از تنم بیرون آوردم روی تخت انداختم ، دستم به سمت دکمه های پیراهنم رفت که شاکی گفت:

_نورا کجاست ؟؟

با همون دکمه های باز شده به طرفش برگشتم که یک قدم عقب رفت

_نمیدونم !

یا جیغ خفه ای پاشو زمین کوبید و از اتاق بیرون رفت ، پیرهنم از تنم بیرون کشیدم و شماره نگهبانی رو گرفتم:

_پشه هم از خونه من بیرون نمیره فهمیدی ؟؟ وگرنه روزگارتون سیاهه

_چ…شم قربان !

گوشی روی دستگاه کوبیدم و با تنی خسته روی تخت دراز کشیدم و چشمامو روی هم گذاشتم روز خسته کننده ای داشتم و اگه این دخترا میزاشتن کمی استراحت کنم خوب بود

دستمو روی چشمام گذاشتم و کم کم داشت خوابم میگرفت که با صدای جیغی که توی خونه پیچید با ترس روی تخت نشستم

با همون بالا تنه برهنه هراسون از اتاق بیرون زدم و از پله ها سرازیر شدم ولی با دیدن چیزی که وسط سالن دیدم دستمو با خشم مشت کردم تا خطایی ازم سر نزنه

“نـــــــــــورا “

باورم نمیشد جولیا اینجا و توی خونه امیرعلی و رو به روی من باشه ، زودتر از من به خودش اومد و درحالیکه بغلم میکرد با نگرانی لب زد :

_وااای خدا تو اینجا بودی نورا ؟؟

با دلتنگی بغلش کردم دستام دور گردنش حلقه کردم ، از اینکه من رو تنها نزاشته بود و توی این شرایطم دنبال من تا اینجا اومده بود حس خوبی بهم دست داد انگار از صورتم فهمیده بود تو چه حالیم

تا به خودم بیام دستم رو گرفت و درحالیکه با عجله دنبال خودش میکشید با دلهره لب زد :

_باید زودتر از اینجا بریم

با ترس نگاهی به در اتاق امیرعلی انداختم و با قدم های بلند باهاش همراه شدم به وسط سالن نرسیده بودیم که ملیحه جلومون سبز شد

با تعجب نگاهی به صورت های نگرانمون انداخت و سوالی پرسید :

_جایی تشریف میبردید ؟؟

با دلهره نگاهمو به جولیا دوختم که دستمو محکم تر توی دستش فشرد و گفت:

_میخوایم بریم تو حیاط هوا خوری !

چپ چپ نگاهی بهمون انداخت

_ولی آقا گفتن شما اجازه ندارید حتی تا توی حیاطم برید !

عصبی چنگی به موهام زدم ، لعنت بهت امیرعلی !! لعنت
به تموم خدمتکارا سپرده بود تا نتونم جایی برم ولی من کسی نبودم که حالا حالا جلوش کوتاه بیام.

جولیا با چشم و ابرو بهم اشاره کرد که منظورش رو فهمیدم و با عجله شروع کردیم به دویدن تا ملیحه بخواد به خودش بیاد از خونه بیرون زدیم ولی صدای جیغ و دادش که مدام ما رو صدا میزد توی عمارت پیچید

میدونستم با وجود نگهبان ها بیرون رفتن از این خونه سخته ولی موقعی که جولیا بهم اشاره کرد فرار کنیم به اینجاهاش فکر نکرده بودم

دستام به زانوهام تکیه دادم و نفس نفس میزدم که جولیا عصبی گفت :

_پس این لعنتیا کجا موندن !

با بهت سرمو بالا گرفتم که سرگردون نگاهش رو به اطراف چرخوند و گوشی از توی جیبش بیرون آورد

در تلاش بود با کسایی تماس بگیره ولی انگار موفق نبود که با اضطراب گوشی کف دستش کوبید

_اه لعنتی آنتن نمیده !

ولی من فقط با اضطراب نگاهم رو به اطراف میچرخوندم و منتظر داد و فریاد امیرعلی بودم که با صدای که به گوشم رسید ناباور زیر لب زمزمه کردم:

_پلیس!؟

جولیا با اشتیاق نگاهی به چشمای ناباور من کرد و درحالیکه سرش رو به نشونه آره تکون میداد زیر لب زمزمه کرد :

_آره پلیسه !

با اومدن پای پلیس توی این ماجرا من راحت تر میتونستم از این خونه بیرون برم ولی با فکر به اینکه ممکنه برای امیرعلی مشکلی پیش بیاد و بخاطر زندانی کردن من دستگیر بشه اخمام توی هم فرو رفت

با دیدن اخمام جولیا به طرفم خم شد و گفت :

_دستتو بهم بده و بلند شو !

دستای سردم رو توی دستاش گذاشتم که با دو درحالیکه من رو دنبال خودش میکشید به حرف اومد

_قبل از اینکه بیام اینجا رفته بودم اداره پلیس تا ازت خبری بگیرم ولی هیچ رد و نشونی ازت نبود بخاطر شکی که به امیرعلی داشتم ازشون خواستم خونش رو بگردن

نیم نگاهی بهم انداخت و ادامه داد :

_حالام که دیدی به موقع رسیدن!

توی سکوت سری براش تکون دادم، یکدفعه جولیا با دستش رو به رو نشون داد و با خوشحالی گفت :

_ببین دارن میان داخل !

از بین درختا بیرون اومدیم و تا نگهبانا بخوان به خودشون بیان ما رو به روی پلیسا ایستاده بودیم و جولیا داشت با نفس نفس ماجرا رو براشون تعریف میکرد

باورم نمیشد به این راحتی همه چی داشت تموم میشد و میتونستم آزادانه هرجایی که میخوام برم که با صدای جولیا به خودم اومدم

_مگه نه استاد به زور اینجا نگهت داشته بود ؟؟

دهن باز کردم که حرفی بزنم ولی با دیدن امیرعلی که با صورتی سرخ شده از خشم به سمتمون میومد حرف توی دهنم ماسید

_کی به شما اجازه داده بی اجازه وارد حریم شخصی من بشید ؟؟؟؟

از این لحن شاکی امیرعلی افسرپلیس نیم نگاهی به ما انداخت و گفت :

_این خانوم ادعا دارن شما دوستشون رو دزدیدید و زندانی کردید

سرش رو کج کرد و با چنان خشمی خیره جولیا شد که اون ناخودآگاه یک قدم عقب رفت ، دستشو گرفتم و دهن باز کردم که همه چی رو بگم !

ولی یکدفعه با یادآوری اینکه ممکنه از دانشگاه اخراج بشه و موقعیت شغلیش به خطر بیفته و از طرفی هم زندان بره باز این دل بی جنبه ام ، بازی درآورد و خلاف میلم عمل کرد

_نه اینطور نیست

جولیا با بُهت لب زد :

_داری چی میگی نورا ؟؟

افسر پلیس مشکوک خیرم شد و سوالی پرسید :

_میخواید بگید دوستتون اشتباه میکنن ؟؟

موهام رو پشت گوشم زدم و در مقابل نگاه امیرعلی که روم سنگینی میکرد آروم لب زدم :

_بله ! ما با هم دوستی خانوادگی داریم و من برای همین خونشون بودم

ابرویی بالا انداخت و با تعجب به طرف نیروهاش برگشت ، میدونم کارم اشتباه بوده ولی با وجود نیروهای پلیس راحت میتونستم از این خونه خارج بشم همین که میرفتم بس بود طوری گم و گور میشدم که امیرعلی هیچ وقت دستش بهم نرسه

امیرعلی بی قرار و با خشم نگاه ازمون نمیگرفت و معلوم بود خیلی عصبیه و هر لحظه امکان داره کنترلش رو از دست بده

با عجله درحالیکه همراه نیروهای پلیس بیرون میرفتیم سعی کردم نگاهم به چشمای به خون نشسته امیرعلی نیفته

در مقابل نگاه مشکوک افسر پلیس سوار تاکسی شدیم با ترس درحالیکه همش نگاهم به پشت سر بود ازش خواستم حرکت کنه

جولیا عصبی چونه ام رو گرفت و توی صورتم فریاد زد :

_تو که تا این حد ازش میترسی چرا اونجا نگفتی زندانیت کرده هاااا ؟؟

نگاهم رو ازش دزدیدم ، خجالت میکشیدم بگم هنوزم این دل بی جنبه ام هواش رو داره و نتونستم توی دردسر بندازمش بی حوصله دستش رو کنار زدم

_نتونستم !

خواست چیزی بگه که دستم رو جلوش به عنوان سکوت گرفتم

_خسته ام جولیا !

لباشو بهم فشرد و عصبی نگاهش رو ازم گرفت

با توقف ماشین پیاده شدیم و با عجله از پله ها بدون توجه به جولیا بالا رفتم ، باید قبل از اینکه سروکله امیر پیدا بشه از اینجا میرفتم

تموم وسایلم رو داخل چمدون ریختم و با نفس های بریده نگاهم رو دور تا دور خونه چرخوندم

دیگه چیزی مهمی نداشتم که بخوام با خودم ببرم ، به سختی دسته چمدون رو دنبال خودم کشیدم و از سویتم بیرون زدم

جولیا همه این مدت توی قاب در توی سکوت منتظرم ایستاده بود و با اومدنم با اخمای درهم از پله ها سرازیر شد

راننده چمدونم رو توی صندوق عقب گذاشت ، من نگران هر لحظه منتظر بودم سروکله امیرعلی پیدا بشه و بازم بشه کابوسم!

با حرکت ماشین نفسم رو با فشار بیرون فرستادم ، حالا باید کجا میرفتم خدای من!

جایی رو هم که نداشتم ، با این فکر با غم چشمام روی هم فشردم و مردد به طرف جولیای که سعی میکرد نسبت بهم بی تفاوت باشه برگشتم

_حالا باید چیکار کنم؟؟

دست به سینه از پنجره به بیرون خیره شد

_همه چی رو بسپار به من !

 

با این حرفش اطمینان خاصی توی وجودم پیچید و حالا با آرامش میتونستم از این آزادی لذت ببرم ، ولی ته قلبم یه حس دلتنگی بود که هنوزم دوست داشت توی اون خونه و با وجود زندانی بودن نزدیک اون بمونه !

کلافه دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم این فکرای بیخود رو از ذهنم دور کنم بعد از حدود یه ربع ماشین متوقف شد

با دیدن خونه ای که ماشین رو به روش توقف کرده بود با تعجب ابرویی بالا انداختم و پیاده شدم

جولیا چمدونم رو دنبال خودش کشید و بهم اشاره کرد دنبالش برم

با عجله خودم رو بهش رسوندم و با هیجان به اطرافم چشم دوختم ، حیاط کوچولویی که پُر بود از گل های مختلف و بوی عطرشون توی حیاطش پیچیده بود

نفس عمیقی کشیدم که در خونه رو با کلید باز کرد و درحالیکه داخل میشد بلند مادرش رو صدا زد

_من اومدم مامان !

زنی با موهای سفید و گونه های برجسته قرمز رنگ که من رو یاد مادربزرگم مینداخت به سختی از پله ها پایین اومد

_چه زود اومدی ع….

تا چشمش به من افتاد سکوت کرد و درحالیکه عینک ها روی چشماش به جلو میکشید مهربون خطاب بهم گفت :

_خوش اومدی عزیزم !

نیم نگاهی به جولیا انداخت و ادامه داد :

_معرفی نمیکنی جولیا ؟؟

جولیا چمدونم رو گوشه پذیرایی رها کرد و به طرف مبلا رفت روشون نشست

_نوراس مامان همونی که براتون صحبتش رو کرده بودم

یکدفعه با خوشحالی توی آغوشم گرفت و درحالیکه صورتم رو غرق بوسه هاش میکرد با صدای لرزون لب زد:

_خوشحالم که بالاخره دیدمت ، تو لطف بزرگی در حق من کردی !

داشت از کدوم لطف حرف میزد؟؟ من که اولین بار بود میدیدمش ، جولیا که صورت متعجبم رو دید با خنده که روی لبهاش شکل میگرفت گفت :

_مامان قضیه پولا رو که به من دادی رو میگه !

آهانی زیرلب زمزمه کردم و با محبت دستامو روی کمرش گذاشتم

_لطفا من خجالت ندید ، کوچکترین کاری بود که میتونستم برای خواهرم انجام بدم

با این حرفم چشمای جولیا از خوشی برق زد و مامانش با مهربونی خیره ام شد

الان تقریبا یک ماهه از خونه امیرعلی فرار کردم میگذره ، روزای اول خیلی دنبالم گشت و چند نفرو در خونه ام گذاشته بود تا پیدام کنه

ولی کم کم نمیدونم چی شد که دست برداشت و دیگه از نگهبانای دم خونه و آدمایی که دنبال من بسیج کرده بود هیچ خبری نبود

منم وقتی دیدم اوضاع آرومه و دیگه نزدیک امتحانای پایانی هم بود مجبور بودم به دانشگاه برم پس دیر یا زود باهاش رو به رو میشدم

یک روز با استرس زیاد وسایلم رو جمع کردم و به خونه ام برگشتم خداروشکر الان چند روز گذشته و همه چی امن و امانه و دوباره با اصرارهای جان که فکر میکرد تموم این مدت من مجبور شدم بدون اینکه به کسی خبر بدم به دیدن یکی از فامیلای دورم که بیمار بود برم، تونست نظر باباش رو عوض کنه و من باز سرکارم برگشتم

امروز امتحان سختی داشتم و تقریبا آخرین امتحانم هم بود و اگه اینم قبول میشدم درسم تموم میشد و میتونستم به کشورم برگردم با این فکرا لبخند از روی لبهام پاک نمیشد و همراه جولیا به سالن رفتیم

پشت میزم با فاصله زیادی از جولیا نشستم و منتظر بودم تا استاد ناظر به سالن بیاد که با ورود کسی که با قدم های بلند و با سری پایین افتاده داخل شد برای ثانیه ای نفسم گرفت

بی اختیار تموم تنم چشم شد و با دلتنگی خیره حرکاتش شدم که چطور با اخمای درهم پشت میزش نشست

دست خودم نبود و کنترل احساساتم داشت از دستم خارج میشد که سرش رو بالا گرفت و با دیدنم چند ثانیه مکث کرد ، توی این یه ماهه هیچ تغییری نکرده بود

زود به خودش اومد و درحالیکه اخماش رو بیشتر توی هم میکشید و صورتش گرفته تر میشد نظم کلاس رو توی دستش گرفت

سعی کردم بدون توجه بهش و استرسی که دارم تموم سعیم رو برای درست جواب دادن به سوالا بکنم

ولی با بوی عطر آشنایی که نزدیکم حس شد دستام شروع کردن به لرزیدن ، موهای چسبیده به گردنم رو کلافه کنار زدم و سرم رو بیشتر پایین انداختم

نزدیکم شد که نگاهم روی کفشاش خیره موند ، روم خم شد و دقیق کنار گوشم طوری که نفساش به صورتم میخورد آروم لب زد :

_پس بالاخره از لونت بیرون اومدی موش کوچولو !!

توی سکوت لب گزیدم و چیزی نگفتم ، فکر میکردم کوتاه میاد و میره ولی برعکس انتظارم بیشتر روم خم شد

_ منتظرم باش !

لرز بدی توی وجودم نشست و آب دهنم رو قورت دادم که با قدم های بلند ازم فاصله گرفت و رفت ، نمیدونم بقیه سوالا رو چطوری جواب دادم و بلند شدم !

فقط قصد داشتم از اینجا فرار کنم ، کیفم توی آغوشم فشردم و سوار اولین تاکسی که کنار پام ایستاد شدم ، با نفس نفس آدرس خونه رو دادم

با توقف جلوی خونه به راننده تاکسی گفتم منتظرم بمونه ، بلیطم رو برای امروز گرفته بودم و تا دیر نشده بود باید به فرودگاه میرفتم

با عجله همراه سوفی و مادرش چمدونام رو تا دم خونه آوردم که راننده اونا رو توی عقب ماشین برامون جا داد و بعد از روبوسی مفصلی که با مادرش داشتم بالاخره سوار شدم و سوفی کنارم جا گرفت

تا رسیدن به فرودگاه مدام به عقب میچرخیدم و میترسیدم کسایی رو در تعقیبم گذاشته باشه ولی تا الان که هیچ چیز مشکوکی نبود

از این که بالاخره داشتم به کشورم برمیگشتم به قدری خوشحال بودم که قابل وصف نبود ، روی صندلی ها نشسته بودم و برای پروازی که حدودا دو ساعت دیگه بود منتظر بودم

میدونستم خیلی زود اومدم ولی همش از ترس دیدن امیرعلی و حرف آخری که توی دانشگاه بهم زد بود ، سوفی با دیدن اضطرابم دستم رو به گرمی فشرد

_بریم کافه یه چیزی بخوریم باشه ؟؟

از حرفش استقبال کردم و با عجله بلند شدم و با هم به کافه فرودگاه رفتیم ، سوفی قهوه با کیک سفارش داد ، دستاش زیر چونه اش زد و با حالت خاصی خیره صورتم شد

فنجون قهوه روی میز گذاشتم و سوالی سری براش تکون دادم که گفت :

_باورم نمیشه داری میری!

با این حرفش غم عالم توی دلم نشست ، چطور از آدمایی که اینجا دل بستشون شده بودم دل میکندم ، ولی برای فرار از زندانی که امیر برام ساخته بود باید میرفتم.

توی سکوت و غم قهومون رو خوردیم که جولیا با نفس نفس درحالیکه کنارمون مینشست گفت :

_چرا اینقدر زود اومدید فرودگاه ؟؟

بدون توجه به حرفش نگاه لرزونم رو بهش دوختم و با بغضی که توی گلوم بزرگ تر میشد لب زدم:

_دلم براتون تنگ میشه!

دستش دور شونه هام حلقه شد و بوسه ای روی موهام نشوند و آروم کنار گوشم لب زد :

_خیلی خوشحالم که بالاخره داری از دستش نجات پیدا میکنی!

پوزخندی گوشه لبم نشست به جای اینکه خوشحال باشم انگار غم عالم توی دلم نشسته باشه بغض به گلوم چنگ انداخت و چشمام بارونی شد

با شنیدن صدای فین فین گریه هام از خودش جدام کرد و ناباور گفت :

_نگو که داری برای اون گریه میکنی!

دستی زیر چشمام کشیدم و چیزی نگفتم که پوووف کلافه ای کشید و نگاه نگرانی به سوفی انداخت

با صدای که توی سالن پیچید فهمیدم که دیگه وقت رفتنه ! با دلتنگی و گریه همدیگرو بغل کردیم و درحالیکه به سختی دل از هم میکندیم چمدونام رو تحویل دادم و از پله ها بالا رفتم

تا زمانی که از دیدم خارج شن با چشمایی که میباریدن نگاه ازشون نمیگرفتم ، شاید خنده دار باشه ولی تا زمانی که سوار هواپیما بشم هر لحظه منتظر بودم امیرعلی پیداش بشه و نزاره برم!

هواپیما بلند شد و من به طرف آینده نامعلومم حرکت کردم

باورم نمیشد دارم توی هوای وطنم نفس میکشم و چیزی تا فرود هواپیما نمونده ، با لبخندی که روی لبهام بزرگتر میشد شالی از توی کیفم بیرون آوردم و روی موهای لخت و آزادم گذاشتم

در انتظار این بودم که هرچه زودتر خانوادم رو ببینم و توی خیابون های که بچگیم توشون گذشته، بازم قدم بزنم

با صدای مهماندار هواپیما فهمیدم چیزی به فرود اومدن هواپیما توی سرزمینم نمونده ، با هیجان از پنجره نگاهم رو به آسمون آبی رنگ دوختم

از هواپیما با نفس حبس شده خارج شدم و با لذت نگاهم رو به اطراف دوختم ، یعنی واقعا همه چی تموم و الان توی وطنم هستم

با لبخندی که از روی لبهام پاک نمیشد چمدونم رو تحویل گرفتم و از فرودگاه بیرون زدم ، با لذت خیره شلوغی شهر و مردمی که هرکدوم دل مشغولی های خودشون رو داشتن شدم ،که با صدای کسی به خودم اومدم

_تاکسی میخواین خانوووم ؟؟

به پیرمرد مسنی که این حرف رو زده بود نگاهی انداختم و سری به نشونه تاکید براش تکون دادم

با عجله چمدونام توی صندوق عقب جا داد و منی رو که هنوز با دلتنگی به اطرافم خیره بودم با تک بوقی به خودم آورد

_بریم خانوم ؟

خجالت زده از حواس پرتیم شالمو جلو کشیدم و با عجله سوار ماشین شدم ، شیشه رو پایین کشیدم و خیره خیابونا شدم ، تغییر زیاد نکرده بودن ولی برای منی که از وطنم دور بودم خیلی دیدنی و هیجان انگیز بودن

از راننده خواستم کمی توی شهر بچرخه تا بیشتر بتونم این حس خوب آزادی توی وطنم رو حس کنم

بعد از اینکه کمی توی شهر چرخید و خوب خسته شدم آدرس خونه رو بهش دادم با توقف ماشین و بعد از پرداخت کرایه با استرس زنگ اف اف رو زدم و خودم رو پنهون کردم‌ تا مامان رو سوپرایز کنم

ولی با پیچیدن صدای زنی که برام غریبه بود با ابروهای بالا رفته از تعجب جلوی دوربین رفتم که صداش باز به گوشم رسید

_بله ؟؟

با فکری که به ذهنم رسید آب دهنم رو قورت دادم و ناباور لب زدم :

_مگه منزل احمدی نیست ؟؟

با شنیدن نه ای که به گوشم رسید خشکم زد و ناباور دستای لرزونم به دیوار بند کردم تا نیفتم ! نه همچین چیزی امکان نداره یعنی اینقدر بدبخت شدیم که حتی خونمون رو هم از دست دادیم

دستی به صورت عرق کردم کشیدم و با عجله بار دیگه زنگ در فشردم

_گفتم که اشتباه گرفتید خانوم !

لبم رو با دندون کشیدم و با دلهره تقریبا نالیدم :

_اینجا خونه ماست درو باز کن ببینم!

_واه خدا شفات بده

گوشی رو قطع کرد و من همونطوری خشکم زد و کم کم پاهام سست و بی حس شدن و روی زمین نشستم

انگار تازه داشتم به عمق ماجرا پی میبردم که چه بلایی سر خانوادم اومده ، بعد از چند دقیقه که به خودم اومدم با دستایی لرزون گوشی رو از جیبم بیرون آوردم

شماره بابا رو گرفتم و دَم گوشم گذاشتم ، اونا نمیدونستن من ایرانم و میخواستم یه طورایی سوپرایزشون کنم ولی چی شد هه!
هرچی بوق آزاد میخورد گوشی رو برنمیداشت و کلافه ترم کرده بود

دستم ستون بدنم کردم که صدای گرفته بابا توی گوشی پیچید

_چه عجب هوای من رو کردی دردونه بابا ؟؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫28 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا