رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 3

3.3
(4)

 

به طرفم حمله کرد و با حرص نیشگونی از پهلوم گرفت که جیغم به هوا رفت

_ الان تصادف میکنیم خره اینجور نکن

چشم غره ای بهم رفت و دست به سینه به جلو خیره شد ، اخماش توی هم رفت.

دستی به پهلوم کشیدم و با خنده نیم نگاهی به قیافه توهمش انداختم

_حالا چته ؟ باشه بابا فهمیدم تو نظری بهش نداشتی

چشم غره ای بهم رفت و صورتش رو به سمت پنجره برگردوند

تا زمانی که به رستوران برسیم همش سر به سرش گذاشتم و از اینکه اینقدر زود ناراحت میشد و خودش رو لو میداد خنده امونم رو بریده بود

ولی زمانی که در رستوران پیادش کردم بهش قول دادم که حتما آمار پسره رو دربیارم ببینم دوست دختر داره یا نه!

بعد از پیاده کردن سوفی با سرعت به سمت بانگاه ماشین روندم و بعد از سختی و کِش مَکش فراون تونستم به قیمت خوبی بفروشمش .

بعد از اینکه پولش رو توی حساب ریختم خواستم برای فروش خونه اقدام کنم ولی با دیدن ساعت فهمیدم که خیلی دیرم شده

خواستم از الان صرفه جویی رو شروع کنم و با اتوبوس سرکارم برم ولی خیلی دیر بود و میترسیدم تا منتظر بایستم زمان بیشتری بگذره و برام غیبت رد کنن

سوفی گفت که مدیر رستوران خیلی تو نظم و زمان حساسه و هرکی سر ساعت سر کارش نباشه رو بی مسولیت میدونه و یه امتیاز منفی براش در نظر میگیره

با عجله تاکسی گرفتم و خودم رو به رستوران رسوندم

داشتم با عجله پول کرایه رو پرداخت میکردم که با دیدن لارا ، اون سمت خیابون پول رو تقریبا توی ماشین پرت کردم و بدون اینکه به صدا کردنای مکرر راننده تاکسی توجه کنم با قدم های بلند داخل رستوران شدم

سرم رو پایین انداختم و باعجله خودمو داخل آشپزخونه انداختم و توی قسمت تعویض لباس با استرس شروع به کندن لباسام کردم

نمیخواستم این کاری که به زور به دست آوردم رو از دست بدم ، باید درامدی داشته باشم تا بتونم خرج کنم

وگرنه پولای بانک که قرار بود باهاش خونه کوچیکتری بخرم یا اجازه کنم و اون چندرغازیم که تهش میموند صد درصد باید پای کتاب و دانشگاه میرفت.

پیراهنم رو تنم کردم که در اتاق به شدت باز شد

با فکر به اینکه یکی از بچه هاس بی تفاوت موهامو دست کشیدم که با حرفی که شنیدم از ترس یخ زدم

_به جایی اینکه با موهات وَر بری پاشو برو سر کارت

با استرس نگاهی به قیافه عبوس لارا انداختم و از ترس اینکه بویی ببره دیر سرکار رسیدم و باهام بد برخورد کنه سرم رو پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم از اتاق خارج شدم

درحالی که به در تکیه میدادم چشمام رو بستم ،نفسم رو با فشار بیرون فرستادم

که با نشستن دستی روی شونه ام با ترس بالا پریدم و هینی کشیدم که چشمم خورد به سوفی که با تعجب نگاهم میکرد

_چی شده نورا ؟؟

دستش رو گرفتم و درحالی که دنبال خودم میکشوندمش آروم لب زدم

_هیچی نزدیک بود لارا بفهمه باز دیر اومدم

دستش رو دور شونه ام حلقه کرد و با خنده بوسه ای روی گونه ام کاشت

_آهان ، گفتم چی شده اینقدر پریشونی

کلافه موهام رو بالای سرم جمع کردم و درحالی که با گیره میبستمشون همراه با سوفی به طرف سرآشپز رفتیم تا کارهای امروز رو برامون بگه.

سرم پایین بود و به سختی سعی داشتم میگوها رو سرخ کنم که لارا داخل آشپزخونه شد و عصبی گفت:

_امروز مشتری هامون به خاطر مهمونی که توی رستوران گرفته شده زیادن ! نیروهامون برای پذیرایی کم اومده حالا چیکار کنم

این حرف رو زد و دستی به صورتش کشید ، با تعجب نگاش کردم ،اولین بار بود لارا رو تا این حد عصبی میدیدم

هنوزم داشتم خیره نگاهش میکردم که سرش رو بلند کرد و نگاهش باهام گره خورد

یکدفعه انگار بمب منفجر کرده باشن چشماش دوکاسه خون شد و داد کشید

_آهای احمق میگوها سوختن حواست کجاس

چشمم که به ماهیتابه خورد با عجله زیرش رو خاموش کردن و با لب و لوچه آویزون خیره میگوهای سوخته ، شدم

از داد لارا تموم آشپزخونه سکوت کرده بودن و نگاهشون روم سنگینی میکرد ، خجالت میکشیدم سرم رو بالا بگیرم

تا به امروز این اولین بار بود که تا این حد تحقیر شده بودم و جرات حرف زدن نداشتم چون به این کار نیاز داشتم.

صدای قدم هاش که به من نزدیک میشد سکوت آشپزخونه رو میکشست ، روبه روم ایستاد و با لحن جدی گفت:

_حالا که فکر میکنم تو به درد این کار نمیخوری از اولم استخدامت اشتباه محض بود

با ترس سرم رو بالا گرفتم و لبای لرزونم رو تکون دادم و گفتم:

_من به این کار احتیاج دارم با من اینکار رو نکنید

بدون اینکه نگاهی بهم بندازه بهم پشت کرد و درحالی که بیرون میرفت گفت:

_وسایلت رو جمع کن تا ۵ دقیقه دیگه اینجا نبینمت

همه چی تموم شد از حقارت اشک توی چشمام جمع شده بود که سوفی با التماس جلوی لارا رو گرفت

_لارا خانوم تو رو خدا گناه داره بخاطر من ببخشش!

ولی لارا بی اهمیت حتی نگاهی هم سمتش ننداخت .

سوفی دنبالش رفت و باز شروع کرد به التماس کردن

_ببخشیدش ، تازه وارده کم کم با کار آشنا میشه

لارا سرجاش ایستاد و سرش رو به سمت سوفی کج کرد و عصبی گفت:

_یعنی چی این حرف ؟؟ یعنی کل آشپزخونه منو بهم بریزه تا ببینم کی میخواد کارشو یاد بگیره

سوفی نگاه ناراحتش رو بهم دوخت که غمگین درحالی که پیش بندم رو باز میکردم لب زدم:

_ بیخیال

لارا داشت از آشپزخونه خارج میشد که سوفی نگاهی بهش انداخت و بعد نگاهش روی من چرخید

و یکدفعه شروع کرد به دویدن و دنبال لارا رفتن !

بدون توجه به نگاهایی که روم سنگینی میکرد بلند اسم سوفی رو صدا کردم تا دیگه دنبال لارا نره و بیشتر از این خودش رو کوچیک نکنه

ولی سوفی بدون توجه به صدا کردنای من دنبالش بیرون رفت

کلافه بار دیگه نگاه کلی به آشپزخونه انداختم و به سمت رختکن رفتم.

پیش بندم رو توی سیل زباله انداختم و کلافه شروع به تعویض لباسام کردم

لباسام رو کامل عوض نکرده بودم که در رختکن باز شد و سوفی نفس زنون داخل شد

پیراهنم رو بالا کشیدم و سوالی پرسیدم:

_چی شده اینقدر نفس نفس میزنی؟

لبخندی زد و با قدم های بلند خودش رو بهم رسوند و دستشو روی دستم گذاشت و نزاشت پیراهنم رو از تنم بیرون بکشم

با چشمای گرد شده لب زدم:

_میشه بگی چت شده سوفی؟

با خوشحالی خندید و درحالی که چشماش رو ریز میکرد خودش رو لوس کرد

_گفتنش خرج داره عزیزم

از اینکه کارم رو از دست داده بودم به قدری ناراحت و کلافه بودم که حوصله شوخی نداشتم .

بی تفاوت دستش رو کنار زدم و پیراهنم رو جلوی چشمای گشاد شده اش از تنم بیرون کشیدم

_نمیخوای بدونی چی میخواستم بگم ؟

بی تفاوت سرم رو به نشونه نه تکون دادم و کوله پشتیم رو از کمد بیرون کشیدم و با پاهایی که توان راه رفتن نداشتن به سمت در خروجی می فتم

که سوفی با حرص جیغ کشید :

_راضیش کردم گفت بمونه!
ولی از این به بعد به جای اینکه توی آشپزخونه باشه باید بری از مشتری ها سفارش بگیری

کیف از دستم افتاد و ناباور به طرف سوفی برگشتم

_واقعا راضی شد ؟؟

دستی به موهاش کشید و با ناز گفت:

_مگه میتونه به سوفی نه بگه ؟

با خنده به طرفش رفتم و سفت بغلش کردم و چلوندمش .

با خنده دستاش رو دور کمرم پیچید ، از اینکه خدا بهم دوستای خوبی داده بود که هوامو داشته باشن زیر لب خدارو شکر کردم

اشک توی چشمام جمع شد و فینی کشیدم که سوفی با تعجب من رو از خودش جدا کرد

_وااای خدا من تو داری گریه میکنی نورا ؟

برای اینکه بیشتر از این ناراحتش نکنم دستی به چشمام کشیدم و به اجبار لبخندی زدم

_نه گریه چیه ، به چیزی توی چشمم رفت

با اینکه معلوم بود باور نکرده ، ولی سرش رو به نشونه تایید برام تکون داد

از استرس لبم رو با دندون کشیدم

_حالا یعنی میتونم برم سرکارم ؟؟

دستام رو گرفت و با مهربونی گفت:

_چرا نشه عزیزم ؟؟ تموم شد دیگه

خوشحال سرم رو به نشونه باشه تکون دادم و با یادآوری مشتری های زیاد رستوران و اینکه بچه ها سرشون خیلی شلوغه با عجله به سمت کمد رفتم و شروع کردم به تعویض لباسام !

بعد از اینکه آماده شدم خوش حال به طرف سوفی رفتم

_بریم سرکارمون دیگه

سوفی دودل نگاهی بهم انداخت و دهن باز کرد که چیزی بگه انگار پشیمون شده باشه حرفش رو خورد

با تعجب خیره چشماش شدم و سوالی پرسیدم

_چیزی میخوای بگی ؟؟

آب دهنش رو قورت داد و درحالی که نفسش رو با فشار بیرون میفرستاد کلافه گفت:

_انگار متوجه نشدی من چی گفتم ؟ لارا گفت اگه میخواد اینجا کار کنه باید بره قسمت دریافت سفارش!

صورتم درهم شد و گنگ زمزمه کردم:

_چی ؟؟

ناراحت توی چشمام خیره شد

_هیچی عزیزم فقط باید از این به بعد مستقیم از مشتری ها سفارش بگیری

وااای این نه خدای من !!!

یعنی من بشم گارسون مخصوص و جلوی مردم خم و راست بشم و ازشون بپرسم چی میخواید کوفت کنید

داخل آشپزخونه هرچند بهم سخت میگذشت ولی حداقل خوبیش این بود که کسی من رو نمیدید و اون باقی مونده غرورم رو هم از دست نمیدادم

ناراحت و کلافه شده بودم ، نمیدوستم باید چیکار کنم ، پاهای لرزونم رو دنبال خودم کشوندم و با قدم های آروم نزدیک نیمکت شدم و روش نشستم

سوفی با نگرانی کنارم نشست

_میدونم تا دیروز دیگران جلوی تو خم و راست میشدن و خدمتکار داشتی و برات سخته که گارسون بشی

لب پایینیش رو با دندون کشید و ادمه داد:

_ولی اینو یادت باشه تو برای رسیدن به هدفت که همون تموم کردن درسته تلاش میکنی پس به آینده درخشانی که ممکنه داشته باشی فکر کن باشه ؟؟

آره سوفی راس میگفت ، چشمام روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم باید هرطوری شده خودم رو آروم میکردم

وجودم پُر شده بود از حس های منفی ، باید همه فکرای بد رو از خودم دور میکردم !

آره من میتونم ، نباید جلوی مشکلاتم کم بیارم

با این فکرا لبخندی گوشه لبم نشست و با آرامش چشمام رو باز کردم

سوفی با دیدن لبخندم ، با مهربونی بغلم کرد و کنار گوشم آروم زمزمه کرد

_من همیشه کنارتم اینو هیچ وقت یادت نره

بوسه محکمی روی گونه اش کاشتم که با قهقه ازم جدا شد و به طرف کمد لباسا رفت

داشتم با تعجب نگاش میکردم که چرا لباسا رو میگرده و دنبال چیه !

که یه دست لباس که فرم و طرحشون با لباسای تنم فرق میکرد و خوشکل تر بودن رو بیرون کشید و به طرفم گرفت

_پاشو اینا رو بپوش

وقتی دید سوالی نگاش میکنم و حرکتی انجام نمیدم به طرفم اومد و دستم رو کشید

_پاشو دیگه این لباسای فرم جدیدته

آهانی زیر لب زمزمه کردم و بعد از پوشیدن لباسا که زیاد بهم میومدن و قشنگ توی تنم نشسته بودن سوفی سوتی کشید و زیر لب گفت:

_وااو دختر چه خوشکل شدی !

چپ چپ نگاش کردم ، آخه لباس گارسونی چه بهم بیاد و چه نیاد چه فایده ای داره

ولی از حق نگذریم لباساش خیلی شیک و باکلاس بودن ، حتما بخاطر رستوران بزرگ و مجللشونه دیگه

لباس گارسون هم باید برای اینا مارک دار باشه ، خنده ریزی کردم و همراه سوفی به طرف دلارا رفتیم

وقتی بیشتر کارها رو بهم یاد دادن یه تبلت دستم دادن و گفتن سراغ میزهای شماره ٢٢ و ٢٣ که جدید اومده بودن برم و سفارشاشون رو یادداشت کنم

نگاه پریشونم رو بین اون همه مشتری که بیشترشون مشغول غذا خوردن بودن چرخوندم و با نفس عمیقی که کشیدم جلو رفتم.

انگار تموم کلمات از ذهنم فرار کرده باشن نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم !

با قدم های لرزون نزدیک میز شماره ٢٢ شدم و به سختی گفتم:

_خوش اومدید چی میل دارید قربان

مرده که پیرمرد حدودا ۶٠ ساله بود نگاه هیزی به هیکلم انداخت و بدون اینکه نگاهی به مِنو دستش بندازه یه غذای ایتالیایی سفارش داد

از طرز نگاهش به خودم لرزیدم و با عجله از کنارش گذشتم

از استرس توی اون سرما عرق کرده بودم ، موهای چسبیده به پیشونیم رو کنار زدم و سراغ میز بعدی که زن و مردی نشسته بودن شدم

زن که رو به روم بود با دیدنم نگاهش روم ثابت شد و به طور عجیبی نگاهی به سرتا پام انداخت

حس میکردم جایی دیدمش ولی کجاش رو نمیدوستم ، هرچی نزدیک تر میشدم زنه چشم ازم برنمیداشت که با نگاهش مردی که پشتش به سمت من بود برگشت و نگاهی به پشت سرش انداخت

با دیدن استاد رضایی پاهام از حرکت ایستادن و دستام شروع کردن به لرزیدن !

اونم ناباور و با چشمای گشاد شده خیرم بود ، بغضم رو به زور قورت دادم و سعی کردم بی تفاوت باشم

من نورام محکم تر این هستم که زود کوتاه بیام..نگاهم رو ازشون گرفتم و با قدم های بلند بهشون نزدیک شدم

با سرفه ای گلوم رو رو صاف کردم و با صدای که انگار از ته چاه بیرون میاد گفتم:

_خیلی خوش اومدید چی میل دارید ؟

نگاه سنگین استاد روم سنگینی میکرد ولی بدون اینکه نگاهش کنم ، به سمت دختری که اون روزم باهاش بود چرخیدم و سوالی خیرش شدم که پوزخندی زد و غذایی انتخاب کرد

ولی استاد هنوزم ساکت بود و چیزی نمیگفت ، شونه ای بالا انداختم و خواستم از کنارشون بگذرم که مچ دستم بین دستایی گرمی قفل شد

با ترس به طرف استاد که دستم رو گرفته بود چرخیدم و عصبی آروم لب زدم

_چیکار میکنید ؟

دستم رو ول کرد و درحالی که پاهاش رو روی هم مینداخت نیشخندی به صورت وارفته من زد و گفت:

_آهای بهت یاد ندادن به مشتری احترام بزاری؟ و تا وقتی که سفارش نداده از کنارش جُم نخوری

با حرص دستم رو مشت کردم

لعنتی بالاخره تحقیر کرد و تیکه انداخت

دندونام روی هم فشار دادم و با حرص غریدم :

_من منتظر بودم ولی شما چیزی نگفتید

پوزخندی بهم زد

_تو وظیفت اینه که تا لحظه ای که سفارش ما کامل نشده بالای سرما منتظر بمونی

از درون داشتم میترکیدم ، نمیتونستم جلوی زبونم رو بگیرم و حرفی بارش نکنم وگرنه غمباد میگرفتم

دهن باز کردم که چیزی بارش کنم که چشمم خورد به لارایی که از دور چشم ازم برنمیداشت

کلافه از اینکه نمیتونم چیزی بهش بگم لب پایینیم رو با دندون کشیدم که طعم تلخ خون توی دهنم پیچید

مجبور بودم فعلا باهاش با احترام رفتار کنم و خودخوری کنم

به اجبار لب هام رو از هم فاصله دادم و بی تفاوت با صدای آرومی لب زدم:

_چشم قربان

دیدم چطور چشماش از تعجب گرد شدن ولی به روی خودم نیاوردم و نگاهم رو به گُل روی میز دوختم

تحمل اون فضا رو نداشتم و حس میکردم نفسم بالا نمیاد

نمیدونم چقد خیره میز بودم که بالاخره آقا لب باز کرد و سفارشش رو داد و گفت چی کوفت میکنه.

تا سفارش داد برگشتم که به آشپزخونه برم ولی باز صدام کرد که با حرص ایستادم

_اوووم گارسون نوشیدنی برام بریز

از بس دستام رو مشت کرده بودم که کف دستم از فشار ناخن هام میسوخت.

نمیدونستم چرا با من اینجوری رفتار میکنه و اینقدر با من بده.

نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و سعی کردم آروم باشم .

با چند قدم کوتاه کنارش ایستادم و با عجله یکی نوشیدنی های روی میز رو برداشتم و خواستم براش بریزم

که نوووچی زیر لب گفت و با غرور گفت:

_کی گفت از اون بریز !

وااای خدای من این انگار بازیش گرفته نوشیدنی توی دستام که از شدت عصبانیت میلرزید رو ، محکم روی میز گذاشتم

چشمام رو از شدت عصانیت روی هم فشار دادم که باز صدای نحسش توی گوشم پیچید

_آب برام بریز

با چیزی که گفت با حرص چشمام رو باز کردم و خیره چشمای پر از غرورش شدم

تا الان که نوشیدنی و شربت میخواست الان شد آب !

نمیدونم از تحقیر کردن من چه چیزی نصیبش میشد که اینطوری من رو آزار میداد

وقتی دید خیره نگاهش میکنم با چشم و ابرو اشاره ای به آب روی میز کرد

با حرص بطری رو برداشتم و براش یه لیوان آب ریختم و جلوش گذاشتم تا کوفت کنه

دیگه نمیتونستم رفتاراشو تحمل کنم ، داشتم جلوی خودم رو با زور میگرفتم که چیزی بارش نکنم.

کمر راست کردم و صاف ایستادم ، اولین قدم رو برای دور شدن ازشون برنداشته بودم که اون دوست دختر نچسبش با اون لهجه غلیظ انگلیسیش خواست که باز براش نوشیدنی بریزم.

دیگه مغزم داشت میترکید و هرلحظه ممکن بود از کنترل خارج شم و دعوایی راه بندازم.

لبخند مسخره ای زدم و با حرص که از رفتارم کاملا معلوم بود براش نوشیدنی داخل لیوان ریختم.

از حرص زیاد ، کلافه به طرف استاد خم شدم و توی صورتش غریدم:

_دیگه امری ندارید قــــربــــــان

قربان رو توی صورتش کشیدم که نگاه عجیبی بهم انداخت و با دست اشاره کرد که برم

کثافت ! لعنتی
با قدم های بلند ازش دور شدم و خودم رو داخل دستشویی انداختم

از اینکه اینقدر تحقیرم کرده بود هق هقم بالا گرفت و پاهام سست شدن و درحالی که به در تکیه میدادم روی زمین نشسته ام

نمیدونم چقدر گریه کردم تا سبک شدم ، بلند شدم و جلوی آیینه نگاهی به صورت از گریه سرخ شده خودم انداختم و دستام رو زیر آب سرد گرفتم.

مشتم رو پُر آب کردم و محکم به صورتم کوبیدم ، از سردی آب برای ثانیه ای نفسم بند اومد

داخل آیینه به صورت خودم که قطرات آب روش پایین میومدن چشم دوختم و به این فکر میکردم که دلیل اینهمه دشمنی استاد با من چیه!

ولی هیچ وقت رفتار امروزش رو از یاد نمیبرم ، تلافیش رو بدجور سرش درمیارم

داخل آیینه به چشمام که از گریه قرمز بودن خیره شدم و با خودم زمزمه کردم

_روز منم میرسه استاد ، روزی میاد که به دست و پام بیفتی

 

چند برگه از دستمال کاغذی با حرص بیرون کشیدم و صورتم رو خشک کردم

موهام شلخته شده بودن و معلوم بود آشفته ام.

نمیخواستم سوفی از چیزی بویی ببره و باز بخاطر من ناراحت بشه.

کش مویی که توی جیبم بود رو بیرون کشیدم و موهام رو مرتب بالا سرم بستم.

تقریبا خوب شده بودم ولی قرمزی چشمامم هنوزم تابلو بود

نمیتونستم که تا ابد اینجا بمونم ، نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و از دستشویی خارج شدم

داخل آشپزخونه که شدم سعی کردم گوشه ای بایستم تا توی دید سوفی نباشم که متوجه سرخی چشمام و گریه ام بشه.

خوشبختانه اینقدر رستوران شلوغ بود و سوفی مشغول کار بود که اصلا حواسش به من نبود

با چشم غره های گاه و بیگاه لارا مجبور میشدم هر مشتری جدیدی که میاد خودم رو با عجله بالای سرس برسونم.

پیش هر مشتری که میرفتم میدیدم که چطور استاد با چشماش دنبالم میکنه و چشم ازم برنمیداره

همین باعث میشد که استرس بگیرم و پریشون بشم ،از نگاهاش حس خوبی بهم دست نمیداد

با هر قدمی که برمیداشتم نگاهش دنبالم کشیده میشد و بدتر عصبیم میکرد

میدیدم که چطور دختری که باهاشه از نگاه خیره استاد به من حرص میخوره و با اخمای توی هم دست به سینه نشسته و هیچ حرفی نمیزنه

ولی اینا هیچ کدوم برام مهم نبود و اینقدر خودم بدبختی و مشکل داشتم که وقت فکر کردن به رفتار اینا رو نداشتم.

بی حوصله از این میز به اون میز برای گرفتن سفارش میرفتم ، سرم از شدت گریه که کرده بودم به شدت درد میکرد.

حس میکردم تعادلی روی راه رفتنم ندارم ، خدا رو شکر آخرای شب که شد دیگه تفریبا کسی سفارشی نداشت .

اولین روز بود که اینقدر کار کرده بودم از شدت ضعف چشمام روی هم میفتاد و پاهام میلرزیدن.

از بچگی بدنم ضعیف بود و زود مریض میشدم ولی دیگه من اون دختر پولدار نبودم باید کار میکردم ! بدنمم حتما کم کم به سختی عادت میکرد .

روی صندلی گوشه رستوران روی صندلی نشستم و چشمام بستم و سرم رو با دست فشار دادم

چشمام رو که باز کردم با دیدن لیوان آبمیوه جلوی چشمام ، نگاهم به سمت سوفی کشیده شد

_بیا بخور

لبخندی به مهربونیش زدم و لیوان و از دستش گرفتم و کمی ازش خوردم.

با سنگینی نگاهی روی خودم سرم رو برگردوندم که چشمم خورد به استاد که دستاش رو زیر چونه اش زده بود و با طرز خاصی نگاهم میکرد

چشمام رو ریز کردم و با اخم نگاهش کردم بلکه از رو بره ولی اینقدر توی حال و هوای خودش غرق بود که عکس العملی نشون نمیداد

با حرص نگاه از اون گودزیلا گرفتم که سوفی با تعجب نگاهی به استاد انداخت

_این آقا چرا اینطوری خیره توعه

شونه هام رو بالا انداختم و بی تفاوت گفتم:

_استادمه

با تعجب جیغ کشید :

_چی ؟ استادت ؟؟

لیوان رو توی دستم چرخوندم و با لب و لوچه آویزون لب زدم

_آره مگه نمیبینی چطور خیره منه

چنگی به موهاش زد و کلافه لب زد:

_حالا میخوای چیکار کنی؟

دستی به دماغم کشیدم و سعی کردم حداقل در ظاهرم بی تفاوت باشم:

_هیچی کارم اینه دیگه ، برام مهم نیست

با این حرفم نگاهش رو مستقیم توی چشمام دوخت که نگاه ازش گرفتم

کم کم رستوران خلوت میشد و همه داشتن میرفتن ، حال مامان سوفی بد شد و مجبور شد تاکسی بگیره و زودتر بره.

به سمت رختکن رفتم و بعد از تعویض لباسام از بچه ها خدافظی کلی کردم و بیرون رفتم

خیابون خلوت بود و ماشینی اون اطراف نبود ، کلافه با پاهایی که به شدت درد میکردن شروع کردم به قدم زدن تا جاده اصلی ، همینطوری راه میرفتم که با ایستادن یکدفعه ای ماشینی کنار پام با ترس قدم هام رو تند تر برداشتم که کسی اسمم رو صدا کرد

با تعجب به طرف ماشین برگشتم که با دیدن استاد چشمام از تعجب گرد شدن و ناباور لب زدم

_استاد

همینطوری مات و مبهوت نگاش میکردم و پلک نمیزدم که با بوق ماشینش بالا پریدم و از فکر بیرون اومدم

این مگه با اون دختر ایکبیری نرفته بود ، پس الان اینجا چیکار میکرد .
چرا باید بیاد و منو تعقیب کنه !

اون از رفتار توی رستورانش اینم از الان که مشکوک دنبال من راه افتاده ،اخمام توی هم فرو رفتن و بی توجه به بوق زدن های مکررش از ماشین فاصله گرفتم

این آدم مرموز بود ،مخصوصا نگاهای آزار دهنده اش ، باید هرچه زودتر ازش فاصله میگرفتم.

خواستم با قدم های بلند خودم رو به اون سمت خیابون برسونم که با ماشینش به سرعت جلوی راهم رو گرفت.

از ترس نفس نفس میزدم ، چی از من میخواست دیووانه !

وسط خیابون با نفس های بریده روبه روی ماشینش ایستاده بودم ، اونم نگاه از من نمیگرفت.

نمیدونم چند دقیقه بهم خیره بودیم که در ماشین رو باز کرد ،پیاده شد و به سمتم قدم برداشت.

از ترس ناخودآگاه یک قدم عقب رفتم ، که متوجه ترسم شد و همونجا ایستاد

دستاش رو چفت سینه اش کرد و درحالی که به ماشین تکیه میداد گفت:

_خوب ؟ خانوم کوچولو گارسون این رستورانی آره؟

باز از این حرفاش چه قصدی داشت ، چشمام رو عصبی روی هم فشار دادم و کلافه غریدم :

_آره هستم ، هستم حالا چته ؟؟؟ هااان

هیچی نگفت و فقط خیرم شد که کلافه از بلاهایی که امروز سرم آورده بود با قدم های بلند خودم رو بهش رسوندم و ادامه دادم:

_همه این راه رو دنبال من اومدی که بهم بگی گارسونی ؟؟

مشت محکمی به سینه اش کوبیدم و با صدایی که از بغض میلرزید توی صورتش غریدم:

_اره من یه دختر بدبخت گارسونم که هیچی از خودش نداره ،یه آدم بیچاره ام که اگه این کارم نداشته باشم باید توی خیابونا بخوابم و کارتون خواب بشم ، راضی شدی؟؟ آره ؟ دست از سر من بردار

اشک توی چشمام جمع شده بود و میترسیدم هر لحظه رسوا بشم.

خواستم ازش فاصله بگیرم که مچ دستم رو گرفت و به طرف خودش کشیدم .

چون این حرکتش یهویی بود توی بغلش افتادم ، و دستش رو دور کمرم پیچید و محکم به خودش فشارم داد.

از حس گرمای تنش و بوی عطر خاصی که زده بود ، بی اختیار مات و مبهوت موندم و هیچ حرکتی نکردم.

دستش روی صورتم نشست و درحالی که تار موی روی پیشونیم رو کنار میزد با لحن خاصی کنار گوشم لب زد:

_امشب خواستم نشونت بدم که پاتو از گلیمت دراز تر نکنی و یاد بگیری با من درنیفتی وگرنه بد بلایی سرت میارم.

با این حرفش به خودم اومدم و حرص کل وجودم رو گرفت !

درحالی که تقلا میکردم ازش فاصله بگیرم جیغ کشیدم:

_من هیچ کاری با توی روانی نداشتم و ندارم دست از سر من بردار

برم گردوند و با قدرتی که داشت به اجبار من رو به ماشینش چسبوند و دستام رو گرفت .

هرچی مشت و لگد میزدم بی فایده بود و الان کاملا بهم چسبیده بود و نمیتونستم هیچ حرکتی بکنم.

_لعنتی ولم کن بزار برم چی از جون من میخوای.

با داد فوحش میدادم که با نشستن لبای داغش روی لبام چشمام از تعجب گشاد شدن و ناباور به پلک های بسته اون خیره شدم.

با یه دستش دو دستم رو گرفت و اون یکی دستش توی موهام چنگ شد و با عطش لبام رو میبوسید.

این دومین باری بود که من رو میبوسید و من اینطوری مسخش میشدم.

نمیدونم چرا اینقدر بی دست پا شده بودم و اینقدر زود وا میدادم .

شاید یکی از علت هاش این بود که اولین بار بود که کسی من رو میبوسید و هیچ تجربه ای نداشتم.

فقط بدنم سست و بی حس شده بود و چشمام بدون کنترل روی هم می افتاد .

لبام رو به شدت توی دهنش میکشید و میبوسید و من تنها مثل دیووونه ها همونجور بی تحرک ایستاده بودم

گازی از لبم گرفت که حس لذت و درد خاصی رو حس کردم ، با نفس های بریده ازم جدا شد و پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد

و زیر لب آروم زمزمه کرد ، تو چی داری دختر که من رو اینطوری ، ناآروم میکنی!

با این حرفش انگار تازه به خودم اومده باشم عصبی به چشمای خمارش نگاهی انداختم و یکدفعه سیلی محکمی به صورتش کوبیدم

چطور جرات میکنه هر وقت که میخواد من رو ببوسه و ازم سواستفاده کنه.

از شدت ضربه ام سرش کج شد ، از این همه بی کسی خودم قلبم به درد اومد.

اون حق نداشت با من این رفتار رو بکنه، با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد آروم زمزمه کردم

_حق نداری از من سواستفاده کنی !

با مشت به سینه اش کوبیدم و درحالی که ازش فاصله میگرفتم زیر لب بغض کرده نالیدم:

_نمیدونم قصدت از این کارا چیه ولی دیگه انتقام کار نکرده رو هم ازم گرفتی، دیگه هیچ وقت دور و برم نبینمت!

دستش روی صورتش نشست و همون جا سر جاش بدون حرکتی ایستاد

پاهای لرزونم رو به زور دنبال خودم کشوندم و نمیدونم چطور خودمم رو تا تاکسی رسوندم و سوار شدم

سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم و با یاد بوسش بی اراده دستم روی لبم نشست .

لبم از درد گِز گِز میکرد ،چشمام رو بستم که با یاد لبای داغش و اون حس و حالی که برای اولین بار تجربه اش میکردم یه حس خواستنی توی وجودم پیچید که نمیدونستم از چیه !

سعی کردم به اون مریض روانی که از هر فرصتی برای بوسیدن من استفاده میکنه ، فکر نکنم .

از اول اشتباه کردم که بهش اهمیت دادم ، اگه تو خیابون نبودیم معلوم نبود چه بلایی سرم میاورد و الان باید توی تختش باشم.

خاااک توی سرت نورا که اینقدر زود وا میدی.

موهام رو که از شدت عرق و استرس به گردنم چسبیده بودن رو کنار زدم و نگاهم رو به بیرون دوختم.

با بدنی خسته و کوفته به خونه رسیدم ، تموم تنم از فشار کاری و روحی درد میکرد

انگار از یه بلندی به پایین پرتم کرده باشن، مستقیم به طرف حمام رفتم ودرحالی که دوش آب رو باز میکردم با لباسا زیر آب رفتم.

حالم اصلا خوب نبود و باعث و بانیشم اون استاد لعنتیم بود ، از اینکه از بوسش و گرمای تنش حس خوبی بهم دست داده بود ، از خودم متنفر بودم .

حس میکردم بدنم نجس شده ، نمیدونم چقدر زیر دوش آب سرد ایستادم که نفسم بند اومد و بدنم لرزید.

دوست نداشتم دیگه چشمم به اون آدم بخوره ولی برای درسم مجبور بودم که به دانشگاه برم.

حوله رو دور تنم پیچیدم و با تنی لرزون بیرون رفتم و با موهای خیس توی تخت خوابیدم.

توی خودم جمع شدم و چشمای سنگینم روی هم گذاشتم ، نفهمیدم کی بیهوش شدم

توی خواب عمیقی بودم که با صدای مکرر اف اف لای پلکای خستم رو باز کردم

سرم به شدت درد میکرد و حس میکردم آتیش از بدنم بیرون میزنه

بدنم توی آتیش میسوخت و توان بلند شدن نداشتم اون کسیم که پشت در بود ول کن نبود و دستش رو از روی اف اف برنمیداشت.

پتو رو به سختی از روی خودم کنار دادم و دستام روی ستون بدنم کردم و به زور روی تخت نشستم.

حوله از دیشب هنوزم تنم بود و موهام شلخته دورم ریخته بودن.

بلند شدم و درحالی که دستم رو به دیوار میگرفتم با قدم های آروم به سمت اف اف رفتم و بلندش کردم

با دیدن قیافه پریشون جولیا ، چشمام رو با درد بستم ، بازم کلاس نرفتم و جولیا رو نگران کردم.

اف اف رو زدم و با قدم های کوتاه به طرف آشپزخونه رفتم.

خواستم چای درست کنم ولی اینقدر بی حال بودم و سرم گیج میرفت که نمیتونستم سرپا بایستم .

روی صندلی نشستم و سرم رو که گیج میرفت روی میز گذاشتم

صدای قدم های بلندش که با عجله بهم نزدیک میشد به گوشم رسید و دیگه نفهمیدم چی شد و بیهوش شدم

با صداهای گنگی که از اطراف به گوشم میرسید چشمام رو باز کردم .

با دیدن سِرُم توی دستم فهمیدم که توی بیمارستانم ، من چطوری اینجا اومدم؟

دستم رو به سرم تکیه دادم و چشمام رو با درد بستم ، تا جایی که یادم میاد حمام رفتم و خوابیدم ولی بعدش چیزی یادم نمیومد

با باز شدن در اتاق نگاهم به جولیای خورد که با نگرانی نزدیکم میشد .

سعی کردم بلند شم که با قدم های بلند خودش رو بهم رسوند

_چیکار میکنی حالت خوب نیستا دختر !

با کمکش نشستم که بالشت رو پشتم تنظیم کرد ، انگار چیزی یادش اومده باشه اخماش توی هم رفت و زیرلب گفت:

_تو چرا با موهای خیس خوابیدی ؟ چرا وقتی اونقدر حالت بد بود من رو خبر نکردی؟

این چه حرفایی بود که میزد؟ لبم رو با دندون کشیدم و هرچی فکر کردم چیزی به خاطرم نمیومد.

_من ؟ اینطوری کردم ؟

چشم غره ای بهم رفت و درحالی که روی صندلی کنار تخت مینشست با اخمای درهم لب زد :

_اگه دیر رسیده بودم معلوم نبود چه بلایی سرت میومد

مگه من حالم چطور بوده که جولیا اینطوری نگران شده ، کلافه دراز کشیدم و سرم روی بالشت تنظیم کردم و چشمامم رو بستم

یکدفعه تموم اتفاق های اخیر به خاطرم اومد ، کار زیادم توی آشپزخونه بعدش دیدن استاد و توهین و تحقیراش و درآخر بوسه اش!

با یادآوری بوسه درحالی که چشمام بسته بودن ناخودآگاه دستم روی لبم گذاشتم.

هنوزم داغی لباش رو حس میکردم ، دیشب از اینکه با وجود اون همه تحقیری که من رو کرد باز با بوسه اش حالم عوض شد و جلوش کم آوردم حالم بد بود و وضعم این شد که الان بیمارستانم!

هنوزم دستم روی لبم بود که صدای جولیا بغل گوشم باعث شد از ترس بپرم و با ترس نگاش کنم

_به به میبینم که توی فکری ؟؟

چشم غره ای بهش رفتم و بی تفاوت نگاه ازش گرفتم

اومد کنارم روی تخت نشست و دستم رو گرفت

_نمیخوای بگی چی شده ؟؟

از این حرفش تعجب کردم ، از کجا میدونست که چیزی شده ؟

لبم رو با زبون خیس کردم و سوالی پرسیدم :

_مگه باید چیزی شده باشه ؟؟

پشت دستم رو نوازش کردم و نگاهش رو توی اتاق چرخوند و گفت:

_هرجور که خودت میخوای ، دوسم نداری نگو ولی از چشمات و حالت معلومه یه اتفاقی افتاده که به این حال و روز افتادی!

دستمو روی صورتم گذاشتم ، نمیدونستم چی بگم و از کجا شروع کنم .

دوست داشتم برای کسی درد و دل کنم ولی انگار زبونم قفل شده باشه توی دهنم نمیچرخید که حرفی بزنم

نمیدونم چقدر سکوت کردم که جولیا از کنارم بلند شد و درحالی که بیرون میرفت با ناراحتی گفت:

_برم به دکتر بگم بیاد مرخصت کنه

در رو باز کرد که بیرون بره ولی قبل از اینکه از اتاق خارج بشه لب های ترک خورده ام رو با زبون خیس کردم و گفتم:

_دیشب…دیشب استاد منو بوسید

چند دقیقه گذشت ولی صدایی از جولیا درنیومد ، با فکر به اینکه شاید از اتاق بیرون رفته ، دستم رو از روی چشمام برداشتم

ولی با دیدن جولیا که با چشمای گشاده شده توی قاب در خیرم شده بود با تعجب پرسیدم:

_چیه چرا اینطوری نگاهم میکنی؟

درحالی که با قدم های کوتاه بهم نزدیک میشد سرش رو کج کرد و با بُهت لب زد:

_استاد تو رو بوسید؟؟ کدوم استاد!

اوووف برای همین اینقدر تعجب کرده بود، نگاه ازش گرفتم ، به پهلو چرخیدم و گفتم :

_استاد رضایی

پشتم بهش بود و عکس العملش رو نمیدیدم ولی مطمعن بودم الان دهنش مثل غار باز مونده

صدای قدم هایی که با عجله برمیداشت توی اتاق پیچید و با یه حرکت رو به روم ایستاد

با دیدنش که معلوم بود داره از فضولی میمیره ، به زور جلوی خودم رو گرفتم تا نخندم.

بهم نزدیک تر شد و در حالی که سرش رو جلو میاورد با حالت بامزه ای اشاره ای به لبام کرد و سوالی پرسید

_همین لبا رو بوسید؟؟ کار دیگه ای نکرد ؟

این حرف رو آنچنان بامزه گفت که دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و شروع کردم به ریز ریز خندیدن.

میون خنده بریده بریده گفتم:

_آره

ولی یکدفعه با یاد رفتارها و تحقیر هاش ، خنده روی لبهام ماسید و اخم روی صورتم نشست.

جولیا که حواسش بهم بود نگران لب زد:

_چی شد؟ نکنه کاری باهات کرده؟

آره باهام کاری کرده بود که غرورم رو از بین برده بود ، تحقیرم کرده بود ، روح و روانم رو به بازی گرفته بود.

کاری کرده بود تا اینقدر احساس پوچی و بی ارزش بودن بکنم که حالم بد بشه و کارم به بیمارستان بکشه.

همه اینا رو توی دلم گفتم ، نمیخواستم جولیا رو با حرفام آزار بدم.

با دیدن نگاه خیره اش که منتظر جواب من بود ، لبخند مصنوعی روی لبم نشوندم و در جواب سوالش گفتم:

_نه عزیزم ، فقط بهم شوک وارد شد، تازه من از اون متنفرم میدونی که!

دستی به موهاش کشید و با چشمای ریز شده مشکوک پرسید

_یعنی دیشب همش برای یه بوسه اینقدر حالت بد شده بود؟ میخوای باور کنم؟

نمیدونستم در جوابش چی بگم ، برای همین سکوت کردم و نگاهم رو ازش دزدیدم .

نزدیکم اومد و کنارم جلوی تخت روی زانو نشست و درحالی که با پشت دست صورتم رو نوازش میکرد با مهربونی گفت:

_نمیخوای به من بگی چی شده؟؟ نریز توی خودت عزیزم

با یادآوری دیشب بغض توی گلوم گیر کرد و منی که نمیخواستم حرفی بزنم ، نمیدونم چی شد که همه ماجراهای شب قبل رو گفتم.

اینقدر گفتم و گفتم تا خالی شدم وقتی به خودم اومدم که صورت جولیا خیس اشک بود .

با بغض و صدایی گرفته لب زد:

_بمیرم برات که اینطوری زجرت داده

ولی من نه اشکی ریختم و نه بغضی کردم چون دیشب به خودم قول داده بودم سخت باشم و از این به بعد کاری به اون استاد لعنتیم نداشته باشم

همه چی رو به جولیا گفته بودم جز اینکه بیشتر از این لجم گرفته بود که خودمم با وجود اون همه تحقیری که من رو کرده بود بازم با بوسه هاش حالم عوض میشد و کشش خاصی نسبت بهش داشتم.

وقتی میبوسیدم با اینکه هیچ حرکتی نمیکردم ولی دوست نداشتم ازم جدا بشه و لباش رو برداره.

این حس باعث میشد از خودم متنفر بشم و حالم از خودم بهم بخوره و اینقدرم خود درگیری داشتم که کارم به بیمارستان کشید.

خنده تلخی کردم و بی تفاوت گفتم:

_من رو از اینجا ببر !

با مهربونی بوسه ای روی گونه ام نشوند و به طرف در رفت

تا زمانی که جولیا بیاد چشمام رو بستم

دکتر گفت که هیچیم نیست و حالم که بد شده بر اثر شوک روحی و روانی بوده.

دیروز خیلی فشار روم بود از یه طرف اخراجم و التماس به لارا از طرف دیگه تحقیر و توهین هایی که برای اولین بار توی زندگیم بخاطر فقر میشنیدم .
باورم نمیشد روزی کارم به اینجا برسه

با کمک جولیا از بیمارستان خارج شدیم ولی هرچی خواستم خونه خودم برم نزاشت و اصرار داشت من باهاش به خوابگاه برم تا تنها نمونم.

ولی من تحمل سر و صدا و شلوغی رو نداشتم برای همین هر طوری بود راضیش کردم برای چند روز با من زندگی کنه

به خونه رسیدم ، حس میکردم بوی بیمارستان گرفتم با برداشتن حوله خواستم به طرف حمام برم که جولیا با عجله خودش رو بهم رسوند.

_داری کجا میری؟؟

سرم رو کج کردم و درحالی که حوله رو نشونش میدادم آروم گفتم :

_حمام دیگه

حوله رو از دستم گرفت و روی مبل پرتش کرد

_حموم بی حموم حالت خوب نیست.

هرکاری کردم نزاشت حمام برم ، مجبور شدم به تعویض لباسام قانع باشم

بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم ، هنوزم بدنم درد میکرد و تنم خسته بود .

درحالی که با قدم های آروم به طرف اتاقم میرفتم با صدای گرفته خطاب به جولیای که توی آشپزخونه بود گفتم:

_جولیا ببخشید من میرم بخوابم ،حالم خوب نیست

با این حرفم قابلمه توی دستش رو روی کابینت گذاشت و نگران بهم نزدیک شد

_چی شدی باز ؟ حالت بده ؟ ببرمت دکتر

از این همه محبتش ، ته دلم غنج رفت و بی اراده لبخندی گوشه لبم نشست.

_فقط به خواب احتیاج دارم همین عزیزم!

نزدیکم شد و دستش روی پیشونیم نشست و درحالی که با نگرانی نگاهش رو توی صورتم میچرخوند لب زد:

_مطمعنی حالت خوبه؟؟

چشمام با اطمینان روی هم گذاشتم که بوسه ای روی گونه ام زد .

_برو بخواب عزیزم ، تا منم برات یه سوپ خوشمزه درست کنم.

از این محبتش بی اختیار جلو رفتم و بغلش کردم و دستام دور کمرش قفل کردم و آروم کنار گوشش لب زدم:

_ممنونم که کنارمی!

بغلم کرد و گفت:

_یه عشق که تنها ندارم

با این حرفش ریز ریز خندیدم و ازش جدا شدم و درحالی که دستم رو به دیوار میگرفتم به طرف اتاق رفتم

روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم به هیچ چیزی فکر نکنم

داشت خوابم میبرد که با یادآوری رستوران از ترس یک مرتبه روی تخت نشستم.

وااای چطور یادم رفته بود ، دنبال گوشی گشتم ولی پیداش نمیکردم با بدنی که هنوزم از شدت ضعف میلرزید ، بلند شدم و به طرف کیفم که آخرین بار توی کمد انداخته بودم ، رفتم .

کیف رو بیرون کشیدم ولی از بس بدنم میلرزید قدرت سرپاموندن رو نداشتم ، خودم رو به تخت رسوندم و نشستم با زیر و رو کردن کیف ،گوشی رو یپدا کردم

با پیدا کردن گوشی، کیف رو پایین تخت انداختم و درحالی که دوباره روی تخت دراز میکشیدم شماره سوفی رو گرفتم و تماس روی پخش گذاشتم.

صدای سوفی توی اتاق پیچید که با نگرانی اسمم رو صدا میزد

_الووو نورا باز کجایی دختر !

آب دهنم رو به زور قورت دادم و درحالی که دستم رو زیر سرم میزاشتم سرفه ای کردم و با صدای خش داری زمزمه کردم:

_هیچی! فقط یه کم حالم خوب نبود

بلند داد زد چی ؟؟

مکثی کرد و بعد از چند لحظه سرو صدای پیشش کمتر شد ، معلوم بود جایی خلوتی رفته .

با نگرانی با لحن تندی پشت هم تکرار میکرد

_الان حالت چطوره هااا ، پس چرا به من خبر ندادی ؟؟

از این همه سوالایی که پشت هم میپرسید و امون نمیداد حرفی بزنم سرم درد گرفت .

چشمامو توی حدقه چرخوندم بی حال گفتم:

_الان خوبم ، فقط خواستم بگم از رستوران برام مرخصی رد کنی و بگی حالم خوب نیست.

نفسش رو توی گوشی فوت کرد و گفت:

_خیالم راحت شد ، ولی نورا رستوران رو چیکار کنیم میترسم لارا قبول نکنه!

به فکر فرو رفتم ، این چند وقته که توی رستوران کار میکردم همش دیر میرسیدم و امروزم که اصلا نرفتم .

مطمعن بودم لارا بهم گیر میده ، میترسیدم بیرونم کنن و از کار بیکار بشم.

من چقدر دست و پا چلفتی بودم که نمیتونم حداقل کارم رو درست انجام بدم تا نندازنم بیرون.

کلافه از مشکلاتی که برام پیش میومد چشمام رو بستم

_فقط تو بهش بگو ، بیرونمم کرد دیگه چیکار کنم کاری از دستم برنمیاد.

چیزی نگفت ، فکر کردم تماس قطع شده اسمش رو چندبار پشت هم صدا کردم که صدای ناراحتش توی گوشم پیچید

_اینجام عزیزم ، توی فکر نباش هرطوری شده درستش میکنم ! باید حتما برم پیش مدیر رستوران

🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا