رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 87

5
(1)

 

این چند روز آروم و قرار نداشتم و درست مثل دیوونه ها به هرجایی که میشد سرزده بودم روز اولی فکر میکردم بخاطر پیشنهادم داره ازم دوری میکنه

و بخاطر اینکه زیر نگاه سنگینم نباشه ازم فاصله میگیره منم نخواستم مزاحمش بشم ولی بعد گذشت چند روز وقتی دیدم ازش خبری نیست و حتی تماسی هم باهام نمیگیره

پیگیر حالش شدم و به خونه اش رفتم اونجا بود که فهمیدم اصلا خونه نیست وقتی هم که از نگهبانی پرسیدم گفتن چند روزی ازش خبر نداره و اصلا ندیده به خونه بره و بیاد

همین باعث شد تا ترس برم داره و به هر ریسمانی چنگ بزنم تا ازش اطلاعات گیر بیارم چون اون جایی برای رفتن نداشت و این طوری یهویی غیب شدنش مشکوک بود

با فکر به اینکه شاید پیش خانوادش رفته چندروزی یکی رو گذاشتم تا رفت و آمدهاشون رو چک کنه ولی اونم دست خالی برگشت و باز هیچ خبری از آیناز نداشت

پس پیش خانوادش هم برنگشته !!
این دختره درست مثل قطره آبی به زمین فرو رفته بود و انگار اصلا وجود نداشته هیچ رد و نشونی ازش نبود

میترسیدم بلایی سرش اومده باشه با یادآوری نیمایی که همیشه پیگیرش بود و به پروپاش میپیچید عصبی دندونام روی هم فشردم و حرصی زیر لب زمزمه وار گفتم :

_نمیزارم این بارم تو برنده این بازی باشی

با یادآوری گذشته دستی به چشمام کشیدم و حرصی گوشی رو بیرون کشیدم و شماره اش رو گرفتم ولی هرچی منتظر موندم بوق آزاد میخورد و برنمیداشت

مشکوک روی صندلی جا به جا شدم و گوشی رو بیشتر به گوشم چسبوندم ولی بی فایده بود و برنمیداشت نکنه خودش بلایی سر آیناز آورده ؟؟

تماس قطع شد و گوشی توی دستم همونطوری خشک شده توی فکر فرو رفتم ، نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که صدای گوشی بلند شد

از فکر بیرون اومدم و نگاهم روی صفحه اش چرخید که با دیدن اسم نیما جفت ابروهام با تعجب بالا پرید بی معطلی تماس رو وصل کردم

که صدای شاکیش توی گوشم پیچید که کنایه وار گفت :

_ما که خیلی وقته راهمون رو از هم جدا کردیم چی شده باز شمارت روی گوشیم افتاده ؟!

منظورش با قطع همکاری شرکت هامون و دعواهایی بینمون بود اینطوری میخواست دست پیش بگیره که پس نیفته و اول کاری من کوتاه بیام و‌ ازش سوالی نپرسم

 

 

ولی کور خونده بود چون من نیما رو بهتر از خودش میشناختم و حالا دیگه با این لحن شاکیش مطمعن شده بودم سعی داره چیزایی رو ازم پنهون کنه

پوزخندی گوشه لبم نشست و حرصی گفتم :

_حتما کار مهمی بوده که حاضر شدم به کسی مثل تو زنگ بزنم

عصبی غرید :

_خوب….. کارت ؟؟!!

از روی صندلی بلند شدم و درحالیکه بیقرار طول اتاق رو بالا پایین میکردم شاکی غریدم :

_آیناز کجاست !!

سکوت کرد و همین سکوتش هم باعث شد عصبانیتم اوج بگیره و فریاد بزنم :

_با تووووو بودم گفتم کجاست !!

به خودش اومد و با تمسخر گفت :

_دوست دختر توعه احوالش رو از‌ من میپرسی ؟؟

هه داشت من رو دست مینداخت ؟!
عصبی دندونام روی‌ هم سابیدم و خشن غریدم :

_یعنی میخوای بگی ازش بیخبری آره ؟؟

_من ؟؟ معلوم هست چی میگی ؟!

داشت خودش رو به کوچه علی چپ میزد مگه میشد اون از آیناز بیخبر باشه و تا این حد ریلکس باشه ؟!

خشمگین با دستای مشت شده غریدم :

_به نفعته که بگی چیکارش کردی

صدای خش خشی توی گوشم پیچید و بعد از چند ثانیه صدای ضعیفش به گوشم رسید

_من هیچ اطلاعی از دوست دختر جنابعالی ندارم پس بار آخرت باشه باهام تماس میگیری و از این چرت و پرت ها بهم میبافی فهمیدی ؟؟

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب من باشه تماس رو قطع کرد ، با پیچیدن صدای بوق آزاد توی گوشم به خودم اومدم و عصبی گوشی رو به دیوار رو به رو کوبیدم که هزار تکه شد

تموم بدنم از زور‌ خشم میلرزید فکر اینکه باز نیما بخواد برنده این بازی بشه مغزم کم کم داشت از کار میفتاد

نه نه تا زهرم رو بهش نریزم بیخیال این ماجرا نمیشم نباید بازی که هنوز شروعش نکردم اینجا تموم بشه و اینطوری همه چی رو ببازم

اگه آیناز جواب رد به پیشنهاد ازدواجم نمیداد اینطوری نمیشد لعنتی مقصر خودم بودم که زودی پیشنهاد دادم معلوم بود رَدم میکنه

کلافع دستی پشت گردنم کشیدم و پووووف کلافه ای زیرلب زمزمه کردم حالا باید چیکار میکردم ؟!

یعنی این دختره کجا رفته ؟!
اینقدر خودخوری کرده بودم که کم کم داشتم دیوونه میشدم نه نباید همینطوری اینجا میموندم و خودخوری میکردم

یکدفعه با فکری که به ذهنم رسید
کتم رو چنگ زدم و با قدمای بلند از اتاق بیرون زدم منشی با دیدنم درحالیکه گوشی دم گوشش بود بلند شد و باعجله خطاب بهم گفت :

_قربان وکیلتون رو پیدا کردم

منظورش با متیو بود هه پس بالاخره پیداش کرده بود ، گوشی از دستش گرفتم و بی معطلی عصبی گفتم :

_کدوم گوری رفتی متیو ؟؟

معلوم بود از لحن خشنم تعجب کرده چون بهت زده گفت :

_باز چی شده؟؟

با یادآوری گم شدن آیناز دستم مشت شد و خشن غریدم :

_زودی برگرد که به کمکت احتیاج دارم

با نگرانی پرسید :

_میگی چی شده یا نه ؟!

چشم غره ای به منشی که خیره خیره نگاهم میکرد ، رفتم که سرش رو پایین انداخت و دستپاچه مشغول کارش شد

_آیناز رو نیست !!

بهت زده گفت :

_ها یعنی چی ؟؟

لبم رو زیر دندون فشردم و خشن غریدم :

_یعنی نیست آب شده و رفته تو زمین !!

 

ناباور لب زد :

_راست میگی ؟؟

حوصله سوال و جواب بیخودی و بحث باهاش رو نداشتم پس صداش زدم و کلافه گفتم :

_آره ….حالام کم سوال جوابم کن زودی برگرد !!

انگار دلش نبود برگرده چون با لُکنت گفت :

_اوووم می..گم نمی..شه نیام

دندون قرچه ای کردم نه این حرف آدم حالیش نمیشه حتما باید سرش داد بزنم تا بفهمه توی چه مخمصه ای گیر افتادم و به خودش بیاد

عصبی پشتم رو به منشی کردم و درحالیکه گوشی رو به گوش دیگه ام می چسبوندم بلند داد زدم :

_تا فردا نشده اینجایی وگرنه برای همیشه اخراجی فهمیدی !!!

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم تماس رو قطع کردم و عصبی گوشی رو سرجاش کوبیدم

منشی با ترس سرجاش تکونی خورد که سمتش خم شدم و عصبی غریدم :

_این اخراج شدن شامل حال شما هم میشه پس خوب حواست رو جمع کن !!

با ترس توی خودش جمع شد و سری به نشونه تایید حرفام تکونی داد ، اونم دیگه فهمیده بود حالم سر جاش نیست و دیوونه شدم و باید حواسش به رفتارش باشه

چون جدیدا زیادی فضولی میکرد و به پروپام میپیچید چیزی که من اصلا خوشم نمیومد و داشت کم کم کاسه صبرم رو لبریز میکرد

خوبه ای زیرلب زمزمه کردم و به طرف آسانسور رفتم و تموم حرصم روی دکمه اش پیاده کردم زودی درش باز شد و وارد شدم باعجله دکمه پارکینگ رو فشردم

باید تا دیر نشده کاری میکردم با رسیدن به پارکینگ زودی سوار ماشین شدم و درحالیکه پامو با تموم قدرت روی گاز میفشردم گوشی‌ دومم رو از جیبم بیرون کشیدم اون یکی که به دیوار زده و داغون کرده بودم

برای بار هزارم شماره آیناز رو گرفتم ولی با پخش شدن صدای که میگفت خطش خاموشه داد بلندی از سر خشم کشیدم و با دست آزادم ضربه محکمی به فرمون کوبیدم

با خشمی که گریبان گیرم شده بود فرمون رو به سمت جایی که توی ذهنم بود پیچوندم ، آره باید سراغ خودش میرفتم و از یه چیزایی مطمعن میشدم

با رسیدن به جایی که توی فکرم بود ماشین رو پارک کردم و زودی پیاده شده و وارد بیمارستان شدم و به سمت بخش پذیرش رفتم

پرستار پشت سیستم مشغول کار بود صداش زدم و جدی گفتم :

_ببخشید خانوم !!

سرش رو بلند کرد

_بله ؟؟!

زبونی روی لبهام کشیدم و درحالیکه نگاهمو توی سالن به دنبال پیدا کردن شخص مورد نظرم میچرخوندم سوالی پرسیدم :

_دکتر رضایی توی این بیمارستان کار میکنن ؟؟ آره ؟؟

سری تکون داد و گفت :

_بله مدتیه که مشغول هستن

با خوشحالی دستامو روی میز گذاشتم و به سمتش خم شدم

_یعنی الان میتونم ببینمشون ؟!

_نه متاسفانه

چی ؟؟ مگه الان نگفت توی این بیمارستان کار میکنه ؟!

اخمامو توی هم کشیدم و گیج لب زدم :

_مگه الان نگفتید که …..

زودی منظورم رو گرفت و درحالیکه توی حرفم میپرید گفت :

_نه ایشون فقط تایمای خاصی رو تشریف میارن برای همین الان نیستن

با پووف کلافه ای که کشیدم نگاه ازش دزدیدم و سوالی پرسیدم :

_اوکی….کی میان ؟!

_یه لحظه ….

سرش رو پایین انداخت و مشغول کار با سیستم شد ودرحالیکه چیزایی رو بررسی میکرد ادامه داد :

_فردا صبح هستن

_اوکی ممنون !!

عقب گرد کردم و خواستم بیرون بزنم ولی با چیزی که به خاطرم رسید ایستادم و باز به سمتش چرخیدم

نمیدونستم چطور بپرسم تا چیزی که میخوام بهم بده

_ببخشید

سرش رو بلند کرد و سوالی خیرم شد

_میشه شماره تماس دکتر رو بهم بدید ؟!

اخماش توی هم کشید

_نه نمیشه اجازه نداریم اطلاعات دکترا رو به همه بدیم !!

دندونامو روی هم فشردم و به دروغ گفتم :

_ولی من غریبه نیستم ایشون من رو میشناسن

چپ چپ نگاهی بهم انداخت و سکوت کرد ، نگاهش این معنی رو میداد که خر خودتی !!

اگه میشناسیش پس چطور شماره تماسی ازش نداری و الان اینطوری آویزون من شدی و داری التماس میکنی ؟!

_نمیتونیم آقای محترم ممنون میشم تشریف ببرید و فردا بیاید

به اجبار سری در تایید حرفاش تکونی دادم و با اعصابی داغون از بیمارستان بیرون زدم و سوار ماشین شدم ، لعنتی حالا باید چیکار میکردم ؟!

نمیخواستم در خونشون برم و خانوادش رو نگران کنم باید اول با داداشش همه چی در میون میزاشتم آره اینطوری بهتر بود ولی اینطوری که معلوم بود پیدا کردن امیرعلی به این آسونی ها نبود

همه چی داشت برام سخت و سخت تر میشد مخصوصا وقتی یاد اون نیمای عوضی میفتادم اعصابم بهم میریخت که دارم جلوش کم میارم و درست مثل گذشته بهش میبازم

نه این بار نمیزارم گذشته تکرار شه !!
با یادآوری گذشته دستام دور فرمون مشت شد و زیرلب خشمگین غریدم :

_اون دختره تنها برگ برنده منه نمیزارم از دستم در بره !!

با این فکر ماشین روشن کردم و با سرعت به سمت شرکت نیما روندم باید سر از کارش درمیاوردم اینطوری بی فایده بود

با رسیدن به شرکت از ماشین پیاده شدم و با اخمای درهم وارد شدم و با دیدن سر پایین افتاده منشی از فرصت سواستفاده کردم و بی معطلی در اتاق ریاست رو باز کردم و عصبی بلند فریاد زدم :

_نیماااااا کم من…..

باقی حرفم با دیدن اتاق خالی نصف و‌ نیمه موند ، با حرص لگد محکمی به میز وسط اتاقش کوبیدم و چنگی به موهام زدم لعنتی نیستش

 

با صدای بلند چپه شدن میز و داد بلند من منشیش وحشت زده وارد اتاق شد و گفت :

_دارید چیکار میکنید آقای محترم؟؟؟

حرصی دندونامو روی هم سابیدم و خشن غریدم :

_رئیست کجاست ؟!

_هاااا چی ؟؟ رئیسم ؟!

_آره اون نیمای کثافت کجاست ؟!

بی توجه به حرفم به طرف میز رفت و درحالیکه بررسیش میکرد نگران گفت :

_واااای خدای من حالا باید جواب رئیسم رو چی بدم ؟؟

دور و اطراف میزی که شیشه روش خورد شده و پخش زمین شده بود میگشت و با آه و ناله چیزایی زیرلب زمزمه میکرد

به طرفش رفتم و درحالیکه رو به روش می ایستادم خشن غریدم :

_با تو بودمااااا

اخماش رو توی هم کشید و بلند گفت :

_چی میگی برای خودت هااااا ؟! برو بیرون ببینم

داشت به من توهین میکرد ؟! یعنی نمیدونست من کیم و چه جایگاهی دارم ؟!

دندونامو روی هم سابیدم و خشن غریدم :

_چطور جرات میکنی سر من داد بزنی هاااا ؟؟

با اینکه ترسیده بود ولی کم نیاورد و گفت :

_هر کی که میخوای باشی باش ولی بدون داری برای من مشکل ایجاد میکنی

اشاره ای به میز کرد و با بغض ادامه داد :

_الان من جواب رئیسم رو چی بدم هااا ؟؟

پوووف داشت زیادی حرف میزد کلافه دستی به صورتم کشیدم و خشن غریدم :

_برو بهش زنگ بزن بگو بیاد

چشم غره ای بهم رفت و حرصی گفت :

_گفتم که اینجا نیستن پس بهتره برید وگرنه مجبورم به نگهبانی اطلاع بدم

هه نمیدونست با کی طرفه و داره من رو تهدید میکنه؟!
با فکری که به ذهنم رسید با قدمای بلند به سمت میز نیما رفتم و جلوی چشمای گرد شده منشی روی صندلی ریاست نشستم

 

فکر میکرد من به این سادگی ها کوتاه میام ؟!
نمیدونست من تا نیما رو نبینم قدم از قدم برنمیدارم

وقتی دید نسبت به حرفاش بی اهمیتم انگار خیلی بهش فشار اومده باشه عصبی به سمتم اومد و تهدیدوار گفت :

_ اوکی میدونم چیکار کنم !!

توی سکوت پوزخند صداداری بهش زدم که با عجله از اتاق بیرون رفت

خسته از کشمکش های زیادی که امروز داشتم دستی به صورتم کشیدم و پوووف کلافه ای کشیدم ، امیدوار بودم خبر اینکه من اینجام رو به گوش نیما برسونه

و اینطوری حداقل از مخفیگاهش بیرون بیاد تا بتونم ازش حساب پس بگیرم و بفهمم توی سرش چی میگذره

ولی هرچی زمان میگذشت خبری ازش نمیشد کم کم عصبانیتم داشت اوج میگرفت که مهدی شریک نیما با صورتی درهم وارد اتاق شد و درحالیکه نگاهش روی میز شکسته وسط اتاق میچرخوند

کنایه وار گفت :

_چی شده که بعد این مدت اینطور به ما سر زدید جناب هاوارد ؟؟

دستی به چشمام کشیدم و بی اهمیت به کنایه اش بی معطلی پرسیدم :

_رفیقت کجاست ؟؟

با تعجب ابرویی بالا انداخت

_چی شده که شما سراغ نیما رو میگیری ؟!

میدونستم علاوه بر شراکتشون خیلی وقته که با نیما رفیقه و از همه کارهاش خبر داره پس حرصی گفتم :

_میگی کجاست یا نه ؟؟

به سمتم قدمی برداشت و کنجکاو پرسید :

_اول بگو چیکارش داری که اینطوری همه جا رو بهم ریختی ؟!

لبامو بهم فشردم و بالاخره دودلی رو کنار گذاشتم و عصبی گفتم :

_دوست دخترم گم شده !!

چند ثانیه هنگ کرده نگاهم کرد و یکدفعه انگار تازه به خودش اومده باشه تک خنده ای عصبی کرد و گفت :

_هه دوست دختر تو گم شده اونوقت اومدی اینجا سراغشو از ما میگیری ؟؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا