رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 34

5
(1)

 

فردا بعد از اینکه صبحونه مختصری خوردم آماده شدم و به شرکت رفتم و سرگرم کار شدم و سخت مشغول بودم

و تقریباً زمان و مکان از دستم در رفته بود که با صدای زنگ تلفن به خودم اومدم و در حالیکه خودکار توی دستمو لای پرونده میزاشتم گوشی رو برداشتم و بی حواس لب زدم :

_هووووم ؟!

صدایی به گوشم نرسید که با تعجب گوشی رو از گوشم فاصله دادم و درحالیکه باز به گوشم میچسبوندمش آروم گفتم :

_الوووو ؟!

با فکر به اینکه تماس قطع شده و یا مشکلی داره بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و خواستم گوشی روی دستگاه بزارم که با صدای جورج دستم روی هوا خشک شد

_بیا اتاقم زود !!!

گیج لب زدم :

_هااا ؟! بله رییس م….

با پخش شدن صدای بوق آزاد توی گوشم گوشی رو توی دستم فشردم و عصبی زیرلب زمزمه کردم :

_لعنتی بازم گند زدم !!

گوشی روی دستگاه کوبیدم و دستی به موهام کشیدم همونطوری که سعی در مرتب کردنشون داشتم از اتاق بیرون زدم و پشت در اتاقش ایستادم

دستپاچه نفسمو با فشار بیرون فرستادم و تقه ای به در اتاقش زدم و وارد شدم ؛ سرش پایین بود و درحال نوشتن چیزی بود که خجالت زده از رفتار چند دقیقه پیشم آروم گفتم :

_ با من کاری داشتید رییس ؟!

بدون اینکه حتی سرش رو بالا بگیره جدی گفت :

_پرونده های که بهت دادم جمع بندیشون رو تموم کردی یا نه ؟!

_بله کامل شده و تقریبا تکمیله

_خوبه …. برام بیارشون

_چشم !!

عقب گرد کردم تا با عجله بیرون برم ولی با حرفی که زد بی اختیار پاهام از حرکت ایستادن

_چه رابطه ای بین تو و نیما هست ؟!

بخاطر رفتار اون روز نیما دیر یا زود منتظر پرسیدن همچین سوالی از جانب جورج بودم چون هیچ رییسی با کارمند قبلیش اینطور صمیمی رفتار نمیکنه و پیگیر کارهاش نیست

پس بدون اینکه خودم رو ببازم به اجبار به سمتش چرخیدم و بی تفاوت گفتم :

_هیچ چیزی نیست جز رابطه رییس و کارمندی و یه آشنایی دوری که بینمون هست !!

دست به سینه به صندلیش تکیه زد و با اخمای درهم پرسید :

_مطمعنی فقط همینه ؟؟!

صاف ایستادم و بدون ذره ای تردید لب زدم :

_بله !

اخماش شدید توی هم فرو رفت و درحالیکه دست مشت شده اش روی میز میزاشت عصبی گفت :

_پس چرا از بین این همه کارمند فقط تو رو خواستن ؟!

بی اختیار به طرفش رفتم و گیج پرسیدم :

_چی؟! یعنی چی من رو خواستن ؟؟

در لب تاپ جلوش رو محکم بست بلند شد و بلند شد به طرفم اومد

_یعنی اینکه خواستن تو بری شرکتشون !!

_چی ؟!

سینه به سینه ام ایستاد و با اخمای درهم نگاه آتشیش رو به چشمام دوخت

_تو رو به عنوان نماینده از طرف شرکت ما انتخاب کردن

_نماینده شرکت ؟! چرا آخه ؟؟

انگار از گیج بازی هام خسته شده باشه با سرفه ای گلوش رو صاف کرد و عصبی گفت :

_ میگم شما مگه اینجا و توی شرکت من مشغول به کار نیستید ؟!

به کل حواسم پیش اون نیمای عوضی و شرکتش پرت بود و به همین دلیل گیج لب زدم :

_بله چطور !؟

دندوناش روی هم سابید و خشن ادامه داد :

_پس چطور با وجود اینکه توی جلسه حضور داشتی ولی نمیدونی که قراره برای نظارت بهتر بر روند پروژه یه نماینده از طرف شرکت ما بره اونجا و یکی از طرف اونا بیاد توی شرکت ما مشغول به کار بشه ؟؟

اوووه خدای من …..!!
اون روز بخاطر اینکه یکدفعه نیما رو دیده بودم و یه جورایی شوکه بودم یک ذره هم حواسم به جلسه و حرفایی که میزدن نبود

با دیدن صورت رنگ پریده و نگاه ترسیده ام انگار خودش به موضوع پی برده باشه دستی پشت گردنش کشید و حرصی پرسید :

_نگو که تموم مدتی که اونجا نشسته بودی یه ذره هم به حرفای ما گوش ندادی و حواست جای دیگه ای بوده ؟؟

شرمنده سر به زیر انداختم

_ببخشید قربان !!

پوووف کلافه ای کشید و زیرلب با خودش زمزمه کرد :

_فکر نمیکردم تا این حد خ……

باقی حرفش رو ناتموم گذاشت و درحالیکه به طرف میزش میرفت بی تفاوت بلند گفت :

_برو وسایلت رو جمع کن باید بری شرکت نیما !!

ولی من نمیخواستم اونجا برم و هر روز قیافه اون نیمای لعنتی رو ببینم و حرص بخورم پس دستپاچه دنبالش رفتم و لرزون گفتم :

_نمیشه یکی دیگه رو جای من بفرستید ؟!

با یه تای ابرویی بالا رفته سوالی به طرفم برگشت که با استرس دستامو روی هوا تکونی دادم و گفتم :

_آخه میدونید چون از اون شرکت رفتم الان زیاد ر…..

توی حرفم پرید و خشن گفت :

_در حال حاضر از بین اون همه کارمند باسابقه ؛ تو تازه کار رو خواستن و مورد تاییدشون بودی و بنا به دلایلی من هم قادر به مخالفت باهاشون نیستم پس…..؟!

به در اتاق اشاره ای کرد و جدی ادامه داد :

_بهتره بری و بیشتر از این من رو عصبانی نکنی !!

چنان این حرف رو با صدای بلند و با اخمای درهم زد که بی اختیار یک قدم به عقب برداشتم و درحالیکه آب دهنم رو با ترس قورت میدادم آروم لب زدم :

_چشم قربان !!

از اتاقش بیرون زدم و با قدمای کوتاه و بی جون به طرف اتاقم راه افتادم و درحالیکه نگاهمو توی اتاق کارم میچرخوندم زیرلب زمزمه کردم :

_ یعنی باز باید برگردم به اون جهنم ؟!

یکدفعه با فکری که به سرم زد با عجله وسایلم رو جمع کردم و از شرکت بیرون زدم

اینقدر با سرعت رانندگی میکردم که تا زمانی که به اونجا برسم نزدیک بود چندباری تصادف کنم بی اهمیت ماشین رو دقیق در شرکتش پارک کردم و وسایلم رو زیربغل زدم و پیاده شدم

نگهبان های جدیدی که نمیشناختمش سد راهم شد و جدی پرسید :

_کجا ؟! کارت شناسایی لطفا

زیر دستش زدم و عصبی درحالیکه به طرف آسانسور میرفتم بلند لب زدم :

_کارمند جدیدم از شرکت هاوارد اومدم

با این حرفم انگار بیخیال شده باشه دیگه دنبالم نیومد ، وارد آسانسور شدم و با انگشت محکم چند بار روی دکمه اش کوبیدم که در بسته شد و زیرلب با خودم زمزمه کردم :

_چرا دست از بازی کردن با من برنمیداره لعنتی !!

با باز شدن درهای آسانسور جعبه وسایلمو توی دستم تکونی دادم و با قدمای بلند به طرف اتاقش راه افتادم

منشی با دیدنم بلند شد و با تعجب گفت :

_با کی کار دا…..

بدون اینکه حتی یه نیم نگاهی هم سمتش بندازم با اخمای درهم در اتاق نیما رو باز کردم که حرفش رو قطع کرد و با عجله به سمتم اومد

_وایسا ببینم چرا بی اجازه سرتو میندازی پایین و هرجایی که دلت میخواد میری ؟!

نیما که پشت پنجره مشغول تماشای بیرون بود با سروصدای منشی به طرفمون برگشت و با دیدن من چند ثانیه خیره نگاهم کرد

منشی بازوم رو گرفت و عصبی گفت :

_بیا برو بیرون

و دستپاچه خطاب به نیما ادامه داد :

_ببخشید قربان نمیدونم چی شد یکدفعه وارد اتاق ش…..

نیما درحالیکه هنوز نگاه خیره اش رو از روی من برنداشته بود دستش رو به نشونه سکوت بالا گرفت و جدی خطاب به منشی گفت :

_مشکلی نیست تو میتونی بری

_ولی قربان !!

نیما بالاخره نگاه سنگینش رو از روی من برداشت و آنچنان نگاه خشمگینی به منشی انداخت که بخت برگشته دوتا پا داشت دوتای دیگم قرض گرفت و با ببخشید کوتاهی که زیرلب زمزمه میکرد از اتاق بیرون رفت

با صدای بسته شدن در اتاق انگار تازه به خودم اومده باشم دندونام روی هم سابیدم و با قدمای بلند به سمت نیما رفتم و با یه حرکت جعبه وسایلم رو محکم تخت سینه اش کوبیدم

از شدت ضربه ام سرجاش تکونی خورد و یک قدم به عقب برداشت که جعبه روی زمین افتاد و تموم وسایل داخلش پخش زمین شدن ، درحالیکه با اخمای درهم دستشو روی سینه اش میکشید گفت :

_چته دیووونه شدی ؟!

با نفس نفس نگاهمو روی وسایل پخش شده روی زمین چرخوندم و با حرص غریدم :

_مگه نمیخواستی برگردم به این جهنم دره ؟! خوب میخواستم دقیق ببینی که اومدم یه وقت نگران نشی

ازم فاصله گرفت و با تمسخر گفت :

_اگه احیانا نمایشت تموم شده میتونی برگردی سرکارت !!

از این حجم بی تفاوتیش حرصم گرفت و عصبی رو به روش ایستادم

_از بین اون همه آدم چرا من رو انتخاب کردی هااا ؟! چرا از اذیت کردن من لذت میبری

روی صورتم خم شد و درحالیکه نگاه خیره اش رو به لبام میدوخت با لحن خاصی آروم لب زد :

_چون محیط اونجا به درد تو نمیخوره این رو بعدا متوجه میشی …فهمیدی ؟!

مسخ شده خیره چشماش شده بودم و بی اختیار نمیتونستم نگاه ازشون بگیرم که بهم، نزدیک تر شد و درحالیکه آروم با انگشت روی لبهام میکشید با حرفی که زد آب دهنم رو صدادار قورت دادم

_برای اینکه ازت محافظت کنم باید پیش من باشی !!

یعنی چی این حرفش ؟!
انگار چشماش جادو داشتن که اینطوری اراده ام رو ازم گرفته بودن و به طور ناباوری دلم نمیخواست نگاه از چشماش بگیرم

نمیدونم حالت صورتم چطور بود که چشماش شیطون شد و درحالیکه سرش رو پایین تر طوریکه فقط اندازه یک بند انگشت فاصله بینمون بود میاورد ادامه داد :

_خوبه انگار قشنگ متوجه حرفام شدی !؟

با برخورد عطر نفساش توی صورتم نمیدونم چه بلایی داشت سرم میومد که مسخ شده چشمام رو بستم و انگار تموم اون حجم از تنفر از یادم رفته باشه

فقط دوست داشتم توی اون حالت و کنارش بمونم یکدفعه با برخورد آروم لباش روی لبام انگار تازه به خودم اومده باشم چشمام باز شد وای خدایا من داشتم چه غلطی میکردم ؟!

وحشت زده خواستم عقب بکشم که دستش پشت گردنم نشست و خشن لبم رو به دندون کشید از درد خفیفی که توی لبم پیچید بی اختیار آخ آرومی از بین لبهام بیرون اومد

که با صدای که از هیجان میلرزید و دورگه شده بود جوووونی گفت و با یه حرکت سریع به دیوار کوبیدم بهم چسبید و درحالیکه دستاش دو طرف صورتم میزاشت به شدت شروع کرد به بوسیدنم !!

لعنت به من بی جنبه چرا یه طوری رفتار کردم که اینم اینطوری تحریک بشه و کنترلش رو از دست بده ؟! صورتم رو به سختی کج کردم تا از دست بوسه هاش در برم و فرار کنم

که انگار وحشی شده باشه چونه ام رو با حرص خاصی محکم گرفت و درحالیکه به طرف خودش برمیگردوند و با کاری که کرد بی اختیار بدنم سست و بی حس شد

با مهارت خاصی زبونم رو بین لباش گرفته بود و یه طوری مِک میزد و نفس هاش توی صورتم پخش میشد که برای اولین بار جلوش کم آوردم

توی دنیای دیگه ای فرو رفتم و چشمام روی هم افتادن و به قدری بدنم بی حال شد که پاهام لرزید و نزدیک بود پخش زمین شم

که نیما متوجه حال بدم شد و دستاش دور کمرم حلقه کرد و به خودش چسبوندم حالا دستاش بودن که روی کمرم بالا پایین میشدن و از طرف دیگه لبام رو بدجور به بازی گرفته بود

اینقدر شهو….ت و عطش چشمام رو کور کرده بود که فقط دوست داشتم توی اون حالت بمونم لباش رو یه کم فاصله داد که بی اختیار آ…هی کشیدم و چشمای نیمه بازم رو به لبای خیسش دوختم

نگاهش رو بین چشمام چرخوند و با صدای که شهو…ت ازش میبارید آروم زمزمه کرد :

_چرا ازت سیر نمیشم !؟

انگار روحی چیزی توی جلدم رفته باشه و به آدم دیگه ای تبدیل شده باشم بی توجه به حرفش با نفس نفس یقه اش رو گرفتم و به طرف خودم کشیدمش که تو گلو خندید

و درحالیکه باز روم خم میشد زبونی روی لبهام کشید و کارش رو از سر گرفت ، و من آنچنان از خود بی خود شده بودم که درست عین کسایی که مست کرده باشن رفتار میکردم و گیج میزدم

نمیدونم چقدر توی اون حال بودیم که بدن تحریک شده اش رو بهم فشرد و سرش رو توی گودی گردنم فرو برد تا دستش به سمت باز کردن دکمه های لباسم رفت با تقه ای که به در اتاق خورد باعث شد وحشت زده چشمام گرد بشن و دستپاچه از هم فاصله بگیریم

منشی داخل شد و با کنجکاوی نگاهش بینمون چرخوند که با عجله پشت بهش به طرف پنجره قدی اتاق رفتم و با دستای لرزون موهای توی صورتم رو کنار زدم

خدایا این چه غلطی بود که کردم ؟! حتما چون اولین پسریه که تا این حد نزدیکم شده و یه جورایی تجربه اولمه برای همین تا این حد بی جنبه ام و ساده خودم رو در اختیارش گذاشتم و مثل مونگلا توی بغلش ولو شدم

هه لعنتی یعنی برای دعوا کردن اینجا اومده بودم ولی الان کم مونده بودم برم زیر…ش !!

دستپاچه نمیدونستم باید چیکار کنم و یه طورایی دور خودم میچرخیدم که با صدای داد نیما وحشت زده توی جام پریدم

🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا