رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت 122

5
(1)

دلش می خواست جیغ بکشد.
با حرص گوشی را از کوله‌اش بیرون کشید و شماره رسام را گرفت.

بعد از سه تا بوق جواب داد.

– جونم فلفل!

با آوردن اسم فلفل یادش آمد که باید همان شاداب گذشته باشد… همان فلفل آتش پاره و لوسِ رسام جدیری!

لب برچید و نالید:

– رسام!

رسام با محبت تر جواب داد:

– جونِ رسام فلفل! حتما یه چیزی ازم می‌خوای.

الحق که شاداب را خوب شناخته بود.

– اوهوم… لطفا نه نگو!

– تا چی باشه!

آه از دست این مرد!

کمی از نگهبان فاصله گرفت و آرام و پر ناز گفت:

– دلت میاد بهم نه بگی!

حقیقتاً نه!
ولی رسام با جدی ساختگی گفت:

– چی می‌خوای شاد؟

شاداب با لبخند لب گزید و آرام گفت:

– می‌خوام برم دانشگاه… کلی از درس‌هام عقب موندم… این نگهبانِ جلوی در نمی‌ذاره برم.

سکوت پشت خط حاکم شد.
شاداب با استرس لبش را محکم تر گزید… چه چیزی باعث شده بود که رسام اینقدر نسبت به امنیت او حساس شود؟

– گوشی رو بده به نگهبان.

بی حرف چرخید و گوشی را به سمت مرد گرفت.

نگهبان چند لحظه با رسام حرف زد و بعد از چشم گفتن های فراوان گوشی را به شاداب برگرداند.

شاداب با تردید جواب داد:

– الو؟

رسام جدی ولی نرم گفت:

– کاش زودتر بهم گفته بودی… ولی باشه برو راننده تو رو می‌رسونه.

دلش می‌خواست تنها برود اما همین هم غنیمت بود.

– ممنونم رسام… فعلا.

– فعلا فلفلم!

قلبش لرزید! کاش تا ابد او را فلفل صدا بزند.

به سمت ماشینِ مشکی رنگ و مدل بالایی که اسمش را هم نمی‌دانست حرکت کردند.

راننده در عقب را برایش باز کرد و او معذب سوار شد.
با بسته شدن در نفسش را آرام از ریه‌هایش بیرون داد.

با تفکر دست روی زخم سرش که حالا خوب شده بود گذاشت و تلخ لبخند زد…

باید روز‌های تلخ گذشته را فراموش که نه… حذفشان می‌کرد!

راننده سوار شد و حرکت کردند…
با رد شدن از آن دروازه بزرگ و طویل نفس راحت تری کشید.

نگاهش را به کوچه و خیابان ها معطوف کرد، زندگی مانند همیشه جریان داشت.

توی حال و هوای خودش غرق بود که ماشین توقف کرد.

بیرون ولوله‌ای به پا بود.

– چرا اینقدر شلوغه؟

راننده فوری جواب داد:

– فکر کنم تصادف شده خانوم… ترافیک شده.

کلافه نگاهی به ساعتش انداخت.
نیم ساعتِ دیگر کلاسش شروع می‌شد.

نگاهش ناخودآگاه روی شاسی مشکی رنگی با شیشه های دودی قفل شد که کنارشان پارک کرد بود.

شیشه سمت راننده تا نیمه پایین رفت.
اول موهای مشکی و پر پشت مردانه ای را دید.

وَ بعد ابروهای کمانی گره‌ خورده‌ای که روی چشم‌های کشیده و تاریکی سایه انداخته بود.

شیشه دیگر پایین نرفت.
خواست چشم‌هایش را بدزدد اما نتوانست.

شیشه های ماشینِ خودشان هم دودی بود و می‌دانست آن مرد نمی‌تواند نگاهش را ببیند اما… چگونه مستقیماً به او زل زده بود؟

آنقدر واضح و سنگین بود که انگار او را واقعاً می‌دید.

طوری نگاهش طوفانی و سرد بود که شاداب نفسش را حبس کرد و نگاهش را دزدید.

عجیب بود که سنگینی نگاهِ مرد را هنوز هم احساس می‌کرد؟
لب های خشکش را تکان داد.

هوا گرم بود و حتی کولر ماشین هم انگار جوابگو نبود.
کم کم بی‌طاقت شد و گفت:

– چرا این ترافیک تموم نمیشه؟ کلاسم دیر میشه.

راننده آرام گفت:

– شرمنده خانوم انگار تصادف بدی شده… فکر نکنم حالا حالاها ترافیک تموم بشه.

بی‌اختیار آهی کشید…
چرا دائم بدبیاری می‌آورد؟

بی‌اختیار دوباره به ماشین شاسی‌ای که از کنارشان تکان نخورده بود، نگاهی انداخت.

با دیدن شیشه‌های بالا رفته ماشین نفس راحت تری کشید.

چقدر خشکی گلویش آزارش می‌داد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا