رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 33
_ایشون مزاحم من شدن !!
جورج عصبی اخماشو توی هم کشید و خطاب بهم گفت :
_اینجا توی شرکت من احترامتون واجبه ولی بنظرتون این کار درسته جناب احمدی؟!
دستامو توی جیب شلوارم فرو بردم و درحالیکه مستقیم خیره چشمای آیناز میشدم خطاب به جورج گفتم :
_فکر نمیکردم صحبت با کارمند قدیمیم رو بشه اسمشو گذاشت مزاحمت !!
دستی به دماغش کشید و درحالیکه دندوناش روی هم می سابید عصبی گفت :
_ایشون فعلا کارمند من هستن و هرچیزی که توی شرکت من باعث آزارشون بشه به نظر منم چیزی جز مزاحمت نیست
دستام مشت شد و عصبی زیرلب زمزمه کردم :
_اوکی !!
و همونطوری که با چشمام برای آیناز خط و نشون میکشیدم بدون اینکه چیز دیگه ای بگم عصبی جلوی چشمای متعجبشون از شرکت بیرون زدم
در ماشین رو محکم بهم کوبیدم و درحالیکه نگاهم رو به ساختمون شرکت هاوارد میدوختم زیرلب زمزمه کردم :
_حالا برای من زبون درآوری ؟! عیبی نداره میدونم چطور برات کوچیکش کنم جوجه فقط منتظر باش و ببین !!
فعلا باید صبر میکردم تا کم کم اعتمادش رو جلب کنم چون اینطوری که الان این دختر در مقابلم جبهه گرفته هیچ چیزی حل نمیشد و فقط فقط به زمان نیاز داشتم
با این فکر ماشین روشن کردم و با تموم قدرت پامو روی گاز فشردم ؛ حوصله شرکت رفتن رو نداشتم و به کل اعصابم بهم ریخته بود نیاز به آرامش داشتم پس راه خونه رو در پیش گرفتم
با رسیدن به خونه خسته و کوفته در سالن رو باز کردم و با سری پایین افتاده کتم رو از تنم بیرون کشیدم و خواستم روی دسته مبل بندازمش ولی با دیدن کسی که وسط سالن با لبخندی که کل صورتش رو پوشونده بود ایستاده بود و با دلتنگی نگاهم میکرد
دستم روی هوا خشک شد و ناباور زیرلب زمزمه کردم :
_مامان !!
_جانم عزیزدلم
بعد چند سال بی خبری بالاخره داشتم مامانم رو از نزدیک میدیدم قلبم داشت از سینه ام بیرون میزد و دستام بی اختیار شروع کرده بودن به لرزیدن
بدتر از همه پاهام بودن که انگار به زمین چسبیده باشن قدرت تکون دادنشون رو نداشتم و بی حرکت ایستاده بودم که با قدمای کوتاه به سمتم اومد و لرزون صدام زد و گفت :
_دلم برات تنگ شده بود !!
رو به روم ایستاد و دستش رو برای لمس صورتم جلو آورد که نگاهم روی صورت خیس از اشکش چرخید و با یادآوری گذشته بی اختیار یک قدم به عقب برداشتم
هنوزم یادم نرفته بود که چطور با بی رحمی تمام بین من و نورایی که اونطور با آبرومون بازی کرد بازم نورا رو انتخاب کردن و به من پشت کردن !!
بیقرار دستی پشت گردنم کشیدم و به سختی لب زدم :
_برای چی اومدی اینجا ؟!
از شنیدن لحن سرد و سنگینم درحالیکه هنوز از حرکت اولم دستش روی هوا خشک شده بود با غم نگام کرد و بالاخره دستش رو پایین انداخت و با چیزی که گفت خشمگین فریاد زدم :
_چی ؟؟؟!!
_گفتم که نورا قرار بود بیاد پیش خانواده شوهرش منم گفتم از این فرصت استفاده کنم و بیام یه سری به تو بزنم
هه پس خانوم اومدن تفریح و عشق و حال !!
با حرص گفتم :
_الان کجاست ؟!
_کی ؟!
حتی آوردن اسمش به زبون هم برام سخت بود نگاهمو به زمین دوختم و با لحنی آمیخته با حرص لب زدم :
_دخترت !!
نمیدونم چی پیش خودش فکر کرده بود که خوشحال بهم نزدیک تر شد و با ذوق شروع کرد با آب و تاب تعریف کردن
_قرار بود باهم بیایم ولی بخاطر مشکلاتی که برای پاسپورت پسرش پیش اومد نشد بیاد و موند تا درستش کنه چند روز دیگه پروازشه
آهانی زیرلب زمزمه کردم ؛ پس هنوز نتونسته قدم نحسش رو توی این کشور بزاره !!
با سری که به شدت درد میکرد وسایلم رو برداشتم و عقب گرد کردم تا به اتاقم برم که ناامید صدام زد و گفت :
_ بعد از چند سال دوری و حسرت نمیخوای دو دقیقه پیش مادرت بشینی !!
با دستای مشت شده ایستادم که بعد از چند ثانیه صدای قدماش به گوشم رسید که با حس دستش روی بازوم بی اختیار خودم رو عقب کشیدم
با دیدن این حرکتم دستش روی هوا خشک شد و با بُهت اسمم رو صدام زد
_نیما !!
میدونم مادرم بود و گناه داشت که من اینطوری باهاش صحبت میکردم ولی برام سخت بود تا بخوام مثل گذشته باهاش رفتار کنم
کلافه دستمو روی هوا تکونی دادم و با صدای مرتعشی لب زدم :
_خستم مامان !!
و بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم با قدمای بلند و عصبی به طرف اتاقم راه افتادم و محکم در رو بهم کوبیدم
لعنتی از امروز به بعد ماجراها شروع میشد و بدتر از همه وقتی بود که پای نورا به این کشور باز میشد اون وقت بود که اعصاب و آرامش منم بهم میریخت
کلافه وسایل توی دستمو روی تخت پرت کردم و با فکرای درهم لبه تخت نشستم و درحالیکه خم میشدم دستامو از دو طرف توی موهام چنگ زدم
نمیدونم چقدر درگیر فکر کردن بودم که دیگه خسته روی تخت افتادم و درحالیکه چشمامو به سقف میدوختم به این فکر میکردم که باید دقیقا چیکار کنم ؟!
یکدفعه با فکری که به ذهنم رسید پوزخند گوشه لبم پررنگ تر شد و چشمام رو بستم و با خشم زیرلب زمزمه کردم :
_اوکی ….خودت خواستی نورا !!
کم کم پلکام سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با حس نوازش موهام هوشیار شدم ، حدس زدن اینکه کسی جز مامان نمیتونه باشه چیز سختی نبود
بدون اینکه چشمام باز کنم توی همون حالت خودم رو به خواب زدم که بعد از چند دقیقه که گذشت بوسه ای روی گونه ام نشوند و با حرفی که زد عصبی چشمامو باز کردم
_میدونم بیداری خواستم بگم که اگه میشه اجازه بدی نورا و پسرش وقتی اومدن بیان اینجا تو خونت یه مدت بمونن !!
با دیدن چشمای بازم که مطمعن بودم از شدت سر درد الان پر از رگه های خونیه با نگرانی روی صورتم خم شد و گفت :
_حالت خوبه ؟!
بی اهمیت به نگرانیش روی تخت نشستم و درحالیکه نفسم رو سخت بیرون میفرستادم عصبی گفتم :
_احیانا قصد جون من رو کردی مامان ؟!
خشکش زد و بعد از چند دقیقه که گذشت انگار تازه به خودش اومده باشه با ناباوری گفت :
_چی ؟! معلوم هست داری چی میگی ؟!
سرم رو کج کردم و با حرص لب زدم :
_آره ….با آوردن اسم نورا پیش من همینطوری عصبی میشم حالا دارید میگید بیان اینجا تو خونه ی من بمونن ؟!
پوزخندی زدم و با تمسخر ادامه دادم :
_هه …. داری جوک میگی ؟!
بلند شدم و با خشمی که درونم زبونه میکشید به طرف کمد لباسی راه افتادم که دستپاچه دنبالم اومد و با دلجویی گفت :
_آخه تا کی میخوای اینطوری باشی مادر ؟! هرچی نباشه اونم خواهرته و ج…..
بی اختیار در کمد رو محکم بهم کوبیدم و با حرص فریاد کشیدم :
_من خواهری به اسم نورا ندارم !!
با صدای دادم توی جاش پرید و با ترس دستش روی سینه اش گذاشت با دیدن حالت ترسیده و رنگ پریده اش پشیمونی سراغم اومد
کلافه دستی به صورتم کشیدم و یک قدم به سمتش برداشتم و به آرومی خطاب بهش لب زدم :
_ببخشید ولی……
با اینکه گفتنش برام سخت بود ولی با بی رحمی تمام ادامه دادم :
_اگه میخوای توی خونه من حرفی از نورا و اومدنش به اینجا بزنی بهتره برگردی ایران !!
و بدون اینکه مهلت حرف زدن بهش بدم جلوی چشمای مات و مبهوتش وارد حمام شدم و درو بهم کوبیدم ، با حرص به طرف وان رفتم ولی پشیمون شده وسط راه ایستادم
من نیاز به دوش آب سردی داشتم تا بلکه از سردی زیادش بهم شوک وارد بشه تا از این کابوسی که درگیرشم نجات پیدا کنم
کابوسی که نقش اول اون نورا و پسرش بودن که حالا با پا گذاشتنشون توی این کشور قصد داشتن از من یه روانی به تمام معنا بسازن
مگه میشه بتونم برای ثانیه ای وجود اون و پسرش رو توی این کشور اونم دقیق کنار گوشم تحمل کنم ؟!
عصبی شیرآب سرد رو باز کردم و بدون معطلی زیرش رفتم نفسم از سردی بیش از حدش گرفت ولی تحمل کردم و باعث شد ذهنم از همه چی خالی شه و تقریبا آروم بگیرم
بعد از اینکه حس کردم حال و هوام بهتر شده و سرحال اومدم حوله ام تنم کردم و درحالیکه کلاهش روی سرم میزاشتم از حمام بیرون زدم
ولی همین که پامو داخل اتاقم گذاشتم با دیدن چیزی که روی تخت خوابم بود با کنجکاوی به سمتش پاتند کردم ولی همین که بالای سرش رسیدم
با دیدنش اخمامو توی هم کشیدم و با دستای مشت شده عصبی زیرلب غریدم :
_بازم تو ؟!
بازم ردپایی از نورا ؟!
یه عکس بزرگی از نورا همراه با پسر تُپل بامزه ای که توی بغلش بود روی تخت من خودنمایی میکرد
امان از این مامان !!
انگار این من نبودم که یک ساعت پیش بهش گوشزد کرده بودم حرفی از نورا پیش من نزنه حالا بیخیال برداشته عکس نحس اون و پسرش روی تخت درست جلوی چشمام گذاشته
من که میدونستم هدفش از این کارا فقط و فقط این بود که کاری کنه روابط ما درست شه و باهم آشتی کنیم ولی مگه همچین چیزی امکان داشت ؟!
دندونامو روی هم سابیدم و عصبی درحالیکه عکس رو از روی تخت چنگ میزدم از اتاق بیرون زدم و عصبی مامان رو صدا زدم
از آشپزخونه بیرون اومد و با اینکه معلوم بود ترسیده ولی از تک و تا نیفتاد و جدی گفت :
_بله چی شده ؟!
عکس رو با حرص توی هوا تکونی دادم
_این روی تخت من چیکار میکنه ؟!
شونه ای بالا انداخت و بی تفاوت گفت :
_چطور ؟! من از کجا بدونم
پوووف واقعا من رو احمق فرض کرده بود !؟
با خشم عکس رو از وسط پاره کردم و درحالیکه جلوی چشمای مات و مبهوتش تکه هاش رو توی هوا پرت میکردم به طرف اتاقم راه افتادم و بلند خطاب بهش گفتم :
_خستم میخوام بخوابم پس کسی مزاحمم نشه !!
با این حرف یه طورایی بهش فهموندم که باز با فکر و نقشه دیگه ای سراغم نیاد و بیش از این با پیش کشیدن اسم نورا عصبیم نکنه وگرنه قصد خوابیدن نداشتم
با ورودم به اتاق عصبی کلاه حوله رو از روی سرم کشیدم و چنگی توی موهای خیسم زدم لعنتی تموم آرامشم رو از دست داده بودم دیگه توی خونه خودمم یک دقیقه آروم و قرار نداشتم
بعد از اینکه تا نیمه های شب بیدار بودم و کارهای باقی مونده شرکت رو انجام دادم خسته و کوفته به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم
چشمام رو بستم و درحالیکه دستمو ستون پیشونیم میکردم قصد خوابیدن داشتم که یکدفعه با چیزی که به فکرم رسید چشمام باز کردم و با یه حرکت روی تخت چرخیدم و گوشی رو از روی پاتختی چنگ زدم
با دیدن ساعت گوشی که دو و نیم شب رو نشون میداد پشیمون شده خواستم گوشی رو کناری بزارم ولی با فکر به اینکه شاید یک درصد آیناز بیدار باشه
به صفحه چت رفتم و نگاهی به آنلاین بودنش انداختم اووووه بازدیدش برای ده دقیقه قبل بود پس درست حدس زدم و بیداره !!
به تاج تخت تکیه زدم و با نیشخندی که گوشه لبم پررنگ تر میشد شروع کردم به تایپ کردن ، باید از همین الان مُخ زنی رو شروع میکردم
هه ….منو مُخ زنی !!
اونم برای کی ؟! کسی که یه طورایی ازش متنفر بودم ولی مجبورم وانمود کنم که خوشم ازش میاد
این فکرا رو کنار گذاشتم و خیره صفحه چت شدم که ببینم باید براش چی بنویسم ؟! ولی انگار ذهنم رو از هرچیزی پاک کرده باشی چیز خاصی به ذهنم نمیرسید
پس برای اینکه سر صحبت رو باز کنم الکی تایپ کردم :
_بخاطر رفتار امروزم عذر میخوام ولی بدون فقط و فقط بخاطر خودت اصرار کردم توی اون شرکت نباشی چون بهتر از تو از جَو اونجا باخبرم و به عنوان یکی از فامیلا و نزدیکات وظیفه ام بود بهت بگم
فامیل ؟! هه
پوزخندی زدم و بعد از ارسال پیام گوشی رو کنارم انداختم و منتظر پاسخی از جانبش شدم
” آیناز “
با اینکه تقریبا دیروقت بود ولی با دیدن اتاق بهم ریخته و شلخته ام تصمیم گرفتم تمیزش کنم و بعد از اینکه کارم تموم شد خسته و کوفته دستامو به کمر زدم و نگاه کلی به اتاق انداختم خوب شده بود
و حالا میتونستم به تخت خواب برم ولی تموم بدنم نووچ شده بود و با این وجود خوابیدن غیرممکن به نظر میرسید به اجبار حمام رفتم
و بعد از دوش کوتاهی که گرفتم لباسام تنم کردم و حوله کوتاهی دور موهام پیچیدم با موهای نیمه خیس روی تخت خواب دراز کشیدم ولی هنوز پتو روی خودم نکشیده بودم
که با دیدن چراغ چشمک زن بالای گوشیم که نشونه تماس یا پیامکی بود با کنجکاوی خم شدم و گوشی رو برداشتم
ولی همین که صفحه اش رو روشن کردم با دیدن پیامی که از طرف نیما بود و دیدن متنش جفت ابروهام بالا پرید
جلل الخالق نیما و معذرت خواهی ؟!
بی اختیار عکس پروفایلش رو نگاهی انداختم و با دیدن اون صورت مردونه و پرغرورش که ازش جذابیت میبارید زیرلب با خودم زمزمه کردم :
_برعکس اخلاق گوهت قیافه و هیکلت بیست بیسته پسر !!
بار دیگه پیامش رو خوندم و دستم به سمت تایپ کردن رفت ولی وسط راه پشیمون شده هرچی که نوشته بودم پاک کردم و گوشی رو کنارم انداختم
باید از این آدم فقط و فقط دوری کرد چون لیاقت هیچ چیزی رو نداشت وقتی کنارش بودم آنچنان انرژی منفی ازش ساطع میشد که جز دعوا و بحث حرفی نداشتیم که بزنیم !!
بالشت رو زیر سرم تنظیم کردم و چشمامو بستم و کم کم داشت خوابم میبرد که با صدای ویبره رفتن گوشی لای پلکای بهم چسبیدم رو باز کردم
گوشی روشن کردم که با دیدن اسم نیما پوووفی زیرلب کشیدم ، این نصف شبی چی از جون من میخواست ؟! لعنتی زیرلب زمزمه کردم و صفحه چتش باز کردم
که با دیدن استیکر بامزه و حرفی که زده بود بی اختیار به تاج تخت تکیه زدم و ناباور پیامش رو زیرلب زمزمه کردم :
_قهر کردی الان ؟!
با چشمای گرد شده نگاهم روی استیکر گربه ای که با ناراحتی و اشک توی چشماش روی صفحه خودنمایی میکرد چرخید و پقی زدم زیر خنده !!
واقعا این نیما بود که اینطوری با لحن لوس و بچگونه میخواست هرطوری شده سر صحبت رو با من باز کنه ؟!
دستم روی کیبرد حرکت کرد و با بدجنسی براش تایپ کردم :
_شما ؟!
استیکر متعجبی فرستاد و انگار بهش برخورده باشه تایپ کرد :
_بیخیال…همون بهتر که نمیشناسی !!
موهای توی صورتم رو کناری زدم و با کنایه براش نوشتم :
_اوکی … در ضمن من خوب و بد خودم رو بهتر از شما میدونم پس بهتر توی کارهای من دخالت نکنید جناب فامیل !!
و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم نت رو خاموش کردم و گوشی رو کنارم انداختم و خوابیدم و فکرمیکردم تونستم شرش رو از سر خودم کم کنم
ولی یک درصدم تو باورم نمیگنجید که فردا قراره همچین اتفاقایی برام بیفته !!
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
ادمین حداقل رسیدگی کن این چه وضعیه
لطفا پارت ها جدید رو مثل قبل حداقل هر ۳ روز بزارید یا کانالی که نویسنده پارت میزاره رو معرفی کنین مگه ما مسخره شما شدیم چرا کاری میکنید که ادم از سایت شما ناراضی باشه