رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 21

3
(2)

 

“نــــــورا “
از شبی که اون اتفاق بین من و امیرعلی افتاد و من نتونستم راضیش کنم دیگه ندیده بودمش

دلم حسابی براش تنگ شده بود ، میدونستم مقصر منم اینکه نتونستم توی بیمارش بهش کمک کنم

اولین رابطه ام بود دقیقا نمیدونستم باید چیکار کنم و یه مرد چطور راضی کنم مخصوصا کسی رو که همچین بیماری داشت

صبح زود که بیرون رفته بود و الان تا نیمه های شب نیومده بود اینقدر منتظرش موندم که نمیدونم کی پلکام روی هم رفتن و به خواب رفتم ، نمیدونستم باید این روابط را از کجا یاد بگیرم و اون رو چطوری شیفته خودم کنم توی رابطه مبتدی بودم تقریبا هیچ چیزی سرم نمی شد.

دوست داشتم بهش کمک کنم اونم به هر طریقی که شده ولی نمیدونستم باید چیکار کنم روی صندلی های تو حیاط کلافه نشسته بودم و به رفتارهای اخیر امیرعلی فکر میکردم که چطوری از من دوری می‌کرد و سعی می‌کرد نسبت بهم بی توجه باشه که با نشستن کسی کنارم
نگاهی به اون سمتم انداختم که با دیدن آیناز ، روی صندلی جابجا شدم و لبخند مصنوعی بهش زدم که سوالی پرسید:

_چیزی شده؟؟

با اخمای تو هم سری تکون دادم و زیر لب نه آرومی زمزمه کردم دستشو زیرچونش تکیه داد و کنجکاو در حالی که نگاه از من نمی‌گرفت سوالی پرسید :

_با داداشم اختلاف پیدا کردین؟؟

از رابطه خودمون و اینکه صیغه امیرعلی هستم خجالت میکشیدم و میترسیدم که اونا چیزی از این ماجرا بدونن و دقیقا نمی دونستم که اونا چی از این رابطه ما میدونن

دستپاچه چشمامو توی حدقه چرخوندم و همانطوری که سعی می کردم نگاش نکنم گفتم :

_نه چرا همچین فکری میکنی؟؟

با ناز لباشو جلو داد و بی تفاوت گفت:

_از اونجایی که داداشم اصلا خونه نمیاد وقتی هم که میاد نسبت به تو بی توجه میکنه و باهات حرف نمیزنه معلومه که یه اختلاف ناراحتی بینتون هست !

انگار برخلاف چیزی که من فکر میکردم که کسی حواسش به ما نیست همه زیر نظرمون داشتن اولیش خود ایناز که
کاملا حواسش بهمون بوده

هرجوری که فکر می کردم نمی تونستم این موضوع انکار کنم خودمم خیلی دلم می خواست با یکی درددل کنم و حرف دلمو بزنم

به طرفش چرخیدم و همونطوری که نمیدونستم باید از کجا شروع کنم لبمو با زبون خیس کردم و با لُکنت لب زدم

_می…دونی چی شد..ه اوووم …

اینقدر این دست و اون دست کردم که آیناز کلافه دستی به صورتش کشید و گفت :

_بگو دیگه جون مرگم کردی ؟؟

دلو به دریا زدم و درحالی که موهامو پشت گوشم میزدم شروع کردم به حرف زدن باهاش ، از همه چی گفتن از رابطه بین خودم و امیرعلی !

از اینکه نمیتونم درست حسابی و طوری که اون میخواد باهاش باشم ولی خجالت میکشیدم که از صیغه و قراری که بینمون بود یه کلمه حرف بزنم

وقتی به خودم اومدم که همه حرفامو زده بودم ، آیناز طوری با آرامش به حرفام گوش می‌داد و درکم میکرد که نمیدونم چطوری تقریبا تموم زندگیم روی دایره واسش ریخته بودم ، الانم از همه زندگی من باخبر بود و میدونست که چه اتفاقی واسم افتاده ،به جز رابطه ای که بین من و امیرعلی و جریان صیغه بود
صندلیشو جلوتر کشید و همونطوریکه با تاسف سرشو تکون میداد گفت :

_من واقعا نمیدونم چرا داداشم همچین رفتاری با تو داره !

با ناراحتی نفسمو آه مانند بیرون فرستادم که بعد از چند ثانیه انگار چیزی کشف کرده باشه گفت:

_ولی میدونم روی تو حساسه !

سرمو بالا گرفتم و با تعجب پرسیدم:

_اینو از کجا فهمیدی؟؟

با ناز خندید و شیطون لب زد :

_من داداشمو خوب میشناسم!

من که بعید میدونستم همچین چیزایی باشه یا علاقه ی به من داشته باشه بی تفاوت شونه ای بالا انداختم که باهیجان ادامه داد :

_می خوام کاری کنم که داداشم عاشقت بشه !

از فکر اینکه امیرعلی عاشق من بشه و منو دوست داشته باشه یه شادی خاصی تو وجودم پیچید و بی اراده هیجان زده شدم لبخندی که رفته رفته رو لبام شکل می گرفت رو سعی کردم پاک کنم

_چطوری مگه میشه؟؟

_آره فقط کافیه تو بخوای !

_به این سادگی ها نیست که من بخوام

ابرویی بالا انداخت و به راحتی گفت :

_ببین عزیزم همه چیز دست زنه فقط کافیه اراده کنی مردا رو توی مشت بگیری

بی اختیار از حرفهای که میزد خندم گرفت و سرمو پایین انداختم که اونم خندید و با تعجب پرسید :

_چیه میخندی؟؟

از اینکه آیناز سنش از من پایین‌تر بود ولی یه جورایی حرف می زد انگار که ده سال از من بزرگتره و ازدواج کرده و کلی تجربه داره خنده ام گرفته بود

_هیچی از این که اینقدر بی تجربه خندم گرفته

آهان زیر لب گفت و با چشمهای ریز شده خیرم شده

_باید یاد بگیری که چه کارهایی انجام بدی !

سری به عنوان تایید تکون دادم کنجکاو پرسیدم :

_باشه تو بگو چیکار کنم؟؟

نگاهشو روی صورت و هیکلم چرخوند و در حالی که بلند می شد دستش رو به سمتم گرفت

_بلند شو بریم تا بهت بگم!

دستمو به سمتش دراز کردم و هر دو وارد خونه شدیم آیناز با خوشحالی که از حرکاتش معلوم بود گوشیو از روی میز برداشت و شماره ای گرفت ، با تعجب نگاش کردم که بعد از چند دقیقه با هیجان شروع کرد به صحبت کردن

_سلام ماری خوبی امروز وقت داری بیای خونه داداشم؟

ریز خندید و ادامه داد :

_آره دیگه می خوام خوشگل کنم ،میدونی که من به جز تو زیردست هیچ آرایشگری نمیرم

تازه متوجه شده بودم که داره با یک آرایشگر حرف میزنه ولی این چه ربطی به من داشت

توی فکر فرو رفته بودم که با حرفی که زد سرمو بالا گرفتم

_بیا بریم اتاقت تا ماری بیاد

بعد از چند ثانیه دست دست کردن ،زبونی روی لب های زخم خوردم کشیدمو و آروم پرسیدم:

_اگه به خاطر من آرایشگر خبر کردی احتیاجی ندارم!

چشم غره ای بهم رفت و همونطوری که دستش رو به کمرش میزد عصبی گفت:

_من تشخیص میدم که نیاز داری پس چیزی نگو خواهشا !

از این حرفش ناراحت سرمو پایین انداختم که با کشیده شدن دستم به خودم اومدم با عجله از پله ها بالا می رفت و همونطوری که من دنبال خودش می کشید با نفس نفس نالید :

_این جا قهر نداریم گفته باشم ؟!

این دختر به قدری شاد و سرحال بود که کاری می کرد غصه هام از یادم بره !
بعد از اومدن دوستش ماری که یکی از معروف ترین آرایشگر های شهر بود به زور منو روی صندلی نشوندن و بدون اینکه بزارن به آینه نگاهی بندازم شروع کردن به تغییر دادنم

اول از همه ابروها و موهامو رنگ گذاشت بعد روبه روم ایستاد و در حالی که نگاهش تو صورت میچرخوند خطاب آیناز گفت:

_این عروسکو از کجا پیدا کردی ؟؟

آیناز ریز ریز خندید و با شیطنت گفت:

_داداشم پیدا کرده

با این حرف آیناز قهقه ماری بالا گرفت و نگاهشو توی صورتم چرخوند و یکدفعه با حرص خاصی گفت :

_الحق که امیرعلی همیشه بهترین ها رو انتخاب میکنه ، دوست دختر قبلیش آنا رو که یادته ؟؟؟

با این حرفش آیناز چشم غره ای بهش رفت و دستپاچه در حالی که به من لبخند مصنوعی میزد گفت :

_زود باش صورتشو درست کن دیگه وقت از دست رفت

ماری چشمی زیر لب گفت و به طرفم اومد تمام مدتی که دور بر من ایستاده بودند و به من می رسیدند من فکرم درگیر حرفای ماری بود حس میکردم این حرفها رو از قصد زده تا من ناراحت کنه ولی من دلیل این کارهاشو نمی فهمیدم

به شدت زیر دست این دختره کلافه شده بودم و احساس خوبی نداشتم فقط می خواستم هر چه زودتر کارش تموم کنه و بره چشامو بسته بودم تا کمتر حرص بخورم

نمی دونم چقدر گذشت که با حرف آیناز به خودم اومدم و چشمامو باز کردم

_پاشو حالا یه نگاهی به خودت بنداز !

بی توجه به اون دختره بلند شدمو روبروی آینه قدی اتاق ایستادم باورم نمیشد این دختری که اینقدر تغییر کرده و زیبا شده من باشم

موهامو به شکل زیبایی کوتاه مرتب کرده بود و رنگ جدید و اصلاح صورت و پاکسازی که واسم انجام داده بود اصلا از این رو به اون رو شده بودم

میدونستم زیادی تغییر کردم ولی نمی خواستم به روی خودم بیارم و مجبور به تشکر از اون دختره بشم

بعد از تشکر کوتاه که آیناز ازش کرد نموند و زود رفت
از رفتنش که مطمئن شدم روبروی آینه ایستادم و با خوشحالی خودمو برانداز کردم یعنی این چیزا باعث توجه امیرعلی میشدن ؟؟

با صدای در اتاق با فکر اینکه آینازه بلند صداش کردم و گفتم:

_با اینکه ازش خوشم نیومد ولی کارش خوب انجام داده مگه نه ؟

وقتی دیدم سکوت کرده و حرفی نمیزنه به عقب برگشتم که با دیدن کسی که توی قاب در ایستاده و نگاه ازم نمیگرفت خشکم زد و سر جام ایستادم

امیر دستشو به در تکیه داد و همونطوری که نگاهشو تو صورتم میچرخوند با قدم های کوتاه به سمتم اومد هر قدمی که به سمتم برمی داشت ،توی وجودم یه حس شیرین و ناب میپیچید از اینکه به چشمش زیبا بیام خوشحال بودم از شادی در پوست خودم نمی گنجیدم
نزدیکم که رسید برخلاف انتظار و فکر من بی تفاوت پرسید :

_تو نمیدونی وسایل من کجان ؟؟

با این حرفش خشک شدمو برای چند ثانیه بی‌حرکت خیره چشماش که ازم میدزدید شدم انتظار نداشتم همچین رفتاری با من بکنه و همچین حرفی بزنه زود به خودم اومدم و دستپاچه همونطوری که زبونی روی لبهای خشک شده ام میکشیدم با صدایی که انگار از ته چاه بالا میومد نالیدم :

_نه !

سری به عنوان تایید تکون داد و بی تفاوت از اتاق خارج شد ، اینقدر توی شوک بودم که تموم ذوق و شوقم خوابید
اینم از فکرا و نظراتی که آیناز برای من داده بود ، کلافه و عصبی به طرف آیینه برگشتم و نگاهی به صورت خودم انداختم هه !

برای کی خودت رو این شکلی کردی هااان ؟؟ برای کسی که هیچ ارزشی برای تو قائل نیست و دلش عین سنگ میمونه!

عصبی دستی توی موهام کشیدم و دندونامو روی هم سابیدم ، اعصابم به کل به هم ریخته بود

خودمو روی تخت پرت کردم و سعی کردم رفتارهاشو فراموش کنم ، ولی هنوز چندثانیه نگذشته بود که در اتاق باز شد و آیناز با سروصدا داخل شد .

نیم نگاهی به سمتش انداختم و با درد چشمامو بستم ، نگران به سمتم اومد و سوالی پرسید :

_چی شده ؟؟

جوابی بهش ندادم و سکوت کردم که کنارم روی تخت نشست و همونطوری که دستشو روی موهام میکشید ادامه داد:

_تازه که خوب بودی بگو ببینم چی شده ؟؟

نمیدونم چرا با دیدن اون حرکت امیر بغض به گلوم چنگ انداخته بود ، آب دهنم رو به زور قورت دادم و با صدای خفه ای لب زدم :

_اصلا بهم نگاه نکرد انگار منو نمیدید!

از سکوتش استفاده کردم و ادامه دادم:

_همه کارهامون بی فایده بود میدونستم سنگ تر از این حرفاس

بعد از چند ثانیه صدای جدیش به گوشم رسید همونطوری که دستم رو میکشید و سعی داشت بلندم کنه عصبی گفت :

_بلند شو من کسی نیستم که به این زودی ها جا نزنم

به اصرارش روی تخت نشستم واقعا که چه امیدی داشت و فکر میکرد امیر به من اهمیت میده ، من اصلا براش مهم نبودم این رو از چشمای سرد و یخیش وقتی که بی تفاوت نگاهم میکرد فهمیدم

با لذت نگاهشو توی صورتم چرخوند و با حسرت خاصی لب زد :

_خیلیم دلش بخواد دختر به این نازی از کجا گیرش میومد

چپ چپ نگاهش کردم که ابرویی بالا انداخت و با تعجب لب زد :

_هووووم ؟؟ مگه دروغ میگم؟

برام اهمیتی نداشت وقتی که به چشم امیرعلی نمیومدم و چند روزه اصلا یه ذره نگاهم بهم نمیدازه

به طرف کمد لباسیم رفت و تموم لباسامو زیرو رو کرد ، بعد از چند ثانیه کلافه به طرفم چرخید

_این لباسا چین تو داری یه چیز به درد بخور توشون نیست!

با چشمای گشاد شده به کمد لباسی که داشت از انبوه لباسایی که توش بود میترکید خیره شدم و متعجب لب زدم :

_پُر لباسه که !

چشم غره ای بهم رفت و همونطوی که دستشو زیر چونه اش میکشید گفت :

_ شک دارم که تو دختر باشی !

با تعجب خیره اش شدم که خندید و گفت :

_آخه خدایش این لباسا چین تو داری یه دست لباس درست و حسابی توشون نیست

بلند شدم و دونه دونه لباسا رو بیرون کشیدم

_اینا چین پس ؟؟ نه تو بگو چین !

_تو به اینا میگی لباس ؟؟

متوجه منظورش نمیشدم که زیر لب زمزمه کرد :

_چند دقیقه وایسا تا بیام

از اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با بغلی پر از لباس وارد اتاق شد و همه روی تخت انداخت و همونطوری که لباس قرمز کوتاه خوشکلی رو از بین لباس هاش بیرون میکشید به طرف من گرفت و با اشاره ازم خواست بپوشمش !

با اینکه خیلی خوشکل بود ولی به شدت کوتاه و بدنما بود ، جلوی خودم رو به روی آیینه گرفتمش و با خجالت لب زدم :

_خیلی کوتاهه نمیتونم بپوشمش

با این حرفم چشم غره ای بهم رفت و مجبورم کرد جلوی صورتش لباسام رو دربیارم و اونو تنم کنم

لباسو به زور تنم کردم و با خجالت روبه روی آیینه ایستادم با اینکه لباس به قشنگی تو تنم نشسته بود ولی به شدت بدن نما و کوتاه بود انگار هیچ چیزی تنم نبود با نگرانی گفتم :

_آخه من چطوری با این لباس بیرون برم ؟؟

آیناز با اخمای درهم چپ چپ نگام کرد و در حالی که پشتم می ایستاد دستشو به سمت آینه گرفت و گفت:

_ ببین چقدر ناز شدی ؟؟

باز نگاهمو به آیینه دوختم واقعا خیلی زیبا و خیره کننده شده بودم و لباس توی تنم می درخشید ولی واقعیتش این بود که میترسیدم به چشمه امیر نیام مردد و نگران هنوزم خیره خودم بودم که آیناز دستم کشید و همانطور که به طرف خودش برم میگردوند توی چشام خیره شد و با لذت گفت:

_ واقعا خیلی زیبا شدی

اینقدر ازم تعریف که و تعریف کرد که اعتماد به نفسم بالا رفت و راضی شدم
که نیمه شب به بهونه‌ی به اتاقش برم
تا اون موقع نمیدونم چطوری دووم آوردم و کلافه دور خودم چرخیدم

یکی از لباس های خواب آیناز رو تنم کردم و با استرس دستی بهش کشیدم
به قدری بدن نما بود که انگار که هیچی تنم نیست چون فقط جاهای حساس را پوشانده بود ،خجالت میکشیدم این طوری پیش امیر علی برم اولین بار بود همچین لباس تح..ریک کننده ای میپوشیدم

دستگیری در گرفتم ولی قبل اینکه بیرون برم پشیمون شده به عقب برگشتم که آیناز عصبی جیغ کوتاهی کشید و گفت :

_برو دیگه ! زود باش

لبمو به دندون گرفتم و با خجالت پاهامو بهم چفت کردم با دستم سعی کردم لباس کوتاهمو پایین تر بدم

با دیدن این حرکاتم چشم غره توپی بهم رفت و به طرف بیرون اتاق هُلم داد

_برو دیگه خوابم میاد نصف شبه !

توی راهرو اینقدر موند و دست به سینه نگاهم کرد که به اجبار تقه ای به در اتاق امیر زدم و با پاهای لرزون داخل اتاق شدم .

بی اختیار بدنم میلرزید و کنترلش از دستم خارج شده بود

با دیدن امیری که با حوله دور کمرش تقریبا نیمه برهنه وسط اتاق ایستاده بود و با تعجب چشم از من نمی گرفت

قلبم شروع کرد به تند تند زدن تپش قلبم به قدری زیاد شده بود که میترسیدم از سینم بیرون بزنه

همونطوری که حوله کوچیکیو روی موهاش میکشید خشکش زده بود و از بالا تا پایین منو چک میکرد

با دیدن چشمای خمارش لب گزیدم و با قدم های کوتاه به سمتش رفتم زود به خودش اومد و حوله روی تخت پرت کرد

نمیدونسم چه بهانه ای بیارم و با طرز نگاهش دستپاچه همه چی از یادم رفته بود و انگار مغزم یاری نمی کرد بی اختیار از دهنم پرید و گفتم :

_اومدم ببینم داری چیکار می کنی؟؟

با این حرفم چشماش گرد شد و تازه فهمیدم که چی گفتم خوب آدم خنگ ساعت ۲ نصف شب آدما چیکار میکنن
دیگه سوالی ضایع تر از این بود که بپرسی؟

با استرس چشمامو تو حدقه چرخوندم و نالیدم :

_آخه میدونی چیه خوابم نبرد گفتم بیام پیشت !

با دیدن نیشخند گوشه لب امیرعلی تازه فهمیدم که سوتی بدتری دادم همون طوری که لباس های توی کمد کنار میزند
بی تفاوت گفت:

_ولی من به شدت خسته ام و الانم میخوام بخوابم

انگار پارچ آب یخی روم ریخته باشن همین جوریی یخ زدم و بی حرکت موندم
باورم نمی شد به معنای واقعی بهم گفته بود که بیرون برم و مزاحمش نشم

عصبی دستامو مشت کردم و دندون هامو روی هم سابیدم واقعا دیگه تحمل رفتار شو نداشتم و از اینکه اینقدر بهم بی محلی می کرد در حال انفجار بودم

داشت به من ،به نورایی که تمام پسرا حسرت یه نیم نگاهش رو داشتند بی اعتنایی می کرد

مقصر خودم بودم که اینطوری بهش رو دادم و تا این حد پیگیرش شدم و این لباس مسخره رو تنم کردم

لباسی که خودم شرمم می شد به خودم نگاهی بندازم نباید به حرف های آیناز گوش می دادم و اینطوری خودمو مضحکه این پسر مغرور میکردم

غرورمو زیر پاش له کرده بود بی توجه به من داشت به خودش میرسید ولی من کسی نبودم که به این زودیا کوتاه بیام و دست بردارم

امشب بلای سرش میارم که پام بیفته و برای بودن با هم التماس کنه

اونوقت این منم که نسبت بهش بی اعتنا میشم با این فکر با لوندی به طرفش قدم برداشتم

نزدیکش که رسیدم دستمو تح..ریک وار دور گردنش حلقه کردم و با چشمای خمار شده نگاهمو به لبهاش دوختم

با عشوه طوری که نفسام توی صورتش پخش می شدند لب زدم :

_یعنی واقعاً تا این حد خسته ای؟؟

آب دهنشو به سختی قورت داد و نگاه از چشمام گرفت نمیخواستم که راحت از دستم در بره پس با نوک انگشتام آروم صورتش لمس کردم و به طرف خودم برش گردوندم

_هوووم نمیخوای حرفی بزنی؟؟

چشماش خمار شدن و همونطوری که خیره لبام شده بود سرش آروم آروم نزدیکم شد

_آره خیلی خستم!

ازش معلوم بود داره کم کم رامم میشه
دکمه های پیراهنش رو دونه دونه باز کردم و همانطور که دستمو روی سینه ستبرش میکشیدم آروم زمزمه کردم:

_میخوای من خستگیتو در کنم؟؟

انگار برای گفتن حرفی مردد بود چون
دودل نگاهشو توی صورتم چرخوند و گفت:

_نمیدونم

حرفش نشون از این بود که داره کم میاره و نوبت منه که وارد عمل بشم و به پام بندازمش

با عشوه خندیدم و همونطوری که زبونی روی لبهای قلوه ای میکشیدم با ناز زمزمه کردم:

_این یعنی آره ؟؟

دستمو بیشتر روی سینش کشیدم که بیقرار سرشو پایین آورد و لبهاشو مماس لبهام قرارداد با چشمهای خمار شده نگاهشو بین لبامو چشامو میچرخوند و انگار هنوزم مردده لب زد:

_بستگی به تو داره!

داشت غیر مستقیم به اینکه من هیچی از رابطه نمیدونم کنایه می زد و این باعث شده بود که حرص بخورم و یکم عصبی بشم ولی برعکس درونم ، خنده پرعشوه ای کردم و برای اینکه تحر..یکش کرده باشم آروم با نوک انگشتان روی لباش کشیدم

_که اینطور باشه!

پوزخندی بهم زد و همون‌طوری که سرشو توی گودی گردنم فرو میکرد با لحن خماری زمزمه کرد:

_فقط امیدوارم که مثل چند شب پیش نشه !

با این حرفش دستم توی موهاش چنگ شد و عصبی چشمامو روی هم گذاشتم لعنتی با این حرفاش قصد داشت امشب رو به گند بکشه

همش با حرفاش کنایه میزد وپوزخندهای گاه و بیگاهش روی مُخم بود باید خمار خودم می کردمش و توی اوج ولش میکردم تا بفهمه خُرد کردن غرور من چه عواقب سنگینی دارد .

بوسه های ریز ریز روی گردنم می کاشت و سرش بالا تر می اومد برای این که حالشو خرابتر کنم و به چیزی که می خوام برسم آ…ه آرومی کشیدم که بی قرار جووونی زیر لب گفت

با این که خودمم تحت تاثیر حرکات و رفتارش قرار گرفته بودم ولی امشب شب تلافی بود سعی کردم به خودم مسلط باشم و بدون توجه به سست شدن دست و پاهام به خودم بیام اون به کارش ادامه می‌داد و من قلبم بیشتر می لرزید

دستش روی برجست..گی تنم چرخید و من بیشتر به خودش میفشرد لبمو گاز گرفتنم و دستامو دور گردنش حلقه کردم بوسه خی..سی روی چونم نشوند و با نفس نفس زمزمه کرد :

_بریم روی تخت؟؟

باید حالا حالا باهاش راه میومدم پس با بدنی که به زور سر پا ایستاده بود سری به نشونه تایید حرفش تکون دادم با دیدن این حرکتم یه دستشو زیر پام گذاشت و با یه حرکت به آغوشم کشید

آروم روی تخت خوابوندم و روم خیمه زد
دستشو دو طرف سرم روی بالش قرار داد و همونطوری که نگاهش توی صورتم میچرخوند با نفس های بریده لب زد:

_این بوی چیه ؟؟

با این حرفش چینی به دماغم دادمو با نگرانی سرمو به اطراف چرخوندم و پرسیدم :

_چه بوی من که چیزی حس نمی کنم!

لبشو با زبون خیس کرد درحالی که سرشو پایین میاورد آرام کنار گوشمو بو کشید و به طرف موهام رفت ، نفس عمیقی توشون کشید و آرام زمزمه کرد:

_بوی موهاتو دوست دارم !

نفسمو آ..ه مانند بیرون فرستادم ودستمو روی کمرش کشیدم این پسر واقعا بلدبود چیکار کنه تا حال منو از این رو به رو کنه بدنم به کوچکترین لمسی توسط اون واکنش نشان می داد نمیدونم چی شد که آروم لب زدم :

_منم لباتو دوست دارم!

توی هوای خودم نبودم که با خنده آرومش و لرزش شونه هاش تازه فهمیدم چه حرفی زدم لبمو گزیدم و بی حرکت ایستادم حس کردم زیر لب زمزمه کرد:

_چه خوبی تو دختر!

از این حرفش خوشحال لبخندی روی لبم نشست ولی قبل از این که سرشو بلند کنه و متوجه لبخندم بشه زود جمعش کردم و توی جلد مغرورم فرو رفتم

تکونی به خودم دادم که سرشو بلند کرد و یکدفعه لباش روی لبام گذاشت و به شدت شروع کرد به بوسیدنم

اون می بوسید و من تمام تلاشمو می کردم تا باهاش همکاری نکنم نمیدونم چقدر بوسیدم و دستش رو برجس..تگی های تنم حرکت کرد که نفس کم آوردم و سرمو آوم کج کردم تا ازش فاصله بگیرم

گاز محکمی از لبم گرفت آ..خ آرومی توی دهنش گفتم ازم فاصله گرفت و همون طور که دستش به سمت پیراهنش می رفت و با عجله سعی می‌کرد از تنش بیرونش بکشه با نفس های بریده زمزمه کرد :

_دیگه نمیتونم تحمل کنم آرومم کن!

با این حرفش فهمیدم دیگه کم آورده
حالا وقت این بود که من اذیتش کنم و تلافی کاراشو دربیارم

با فکر به حرف‌های چند دقیقه پیشش
ریلعکس از روی رختخواب بلند شدم و همونطوری که لباس خوابمو پایین میدادم لب زدم:

_ولی من به شدت خوابم میاد!

مقابل چشمای گشاد شده اش یک قدم به طرف در برداشتم که مُچ دستم از پشت کشیده شده تا به خودم بیام باز روی تخت پرت شدم

” امیر علـــــے “

من رو تشنه خودش کرده بود بعد حالا راحت می خواست ول کنه بره عصبی از حرفش قبل از اینکه بیرون بره دستشو کشیدم و روی تخت پرتش کردم
با ترس نگاهم کرد و خواست چیزی بگه که روش خیمه زدم و همونطوری که عصبی نگاهمو توی صورتش میچرخوندم و غریدم:

_حالا منو سر کار میزاری؟؟

با این که از چشماش معلوم بود ترسیده ولی بی تفاوت لب زد:

_نه فقط خوابم میاد !

پوزخندی زد و ادامه داد :

_خیلی خستم میدونی که ؟؟

با این حرفش فهمیدم داره کنایه میزنه و همه حرکاتش از روی حرص وعصبانیتشه ، با فکر به اینکه یه جورایی داره تلافی در میاره بی اختیار خندم گرفت و زیر لب زمزمه کردم:

_ ای دختر چموش !

سرشو چرخوند و ناراحت لب زد :

_خودتی ! حالام برو کنار میخوام برم بخوابم

دقیق مثل دختر بچه های کوچولو قهر کرده بود و غُرغُر میکرد تو گلو خندیدم و همونطوری که دستمو روی موهاش میکشیدم گفتم :

_آخ چقدر خوابت میاد که چشات اینطور خمار شدن ؟؟

داشتم غیرمستقیم به این اشاره میکردم که یعنی تو هم به من نیاز داری و از چشم های خمار شدت پیداست کنایمو زود گرفت و همونطوریکه تقلا میکرد تا از زیرم بیرون بیاد زهرخندی زد و گفت:

_آره خوبه که فهمیدی از وقت خوابم خیلی گذشته !

مدام با من لج بازی می کرد و من اصلا اینو دوست نداشتم هر حرفی میزدم یه بهانه ای براش داشت دیگه با این لجبازیاش داشت اعصابمو به هم می‌ریخت و کم کم صبرمو لبریز میکرد ، ولی حالم طوری نبود که بخوام باهاش کَلکَل کنم آروم سرمو پایین بردم و دماغمو به دماغش مالیدم لب زدم :

_کم لج کن با من!

چشماشو تو حدقه چرخوند و همونطور که سعی می‌کرد نگاهش به چشمام نیفته گفت :

_لج نکردم فقط حوصله ندارم!

مثل بچه های بهانه گیر میموند که
ازم ناراحت شده بود و حالا میخواست به هر طریقی تلافی کنه هرچند این رفتارش به شدت لوس بود ولی یه جورایی اونو از تمام دخترای دور و برم متمایز کرده بود

این ناب و بکر بودنش رو دوست داشتم
اینکه هنوزم بلد نبود با مرد جماعت چطور رفتار کنه و توی عالم بچگی خودش مونده بود ، از اینکه همچین دختری مال منه و می تونم به هر طریقی که خودم دلم می خواد تو رابطه بارش بیارم حس خوبی بهم دست میداد و بدون اینکه بدونم دارم چیکار می کنم
کم کم وابسته این دختر شده بودم

بی اختیار همونطور که خیره صورتش بودم و توی فکروخیال فرو رفته بودم به خودم که اومدم دیدم چند دقیقه هست که ساکت و بی حرکت اونم خیلی لبهای منه !

پس خانم کوچولو دلش میخواد ، با یاد آوری حرفش که گفته بود عاشق لبامه
لبخند پلیدی زدم و سرمو نزدیکتر بردم

اینقدر بهش نزدیک شده بودم که با هر حرفم لبم آروم با لبش برخورد می‌کرد

_امشب تو با شیطنت هات باعث شدی که من دلم بخوادت !

نفسمو توی صورتش فوت کردم که چشماشو بست و روی هم فشارشون داد

_پس الان حق مخالفت نداری !

همینطوری که صحبت میکردم لبام بیشتر روی لبهاش کشیده میشدن که یکدفعه انگار دیووونه شده باشه و طاقتشو از دست داده باشه دستاشو دو طرف صورتم قرار داد و بی قرار شروع به بوسیدنم کرد .

آهان من اینو میخواستم که از راه به در بشه و به قدری بی قرار بشه که کنترل خودش رو از دست بده ، بالاخره خودت شدی وروجک من !

با چیزی ک توی ذهنم چرخید چشمام گشاد شدن و ناباورم توی دلم زمزمه کردم :

_چی ؟؟؟ وروجک من ؟؟

دیگه کم کم داشتم دیوونه میشدم ، آخه این چیزا چی بودن که توی ذهن و فکر من چرخ میخوردن ، با حرکات دست نورا توی موهام به خودم اومدم و توجه ام رو به چشماش که بسته بود ومشغول لبهای من بود جلب شد .

اینقدر حواسش پرت من بود و توی عمق کار فرورفته بود که انگار نه انگار همون آدم نیم ساعت پیشه که از داشتن رابطه با من خودداری می‌کرد .

تو گلو خندیدم و دستمو آروم روی گونه اش کشیدم ، این دختر هر ثانیه منو با کارهاش شگفت زده می کرد اونشب بالاخره با هم بودیم تا نیمه‌های شب از وجود هم لذت بردیم

آره لذت !
همون چیزی که خیلی وقت بود توی زندگیم نچشیده بودم ولی از روزی که نورا وارد زندگیم شده بود احساس بهتری دارم

بازم مشکل همیشگی و دوباره نتونسته بودم یه رابطه کامل داشته باشیم
ولی این مهم بود که حسم نسبت به گذشته اونقدر وحشتناک نبود
یعنی یه جورایی حال و روزم بهتر بود
و می تونستم نسبت به قبل بهتر باهاش کنار بیام

به پهلو چرخیدم و نگاهمو توی صورت غرق در خواب نورا چرخوندم ، به قدری زییا و معصوم خوابیده بود که بی اراده لبخندی گوشه لبم نشست.

دستمو آروم روی موهاش کشیدم که توی خواب قلتی زد و سرشو روی سینه ام گذاشت ، نفس عمیقی کشیدم و همونطوری که سرمو به سرش تکیه میدادم پلکای خستمو روی هم گذاشتم

با احساس حرکت چیزی روی صورتم آروم پلکمو باز کردم که با دیدن نورای که آروم دستشو روی ته ریشم می‌کشید
لبخندی زدم ، دستشو گرفتم همونطوری که چشمامو میبستم لب زدم :

_اول صبحو شیطونی ؟

ریز خندید و همونطوری که تقلا میکرد دستشو از دستم خارج کنه با لحن لوسی گفت:

_شیطونی دوست !

ابروی بالا انداختم و با تعجب لب زدم:

_عه پس اینطور !

با لبخند سری به نشونه تایید تکون داد که هُلش دادم روی تخت و آروم روش خیمه زدم ، تا به خودش بیاد و بخواد عکس العمل نشون بده سرمو توی گودی گردنش فرو بردم و شروع به قلقلک دادنش کردم لباشو به هم فشار میداد و سعی می کرد صدای خندش بالا نگیره تا دیگران متوجه صدای خندهامون نشن.

همینجوری که تقلا میکرد تا از دستم خلاص بشه با خنده بریده بریده گفت:

_بسه…مُردم !

ولی با شنیدن صدای خنده اش انگار انرژی گرفته باشم با خنده سرمو بالا انداختم :

_مگه نگفتی دلت شیطونی میخواد!

موهامو چنگ زده همونطوری که سعی می کرد سرمو به عقب هدایت کنه گفت :

_نه دیگه نمیخواد !

دستامو از روی شکم برهنش برداشتم و دماغمو به موهاش مالیدم و لب زدم:

_نه دیگه نشد بگی دلم شیطونی میخواد و بعد کم بیاری!

با شیطنت ابرویی بالا انداخت و درحالی که با دستش صورتمو لمس می کرد گفت :

_من که دلم از این شیطونیا نمیخواست!

همونطوری که نگاه از لباش نمی‌گرفتم با کنجکاوی پرسیدم:

_پس چی دلت میخواست ؟؟

لب پایینشو آروم با دندون کشید و با لحنی که اولین بار بود ازش میدیدم اشاره ای به لبام کرد و پرو گفت :

_از اینا دلم میخواست!

لبم به لبخندی باز شد سرمو کج کردم و گفتم :

_چی ؟؟ متوجه نشدم

با این حرفم سرشو توی سینم پنهون کرد و شروع کرد به خندیدن ،برخورد بدن داغش با بدنم باعث شده بود باز حالم یه جوری بشه و دلم بخوادش .

بی اختیار دستمو روی بدنش کشیدم و سرمو پایین بردم دوست داشتم اینقدر سفت بغلش کنم که صدای جیغ جیغش بلند شه.

با دیدن حالم انگار فهمید اوضاع از چه قراره و دوباره دلم میخوادش دستشو روی کمرم کشید و با بی قراری لاله گوشمو بوسید ، خواستم لبشو ببوسم که با بلند شدن صدای در اتاق کلافه چشمامو بستم

نورا در حالی که سعی می کرد منو کنار بزنه نگران زمزمه کرد :

_وای خدای من !

از اینکه کنار من احساس ناامنی می‌کرد و از این که با منه خجالت میکشید چشم غره ای بهش رفتم و همونطوری که لباسامو تنم می‌کردم عصبی خطاب بهش گفتم:

_بار آخرت باشه میبینم اینطوری از اینکه کسی پیش من ببیندت وحشت کنی فهمیدی؟

با ترس سرش رو تکون داد و سعی کرد با ملافه بدن خودش رو بپوشونه ،پیراهنمو تنم کردم و با یه حرکت درو باز کردم
که با دیدن ملیحه ای که دستشو برای در زدن بالا برده بود روبرو شدم .

این زن همیشه روی اعصاب من بود
چه خوب شد که یه مدت از دستش راحت بودما عصبی دستی به ته ریشم کشیدم

_چیه اول صبحی ؟؟

با ترس یک قدم عقب رفت و ازم فاصله گرفت ، با صدایی که وحشت توش موج می زد گفت:

_ببخشید آقا مزاحم شدم ، خانم گفتن که برای صبحونه صداتون بزنم

وای خدا این یکی رو کم داشتم خداکنه متوجه چیزی نشده باشه وگرنه نور الا نور میشود بدبخت میشدم

نمی‌خواستم متوجه ی صیغه ی بین منو نورا بشه وگرنه همه چی به هم میریخت بی‌تفاوت همونجوری که صورتمو برمیگردونم خطابش گفتم:

_بهش بگو باشه الان میام!

و بدون اینکه بزارم چیزی بگه درو بستم به طرف دستشویی رفتم در حالی که با حوله صورتمو خشک می‌کردم از دستشویی بیرون اومدم که نورا با عجله پرسید :

_به نظر تو شک نکرد ؟؟

عصبی حوله رو کناری انداختم و به طرفش چرخیدم

_مگه زن من نیستی پس از چی میترسی و خجالت میکشی؟؟

با این حرفم حس کردم پوزخندی زد و
بدون اینکه چیزی بگه لباسشو پوشید

قبل اینکه بیرون بره دستشو گرفتمو
همونجوری که خیره نیمرخش بودم
سوالی پرسیدم:

_پوزخند برای چیه؟؟

به روبرو خیره شد بی تفاوت شونه بالا انداخت و لب زد :

_هیچی ، حالام اگه بزاری می خوام برم پایین تا شک نکردن
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫6 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا