رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 65
بالای سرش ایستادم و کلافه گفتم :
_اگه نمیخوای بگی چی شده پس پاشو برو !!
دستی به چشمای اشکیش کشید و با بغض گفت :
_آیناز از خونه رفته و هرچی بهش زنگ میزنیم خبری ازش نیست و همه هم من مقصر میدونن چون فکر میکنن که با تو ….
بقیه حرفش رو نزد و نگاه خیره و ناراحتش رو به چشمام دوخت هه …معلوم نیست دختره پیش کدوم کرخری رفته بعد اینا گناهش رو گردن من انداختن ولی هرچیزی که باعث عذاب کشیدن امیرعلی بشه رو من با جون و دل میخرم
پوزخندی گوشه لبم نشست و با تمسخر گفتم :
_آهاااان پس تو رو فرستادن ببین خواهرشون زیر…م هست یا نه ؟؟
حرصی دندوناش روی هم سابید و خشن گفت :
_خفه شوووو
_چیه مگه دروغ میگم ؟؟؟
بلند شد سینه به سینه ام ایستاد
_حالا که داری هی حاشا میکنی ولی من مطمعنم هرچی آتیش هست از گور تو بلند میشه
عصبی از اینکه حرف منو باور نداشت و به هر طریقی میخواست فرار اون دختره رو به من بچسبونه بلند فریاد زدم :
_هر چی میخوای ، فکر کن حالام گمشو از شرکتم بیرون
نگاه عصبیش رو به من دوخت و زیرلب زمزمه وار گفت :
_بسه نزار امیرعلی بیشتر از این عصبی شه
هه الانم به فکر شوهرشه و داره سنگ اون به سینه اش میزنه ؟؟
نه این حرف آدمیزاد حالیش نمیشه ، اخمامو توی هم کشیدم و عصبی خطاب بهش گفتم :
_با پای خودت میری یا بدم بندازنت بیرون !!
کیفش روی دوشش تنظیم کرد و حرصی درحالیکه از اتاقم بیرون میرفت بلند گفت :
_اگه کارم گیر نبود عمرا حاضر نبودم بیام ببینمت چون برادری مثل تو نداشتنش بهتره
با این حرفش آتیش گرفتم و قبل اینکه از اتاق بیرون بره سد راهش شدم و با چشمای به خون نشسته توی صورتش فریاد زدم :
_یه بار دیگه بگو چه زِری زدی ؟؟؟
دهن باز کرد حرفی بزنه که نزاشتم و خشن غریدم :
_هه نکنه فکر میکنی من خیلی خوشم ازت میاد یا دلتنگ خواهری مثل توام که تا پول و پله دیدی قید ما رو زدی و رفتی تو بغل امیرعلی و اون توله سگ پ…..
با سیلی محکمی که توی صورتم کوبید مات و مبهوت موندم با اشکای که توی صورتش رون شده بود توی صورتم فریاد زد :
_خفهههه شوووو
عصبی موهاش از توی صورتش کنار زد و با هق هق ادامه داد :
_تو چه میدونی از درد من هاااا ؟! چی میدونی ؟؟ یه بار نشستی پای درد و دل من به اصطلاح خواهرت ببینی چه مرگمه
عصبی تخت سینه ام کوبید که شوک زده یک قدم به عقب برداشتم و بلند فریاد زد :
_وقتی اون بلا سر بابا اومد و برشکست شد من بدون به قرون پول توی این کشور غریب بودم میدونی برای گذروندن زندگیم دست به چه کارایی زدم هااا ؟؟ شدم گارسون رستوران
به اینجای حرفش که رسید زد زیرخنده یه خنده عصبی و تلخ !!
اولین باری بود که نورا رو توی این حال میدیدم و همینم باعث شده بود لبام چفت هم بشه و سکوت کنم
چرخی دور خودش زد و انگار توی دنیای دیگه ای سیر میکنه یکدفعه میون خندهای بلندش هق هق گریه اش اوج گرفت و بریده بریده نالید :
_تک دختر احمدی بزرگ شده بود گارسون یه رستوران که بخاطر اینکه از زور ضعف نمیره مجبور بود شبا ته مونده غذای رستوران بخوره و بخاطر اینکه شماها….
به من اشاره ای کرد و با بغض ادامه داد :
_آره تو و بابا خم به ابروتون نیاد مجبور بودم سکوت کنم و هروقت زنگ بزنید به دروغ از خوشی های خیالی و اینکه خیلی زندگیم خوبه و راحته براتون بگم وقتی هم که امیرعلی من رو تحت فشار گذاشت مجبور شدم پیشنهادش رو قبول کنم
سرمو کج کردم و با بهت لب زدم :
_چی ؟؟ گفتی تو رو تحت فشار گذاشته ؟؟
داشتم چیزایی جدیدی میشنیدم چیزایی که برام تازگی داشت و داشت منو با حقایق آشنا میکرد
پوزخندی گوشه لبش نشست و گفت :
_وقتی یه دختر تک و تنها و بی پول و جامکان توی یه کشور غریب باشه و دم به دقیقه از همه جا تحت فشار باشه مطمعن باش اولین پیشنهادی که بهش میشه جواب مثبت میده مخصوصا اگه اون شخص امیرعلی باشه که خودش رو مالک همه چی میدونه
خسته و درمونده از حرفایی که شنیده بودم به دیوار تکیه داده و ناباور به زمین خیره شده بودم و نورا درست عین کسایی که توی حال خودشون نیستن
و هزیون میگن مدام از درد و رنجایی که کشیده بود میگفت و بار روی شونه های من رو زیادتر میکرد باری که باعث شده بود دستام از شدت عصبانیت مشت بشن
و از اینکه خواهر خودم رو تموم مدت مقصر این اتفاقا میدونستم به قدری دیونه بشم که ندونم باید به کجا پناه ببرم و چیکار کنم
اصلا مقصر کی بود ؟؟
برشکستگی بابا و بی پولی ما یا اون امیرعلی نامردی که با دونستن بی پولی نورا ازش سواستفاده کرده بود و اون بلاها رو سرش آورده بود
میدونستم الان بچه دارن و زندگیشون رو به راهه ولی اینا دلیل نمیشد نفرتم از امیرعلی کمتر بشه و یا ببخشمم و از گناهاش بگذرم
دستی به گلوم کشیدم دیگه تحمل شنیدن باقی حرفاش رو نداشتم هرچی بیشتر میگفت دیوونه تر میشدم عصبی بلند فریاد زدم :
_بسهههههههه !!
ولی اون بی اهمیت به حال من جلو اومد و با لحن تمسخر آمیزی گفت :
_چیه ؟؟ خوشت نمیاد سرنوشت خواهرت رو بدونی ؟؟ مگه همیشه همین رو نمیخواستی که بدونی چرا زیر….خواب امیرعلی شدم
از اینکه داشت اشتباهاتم رو به روم میاورد با کمری خم شده با درد نالیدم :
_خواهش میکنم تمومش کن !!
پوزخند تلخی گوشه لبش نشست و فین فین کنان درحالیکه کیفش روی دوشش تنظیم میکرد خطاب بهم گفت :
_هیچ وقت نمیخواستم از مشکلاتم بهتون بگم و امیرعلی رو پیشتون خراب کنم چون الان دیگه با وجود همه ی درد و رنج ها عاشقش هستم ولی خودت نخواستی تا ابد ساکت بمونم
بهم نزدیک شد و درحالیکه سینه به سینه ام می ایستاد ادامه داد :
_الانم ازت خواهش میکنم دور خانواده من رو یه خط بکش و اگه هنوزم واست مهمم دست از آزار دادن من بردار
حرفاش رو که زد بدون اهمیت به صورت نادم و پشیمون من از اتاق بیرون رفت و درو بهم کوبید با بیرون رفتنش از اتاق مثل آوار روی زمین فرود اومدم
و با خشمی که درونم زبونه میکشید عصبی اسم امیرعلی رو زیرلب زمزمه کردم
نورا فکر میکرد من با این حرفاش بیخیال میشم ولی نمیدونست بدتر خشمم رو زیادتر کرده بود
” آیناز “
چند روزی بود که تو خونه جورج ساکن شده بودم و تازه داشتم بعد مدتها میفهمیدم آرامش داشتن یعنی چی !!
روزای اول هرچی امیرعلی و نورا زنگ میزدن جواب نمیدادم ولی وقتی دیدم بیخیال نمیشن به اجبار پیام کوتاهی برای نورا فرستادم و گفتم که حالم خوبه و خواهشا دیگه بزارن راحت باشم
چون به هیچ عنوان قصد بازگشت به اون خونه رو نداشتم و خداروشکر دیگه هم زنگ نزدن ولی میدونستم دورا دور حواسشون بهم هست
این رو بعد از اینکه چند روز مرخصی ، سرکار رفتم متوجه شدم که امیرعلی چندباری به شرکت رفته و پیگیر کار من شده وقتی هم دیده سرکار نمیرم از جورج جویای احوالم شده
و اینطوری که پیدا بود اونم سربسته چیزایی بهش گفته بود ، ولی من به قدری دلم ازشون گرفته بود که اصلا دلم نمیخواست ببینمشون و بار دیگه باهاشون رو در رو بشم
بعد از چند روز که همش خونه بودم خسته تلوزیون خاموش کردم و درحالیکه به طرف بالکن میرفتم پرده رو کناری زدم و با استشمام هوای تازه چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم
چند دقیقه ای بود که توی حال و هوای خودم بودم که با حس صداهای که از داخل خونه به گوش میرسید چشمام گرد شد وحشت زده سرجام ایستادم
نمیدونم چه مرگم شده بود که حتی قدرت به عقب برگشتن رو هم نداشتم چون جز من کسی تو خونه نبود و تنهای تنها بودم
با حس قدمایی که بهم نزدیک و نزدیکتر میشد لرزون شلوارم رو توی چنگم فشردم ، یکدفعه با حلقه شدن دستایی دور شکمم هین بلندی کشیدم و با ترس تقلا کردم تا ازم جدا بشه
_هیس آروم باش منم عزیزم !!
با شنیدن صدای جورج و حس بوی عطرش نفس عمیقی کشیدم و لرزون لب زدم :
_ترسوندیم
_ببخشید دیدم تو حال و هوای خودتی نخواستم مزاحمت بشم و تازه برات یه سوپرایز دارم که نخواستم برگردی و با دیدنش همه چی لو بره
آب دهنم رو صدادار قورت دادم و چند دقیقه ای موندم تا ضربان قلبم منظم بشه چون به قدری وحشت کرده بودم که حس میکردم قلبم توی دهنم میزنه
هنوز به تنها موندن توی خونه به این بزرگی عادت نداشتم و از طرفی این اولین باری بود که جورج بدون اجازه من با کلید خودش وارد خونه شده بود
_اوکی فقط یه کم ترسیدم
بوسه ای روی موهام نشوند و گفت :
_ببخشید دیگه عشقم
لبخندی زدم که دستمو گرفت و داخل سالن کشوندم ، یکدفعه با دیدن کیک خوشکل و نازی که روی میز وسط سالن خودنمایی میکرد پاهام از حرکت ایستاد و خشک شده ایستادم
وااای خدای من تازه یادم افتاد که امروز تولدم بوده و من با اون همه حجم از درد و غمی که توی دلم داشتم به کل همچین روزی رو فراموش کرده بودم
آه خفه ای از بین لبهام بیرون اومد و نگاه به اشک نشسته ام رو به چشمای شاد جورج دوختم با دیدن حال بدم لبخند روی لبهاش ماسید و با نگرانی پرسید :
_چی شد عزیزم ؟؟
توی آغوشش خزیدم و درحالیکه سرمو روی سینه اش میزاشتم با بغض لب زدم :
_ممنونم
دستش رو نوازش وار روی موهام کشید و سکوت کرد به این آغوشش نیاز داشتم از اینکه میدیدم کسی رو دارم که همیشه کنارمه و هیچ وقت فراموشم نمیکنه خوشحال بودم
خدا رو شاکر بودم و میدونستم که توی این وضعیت تنها کسی که به فکرمه جورج بوده و بس !!
لحظه به لحظه ای که بیشتر از رابطم با جورج میگذشت علاقه ام بهش بیشتر میشد طوری که دور شدن ازش حتی برای یک روز هم برام خیلی سخت بود
توی حال و هوای خودم بودم که سرش رو پایین آورد و دقیق کنار گوشم زمزمه کرد :
_تولدت مبارک عزیزم
سرمو بالا گرفتم و فین فین کنان با بغض گفتم:
_ممنونم ولی واقعا شوکه ام کردی
ابرویی بالا انداخت و با شیطنت گفت :
_حالا مونده تا شوکه بشی
دستم رو گرفت و دنبال خودش کشیدم روی صندلی نشوندم و درحالیکه کیک جلوم میذاشت خودشم کنارم نشست و با هیجان خاصی گفت :
_فوت کن !!
با دیدن هیجانش میون بغض و گریه خنده ام گرفت سری در تایید حرفاش تکون دادم و چشمامو بستم تا فوتش کنم که یکدفعه بلند گفت :
_نه نه فوت نکن !!
چشمامو باز کردم و سوالی خیره اش شدم ، که خندید و گفت :
_اول آرزو کن
_باشه !!
درحالیکه نگاه خیره ام رو به کیک دوخته بودم اولین چیزی که به ذهنم اومد و اونم بودن همیشگی در کنار جورج و آرامش داشتن بود رو زیرلب آروم زمزمه کردم و شمع رو فوت کردم
شروع کرد به دست زدن و شعر تولدت مبارک برام خوندن لبخندی به مهربونیش زدم که جلو اومد و دودل نگاهی به لبام انداخت
میدونستم چی میخواد و ترسش از چیه پس دلمو به دریا زدم و پیش قدم شدم لبامو روی لبهای داغ و خواستنیش گذاشتم اولش شوکه شد و برای چند ثانیه بی حرکت موند
ولی زودی به خودش اومد و درحالیکه دستش رو پشت گردنم میزاشت با عطش شروع کرد به بوسیدنم با عشق همراهیش میکردم ؛ این اولین بار بود که داشتم طعم لباش رو با تموم وجود حس میکردم
خدای من لباش واقعا طعم عسل میداد
نمیدونم چند دقیقه ای بود که درگیر بوسیدن هم بودیم که کم کم دستاش به سمت لمس بدنم بالا اومد و همین که دستش روی بالا تنه ام نشست بی اختیار تموم حس و حال خوبم پرید و درحالیکه ازش جدا میشدم وحشت زده جلوش گارد گرفتم
با نفس نفس خیره حرکاتم شد ، با دیدن حال بدم دستاش رو به نشونه تسلیم بالای سرش برد و با ناراحتی گفت :
_ببخشید عزیزم یکدفعه کنترلم رو از دست دادم و نفهمیدم دارم چیکار میکنم
پریشون بلند شد و به سمت در خروجی رفت ، عصبی از گندی که زده بودم دستامو توی موهام فرو بردم و از دو طرف کشیدمشون
لعنت بهت نیما !!!!
مقصر اون کثافت بود که این بلا سر من اومده که حتی قادر نیستم ساده ترین نیاز کسی که دوستش دارم رو تامین کنم و اینطوری مثل کسایی که جزام دارن باهاش رفتار میکنم
اونم حق داشت ناراحت بشه
اصلا اگه ازم زده بشه و دیگه منو نخواد چی ؟!
با این فکرایی که به ذهنم رسید بلند شدم و لرزون خواستم دنبالش برم ولی با دیدنش که همراه جعبه ای توی دستش داشت پا داخل سالن میزاشت خشکم زد
_آیناز ؟!
با شنیدن اسمم از زبونش به خودم اومدم با دو به سمتش رفتم و با یه حرکت خودمو توی آغوشش انداختم ، با حس لرزش شونه هام فهمید دارم گریه میکنم دستش روی موهام نشوند و با بهت پرسید :
_چی شده ؟!
صورتمو توی سینه اش پنهان کردم و با بغض نالیدم :
_فکر کردم قهر کردی رفتی
تو گلو خندید و گفت :
_اولا قهر برای بچه هاست دوما تا عشقم اینجاست من هیچ جایی نمیرم
سرمو بالا گرفتم و بوسه ای با عشق روی چونه اش نشوندم ، نگاهش رو توی چشمام چرخوند و با صدای دورگه ای آروم زمزمه کرد :
_شیطون کوچولو نکن وگرنه خطرناک میشما
با گونه های سرخ شده از خجالت ازش فاصله گزفتم که بلند خندید ، خوب که خنده هاش رو کرد جعبه توی دستش به سمتم گرفت و آروم لب زد :
_تولدت مبارک !!
نمیتونستم لبخند و برق چشام رو پنهون کنم ، به قدری خوشحال بودم که تک تک سلول های تنم شادی رو فریاد میزدند باهیجان جعبه رو از دستش گرفتم و بازش کردم ولی با دیدن چیزی که داخلش بود دهنم از تعجب نیمه باز موند
ب نظر من ک رمانایه ایرانی همیشه کسایی ک تو رمان از هم بدشون میاد به هم میرسن و عاشقه هم میشن
برای مثال همین فصل اول رمان دانشجویه شیطون بلا
نورا با اینکه از امیر علی بدش میومد ولی آخرش با تمومه بدی هاش اونو بخشید و باهاش ازدواج کردو گلو بلبل شد
تمومه رمانای ایرانی همینه
همیشه دوشخصیت موجودن ک باهم کلکل دارنو اینا…
بعدم سرو تهش یا به اجبار یا با عشق با هم ازدواج میشن
کلا هدف گلو بلبل نشون دادن زندگیه
ولی این چیزا دور از واقعیت
از هر 100 تا رمان شاید یکیش واقعی نگر تر بوده
من انقد رمان خوندم ک با یقین این حرفو میزنم
این رمانم مثل رمان معشوقه فراری استاد میشه بنظرم
چون تو فصل اول مطهره از نیما جدا شد و دوباره برگشت پیشه مهرداد اما ت فصل دوم ادامه اون ماجرا نوشته شد ک بازم نیما توش بود
ببخشید من فصل اول دانشجوی شیطون بلا رواز پارت ۴۰ به بعد میخوام کجا باید بخونم؟ لطفا برای خواننده ارزش قایل باشین واگر واسه رمان یا نویسنده هر مشگلی پیش میاد این رو روی سایت توضیح بدین
ممنون ومتشکرم
ببخشید من فصل اول دانشجوی شیطون بلا رواز پارت ۴۰ به بعد میخوام کجا باید بخونم؟ لطفا برای خواننده ارزش قایل باشین واگر واسه رمان یا نویسنده هر مشگلی پیش میاد این رو روی سایت توضیح بدین
ممنون ومتشکرم
نیما که قصدش از اول معلوم بود ،پس حقی برای ایناز نداره
کاش ایناز و جورج مال هم شن .
دوستانی که میگن جورج و ایناز به این فکر کنید غیرت نیما برخورد که خواهرش این اتفاق واسش افتاد و الان اومد انتقام بگیره منم جای نیما بودم همین کارو میکزدم. پس نیما حق دارع دوما ایناز حق نیماست چون نیما زودتر لز جورج وارد زندگی ایناز شد
خدا کنه نیما و ایناز باهم باشن اخه این رمان وقت از زبون نیما و اینازه اگه اینجوری نشد. نیما که از الان عاشق اینازه دیگه خدا میدونه.
نمیشه نیما تقاص پس بده
رمان ایرانی
نیما در آخر میشه قهرمان
بعدشم همه اشتباهات میوفته گردن جورج.
این رمان اخرش مشخص که ازدواج ایناز با نیما
من فکر میکنم اخر ایناز و نیما باهم ازدواج میکنن اخه رمان از نگاه ایناز و نیما و هست پس نقش اول ها این دو هستند اما کاش که ایناز و جورج باهم بمونن و ایناز انتقامشو از نیما بگیره تا ما حداقل بدونیم که دختراهم بی دفاع نیستن
اگه نویسنده بیشتر بنویسه میشه/=
این رمان نویسنده ایرانی نوشته.
جورج یهو از میدون به در میشه
نیما قهرمان داستان میشه
اینازم عاشق نیما
مگه تا حالا نیما بدی کرده فقط خواسته بازی کنه.
یعنی عوقق اگه این داستان اخرش این بشه
سلام ممنون از رمان قشنگتون
ن اشتباع میکنید اگر ایناز و نیما بهم برسن رمان قشنگ تر میشه و نیما اینجوری بیشتر تقاص پس میده
تنها مشکل رمانتون دیر پارت گذاشتن و وقتی هم میگذارید بسیار تا بسیار طولانیع
اگه رمان ایرانی نیما،امیر علی رو برای خواهرش میبخشه بعد جورج خیانت میکنه یا با برنامه وارد زندگی آیناز شده که نیما به آیناز برسه:////
ولی امیدوارم با جورج باشه چون نیما سر هیچ و از بی گناه ترین فردا اون قصه انتقام گرفت:(
ایناز جورو کاش باهم ازدچاج کنن.جورج حقش اینازه.امیدپارم بتونه جلونیمابیسته.نیماتقاصصصص پس بده دل من خنک شه
چی میشه ایناز جورج باهم باشن نیمام تقاص پس بده چی میشه!؟یعنی میشهههه؟