رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 75

4.3
(3)

 

 

هق هق گریه اش اوج گرفت ، درحالیکه روی صندلی افتاده بود با سر و صورتی آشفته و بهم ریخته خون بود که از دهنش بیرون میزد و با چشمای اشکی بهم خیره مونده بود

انگشت اشاره ام رو جلوی صورتش تکونی دادم و حرصی گفتم :

_بار دیگه این کلمه ای از دهنت بیرون بیاد آنچنان بلایی سرت میارم که صدبار آرزوی مرگ کنی فهمیدی ؟؟

انتظارم داشتم ازم ترسیده باشه ولی هنوزم بعد این همه کشمکش ، تُخس و پررو بود چون دستی پشت لبش کشید و حرصی گفت :

_به تو هیچ ربطی نداره من کسی رو که دوست دارم چطور صدا میکنم

چی ؟؟!
چطوری هنوزم جرات میکنه جلوی چشمای من اعتراف کنه به دوست داشتنش ، از زور خشم دستام مشت شد و رگای گردنم بیرون زد

دندونامو حرصی روی هم فشردم و درحالیکه سرمو کج میکردم تا بهتر ببینمش خشن غریدم :

_تو آدم نمیشی نه ؟!

با نفرت تو چشمام زُل زد و گفت :

_چندبار بگم که زندگی شخصی من به تو هیچ ربطی نداره حالام در رو باز کن تا من برم

پوزخندی صدا داری به قیافه ترسونش که سعی میکرد خودش رو شجاع نشون بده زدم و به طرف فرمون برگشتم و درحالیکه ماشین روشن میکردم و با تموم قدرت پامو روی گاز میفشردم

حرصی زیرلب خطاب بهش زمزمه کردم :

_هه تو خواب ببینی که بزارم باز برگردی پیش اون جورج تو مال منی…..مال من !!

با این حرفم عصبی هرچی تقلا کرد تا در رو باز کنه و یا شیشه رو بشکنه بی فایده بود و دیگه کم کم شروع کرده بود به خودزنی و با جیغ و گریه سعی میکرد کاری کنه تا پیاده اش کنم

ولی من این همه مدت منتظر نمونده بودم تا همچین موقعیتی به دستم بیاد حالا به این سادگی ردش کنم بره ، حالا حالا با این دختره چموش کار داشتم

فکرایی که توی سرم چرخ میخورد باعث شدن لبخند بدجنسی گوشه لبم بشینه و فرمون ماشین رو به طرف خونه باغ یکی از دوستام که تقریبا خارج شهر بود و مدتها کلیدش دست من بود کج کنم

 

 

” آیناز “

هر کاری کردم و خودم رو به آب و آتیش زدم تا بیخیالم شه و ولم کنه بزاره برم بی فایده بود و انگار منی وجود ندارم خیره به رو به روش به رانندگیش ادامه میداد

نمیدونم داشت کجا میبردم که بعد حدود یک ساعت رانندگی هنوزم نرسیده بود ، بی جون و خسته گوشه ماشین توی خودم جمع شده و به بخت بدم لعنت میفرستادم

که چرا من احمق یکراست به خونه نرفته و نصف شبی هوس خرید به سرم زده بود که حالا این بلا به سرم بیاد و گیر نیمای لعنتی بیفتم ؟!

تقصیر خودم بود وگرنه جورج به خدمتکار دستور داده بود و اونم هر چند روز یکبار یخچالم رو برام پر میکرد و میرفت منم راحت بودم و مشکلی نداشتم

ولی میخواستم از این به بعد خودم کارهامو بکنم و بیشتر از این مزاحم جورج نشم و توی دردسر نندازمش برای همین وقتی دیشب دیدم هیچی توی یخچال ندارم تصمیم گرفتم یه خرید مفصل برای خونه انجام بدم

هه چه خریدی هم که شد !!
تهش همه چیزایی که خریده بودم روی زمین ریخت و گیر یه بیمار روانی افتادم

با حس سنگینی نگاهی سرمو بالا گرفتم که از توی آیینه جلو باهاش چشم تو چشم شدم با نفرت نگاه ازش گرفتم که پوزخند صداداری زد و پاکت دستمال کاغذی رو به سمتم گرفت

هه خودش میزنه خودشم دستمال بهم میده که چی بشه ؟! که گند خودش رو جمع کنه و چشمش به خون روی صورتم نخوره

عصبی زیر دستش زدم که پاکت دستمال زیر پام افتاد و بلند جیغ کشیدم :

_اززززت متنفرم

جلوی در آهنی بزرگی ماشین رو متوقف کرد و با لحن سردی گفت :

_میدونم و برامم مهم نیست !!

