رمان استاد مغرور و دانشجویی شیطون

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 8

3.4
(5)

 

نمیدونم چقدر توی فکر بودم و هیچی به ذهنم نمی رسید و هینم باعث شده بود که بدتر سر درد بگیرم عصبی با کف دست ضربه محکمی روی آب کوبیدم که مقداری زیادی از آب توی صورتم و کف زمین پاشید و زیر لب عصبی خطاب به خودم زمزمه کردم :

_آیناز باید تا دیر نشده یه فکری بکنی…. یالله زود باش !!!

حس میکردم حالم نسبت به لحظه‌ای که اومدم بهتر شده درحالیکه دستامو به لبه های وان تکیه می دادم بلند شدم و با عجله حوله ای دور خودم پیچیدم

از حمام خارج شدم همین که پامو داخل اتاق گذاشتم با دیدن مامانی که با اخم های درهم و جدی روی تک مبل نزدیک تخت نشسته بود ابروهام با تعجب بالا پرید و سوالی پرسیدم:

_چیزی شده مامان؟؟

با دست به تخت اشاره کرد و خشک و جدی گفت :

_بشین !!

معلوم بود با حرفهایی که توی حیاط بهش زدم قانع نشده و الان پا شده اومده که یه جورایی دقیق من رو بازجویی کنه لبمو با نگرانی زیر دندون فشردم و در حالیکه گره حوله تنم رو محکمتر میکردم با سری پایین افتاده روی تخت درست روبروش نشستم

پاشو روی اون یکی پاش انداخت و با حالت مُچ گیرانه ای پرسید :

_خُب …. راستشو بگو امشب کجا بودی ؟؟

یعنی چی ؟؟ منظورش از پرسیدن این سوالات چیه؟؟ خوب معلومه کجا بودم شرکت بودم دیگه؟! زیر چشمی نگاهی بهش انداختم و در حالیکه با تک سرفه ای گلوم رو صاف میکردم با تعجب گفتم :

_ نفهمیدم یعنی چی مامان ؟؟ بهتون گفتم که شرکت بودم

با اضطراب با پاش شروع به ضربه زدن روی زمین کرد و عصبی گفت :

_من را احمق فرض کردی دخترم ؟؟ کدوم شرکتی تا این ساعت بازه اخه ؟!

با یاد آوری گندی که امشب زدم موهای خیس روی پیشونیم رو کناری زدم و با ناراحتی گفتم:

_ باز نبود که….من به خاطر کارام که امروز زیاد بودن از نگهبانا خواهش کردم بزارن چند ساعتی بیشتر بمونم

با این حرفم چشمای مامان گرد شد و ناباور پرسید :

_چی ؟؟ تو چیکار کردی ؟؟!

اووووه خدای من !!!

 

حالا چطوری همه ی این چیزا رو برای مامان توضیح میدادم ؟ خسته از کشمکش هایی که امروز داشتم پوووف کلافه ای کشیدم و عصبی گفتم:

_ اون رئیس لعنتیم امروز هرچی پرونده بود رو سرم ریخت و گفت باید تا فردا همه حاضر و آماده روی میز کارم باشن باید چی کار میکردم؟؟ اونم منی که تا این حد این کار برام مهم بود ؟؟ برای اینکه خودی نشون بدم از نگهبانا خواستم بهم زمان بدن تا همشون رو آماده کنم تا رییس فردا نگه دختر تنبل و از زیر کار دروس ولی ….‌

سرش رو تکونی داد و با چشمهای ریز شده سوالی پرسید :

_ولی چی ؟؟

خودمو روی تخت به طرفش جلو کشیدم و درحالیکه با اضطراب دستامو بهم میچلوندم دهن بازکردم که از تموم اتفاقای که افتاده و اینکه برادر نورا رییس شرکته حرف بزنم

ولی با یادآوری اینکه مامان خاطره خوبی از اون پسره نداره و احتمالاً با شنیدن حرف‌های من نگران بشه و خودش و بابا نزارن دیگه از چندکیلومتری شرکتی که تموم این چندسال آروزی من بود که همچین جایی مشغول کار بشم هم رد بشم

ترس برم داشت و تمام این فکرها باعث شد که لبام بهم چفت شه و از گفتن واقعیت منصرف بشم ، سرمو که بالا گرفتم با دیدن نگاه منتظر مامان با ناراحتی ظاهری گفتم :

_ ولی….؟! ولی به خاطر اینکه از صبح هیچی نخورده بودم یکدفعه ضعف و سرگیجه گرفتم و نمیدونم چی و چطوری شد که بالا آوردم و گند زدم به تموم سر و وضع خودم به همین خاطر مجبور شدم با تاکسی بیام خونه

موهای تازه رنگ شده شده اش رو پشت گوشش زد و مشکوک پرسید :

_ یعنی میخوای بگی که همش تو اون شرکت کوفتی بودی ؟؟

‏نووووچ این مامان ماهم همش دنبال بهونه برای گیر دادن میگرده !!

بلند شدم و به طرف کمدم راه افتادم و در همون حال بی حوصله گفتم:

_آره مامان جان !!!

بعد از این که تاب و شلوارک کوتاهی از بین لباسام بیرون کشیدم به طرفش چرخیدم و با لبخند گوشه لبم ادامه دادم :

_ خوبه دوست پسری چیزی ندارم که اینجوری مشکوک بازجوییم میکنی که مبادا این چندساعته پیش اون بوده باشم و دلیل اون حال بدم هم مست کردن و بعدش بالا آوردن باشه !!

بلند شد و همونطوری که چشم غره ای بهم میرفت گفت :

_خوبه خوبه….کم نمک بریز !!

به طرف در اتاق راه افتاد و در همون حین ادامه داد :

_برات سوپ و آبمیوه تازه درست کردم زود بیا پایین بخور !!

و بدون اینکه منتظر جواب از جانب من باشه بیرون رفت و درو بست

آخیش راحت شدما !!!

بعد از پوشیدن لباسام با اینکه حال نداشتم ولی به خاطر مامان از اتاق بیرون رفتم و خودمو به سالن رسوندم که مامان با دیدنم اشاره‌ای به مبلا کرد و گفت :

_ برو اونجا بشین تا برات یه چیزی بیارم بخوری رنگ به روت نمونده !!

توی سکوت روی مبل جلوی تلویزیون نشستم که بعد از چند دقیقه مامان با ظرف سوپ رو به روم نشست و یکدفعه جلوی چشم های متعجبم دستش به سمت قاشق رفت و درحالیکه پُرش میکرد اون رو به سمت دهنم گرفت و درست عین اینکه داره بچه ای رو غذا میده گفت:

_ دهنت رو باز کن ببینم !!

چند ثانیه خیره خیره نگاهش کردم و درحالیکه خندم میگرفت بریده بریده گفتم :

_واه مامان مگه بچه ام ؟؟

چشم غره ای بهم رفت و شاکی گفت :

_ از بچه ای هم بچه تری !!

حوصله ناراحتی و غُرغُر کردنش رو نداشتم پس برای پایان دادن به بحث دهنمو باز کردم و محتویات قاشق رو بلعیدم که لبخند رضایت مندی گوشه لبش نشست و به این ترتیب تا آخرش همینطوری به خوردم داد

منم مجبور بودم سکوت کنم چون نمیخواستم بازخواستم کنه آخرین قاشق رو جلوی دهنم گرفت که بعد از خوردنش نفسم رو با آرامش بیرون فرستادم و زیر لب زمزمه وار گفتم :

_آخیش…..تموم شد !!

از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت :

_شنیدم چی گفتی هااا ؟!

لپام رو باد کردم و بی حرف خیره اش شدم که خندید و درحالیکه لیوان محتوای آب پرتغال رو به سمتم میگرفت گفت :

_اینو بخور و کم خوشمزه بازی دربیار !!

لبخندم کِش اومد و درحالیکه لیوان رو از دستش میگرفتم بلند گفتم :

_چشم نرگسی ….تو فقط جون بخواه جون !!

با این حرفم بلند خندید و گفت :

_ای خدا از دست این !!

از کنارم بلند شد و داشت به سمت آشپزخونه میرفت که با یادآوری بابا و اینکه نبودش به طرفش برگشتم و سوالی پرسیدم :

_راستی بابا کووو ؟؟

با سینی توی دستش به طرف آشپزخونه قدم تند کرد و در همون حال گفت :

_همون موقع که تو حمام بودی اومد خونه و گفت خیلی خستم رفت خوابید !

آهانی زیر لب زمزمه کردم و محتویات لیوان توی دستم رو سر کشیدم ، لیوان خالی روی میز جلوم گذاشتم همونطوری که بلند میشدم بلند گفتم :

_ من برم بخوابم مامان فردا خیلی کار دارم….شب بخیر !!

بعد از اینکه صدای شب بخیر گفتنش به گوشم رسید با خیال راحت به طرف اتاقم رفتم و درحالیکه روی تخت دراز میکشیدم یه فکر به اون نیمای مغرور و فردای پردرسری که پیش روم بود سعی کردم بخوابم

صبح با صدای مکرر هشدار گوشی از خواب بیدار شدم و با عجله شروع کردم به لباس پوشیدن امیدوار بودم همه چی خوب پیش بره و من شرمنده اون نگهبانهای بخت برگشته نشم بعد از اینکه آماده شدم روبروی آینه ایستادم و نگاه سرسری به خودم انداختم خوب بودم !!

با عجله کیف و عینک دودی ام رو چنگ زدم و پایین رفتم ولی قبل از اینکه مامان متوجه ام بشه و مجبورم کنه صبحانه بخورم از خونه بیرون زدم ولی با ندیدن ماشینم توی حیاط تازه یاد دیشب که اون رو توی پارکینگ شرکت جا گذاشتم افتادم

لعنتی زیر لب خطاب به خودم زمزمه کردم و با عجله به طرف در خروجی راه افتادم در همین حال شماره تاکسی رو گرفتم و ازشون خواستم هرچی زودتر برام ماشین بفرستن همزمان با بیرون اومدن از خونه طولی نکشید که ماشین جلوی پام ترمز کرد

لبخندی از این سرعت عملشون روی لبم نشست و بی معطلی سوار شدم سرمو به شیشه تکیه دادم طولی نکشید که ماشین جلوی شرکت متوقف شد و من بعد از حساب کردن کرایه پیاده شدم با عجله قدم داخل شرکت گذاشتم

برای اینکه از چندتا نگهبان دَم در خجالت میکشیدم سرمو پایین انداختم و به قدمام سرعت بخشیدم تا باهاشون رو در رو نشم چون روی نگاه کردن به صورتشون رو نداشتم منه لعنتی داشتم باعث بیکار شدنشون میشدم

میخواستم تا دیر نشده یه کار بکنم!!
پس با قدم های بلند به طرف اتاق رئیس راه افتادم و خواستم وارد بشم که منشی سد راهم شد و با اخم های درهم شاکی پرسید :

_ بدون اجازه کجا تشریف می بری ؟؟

لبمو با حرص زیر دندون کشیدم و درمونده نالیدم :

_باید با رییس صحبت کنم اونم هرچی زودتر !!

دست به سینه جلوی در ایستاد و جدی گفت :

_ولی آقا جلسه دارن !!

با تعجب زیرلب زمزمه کردم :

_جلسه ؟!

چپ چپ نگام کرد و گفت :

_بله با سرنگهبانا جلسه دارن و گفتن کسی رو راه ندم توی اتاق !!

وااای زیر لب زمزمه کردم و نالیدم :

_خدا بدبخت شدم !!

 

ای خدا ….این کی رسیده که وقت کرده اون نگهبانای بخت برگشته رو توی اتاق بکشونه و بازخواستشون کنه !!

در مورد نگاش کردم و گفتم:

_لطفاً بزارید برم داخل !!

کلافه نگاه سردش رو به چشمام دوخت و گفت:

_ قبلا هم گفتم آقا گفتن نزارید کسی مزاحمم بشه!!

نه …. این به هیچ طریقی کوتاه نمیومد و اگه تا صبح هم همینجا بمونم نمیزاره داخل شم خدایا چیکار کنم ؟؟

یکدفعه با فکری که به ذهنم رسید اوکی زیرلب خطاب به منشی زمزمه کردم خواستم با این کار خیالش از بابت من راحت شه با فاصله گرفتن از اتاق چند ثانیه خیره حرکاتم شد و زیر نظرم گرفت وقتی دید قصد ورود به اتاقم رو دارم با خیال راحت رفت و پشت میزش نشست

از فرصت پیش آمده استفاده کردم و تقریباً با دو به طرف اتاق رئیس قدم تند کردم و قبل از اینکه اون منشی افاده ایش فرصت عکس العملی داشته باشه در اتاقشو با ضرب باز کردم و وارد شدم

نیما که پشت میزش نشسته بود و جدی داشت با سر نگهبانا حرف می زد با دیدنم مات صورتم شد و چند ثانیه خیره نگاهم کرد که منشی با نفس نفس پشت سرم وارد اتاق شد و با چشم غره ای به من خطاب به نیما گفت:

_ ببخشید قربان نمیدونم چطوری وارد شد من بهشون گفتم شما جلسه د……

نیما توی حرفش پرید و با داد گفت :

_ بیرون !!

منشی چند قدم به جلو برداشت و درمونده لب زد :

_ولی قربان باور کنید داشتم جلوش……

نیما ولی با خشمی باورنکردنی با کف دست محکم روی میز کوبید و عصبی فریاد زد :

_ نشنیدی ؟؟ گفتم هردوتون بیرون !!

با شنیدن صدای دادش به خودم لرزیدم و چشمامو بستم که منشی باعجله چشم قربانی خطاب به نیما گفت و از اتاق بیرون زد ولی من هنوز مصمم همونجا ایستاده بودم

با خشم بهم اشاره کرد تا بیرون برم ولی با دیدن اون سر نگهبان که ناراحت سر به زیر انداخته بود دستام مشت شد و سعی کردم قوی باشم و هر طوری شده گندی رو که زدم جمع کنم

🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

‫3 دیدگاه ها

  1. رمانا رو میخونی؟.. اگه نه از کجا میفهمی خوبه یا بد؟؟… ولی پگاه رستمی فرد و زینب ایلخانی اصلا رمان بدتو کارنامشون ندارن….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا