رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 60
با بیرون رفتنش از اتاق عصبی دنبالش راه افتادم لعنتی !!
حالا این رو چیکار میکردم خدایا ؟؟
نباید رازدلم رو بهش میگفتم و باهاش درد و دل میکردم
بلند اسمش رو صدا زدم ولی بی اهمیت بهم وارد آسانسور شد قبل از اینکه در بسته شه وارد شدم و با نفس نفس سینه به سینه اش ایستادم
_کجا ؟؟؟
اخماش توی هم فرو کرد و بی اهمیت بهم به رو به رو خیره شد از اینکه بهم بی محلی میکرد ناراحت ، بغض به گلوم چنگ انداخت و لرزون گفتم :
_نکنه از اینکه گفتم بهم تجاو..ز شده ازم بدت میاد ؟؟
نگاه سرد و یخ زده اش رو بهم دوخت و ناباور لب زد :
_چی ؟؟
_گفتم دیگه دوستم نداری ؟؟
میدونستم دارم چرت و پرت میگم ولی دست خودم نبود چون برای اولین بار بود توی این مدت بی محلی جورج رو میدیدم
یکدفعه صورتش از خشم قرمز شد و از پشت دندونای چفت شده اش خشن غرید :
_خفه شووووو !!
از صدای داد بلندش لرزی به تنم نشست و با ترس به دیوار آسانسور چسبیدم اولین بار بود خشمش رو میدیدم رگای گردنش وَرم کرده و بیرون زده و چشماش گلوله آتیش بودن
با ایستادن آسانسور عصبی نگاه بدی بهم انداخت و بیرون زد با فکر به اینکه گند زدم و حمایت و دوست داشتن تنها کسی که بهم اهمیت میداد رو از دست دادم غم عالم به دلم نشست
و همونجا کف آسانسور نشستم و هق هق گریه ام بالا گرفت خدایا من چقدر بدبخت بودم که باید این بلاها سرم بیاد و همش گند بخوره به زندگیم !!
نمیدونم چند دقیقه اونجا نشسته بودم که دیگه چشمه اشکم خشکیده بود به سختی بلند شدم و دستی به سر تا پای خاک گرفته ام کشیدم
بی توجه به سروضع بدم به طرف پارکینگ رفتم و بعد از سوار ماشین شدن با سرعت از شرکت بیرون زدم
من رو درک نمیکرد من قصدم از اینکه نمیخواستم سراغ اون نیمای روانی بره فقط و فقط بهم نخوردن آرامش نسبی زندگیم بود ولی اونطوری که پیدا بود جورج منظور منو اشتباه برداشت کرده و بهش برخورده بود
حوصله خونه رفتن هم نداشتم پس اینقدر خیابون گردی کردم و پرسه زدم که شب شده و ضعف توی بدنم پیچیده بود و به قدری گرسنه بودم که مدام جلوی چشمام سیاهی میرفت
ماشین کنار خیابون پارک کردم و درحالیکه سرمو روی فرمون میزاشتم با درد اسم خدا رو زیرلب زمزمه کردم
از همه جا رونده شده بودم و به قدری دلم از دیگران گرفته بود که نمیدونستم برای پیدا کردن ذره ای آرامش کجا برم و به کی پناه ببرم
هیچ دوست آنچنانی صمیمی هم نداشتم که حداقل یه شبی رو پیشش سَر کنم دستم به سمت روشن کردن ماشین رفت و درمونده باز توی خیابونا افتادم و شروع کردم به بی هدف خیابون ها رو بالا پایین کردن
که یکدفعه با دیدن بار گوشه خیابون فکر بیخیال شدن به سرم زد اینکه اینقدر بخورم که گیج و منگ شم و حداقل برای چند ساعتی فارغ از دنیای اطرافم بشم
با این فکر روی ترمز زدم و بعد از اینکه پیاده شدم سوییچ ماشین رو به طرف مستخدم بار گرفتم تا برام به پارکینگ ببره
با ورودم به سالن با دیدن اون همه دود و صدای قهقه بلند آدما که با صدای بلند موزیک قاطی شده بود باعث شد برای ثانیه ای پشیمون شده سرجام بایستم
اوندفعه هم اونقدر مست کردم تا اون بلا سرم اومد و توی مستی شدم بازیچه دست اون نیمای عوضی !!!
نه نباید دیگه بیگدار به آب میزدم
ولی با یادآوری اینکه دیگه هیچ چیز مهمی برای از دست دادن ندارم پوزخند تلخی گوشه لبم نشست
درحالیکه به طرف تنها صندلی خالی راه میفتادم زیرلب خطاب به خودم گفتم :
_هه …دلت به چی خوشه ؟؟ تو که هیچی برات نمونده دختر
پشت میز نشستم و با اشاره ای از مسؤل بار خواستم تا برام مشروب بریزه سری تکون داد و اطلاعت کرد لیوان اولی رو بی معطلی بالا فرستادم
با نفسی که از تلخیش گرفته بود به سختی گفتم :
_بازم بریز برام
صدای بوم بوم موزیک داشت گوشامو کر میکرد ولی من بی اهمیت به اطرافم فقط میخوردم و قصدم این بود که اینقدر مست بشم که همه چی از یادم بره
درگیر فکرای درهم برهمم بودم که پسر جوون و خوشکلی کنارم نشست درحالیکه سرش رو جلو میاورد دقیق کنار گوشم لب زد :
_همراه نمیخوای ؟؟
گرمای نفساش که به گوشم میخورد باعث میشد توی خودم جمع بشم و با گیجی لب بزنم :
_چی ؟؟
لیوانی برداشت و با چشم و ابرویی به مسؤل بار ازش خواست که پُرش کنه بعد از اینکه پُر شد ازمون فاصله گرفت
که پسره لیوان توی دستش تکونی داد و همونطوری که نزدیکترم میشد با دست آزادش نوازش وار روی بازوی برهنه ام کشید و گفت :
_هیچی….میدونستی لبات خیلی وسوسه برانگیزن
با احساس خطری که کردم سعی کردم خودم رو عقب بکشم
_برو کنار
ولی اون مشروب دستش یک نفس بالا کشید و بدتر بهم چسبید مست بودم ولی نه اونقدری که نفهمم دور و برم چه خبره ؟؟ عصبی تقلا کردم تا ازش جدا بشم
_گفتمممم ولم کن
سرش توی گودی گردنم فرو کرد و دو دستمو توی دستش گرفت تا نتونم کاری بکنم سرمو تکونی دادم تا مانعش بشم ولی بی فایده بود
چون صدا و تقلاهام توی تاریکی و صدای بلند آهنگ خفه شده بودن ، کار خودم رو تموم شده میدیدم بدون اینکه بخوام بدنم داشت گُر میگرفت و با حرکت دستاش داشتم وا میدادم
توی اوج ناامیدی بودم که یکدفعه سنگینیش از روی تنم کنار رفت و جورج با چشمای به خون نشسته پسره رو به باد کتک بست
سرم گیج میرفت و هرچی میخواستم بلند شم نمیتونستم پس بی حال همونطوری موندم و به درگیری اون دو نفر نگاه میکردم
اصلا جورج اینجا چیکار میکرد ؟؟
نگهبان و حراست بار دورشون جمع شدن و به سختی از همدیگه جداشون کردن
تا به حال جورج رو اون شکلی ندیده بودم عصبی دستش از دستای حراست بار بیرون کشید و خشمگین به سمتم اومد
زیربغلم رو گرفت و حرصی گفت :
_بلند شو بریم زود باش !!
فارغ از تموم اتفاقایی که بینمون افتاده بود خودمو توی آغوشش انداختم و دستامو دور گردنش حلقه کردم با دیدن حالم بیخیال کمک کردن شد
و با یه حرکت دستش زیر زانوهام گذاشت و بلندم کرد و به آغوش کشیدم از زور مستی خنده بلندی کردم و با لحن کشیده ای گفتم :
_چه خوبه که اومدی دنبالم
با چشمایی که خون ازشون چکه میکرد نگاه بدی بهم انداخت و شنیدم زیرلب حرصی گفت :
_هیس دیونه !!
سرمو روی سینه ستبرش گذاشتم که با قدمای بلند از بار بیرون زد چشمامو بسته بودم که شنیدم خطاب به کسی گفت :
_ماشینش رو بیار
_چشم قربان !!
بعد از چند ثانیه راه رفتن صدای باز کردن در ماشین اومد من از خودش جدا کرد و روی صندلی خوابوندم ولی من نمیدونم چه مرگم شده بود که نمیخواستم ازش جدا شم
پس بدون اینکه ولش کنم دستامو محکم تر دور گردنش حلقه کردم و با لحن لوسی غر زدم :
_نه نه ولم نکن
کلافه سعی کرد حلقه دستامو باز کنه
_بزار برم باید بشینم پشت فرمون
اخمامو توی هم کشیدم درحالیکه سرمو جلو میبردم و لبامو روی پوست گردنش میکشیدم زیرلب زمزمه وار نالیدم :
_نمیخوام منو بغل کن !!
دستاش که قصد باز کردن حلقه دستامو داشت با این حرکتم شُل شد ، سرمو بالا بردم و درحالیکه نگاهمو توی صورت جذابش که فقط چند سانتی باهم فاصله داشت میچرخوندم آروم لب زدم :
_من میخوامت
انگار مستی شجاعم کرده بود که داشتم حرف دلم رو به زبون میاوردم و از خواستنش میگفتم ، انگار اونم دنبال صداقت حرفام میگشت که نگاهش رو توی چشمام چرخوند و با بهت لب زد :
_چی ؟؟
هُرم نفس هاش که توی صورتم پخش میشد باعث شد کنترلم رو از دست بدم و بی اهمیت به سوالش لبامو به لبهای نیمه بازش بچسبوندم
خشکش زد و بی حرکت موند که با لذت لباشو بوسیدم و با حرص و طمع خاصی گازی از لب پایینش گرفتم
با این حرکتم انگار از شوک بیرون اومده باشه کم کم دستاش توی موهام چنگ شد و به شدت شروع کرد باهام همکاری کردن با نفس نفس زبو…نی روی لبام کشید
و بالاخره ازم جدا شد و درحالیکه پیشونیش رو به پیشونیم تکیه میداد با نفس های بریده چشماش رو میبست شنیدم زیرلب آروم زمزمه کرد :
_دیووونه
با چشمای خمار شده نگاهمو به لباش دوختم و با عطش گفتم :
_خیلی خوشمزن
با تعجب چشماش رو باز کرد و پرسید :
_چی ؟؟
بوسه ای کوتاه روی لبهاش نشوندم و گفتم :
_اینا
بلند و مردونه خندید و درحالیکه بازوهامو توی دستاش میفشرد گفت :
_دیگه بسه هرچی شیطونی کردی باید بریم خونه
خواست ازم جدا شه که انگار دیووونه شده باشم دستمو تحر…یک وار رو سینه ستبرش چرخوندم و گفتم :
_ولی من میخوامت
چشماش گرد شد و گفت :
_مستی این حرفا رو نزن یکدفعه میبینی من دیوونه میشمااا
و بدون اینکه اجازه هیچ عکس العملی رو بهم بده تقریبا داخل ماشین هُلم داد و در سمتم رو قفل کرد ماشین رو دور زد و بی معطلی پشت فرمون جا گرفت
مست و پاتیل سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و خمار با لحن کشداری جوابش رو دادم :
_هووووم منم همین رو میخوام که دیونه شی !!
ماشین روشن کرد و درحالیکه سرش رو به نشونه تاسف تکونی میداد گفت :
_ولی اصلا به نفعت نیست بچه !!
تموم تنم گُر گرفته بود و حس میکردم دارم آتیش میگیرم و دستم به سمت بیرون آوردن لباسم رفت که جورج نیم نگاهی بهم انداخت و با تعجب پرسید :
_داری چیکار میکنی ؟؟
پیراهنم رو با یه حرکت از سرم بیرون کشیدم و نالیدم :
_گرممه !!
نیم نگاهی بهم انداخت و همین که نگاهش به تن سفیدم با اون لباس ز…یرمشکی که تضاد جالبی با تنم پیدا کرده خورد کنترل ماشین از دستش خارج و نزدیک بود تصادف کنه
ولی زود به خودش مسلط شد فرمون چرخوند و تونست ماشین کنترل کنه ، عصبی با نفس نفس خطاب بهم گفت :
_دیوونه شدی ؟! بپوش زود باش
_نوووچ گرممه !!
پوووف کلافه ای کشید و سعی کرد دیگه نگاهش به تنم نیفته
_بپوش چون چیزی نمونده برسیم خونتون
_نه نه من خونه نمیرم
کلافه ماشین گوشه خیابون پارک کرد و به سمتم چرخید
_یعنی چی خونه نمیری ؟؟
به سمتش رفتم و تقریبا خودم رو بهش چسبوندم
_چون میخوام بیام پیش تو
بازوم گرفت و سعی کرد من مست رو که انگار دیوونه شده بودم رو از خودش جدا کنه
_آیناااز نکن منم تا حدی میتونم خودمو کنترل کنم
انگشتمو آروم روی لب پایینش کشیدم و با چشمای خمار شده چیزی گفتم که نفس توی سینه اش حبس شد
_خوب خودت رو کنترل نکن !!
درحالیکه چشماش رو محکم روی هم میفشرد لعنتی زیرلب زمزمه کرد ، توی مستی دستم به سمت باز کردن دکمه های لباسش رفت
که یکدفعه انگار جنی شده باشه وحشت زده چشماش رو باز کرد و نمیدونم چطوری با یه حرکت به عقب روی صندلی خودم هُلم داد با عجله ماشین روشن کرد و گفت :
_اوکی بریم خونه من !!
پس قبول کرد منو ببره پیش خودش ، تو اوج مستی خندیدم چشمام روی هم رفت و تقریبا بیهوش شدم تو خواب و بیداری بودم که در سمتم باز شد و توی آغوش کسی فرو رفتم
از بوی عطر تنش تشخیص اینکه کسی جز جورج نیست کار سختی نبود با آرامش دستامو دور گردنش حلقه کردم که دستاش محکمتر دور تنم پیچید و شروع کرد به راه رفتن
بعد از چند دقیقه روی تخت خوابوندم که گیج چشمامو باز کردم و با دیدن اتاق زیبا و بزرگی که توش بودم بدون اینکه دستامو از دور گردنش باز کنم خطاب بهش زیرلب نالیدم :
_هوووووم میخوای با من بخوابی ؟؟
دستامو از دور گردنش باز کرد و درحالیکه صاف می ایستاد آروم گفت :
_آره حالا بخواب
به قدری حس خستگی و خواب آلودگی داشتم که با این حرفش و دیدن اینکه در حال تعویض و بیرون آوردنش لباساشه مطمعن شدم که میخواد بیاد پیشم
با آرامش از اینکه چون خونه خودشه و قرار تموم شب کنارش باشم چشمام روی هم رفت و با فکر از اینکه هنوز بیخیالم نشده و دوستم داره لبخندی گوشه لبم نشست
منو عضو گروهتون کنید لطفا
راستی منم میخوام رمان بنویسم ولی ب ی ویراستار نیازمندم کسی نیست بهم کمک گنه😉😁
میشه منو فضو گروهتون کنید
سلام نویسنده محترم
امیدوارم این متنو ک مینویسم رو بخونی و بزاری ک همه ببینن♥️
نظرم درمورد رمانت هر چی بگم کمه واقعا کمه تنها چیزی ک میتونم بگم greatttttt😎دقیقا همین فقط میتونم بگم عالی همین کافیه خیلی اقا یا خانمی😅امیدوارم تو مراحل زندگیت مث همیشه موفق و سربلند باشی🙃راستی اینکه ایناز ب حورج میرسه یا نیما بقیه نظراتشونو دادن و من نمیتونم چیزی بگم ولی اگه وقت داری اگه اتدکی وقت داری همین اندک وقتو صرف مهدی و املیم کن خیلی دلتنگ مِهدی شدم🙃امیدوارم پیاممو بخونی و بزاری ک همه ببینن ممنون میشم بازم براتوت ارزوی موفقیت میکنم روز خوش♥️🤞🏻
بعد از یه هفته وجدانا همینقد؟واقعا که.ای کاش نویسنده بیشتر پارت بزاره
سلام آوا خانم نویسنده ی خوب رمان دانشجوی شیطون بلا. رمان ت اول ش بد نبود و الان می خوام نظرمو درباره ی فصل دوم که مربوط به نیما و آیناز و جورج بود رو بگم. راستش اول های رمان برام زیاد جالب نبود چون موضوع ش تکراری بود ولی الان که جورج رو آوردی توی دانستانت، رمان ت بی نظیر شده یعنی از عالی عالی تر شده. روابط آیناز و جورج رو خیلی دوست دارم و چیزی که انگیزه مو برای رمان ت بیشتر میکنه ، روابط جورج و آینازه. و اینکه بگم به شدت از شخصیت نیما بدم میاد. امیدوارم توی رمانت جورج رو به آیناز برسونی نه نیما رو چون واقعا نیما از لحاظ عقلانی لیاقت داشتن آیناز رو نداره. خواهش میکنم ازت تو رمانت رو مثل بقیه ننویس و آخر و پایانش رو متفاوت کن. خیلی این اواخر به رمانت علاقه پیدا کردم و خیلی دوست دارم توی رمانت به عنوان پیام اینو نشون بدی که آدم هایی که به نجابت دختر ها تجاوز میکنن باید به سزای اعمالشون برسن. خواهش می کنم ازت به جای نیما ، جورج رو بهش برسون. خیلی رمانت خوبه با وجود چیزایی که گفتم و بی صبرانه منتظر پارت جدیدتجدیدتم.