آروم دستمو روی شکمم جای کیف خیلی کوچیکم که همیشه یکطرفه رو شونه ام مینداختم کشیدم ، و با حس بودنش زیر دستم لبخند کم جونی روی لبهام نشست

همشه توی این کیف کوچیک ، گوشی و مقداری پول داشتم خداروشکر موقع دعوا و درگیری با نیما تکون نخورده و هنوزم سرجاش مونده بود

با ترس و لرز بلند شدم و درحالیکه همش حواسم به در اتاق بود درش رو آروم باز کردم و همین که دستمو داخلش فرو بردم با حس گوشی موبایلم زیر دستم لبخند گوشه لبم بزرگتر شد

آروم بیرونش کشیدم ولی همین که میخواستم قفل صفحه اش رو بزنم با دیدن گلس شکسته اش نفسم گرفت ، معلوم بین درگیری ها ضربه خورده

میترسیدم قفلش رو بزنم و با خرابی و خاموشی صفحه اش مواجه بشم هنوز داشتم با دلهره نگاهش میکردم که با شنیدن سر و صداهایی که از بیرون به گوشم میرسید

بی معطلی دکمه بغلش رو فشردم که خداروشکر صفحه اش سالم روشن شد با خوشحالی توی لیست تماس ها رفتم و شماره جورج رو گرفتم

ولی هرچی بوق آزاد میخورد برنمیداشت ، با دستای عرق کرده ام گوشی رو بیشتر توی دشتم فشردم و زیرلب با استرس زمزمه کردم :

_تو رو خدا بردار !!

با قطع شدن تماس بار دیگه شماره اش رو گرفتم ، تموم مدت نگاهم به در اتاق بود و میترسیدم نیما سر برسه و از ترس نفسم بالا نمیومد وااای بازم برنداشت

لعنتی زیرلب زمزمه کردم و تا خواستم براش پیامی بفرستم با یادآوری اینکه لحظه آخر به قدری مست و پاتیل بود که حتما الان راحت گرفته خوابیده و متوجه هیچی اطرافش نمیشه

واااای بلندی زیرلب زمزمه کردم
خدایا تموم وقتم رو الکی صرف کسی کردم که الان نمیتونه هیچ کمکی بهم بکنه

قبل از اینکه در باز شه و نیما مُچم رو بگیره نگاهی به مخاطبینم انداختم و با دیدن اسم کسی که در حال حاضر تنها امیدم بود آب دهنم رو صدادار قورت دادم و بی معطلی انگشتم روی شمارش لغزید و باهاش تماس گرفتم

هر ثانیه منتظر بودم امیرعلی گوشی رو برداره ولی انگار امشب شانس با من یار نبود چون اینم بعد چندتا بوق هنوز برنداشته بود کف دست عرق کرده ام رو به لباسم مالیدم و زیرلب لرزون نالیدم :

_تو رو خدا داداش !!

یکدفعه با باز شدن در اتاق و دیدن نیمایی که با چشمای به خون نشسته توی قاب در ایستاده بود قالب تهی کردم و گوشی از بین دستای عرق کرده ام لیز خورد و پایین افتاد

یک قدم داخل اتاق گذاشت و با بهت و ناباوری زمزمه کرد :

_داری چه غلطی میکنی ؟!

با ترس خودم روی تخت عقب کشیدم و لرزون نالیدم :

_م….ن نمی….

باقی حرفم با شنیدن صدای ضعیف امیرعلی که از توی گوشی روی زمین افتاده به گوش میرسید نصف و نیمه موند ، و ناباور درحالیکه نگاهم روی گوشی میلغزید اسم امیرعلی رو زیرلب زمزمه کردم

تنها امیدم خودش بود و بس !!

ولی همین که میخواستم به سمت گوشی حمله ور بشم نیما انگار قصدم رو از چشمام فهمیده باشه با یه حرکت آنچنان ضربه محکمی به گوشی زد که به شدت به دیوار رو به رو کوبیده شد و صدای بلند خورد شدنش با صدای جیغ من یکی شد

به سمتم اومد و بلند فریاد کشید :

_آدممممم نمیشی نههههههه ؟!

از ترس ضربه هاش توی خودم جمع شده و از ته دل برای شانسی که برای آزادی داشتم و از دست دادم گریه میکردم و منتظر بودم که باز اذیتم کنه

ولی برخلاف انتظارم بالای سرم کلافه ایستاد و خشن پرسید :

_داشتی به کی زنگ میزدی ؟! به عشقت هااااا ؟!

جوابی بهش ندادم که داد بلندی کشید و انگار جنون بهش دست داده باشه درحالیکه وسایل توی اتاق رو میشکست مدام بلند فریاد میزد :

_داغش رو به دلت میزارم تو مال منی مال من فهمیدی ؟!!

خوب که همه چیز رو شکست و خودش خسته شد با نفس نفس بالای سرم ایستاد و هشدار آمیز بلند گفت :

_بار آخرت باشه از این غلطا میکنی دفعه دیگه اینقدر آروم نمیمونم فهمیدی ؟!

چیزی نگفتم فقط بیشتر با ترس توی خودم جمع شدم که بلند اسمم رو صدا زد و خشن غرید :

_گفتم فهمیدی یاااااا نهههههه ؟!

با ترس سرم رو به اطراف تکونی دادم و لرزون گفتم :

_آره آره فهمیدم !!

لگد محکمی به تنها صندلی سالم تو اتاق کوبید که با صدای بدی چپه شد و با حرصی که از تک تک حرکاتش معلوم بود از اتاق بیرون رفت و درو محکم بهم کوبید

از صدای بلند بسته شدن در اتاق لرز بدی به تنم نشست ، خدا بهم رحم کرده بود که کاری بهم نداشت با یادآوری گوشی زودی از روی تخت بلند شدم و سراسیمه به سمتش یورش بردم

تموم صفحه اش شکسته بود با امید اینکه شاید هنوز کار کنه بلندش کردم و دکمه اش رو فشردم ولی صفحه اش سیاه سیاه بود

قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و روی صفحه سیاهش شده اش افتاد لعنتی تنها شانس آزادیم رو از دست داده بودم بغضم شکست و هق هق گریه ام بالا گرفت

گوشی رو محکم به دیوار رو به روم کوبیدم و درحالیکه دستامو دو طرف موهام فرو میبردم انگار جنون بهم دست داده باشه عین دیوونه ها شروع کردم به بلند بلند جیغ کشیدن

طولی نکشید که در اتاق باز شد و نیما درحالیکه سینی غذا توی دستش بود سراسیمه وارد اتاق شد و بهت زده گفت :

_چی شده ؟؟!

از فکر اینکه حالا حالا زندانی این دیووونه شدم موهامو میکشیدم و جنون وار خودم رو به در و دیوار میکوبیدم سینی غذای توی دستش روی پاتختی گذاشت

به سمتم اومد و سعی کرد منو به خودم بیاره و دستام رو از موهام جدا کنه و یه طورایی آرومم کنه ولی من دیگه با وجود اون آروم و قرار نداشتم

 

بازوهامو گرفت تا موهامو ول کنم ولی من درحالیکه نگاهم به گوشی سوخته شده روی زمین بود جنون وار فقط خودم رو تکون میدادم و موهام میکشیدم

_بسه آروم بگیر !!

هر کاری کرد تا حداقل جلوی جیغ زدنام رو بگیره بی فایده بود وقتی دید کاری از دستش برنمیاد بغلم کرد و دستاشو دورم حلقه کرد

به قدری دستاش رو محکم دورم حلقه کرده بود که قدرت هیچ کاری نداشتم و فقط تنها کاری که ازم برمیومد این بود که میتونستم با جیغای از ته دلم حداقل خودم رو آروم کنم

_بستهههههه دیگه !!!

با صدای داد بلندش به خودم اومدم و با هق هق همونطور که توی بغلش قفل بودم روی زمین آوار شدم ، گلوم از شدت جیغ و دادهایی که زده بودم درد میکرد و گرفته بود

وقتی دید تقریبا آروم گرفتم و دیگه خبری از خودزنی و جیغ زدن نیست ولم کرد و همونطوری که به دیوار رو به رو تکیه میداد با صدایی به شدت گرفته ای نالید :

_ خیلی دوستش داری ؟!

با این حرفش هق هق گریه ام بند اومد و درحالیکه دستی به صورت اشکیم میکشیدم نگاهم رو بهش دوختم

اخماش توی هم بود و‌ درحالیکه تموم رگای گردنش بیرون زده بودن با دستای مشت شده و سری پایین افتاده منتظر بود تا من به حرف بیام

برای اینکه بسوزونمش و داغ بندازم توی اون دل پر از نفرتش که آتیش انداخته بود توی زندگیم ، حرصی صداش زدم و گفتم :

_آره عاشقشم چون خیلی وقته مرد زندگیم شده و می……

یکدفعه سرش رو بالا گرفت ، همین که نگاهم توی صورت خشمگین و چشمای به خون نشسته اش نشست باقی حرف توی دهنم ماسید و از ترس شروع کردم به سکسکه کردن

_چی ؟؟ یعنی چی مرد زندگیت شده ؟!

با اینکه ترسیده بودم ولی بازم کوتاه نیومدم و تُخس گفتم :

_هیع….آره

انگار جنون بهش دست داده باشه با چند قدم عصبی به سمتم اومد و با یه حرکت یقه ام رو گرفت و به سمت بالا کشیدم و عصبی بلند فریاد زد :

_نگوووو که بهت دست زده ؟!

از اینکه میدیدم اینطوری آتیش گرفته دلم خنک میشد برای اینکه بدتر حالش رو بگیرم توی سکوت پوزخند صداداری به صورتش زدم که تکون محکمی بهم داد و غرید :

_با تووووو بودمااااا

خیره مردمک های چشمای لرزون و گشاد شده اش ضربه آخر رو زدم

_میخوای چی رو بدونی ؟! اینکه هرشب زیرش بودم و تا دلش خواسته بهش د….

_خفه شووووو

باقی حرفم با تو دهنی محکمی که بهم زد نصف و نیمه موند و با درد نالیدم :

_آخخخخخ

از شدت ضربه اش با پشت روی تخت افتاده و به خودم میپیچیدم که عصبی شروع کرد به طول اتاق رو بالا پایین کردن و زیرلب چیزایی گفتن

_میکشمش حرومزاده رو چطور جرات کرده !!

با اینکه از درد زیاد لبام بی حس شده و رو به مردن بودم ولی حال بد نیما رو که میدیدم باعث میشد حالم سر جاش بیاد و تلخ جنون وار بلند بخندم

با شنیدن صدای بلند خندیدنم انگار دیونه شده باشه به سمتم حمله ور شد و درحالیکه روم خیمه میزد با خشم توی صورتم غرید :

_ امشب بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره مال منی و نزاری کسی دیگه بهت دست بزنه

 

از نزدیکی بیش از حدش به خودم داشت حالم بهم میخورد آب دهنم که مخلوتی از آب و خون بود توی صورتش توووف کردم و توی صورتش فریاد زدم :

_از روی من برو کنار عوضی !!

صورتش با چندش جمع شد ولی بدون اینکه کوچیکترین تکونی بخوره دستش به سمت لباسم رفت و درحالیکه سعی میکرد از تنم بیرونش بیاره حرصی گفت :

_نمیخوام بهت سخت بگیرم پس باهام راه بیا

فکر به اینکه باز میخواد بهم تجا…وز کنه داشت روح و روانم رو بهم میریخت از ترس کم کم بدنم داشت قفل میکرد و لرزون نالیدم :

_بهم دست نزن !!

بخاطر حال بدم حتی نمیتونستم تقلا کنم و از روی خودم کنارش بزنم فقط تنها کاری که ازم برمیومد این بود که زیرش عین چوب خشک شده بمونم و به خودم بلرزم

بی اهمیت به حال بد من ، لباسم رو تقریبا از تنم بیرون کشید و با حس لباش روی لبهام و حرکت دستش روی تنم بغض به گلوم چنگ انداخت ، شدتش به قدری بود که داشت نفسم میگرفت

لحظه به لحظه داشت حالم بدتر میشد و از شدت شوکی که بهم وارد شده بود میخواستم بیهوش شم ولی اون با چشمای بسته درحال بوسیدن لبام بود و خودش رو بهم میما…لوند

تموم کارهاش با خشونت همراه بود یه جورایی داشتم ز…یرش شکنجه میشدم به قدری که چشمامو بسته بودم تا حس لبای نجسش روی لبهام رو بتونم تحمل کنم

مطمعن بودم تا چند ثانیه دیگه ادامه میداد کارم به تشنج میکشید و از دست میرفتم وقتی دید همینطوری بی حرکت موندم لباش رو برداشت و یه کم فاصله گرفت

یکدفعه نمیدونم چی تو صورتم دید که تموم خشم و عصبانیتش از توی صورتش دود شد و به هوا رفت و با نگرانی لب زد :

_چرا اینطوری شدی تو ؟!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا