رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 94

5
(1)

 

 

روی مبلای رو به روم نشست و بعد اینکه صداش رو با سرفه ای صاف کرد جدی گفت :

_قربان متاسفانه این چند وقت که دارم کشیک میدم هیچ خبری ازش نیست

دندونامو روی هم سابیدم و خشن غریدم :

_یعنی اصلا شرکت هم نیومده ؟!

_نه انگاری آب شده و به زمین رفته هیچ خبری ازش نیست

این مرد رو چند روزی بود که برای کشیک دادن در شرکت و خونه نیما استخدام کرده بودم و هربار بهم میگفت نیستش و اصلا این دور و برا پیداش نمیشه

از بس از این جواب ها بهم داده بود که دیگه امروز ازش خواستم به شرکت بیاد و جدی باهاش حرف بزنم ببینم چیکار میتونم بکنم

با این حرفش عصبی مشت محکمم روی میز کوبیدم و خشن غریدم :

_لعنتی یعنی چی که نیستش !!

_قربان اینطوری بی فایدس باید کار دیگه کرد

با کنجکاوی به سمتش چرخیدم

_چیکار ؟!

دستی به ته ریشش کشید و با زیرکی گفت :

_تنها کار اینه که خطش ردیابی شه

جفت ابروهام با تعجب بالا پرید لعنتی چطور به فکر خودم نرسیده بود

_میشه یعنی ؟!

سری تکون داد و با اطمینان گفت :

_آره مطمعن باشید کمتر از بیست و چهار ساعت ردش رو میزنیم !!

لبخندی گوشه لبم نشست

_خوبه !!

خودش رو جلو کشید و با صدای آروم تری ادامه داد :

_ولی قربان یه مشکلی هست !!

با فکر به مانع و مشکلی که احتمالا سر راهمون باشه درحالیکه اخمامو توی هم می کشیدم و نگاهمو بهش دوختم و پرسیدم :

_باز چیه ؟؟

_برای ردیابی کردن یه خورده مشکل داریم

اخمامو توی هم کشیدم

_چه مشکلی ؟؟ درست حرف بزن ببینم

دهن باز کرد و با چیزی که گفت عصبی اخمامو توی هم کشیدم و به فکر فرو رفتم

 

_ یا باید از پلیس کمک بخوایم یا…..

حرصی لبم رو زیر دندون فشردم و بی معطلی پرسیدم :

_یا چی ؟؟

تو چشمام خیره شد و با صدای آرومی لب زد :

_یا باید از کسایی دیگه بخوایم که این کارو برامون انجام بدن

به صندلی تکیه دادم و پووووف کلافه ای کشیدم پلیس که نمیشد چون نمیخواستم قضیه رو بزرگ کنم و بقیه رو از نبودن آیناز با خبر کنم

پس بی معطلی لب زدم :

_پلیس نمیشه !!

نگاهم کرد و جدی گفت :

_ولی قربان پلیس راحت میتونه این کارو …..

توی حرفش پریدم و خشمگین غریدم :

_خودم میدونم ولی گفتم که نمیشه !!

با تعجب لب زد :

_چرا قربان ؟!

این دیگه کی بود که من استخدام کردم ؟؟
حالا باید سه ساعت براض توضیح بدم چرا نمیخوام به پلیس اطلاع بدم ؟!

هرچند خودم خیلی دلم میخواست پلیس رو در جریان بزارم بیشتر بخاطر پرونده قدیمی نیما تا جرمش بیشتر شه چون وقتی زندون بیفته شرکت و همه اعتبارش زیر سوال میره

ولی نمیشد !!
چون از طرفی مطمعن نبودم کار خود نیماست و اگه برعکسش ثابت میشد میتونست ازم شکایت و اعاده ی حیثیت کنه و از طرف دیگه مطمعن نبودم آیناز پیششه پس اول باید ثابتش میکردم که اونجاست و زندانیش کرده بعدش کارهای لازم رو میکردم

پس تنها کاری که الان باید انجام میدادم این بود که مکان نیما رو پیدا کنم اونم به هر قیمتی که شده !!

با این فکر به سمتش چرخیدم و خطاب بهش جدی گفتم :

_هزار و یک دلیل هست که فعلا نباید پلیس از این جریان بویی ببره حالا فهمیدی ؟؟؟

فهمید نمیخوام حرفی بزنم چون سری در تایید حرفم تکونی داد که خوبه ای زیرلب زمزمه کردم و جدی ادامه دادم :

_خوب حالا میریم سراغ راه حل دومت !!

تو جاش تکونی خورد و با حالت خاصی گفت :

_اوکی ولی یه کم خرج بالا میره قربان !!

اخمامو توی هم کشیدم

_هرچی باشه مهم نیست فقط هرچی سریعتر آدرسش رو میخوام

سری در تایید حرفم تکونی داد و بلند شد

 

با تعجب نگاهش کردم

_کجا ؟!

دستی به پیراهنش کشید و جدی گفت :

_برم دنبال کارها قربان تا دیر نشده !!

با تحسین و امیدوارانه نگاهش کردم و بلند شدم

_اوکی پس زودی خبرش رو بهم بده

دستمو به سمتش دراز کردم که با تعجب نیم نگاهی به دستم انداخت معلوم بود شوکه شده من مغرور که محل به کسی نمیزارم چطور دارم تحویلش میگیرم و حاضر شدم بهش دست بدم

زودی خودش رو جمع و جور کرد و دستش رو توی دستای سردم گذاشت و درحالیکه سری در تایید حرفم تکون میداد گفت :

_چشم قربان حتما !!

خواست از اتاق خارج بشه ولی وسط راه انگار چیزی یادش اومده باشه به سمتم برگشت و گفت :

_ببخشید یادم رفت بپرسم شماره ای چیزی ازش ندارید که به دردمون بخوره ؟!

گوشیم که روی میز بود برداشتم و درحالیکه اسامی مخاطبینش رو بالا پایین میکردم با عجله خطاب بهش گفتم :

_آره دارم یادداشت کن !!

بعد از اینکه شماره یادداشت کرد و کارش تموم شد خدافظی کوتاهی کرد و با عجله خواست بیرون بره که یکدفعه در باز شد و منشی با سینی قهوه توی دستش وارد اتاق شد با دیدن مهمونم که میخواست بره دستپاچه گفت :

_قربان قهوهاتون !!

چشم غره ای بهش رفتم

_الان وقت آوردنه ؟!

خجالت زده نیم نگاهی بهم انداخت و سرش رو پایین انداخت

_ببخشید یه خورده کار داشتم بعدشم یادم رفت

اینم از منشی ما !!
سری به نشونه تاسف به اطراف تکونی دادم و حرصی گفتم :

_ببر دیگه نمیخواد !!

سری تکون داد و خجالت زده همراه مردی که کنارش ایستاده بود بیرون رفت

با بسته شدن در اتاق روی صندلیم لَم دادم ودرحالیکه نگاه خستم رو به سقف میدوختم زیرلب با خودم زمزمه کردم :

_چیزی نمونده که بهت برسم نیما منتظرم باش !!

 

” آیناز “

چند روزی تقریبا توی آرامش گذشته بود و دیگه مثل سابق نیما به پروپام نمیپیچید ، خداروشکر حداقل‌ توی آرامش نسبی به سر میبردم و از گیر دادنش خبری نبود

طبق معمول این چند وقته روی تخت نشسته و به دنبال پیدا کردن راه فراری بودم ولی از بدشانسی هرچی فکر میکردم کمتر به نتیجه ای میرسیدم

خدایا یعنی باید کم کم از اینکه از دستش نجات پیدا کنم ناامید بشم ؟!

نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و درحالیکه به تاج تخت تکیه میدادم دستامو دور پاهام حلقه کردم و سرمو روی زانوهام گذاشتم و توی فکر فرو رفتم

با یادآوری إریک ناامید و خسته اسمش رو زیرلب زمزمه کردم که قطره اشکی از گوشه چشمم چکید

تنها امیدم اون بود که در حال حاضر هیچ خبری ازش نبود و انگار نه انگار منی وجود دارم که اون همه از بدبختیام براش گفتم که بیخیالم شده و سراغم رو نمیگرفت

هه یعنی قرار بود بهم کمک کنه !!
ولی رفته بود و حتی پشت سرشم نگاه نمیکرد ببینه چه بلایی سرم اومده

پوزخند تلخی گوشه لبم نشست آخه من دیوونه چه توقعی از کسی که دوست نیماست داشتم کسی که هیچ رحم و مروتی توی وجودش نیست صد در صد دوستاشم مثل خودشن !!

هنوز توی فکر بودم که در اتاق بی هوا باز شد و نیما درحالیکه کت و شلوار شیکی تنش بود توی قاب در قرار گرفت و جدی خطاب بهم گفت :

_میخوام برم بیرون امیدوارم باز به سرت نزنه دیونه بازی دربیاری !!

چون نمیخواستم باز بیهوده باهاش بحث کنم
پس توی سکوت همونطوری سرد و بی روح خیره اش شدم ، با دیدن حالم برای ثانیه ای حس کردم نگرانی توی نگاهش نشست

و دهن باز کرد چیزی بگه ولی یکدفعه انگار پشیمون شده باشه لبهاش رو بهم فشرد و بعد از اینکه کلافه دستی پشت گردنش میکشید از اتاق بیرون رفت و درو بهم کوبید

بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن در اصلی خبر از رفتنش میداد وقتی که دیگه از رفتنش مطمعن شدم به خودم اومدم و بی معطلی از روی تخت پایین اومده و از اتاق خارج شدم

بهترین موقعیت بود تا باز سراغ بالکن برم ولی همین که به سمتش چرخیدم و خواستم درش رو باز کنم متوجه قفل شدنش شدم

حرصی دندونامو روی هم فشردم و زیرلب با خشم غریدم :

_لعنتی باز کار خودت رو کردی !!

حالا چطوری بازش‌ میکردم ؟!
نباید موقعیت رو از دست میدادم تا توی خونه نبود باید یه کاری میکردم با این فکر گیج نگاهمو به اطراف چرخوندم یکدفعه با دیدن گلدون گوشه اتاق

چشمام برقی زد به سمتش قدمی برداشتم و زودی برش داشتم و درحالیکه به سمت شیشه سرتا سری بالکن برمیگشتم با تموم قدرتی که‌ توی تنم باقی مونده بود از همون فاصله به سمت شیشه پرتش کردم

از برخوردش ، شیشه با صدایی مهیب و وحشتناکی جلوی چشمام خورد شد و روی‌ زمین ریخت درحالیکه اسم خدا رو زیرلب زمزمه میکردم با لبخند بزرگی که روی لبهام نشسته بود هیجان زده به سمت آزادی پرواز کردم

اینقدر هول و دستپاچه بودم که حواسم به خورده شیشه های زیر پام نبود با فرو رفتن تیکه شیشه ای داخل پام به خودم اومدم و با آخ بلندی که گفتم صورتم درهم شد و پامو روی هوا معلق گرفتم

لنگون لنگون چند قدمی جلو گذاشتم و بدون اینکه وقت رو تلف کنم خم شدم و با وجود درد طاقت فرسایی که توی پام بود تکه شیشه رو با تموم قدرت بیرون کشیدم و همونجا خونی روی زمین پرتش کردم

میترسیدم نیما هر لحظه سر‌برسه پس به هر سختی که بود به طرف اتاق رفتم و عین دفعه قبل تموم ملافه ها رو بهم گره زدم و سراغ بالکن نسبتا بلند رفتم

نه زیاد کوتاه بود که بشه راحت بدون کمک ملافه ها پایین رفت و نه زیاد بلند بود که امید فرارم رو از دست بدم فاصله اش با زمین خوب بود ولی نه برای منی که ترس از ارتفاع داشتم

تموم کف خونه از خون پاهام قرمز شده بود ولی من به قدری هیجان داشتم و خوشحال بودم که انگار دردی رو حس نمیکنم اصلا برام مهم نبود

نیم نگاهی به پایین انداختم حالا خداروشکر زیادی بلند نبود سر ملافه ها رو به میله بلند بالکن چند گره محکم زدم و با استرس لبه دیوار نشستم و درحالیکه ملافه توی دستام چنگ میزدم

یکدفعه با قلبی که صدای کوبش بلندش داشت گوش هام رو کر میکرد خودم رو رها کردم که تکون محکمی خوردم از ترس بی اختیار جیغ بلندی زدم و ملافه رو محکمتر توی دستام فشردم

اسم خدا رو با ترس و لرز زیرلب زمزمه کردم و با نفس نفس سعی کردم کمی دستام رو شُل کنم و پایین تر برم ولی انگار بدنم از شدت ترس قفل کرده بود قدرت حرکت نداشتم

نمیدونم چقدر توی اون حالت بودم که با صدای پاره شدن چیزی سرمو بالا گرفتم و با دیدن ملافه هایی که بخاطر سنگینی وزن من داشتن جر میخوردن و از هم جدا میشدن

رنگم پرید و لرزون زیرلب با خودم زمزمه کردم :

_یا خدااااا

میونه راه بودم میتونستم تا دیر نشده پایین تر برم ولی تا خواستم حرکتی کنم جلوی چشمای گشاد شده ام ملافه ها پاره شد و در عرض چند ثانیه پخش زمین شدم و دادم به هوا رفت

_آاااااخ خدایا مُردم !!

تموم بدنم درد میکرد و از برخوردم با زمین همون پای آسیب دیده ام ضربه خورده بود و خون بود که ازش فواره میزد

شانس آورده بودم فاصله ام با زمین زیاد نبود وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم میومد ، به هرسختی که بود بلند شدم و لنگون لنگون شروع کردم به راه رفتن

ولی هنوز چند قدمی برنداشته بودم که با درد وحشتناکی که توی سرم پیچید جلوی چشمام سیاهی‌ رفت و نقش زمین شدم

 

روی زمین سرد و خاکی افتاده و از درد به خودم میپیچیدم که یکدفعه با یادآوری نیمایی که دیر یا زود سروکله اش پیدا میشد و باز به اون خونه شوم برم میگردوند

آب دهنم رو با ترس قورت دادم و وحشت زده زیرلب نالیدم :

_نه نه آیناز الان وقت کم آوردن نیست !!

دستای لرزونم رو ستون بدنم کردم و با وجود چند بار افتادن و تکون خوردن به هر سختی که بود بلند شدم ولی یکدفعه حس کردم چیزی روی پیشونیم در حال حرکته

همین که با ترس دستمو به پیشونیم کشیدم با حس خیسی کف دستم اخمام توی هم فرو رفت و لعنتی زیرلب زمزمه کردم خون از پیشونیم بیرون میزد

علاوه بر پام و لبهام که بر اثر افتادنم ترک برداشته بودن و میسوختن ، پیشونیمم ضربه دیده بود پوزخندی گوشه لبم نشست

هه رسما شده بودم یه جنازه متحرک !!
الان وقت برای تلف کردن نداشتم ، گیج نگاهمو به اطراف چرخوندم ولی هیچ چیز آشنایی به چشمم نمیخورد اینجا کجا بود که این دیوونه منو آورده بود ؟!

انگار ویلایی خارج شهر هستش که اینطوری اطراف برام ناآشنا هستن !!
اطرافم پُر بود از درختای سر به فلک کشیده خدایا حالا از کدوم طرفی برم تا به جاده اصلی برسم ؟؟

به اجبار مسیر رو به روم که احتمال میدادم مسیر اصلیه رو در پیش گرفتم و درحالیکه دستمو به درختا میگرفتم شروع کردم به راه رفتن

هرچی از اون خونه شوم که توش زندانیم کرده بود دور میشدم حس میکردم راه تنفسم بیشتر باز شده و راحت تر شدم ، حس آزادی که وجودم رو در برگرفته بود باعث شده بود که درد رو فراموش کرده

و با عجله سعی کنم قدمای تندتری بردارم نمیدونم چند دقیقه ای بود که داشتم راه میرفتم ولی از هیچ جاده ای خونه چیزی خبری نبود

خسته دستمو به درخت کنارم گرفتم و با نفس نفس روی زمین نشستم و بهش تکیه دادم حالا باید چیکار کنم ؟؟

تقریبا گم شده بودم و نمیدونستم حالا باید کدوم طرفی برم و چه خاکی توی سرم بریزم ولی همین که تونسته بودم از دست اون روانی نجات پیدا کنمم خوب بود

چند دقیقه ای همونجا نشستم و استراحت کردم وقتی حالم سرجاش اومد بلند شدم و راه رفتن رو از سر گرفتم چون چیزی تا شب نمونده بود و نباید فرصت از دست میدادم

چند ساعتی گذشته بود و من با اون پاهای سست و لرزون اینقدر راه رفته بودم که دیگه نایی توی تنم نمونده بود ولی هنوز حاضر نبودم تسلیم بشم

درحالیکه موهای چسبیده روی پیشونیم کناری میزدم نگاه خسته ام رو به اطراف به دنبال پیدا کردن چیز امیدوار کننده ای چرخوندم ولی جز درختای بلند و سربه فلک کشیده چیزی پیدا نبود

اشک توی چشمام حلقه زد و تا به خودم بیام صورتم خیس از اشک شد داشتم بعد گذشت چند ساعت از شدت خستگی و درموندگی ناامید میشدم این گریه هام نشونه همین ضعفم بود

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا