رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 32

5
(3)

 

_ عجب از کی تا حالا من عاشق تو شدم ؟!

چی ؟! این چطور متوجه شده من چی گفتم ؟! تا اونجایی که یادمه من با نورا فارسی حرف زدم ….ای وای من نکنه این فارسی بلده ؟!

آب دهنم رو قورت دادم و با لُکنت پرسیدم :

_تو ….تو فارسی بلدی ؟!

پوزخندی زد و گفت :

_ آره

گوشی رو توی دستم فشردم و با بُهت لب زدم :

_ولی چطور همچین چیزی امکان داره ؟!

بی اهمیت به حرف من به سمت میز کارم رفت و گفت :

_چه اهمیتی داره ؟! در ضمن ….

پرونده های روی میز رو نگاهی انداخت و ادامه داد :

_اینام تا فردا باید آماده روی میز کارم باشن !!

به طرفش رفتم و دستپاچه نالیدم :

_ولی گفتید دو روز که ؟!

با اخمای درهم سرتا پام رو از نظر گذروند

_نظرم عوض شده !!

عصبی به طرف در اتاق پا تند کرد ، با لب و لوچه آویزون از پشت سر خیره اش بودم که یکدفعه به طرفم برگشت بخاطر حرکت یهوییش ترسیده دستمو روی سینه ام گذاشتم

که انگشتش روی هوا تهدید وار تکونی داد و خشن گفت :

_در ضمن توی شرکت تلفن شخصی و خانوادگی نداریم هرچی هست باید بیرون از شرکت انجام بشه

مگه همچین چیزی امکان داشت؟!
دهنم از این حجم زورگوییش نیمه باز موند که بیرون رفت ، با کوبیده شدن در اتاق به خودم اومدم و کلافه دستی به صورتم کشیدم و موهام رو از گردنم کنار زدم

پوووووف خدای من !!!

به معنای واقعی گند زده بودم ، لعنتی یادم رفته بود در اتاق رو ببندم و برای همین متوجه اومدنش نشده بودم معلوم نیست از کی داشته به حرفام گوش میداده

توی فکر بودم که یکدفعه با یادآوری روز اولی که برای بستن قرارداد به شرکت اومده بودم و بی اختیار از دهنم در رفته بود و بهش گفته بودم چقدر خوشکلی تو پسر !!

چشمام رو با درد بستم و درحالیکه کلافه چرخی دور خودم میزدم عصبی چنگی توی موهام زدم و زیرلب نالیدم :

_واااای خدا اون روزم فهمیده من چی‌گفتم بعدش من مثل اُسکولا راست راست تو چشماش زُل زدم و لبخند ژکوند تحویلش دادم

نمیدونم چند دقیقه گذشته بود ولی هنوز موهام توی چنگم بود و با تموم قدرت داشتم میکشیدمشون که در اتاق باز شد و با دیدن منشی شرکت کنترلم رو از دست دادم و عصبی غریدم :

_مگه این اتاق در نداره که بی اجازه وارد میشی ؟!

با چشمای گرد شده سرجاش خشکش زد

_ببخشید …. رییس گفتن چند ساعت دیگه جلسه مهمی دارن گفتن بهتون یادآور بشم سرساعت تو اتاق کنفرانس باشید

سرش رو پایین انداخت و بی حرف از اتاق بیرون رفت ؛ پوووف این بدبخت چه گناهی داشت که اینطوری باهاش رفتار کردی آخه ؟!

پشت میزم نشستم و خسته درحالیکه سرمو به پشتی صندلی تکیه میدادم چشمامو بستم و سعی کردم برای جلسه ریلکس کنم و آرامشم رو به دست بیارم

ولی نمیدونستم تا چند ساعت دیگه به کل این یه ذره آرامشی رو هم که دارم از دست میدم

نمیدونم چند ساعت گذشته بود ولی از سوتی و گندکاری هایی که کرده بودم سرم به شدت درد میکرد و چشمام میسوخت و از شدت فشار عصبی زیادی که روم بود حس میکردم چطور پلکام سنگین شده و مدام روی هم میفتن

دستی به صورتم کشیدم و سر سنگین شده ام رو به پشتی مبل تکیه دادم ، دوست داشتم هر چی زودتر به خونه برم و بخوابم ولی بخاطر تایم شرکت مجبور بود تا دقیقه آخر بمونم

هنوز توی همون حالت بودم که با یادآوری جلسه صاف نشستم و با عجله درحالیکه دستی به موهام میکشیدم و سعی در صاف کردنشون داشتم به طرف در اتاق راه افتادم

توی جلسه باید آروم گوشه ای مینشستم و تا حد امکان ساکت میموندم چون نمیخواستم آتویی دست جورج بدم و باز بحث بینمون بالا بگیره

با رسیدن در اتاق کنفرانس نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و درحالیکه دستمو روی سینه ام میزاشتم سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم

تقه ای به در اتاق کنفرانس زدم و با سری پایین افتاده وارد شدم ولی همین که سرم رو بالا گرفتم که سلام کنم با دیدن کسی که بین اون جمع نشسته بود و بی روح نگام میکرد

یخ زدم و نفس کشیدن یادم رفت ، این اینجا چیکار میکرد ؟! چرا هر جایی که میرفتم سروکله اش پیدا میشد ؟!

چرا نمیتونستم از زندگیم پاکش کنم ؟!

بی اختیار دستام شروع کرد به لرزیدن که با صدای جورج به خودم اومدم :

_خانوم رضایی !!

زبونی روی لبهای خشک شده ام کشیدم و با صدای که از ته چاه بیرون میومد لب زدم :

_ب….بله !!

چشم غره ای بهم رفت و با غیض ادامه داد :

_نمیخوای بشینی میخوایم شروع کنم ؟!

به سختی چشم از نیما گرفتم و با لُکنت لب زدم :

__بب…ببخشید !!

نگاهم رو دور تا دور میز به دنبال صندلی خالی چرخوندم ولی از شانس بدم تنها صندلی خالی درست رو به روی نیما بود

آب دهنم رو با استرس قورت دادم و به اجبار صندلی رو بیرون کشیدم و نشستم ، از ترس سرم رو بالا نمیگرفتم و دستای لرزونم رو بهم میچلوندم

که جورج با سرفه ای گلوش رو صاف کرد و خطاب به جمع گفت :

_خوب ….اگه مشکلی نیست شروع کنیم !!

با دیدن سکوت همه یکی از پرونده جلوش رو باز کرد و ادامه داد :

_خوب اینجا جمع شدیم که پروژه رو بیشتر بررسی کنیم و با هم درباره بودجه صحبت کنیم و یه تصمیم درست بگیریم

مهدی که تموم مدت ساکت نشسته بود توی جاش تکونی خورد و جدی گفت :

_بله اگه امروز به یه جمع بندی کلی برسیم خیلی خوب میشه و بیشتر کارهامون جلو میفته

جورج یکی از پوشه های دستش رو سمت نیما گرفت و خواست چیزی بگه ولی نیمایی که تموم مدت بدون پلک زدن و جدی خیره من بود

دستاش روی میز بهم گره زد و جدی خطاب بهم چیزی گفت که با ترس و خجالت زده توی جام جمع شدم و نگاهم رو به چشمای گرد شده جورج دوختم

 

_پس اینجا استخدام شدی ؟!

جورج متعجب نگاهش رو بین ما چرخوند و گفت :

_شما همدیگه رو میشناسید ؟!

قبل از اینکه من چیزی بگم نیما گفت :

_بله ایشون کارمند من بودن و …..

و نگاهش رو از من گرفت و درحالیکه به جورج خیره میشد با بدجنسی اضافه کرد :

_اخراج شدن !!!

پایین لباسم رو توی چنگم فشردم و با چشمای به خون نشسته نگاه عاصی و سرکشم رو به چشماش دوختم

لعنتی ….اشتباه کردم که فکر میکردم بیخیال من میشه

جورج با ابروهای بالا رفته نیم نگاهی از گوشه چشم به من انداخت و نمیدونم چی تو صورتم دید که برعکس انتظارم با لحنی که کاملا بی تفاوت بود گفت :

_آهان که اینطور

پرونده توی دستش رو باز کرد و جدی ادامه داد :

_خوب بریم سر بحث خودمون !!

از جورج ممنون بودم که این بحث رو عوض کرد چون از نگاه های سنگین باقی کارمندا روی خودم داشت حس خفگی بهم دست میداد

از درون میلرزیدم ولی با دیدن نیمایی که با ابروهایی بالا رفته و متعجب خیره جورج بود یه طورایی دلم خنک شد

حتما منتظر بود که جورج علت اخراج شدن من رو ازش بپرسه و از اینکه این موضوع رو ازش مخفی کردم شاکی بشه ولی با دیدن این حجم از ریلکس و عادی بودن جورج حالش گرفته شده بود

تا پایان کنفرانس با اخمای درهم سعی کردم با نیمایی که سعی نداشت نگاه خیره اش رو از روی من برداره چشم تو چشم بشم

دیگه کم کم داشتم کلافه میشدم که جورج از پروژکتوری که مسایل مربوط به پروژه روش توضیح میداد فاصله گرفت و خطاب به جمع گفت :

_پس همه با چیزایی که توضیح دادم موافقید و به نظرتون عملیه ؟!

مهدی درحالیکه عمیق توی فکر بود دستی به ته ریشش کشید و گفت :

_خوبه من که مشکلی باهاش ندارم ….تو نظرت چیه نیما ؟!

نیما مغرورانه سری تکون داد و همونطوری که توی فکر فرو رفته بود و انگار توی این دنیا نیست آروم زیرلب خوبه ای زمزمه کرد

جورج با دیدن رضایت همه لبخند خسته ای زد و خطاب به جمع گفت :

_خوب پس تمومه ….خسته نباشید میتونید برید

انگار از قفس آزاد شده باشم بدون اینکه نگاهی به دور و برم بندازم با عجله بلند شدم و چون وقت اداری تموم شده بود میتونستم به خونه برم پس به طرف اتاقم پاتند کردم

و با رسیدن به اتاقم بدون معطلی وسایلم رو جمع کردم و عقب گرد کردم که از اتاق بیرون برم ولی با دیدن نیمایی که توی قاب در ایستاده بود و زیرنظرم داشت پاهام از حرکت ایستاد

داخل شد و در اتاق رو بست و درحالیکه نزدیکم میشد با تمسخر گفت :

_کجا ؟؟ مشتاق دیدارت بودیم خانوووم !!

حوصله دیوونه بازی هاش رو نداشتم پس بی اهمیت کنارش زدم و خواستم از اتاق بیرون برم که یکدفعه دستمو گرفت و با یه حرکت به دیوار چسبوندم تقلا کردم که ازش جدا شم ولی با نشستن لباش روی لبهام شوک زده چشمام گشاد شد

 

” نیما “

مدت ها بود که از اون دختره آیناز خبری نداشتم و یه طورایی گذاشته بودم توی حال و هوای خودش باشه تا فکر نکنه زیاد پیگیرشم و وقتی بهش نزدیک شدم و باز دیدمش بهم اعتماد کنه

ولی وقتی برای کارهای پروژه مشترکی که با شرکت هاوارد داشتم به شرکت جورج اومدم و برای جلسه دور هم نشستیم ازشون خواستیم تا شروع کنن ولی جورج نگاهش رو بین جمعیت چرخوند و جدی گفت یکی از کارکنانش نیومده و منتظرشن !!

با این حرفش با تعجب نگاهی با مهدی رد و بدل کردیم چون جای تعجب داشت و اولین بار بود میدیدم جورج به کسی غیر از خودش اهمیت میده اونم به کی ؟! به یه کارمند جز و معمولی

بی اختیار در سالن کنفرانس رو زیر نظر داشتم تا ببینم این شخص مهمی که جورج بخاطرش ما رو معطل کرده کیه ؟!

که درسالن باز شد و با دیدن کسی که قدم داخل گذاشت یه طورایی خشکم زد و بدون پلک زدن خیره آینازی شدم که با پوشه زیربغلش وارد شده بود و اصلا حواسش به اطراف نبود

بی اختیار اخمام توی هم فرو رفت که سرش رو بلند کرد و خواست سلام کنه ولی با دیدن من دهنش نیمه باز موند و حرف توی دهش ماسید

تموم مدت جلسه میدیدم که چطور جورج زیرچشمی و نامحسوس حواسش بهش هست و این نگاهش برای منی که مرد بودم میفهمیدم چه معنی داره !!!

با فکر به اینکه جورج نسبت به دختری که عروسک ؛ بازی منه حس داره و یه جورایی بهش کراش داره اعصابم بهم ریخت به قدری که اصلا هوش و حواسم تو جلسه نبود

و بی اختیار اون حرفا رو درباره اخراجش زدم تا با اذیت کردنش از حرصم کم کنم ولی با عکس العملی که جورج نشون داد بدتر عصبی شدم چون باعث شد تا از حدس هایی که پیش خودم زده بودم مطمعن شم

و هر چی ازم میپرسیدن فقط در جواب سری تکون میدادم و ذهنم درگیر این بود که چرا این دختر باید از همه این جا سر از شرکت رقیب من دربیاره ؟!

وقتی که باعجله بلند شد و از اتاق کنفرانس بیرون رفت تازه به خودم اومدم و خواستم دنبالش برم که مهدی بازوم گرفت و آروم کنار گوشم زمزمه کرد :

_بیخیال این دختر شو !!

دندونامو روی هم سابیدم و با اخمای درهم خطاب بهش گفتم :

_ تو بهتره تو کارای من دخالت نکنی !!

بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و عصبی ادامه دادم :

_شما برید من خودم میام !!

و بدون توجه به مهدی که عصبی سعی داشت از تصمیمم منصرفم کنه از سالن کنفرانس بیرون زدم ولی با ندیدن آیناز توی سالن با عجله به سمت منشی رفتم و سوالی پرسیدم :

_اتاق خانوم رضایی کجاست ؟!

با تعجب ابرویی بالا انداخت و با دستش به ته سالن اشاره کرد بی معطلی وارد اتاقش شدم و قصد داشتم سر از کارش دربیارم

ولی نمیدونم چی شد که الان لبام روی لبهاش بود و با شدت داشتم میبوسیدمش ، انگار اختیارم رو از دست داده باشم یک دستمو پشت گردنش گذاشتم و دست دیگم روی برجستگی های تنش در گردش بود

خودش رو تکونی داد و با تقلا سعی داشت من رو از خودش جدا کنه ولی من بیشتر بهش چسبیدم و با حرص گاز محکمی از لبش گرفتم و درحالیکه با نفس نفس ازش جدا میشدم

سرم توی گودی گردنش فرو کردم و همونطوری که لبامو روی پوست تنش میکشیدم بی اختیار خشن گفتم :

_از این شرکت بیا بیرون !!

عصبی به عقب هُلم داد و با حالت چندشی دستش روی لبهاش کشید و با حرص گفت :

_چی ؟؟! اصلا به چه جراتی منو بوسیدی هااا ؟!

با نفس نفس و درست عین ببر زخمی خیرم بود ولی من بی خیال از اطرافم نگاهم رو به لبهای قرمز و وَرم کرده اش دوخته بودم و عصبی دوباره حرفم رو تکرار کردم :

_گفتم از این شرکت لعنتی بیا بیرون !!

پوزخند گوشه لبش پررنگ تر شد و با تمسخر گفت :

_هه آقا رو باش ….

دستی به لباش کشید و با صورتی جمع شده عصبی ادامه داد :

_تو کی من باشی که بگی من چیکار کنم چیکار نکنم هااان ؟!

وسایلش که روی زمین پخش شده بودن رو برداشت و خواست بیرون بره که سد راهش شدم و گفتم :

_فکر کنم چند دقیقه پیش بهت ثابت کردم کی هستم !!

با تعجب و کنجکاوی نگام کرد که نگاهم رو به لباش دوختم با فهمیدن منظورم صورتش از خشم زیاد سرخ شد ازم فاصله گرفت و گفت :

_به نفع خودته که مزاحمم نشی !!

با این حرفش به خودم اومدم و کلافه دستی به صورتم کشیدم ، پووووف حواست کجاست نیما ؟! مگه قرار نبود از این به بعد باهاش درست رفتار کنی تا بهت اعتماد کنه

پس الان داری با این نفهم بازیت دقیقا چه غلطی میکنی ؟! باز داری گند میزنی به همه چی که !!

با فکرایی که توی سرم چرخ میخورد سعی کردم آروم باشم و باهاش نرم تر برخورد کنم پس گلوم رو با سرفه ای صاف کردم و جدی خطاب بهش گفتم :

_مزاحم ؟! اینکه قصد دارم کمکت کنم تا بیشتر از این توی منجلاب فرو نری شدم مزاحم ؟!

تلخ خندید و با تمسخر گفت :

_میشه بگی کدوم منجلاب ؟!

چند ثانیه بی حرف خیرم شد و یکدفعه انگار چیزی یادش اومده باشه با انگشت بهم اشاره کرد و ادامه داد :

_آهان حواسم نبود با خودت بودی ؟!

دستام رو با حرص مشت کردم

_مهم اینه که دارم بهت میگم صلاح نیست توی این شرکت بمونی !!

با دستش به سینه ام فشاری آورد و از سر راهش کنارم داد

_صلاح من رو تو مشخص نمیکنی ….پس بیشتر از این تو کارهای من دخالت نکن !!

کلید رو توی قفل چرخوند که به طرفش برگشتم و گفتم :

_ولی باید ب….

با باز شدن در اتاق و جورجی که دقیق پشت در ، آماده در زدن ایستاده بود با حرص لبامو بهم فشردم و سکوت کردم

چند ثانیه با بُهت نگاهش رو بین من و آیناز چرخوند و کم کم اخماش توی هم فرو رفت و با لحنی عصبی پرسید :

_اینجا چه خبره ؟!

لعنتی این یکدفعه از کجا سروکله اش پیدا شد ؟! دستی به کتم کشیدم و یک قدم جلو رفتم

_چیزی نیست فقط یه اختلاط کوچولو بود همین !!

جورج مات شده لب زد :

_چی ؟! اختلاط ؟!

آیناز با حرص چشم غره ای بهم رفت و با چیزی که خطاب به جورج گفت عصبی به طرفش رفتم این دختر واقعا دیوونه شده بود

🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا