رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 138

3.2
(5)

 

 

که با صدای بدی توی تنش جِر خورد و پاهاش بهم پیچ خورد و پخش زمین شد

بدون اینکه پیراهنش رو رها کنم با نفس نفس کنارش خم شدم و عصبی کنار گوشش بلند غریدم :

 

_میخوای باز از دستم در بری هاااا؟؟

 

_ولم کن لعنتی میخوام برم

 

تکونی بهش دادم

 

_بلند شووو

 

بازورش رو گرفتم و به زور بلندش کردم

 

تموم مدت میخواست با تقلا از دستم در بره ولی نمیتونست چون نه دلم بخاطر آه و ناله های دردمندش به درد میومد

 

نه با دیدن خون پخش شده توی صورتش دلم به حالش میسوخت چون دیگه چوب خطاش پر شده بود

و پا گذاشته بود روی خط قرمزای من !!

 

عصبی داخل خونه هُلش دادم

که نقش زمین شد و با درد و صورتی جمع شده هق هق گریه هاش بالا گرفت

 

بعد اینکه در رو بستم و قفل کردم

بالای سرش دیوانه وار شروع کردم به راه رفتن و زیرلب چیزایی رو جنون وار با خودم زمزمه کردن

 

با یادآوری بچه ای که دیگه وجود نداشت

صدامو بالا بردم و عصبی سرش فریاد کشیدم :

 

_کی سقطش کردی ؟؟

 

ترسون روی زمین خودش رو عقب عقب کشید

و سکوت کرد

 

به سمتش رفتم و بالای سرش ایستادم

 

_با تو بودم گفتم کی بوده ؟؟

 

با دستای لرزون موهاشو پشت گوشش فرستاد

 

_نمیدونم داری از چی حرف میزنی !!

 

عصبی روش خم شدم

 

_که نمیدونی هااااا ؟؟

 

سرش رو عقب کشید

بازوش رو گرفتم و با یه حرکت بلندش کردم

 

 

 

 

_سعی داری با این انکار کردنت هات به کجا برسی ؟؟ هاااا اینو بگو

 

تقلا کرد تا از دستم نجات پیدا کنه

 

_ولم کن

 

سرمو جلو بردم و با فَکی که از زور خشم میلرزید و کنترلش دست خودم نبود غریدم :

 

_دکتر گفت سقط کردی و بچه ای در کار نیست بازم داری انکار میکنی ؟؟ فکر میکنی اینطوری به حال خودت رهات میکنم و میرم هااا

 

بالاخره به حرف اومد و با دندون قروچه ای که کرد با نفرت فریاد کشید :

 

_اصلا خوب کردم که سقطش کردم چون بچه ای که از تو باشه نبودش بهتره

 

مات و با چشمای گشاد شده خیره دهنش شدم

باورم نمیشد الان داشت درباره بچه خودش اینطوری با نفرت حرف میزد

 

_میفهمی اون بچه از توام بوده ؟؟

 

از فرصت پیش اومده سواستفاده کرد و دستش رو از دستم جدا کرد و با پوزخندی گفت :

 

_اینم بگو بچه ای که با زور و تجا…وز توی شکمم کاشته بودی و من نخواستمش

 

« آیناز »

 

دیدم چطور با این حرف جلوی چشمام شکست و نَم اشک توی چشمای درشت سیاه رنگش نشست

 

ولی اصلا برام مهم نبود

مگه دروغ گفته بودم که با تجاو..ز باردارم کرده بود

 

یه بارداری ناخواسته که فقط و فقط مایه آبروریزی من جلوی خانواده ام بود

آره خانواده ای که روحشون از وجود اون بچه خبر نداشت

 

زبونی روی لبهام کشیدم

و با بدنی که هنوز میلرزید ازش فاصله گرفتم و عقب عقب رفتم

 

واقعیتش ازش ترسیده بودم

آره از اون چشمای به خون نشسته و گشاد شده ای که توی اشک غوطه ور‌ بودن به قدری ترسیده بودم که نمیدونستم باید چطوری از دستش فرار کنم

 

 

 

 

هنوز همونطوری توی همون حالت مونده بود

از فرصت پیش اومده سواستفاده کردم و آروم خواستم از کنارش بگذرم و بیرون برم

 

که با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گرفته صدام زد و گفت :

 

_کجا ؟؟!

 

بدون اینکه به حرفش توجه ای بکنم به سمت در یورش بردم ولی همین که تکونی به دستگیره دادم با دیدن قفل بودنش

 

تازه یاد چند دقیقه پیش که در رو قفل کرده بود افتادم ، چطور همچین چیزی رو از یاد بردم

 

لعنتی زیر لب خطاب به خودم زمزمه کردم

که یکدفعه درست عین کوهی که هر لحظه آماده انفجاره به سمتم برگشت و روی صورتم خم شد

 

_که نخواسته بودیش آره ؟؟

 

توی سکوت قدمی عقب رفتم که پشتم به در چسبید دستش رو دقیق کنار سرم روی در کوبید که به خودم لرزیدم

 

و با لحن ترسناکی کنار گوشم زمزمه کرد :

 

_نظرت چیه الان یکی دیگه تو شکمت بکارم؟؟

 

با فکر به رابطه دوباره باهاش تنم لرزید

 

_نه نه

 

نگاهش رو به لبای لرزونم دوخت

 

_چرا ؟؟ بده دوباره میخوام بهت بچه بدم ؟؟

 

درست مثل دیوونه ها میوند

همه حرکاتش جنون وار بودن طوری که ازش میترسیدم که بلایی سرم بیاره

 

تمام شجاعتم رو جمع کردم و حرصی گفتم :

 

_من بچه ای که از تو باشه رو نمی…..

 

باقی حرفم با بالا رفتن دست و صدای بلند فریادش نصف و نیمه موند

 

_خفهههههه شووووو

 

درحالیکه توی خودم جمع میشدم چشمام رو با ترس روی هم فشردم و هر لحظه آماده سیلی محکمش بودم

 

ولی وقتی هیچ دردی رو حس نکردم

ترسون چشمامو باز کردم

 

که با دیدن دستش که توی هوا مشت شده بود نگاه لرزونم سمت صورتش کشیده شد از چشماش خون چکه میکرد و پرهای بینیش تند تند باز و بسته میشد

 

نمیدونم حالم چطوری بود

که ازم فاصله گرفت و با عقب گردی که کرد لگد محکمی به صندلی توی اتاق کوبید که با صدای بدی چپه شد

 

و صدای فریاد بلندش بود که شیشه های خونه رو لرزوند

 

_لعنتی بچه من رو نمیخوای هاااااا

 

 

 

 

 

 

 

درمونده توی خودم جمع شده بودم

درمونده از این بلای آسمونی یعنی نیمایی که دست از سرم برنمیداشت و بیخیالم نمیشد

 

بالاخره مقاومتم شکست پاهام لرزید

کم کم روی زمین نشستم و با اشکایی که از گوشه چشمام سرازیر شده بود با بغض نالیدم :

 

_آره نمیخوام میدونی چرا ؟؟

 

با شنیدن صدام عصبی به سمتم چرخید و انگار منتظر شنیدن ادامه حرفامه توی سکوت خیره چشمام شد

 

_چون هیچ کس نمیخواد بچه ی کسی که بهش تجا…وز کرده رو داشته باشه چون اون بچه یادآور لحظه های سختیه که بهش گذشته

 

فین فین کنان دماغمو بالا کشیدم و خسته ادامه دادم :

 

_هر چی اون بچه بیشتر توی شکمم بزرگتر میشد حالم بدتر میشد میدونی چرا ؟؟

چون حس بدی که از تو بهم منتقل شده بود رو اون بچه لحظه به لحظه برام زنده میکرد

 

هر کلمه ای که از دهنم بیرون میومد میدیدم چطور صورتش گرفته تر میشه و کم کم حالت بهت زدگی پیدا میکنه

 

انگار باورش نمیشد من همچین حرفایی بهش بزنم

چون خشکش شده ایستاده و با چشمایی که اشک توشون جمع شده بود خیرم بود

 

با دیدن حالش شجاعت پیدا کردم و جدی ادامه دادم :

 

_من و تو نمیتونیم بچه ای داشته باشیم پس بزار من برم و بیخیالم شو

 

چند درصدی امیدوار بودم و فکر میکردم الان قبول میکنه ولی یکدفعه پوزخندی به صورت اشک آلودم زد و حرصی گفت :

 

_پیش خودت چی فکر کردی ؟؟

فکر کردی با این حرفا دلم به حالت میسوزه و میزارم بری ؟؟

 

به سمتم اومد و جلوم روی زانوش نشست و خشن چونه ام رو توی دستش گرفت و گفت :

 

_مادر شدن لیاقت میخواد که تو نداشتی فهمیدی؟؟

 

 

 

سرمو عقب کشیدم تا از دستش نجات پیدا کنم

که عین دیوونه ها بلند خندید

یه خنده عصبی و وحشتناک ، بین خنده هاش یکدفعه جدی شد و گفت :

 

_چیه ترسیدی ؟؟

 

واقعا هم ترسیده بودم

اولین بار بود نیما رو این شکلی میدیدم

این شکلی شبیه ها کسایی که هیچ تعادل روانی ندارن

 

_منه احمق میخواستم باهات از نو شروع کنم

ولی خودت نذاشتی و گند زدی به همه چی…آنچنان گندی زدی که اصلا درست نمیشه

 

تموم التماسم رو توی چشمام ریختم و دستش رو گرفتم

 

_بزار من برم و همه چی همین جا تموم شه

 

_تموم شه ؟؟ تازه همه چی داره شروع میشه

 

وحشت به وجودم افتاد

نکنه باز میخواد من رو پیش خودش زندانی کنه و نزاره برم

نه این بار دیگه دوام نمیاوردم

فشاری به دستش دادم و با بغض نالیدم :

 

_نگو که میخوای من رو اینجا نگه داری؟؟

 

چشمای به خون نشسته اش برقی زد و دیوانه وار زمزمه کرد :

 

_اهووم آره خیلی خوب میشه

 

بهت زده دستش رو رها کردم

 

_دیوونه شدی ؟؟ خانوادم نگرانم میشن جورج رو بای……

 

صداش رو بالا برد و عصبی‌ سرم فریاد کشید :

 

_دیگه اسم اون حرومزاده رو به زبون نیار وگرنه …..

 

سری تکون دادم و حرصی گفتم :

 

_وگرنه چی ؟؟

 

با نفرت زمزمه کرد :

 

_وگرنه کاری میکنم تا روزی صد بار آرزوی مرگ کنی

 

از نفرت توی صداش به معنای واقعی کُپ کردم

هیچ وقت تا حالا نیما رو این شکلی ندیده بودم این شکلی پر از خشم و کینه مهار نشدنی

 

درسته توی گذشته به خاطر انتقام به پر و پام میپیچید و با زندونی‌ کردنم قصد داشت اذیتم کنه

 

 

 

 

 

 

ولی هیچ وقت اینطوری نبود

اینطوری یعنی با چشمای به خون نشسته اس که توی اشک غرق بودن و با نفرت کینه نگاهم میکرد

 

هنوز داشتم گیج و منگ نگاهش میکردم

که در خروجی رو باز کرد و آنچنان کشیدش که محکم توی پهلوم کوبیده شد

 

_آاااااخ

 

بی اهمیت به صورت دَرهَم و گرفته و ناله های از سر دردم از خونه بیرون زد و درو بهم کوبید

 

بعد از چند ثانیه صدای گردوندن کلید توی قفل و پشت بندش بسته شدن در به گوشم رسید

 

اینطوری بود که فهمیدم این بار نیما با نیمایی که از قبل میشناختم زمین تا آسمون فرق میکنه و درست مثل کوه آماده انفجاری میمونه که باید خودم رو ازش دور نگه دارم وگرنه معلوم نیست چه بلایی سرم میاره

 

از درد بدی که توی پهلوم پیچیده بود با صورتی گرفته خودم رو گوشه سالن کشوندم و با بغض زیرلب زمزمه کردم :

 

_لعنت بهت نیما

 

اینقدر گریه کردم که نفهمیدم چطور بیهوش خواب شدم و توی دنیای بیخبری فرو رفتم

 

نمیدونم چندساعتی توی اون حال بودم

که با صدای شکستن چیزی با ترس از خواب پریدم و با نفس نفس نگاهمو به اطراف چرخوندم

 

یعنی چه خبر شده بود ؟؟

زبونی روی لبهای خشکیدم کشیدم و بلند شدم

که آنچنان درد بدی توی پهلو و کمرم پیچید که قدمام از حرکت ایستاد

 

صدای شکستن چیزایی پشت سرهم باعث شد درد رو فراموش کنم و با قدمای نسبتا بلند به سمت اتاق برم

 

نیما بود که انگار به سرش زده باشه

هرچی دم دستش میومد رو به زمین میزد و خورک و خاکشیر میکرد

 

اصلا کی برگشته بود که من متوجه اش ندشه بودم

 

لگد محکمی به گلدون گوشه اتاق کوبید

که با صدای بدی چپه شد و هر تیکه اش کناری افتاد

 

 

 

 

بی اختیار جیغ خفه ای کشیدم

که ایستاد و توجه اش سمتم جلب شد

 

همین که سمتم برگشت

با دیدن حالت نگاه و رگای گردن و پیشونیش که اونطوری وَرم کرده بودن و درست مثل دیوونه ها نگاهم میکرد

 

روح از تنم پرید و وحشت به جونم افتاد

قدمی عقب گذاشتم

با دیدن این حرکتم عصبی به سمتم خیز برداشت و گفت :

 

_چطور دلت اومد اون بچه رو از بین ببریش هاااا

 

با دیدن حال خرابش جیغ بلندی زدم و توی سالن فرار کردم

قلبم توی دهنم میزد

معلوم بود مسته و جنون بهش دست داده

 

یکدفعه پیراهنم رو از پشت گرفت و آنچنان کشید که صدای جِر خوردنش توی فضا پیچید و تا بخوام عکس العملی نشون بدم پام به لبه قالی گیر کرد و با سر نفش زمین شدم

 

قبل اینکه از دستش در برم

همون وسط سالن روم خیمه زد

و شروع کرد به خشن پاره کردن لباسام

 

با خشن ترین حالت ممکن لباسا رو توی تنم پاره کرد و به جون تن و بدنم افتاد

 

انگار میخواست تموم حرصش روی بدنم پیاده کنه یه طوری میبوسیدم و دستش روی بدنم میکشید که مطمعن بودم تا چند ساعت دیگه تموم تنم کبود و خون مرده اس

 

_ولم کن لعنتی !!

 

بوسه ای محکم روی گردنم نشوند

 

_چرا ؟؟ مگه دلت بچه نمیخوای

 

سرمو به اطراف تکونی دادم تا از دست بوسه هاش در امان بمونم

 

_نه نمیخوام

 

حرصی غرید :

 

_ولی هر زنی باید یه روزی مادر شه

 

با تنفر نگاهمو بین چشماش چرخوندم

 

_میشم درسته ولی نه از تو میدونی چرا ؟؟ چون دوست ندارم پدرش آدم پر از کینه و نفرت و متجاوزگری مثل تو باشه

 

لباش رو بهم فشرد و چند ثانیه خیره نگاهم میکرد

 

توی نگاهش همه چی بود

خشم کینه نفرت و درآخر غم ، غمی عجیب که باعث شد ناباور نگاهش کنم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫5 دیدگاه ها

  1. پوزش میخوام اما برگشت به نقطه اول ت•ج•ا•و•ز نیمای روانپریش [ بیمار روحی روانی••••] به آیناز بیچاره بینوای بدبخت••••••• با این تفاوت که اون دیونه،روانی فهمید آیناز یکاری کرده( خودش از یک اوضاع وخیم، هَچل، بلبشوو یا آبروریزی نجات بده )
    بیشتر روانپریش شد•• خوب اگر قرار بود به هر زوری که شده اینا رو ( آینازبیچاره بینواا و نیما اعصابخوردکن عوضی نچسب شارلاتان و••••••••••] به هم بجسبونن کاش مرده دیگه ای وارد زندگی آیناز نمیشوود،😐😕😑😓😟🤐🤒🤕😔💔😳😵😨😖😢 چقدر هم پروو به دختره ت•ج•ا•و•ز کرده میگه میخواستم آروم بشم خوب بشم با این بچه زندگی جدیدی رو از نو شروع کنیم چقدر پروو وقیح از خودمتشکر اعصابخوردکن•••• مَردک فکرمیکنه هییییچ اتفاق خاصی نیوفتاده همه چیز خوب
    و عالی بوده انگار نه انگار چه بلائی سره دختره آورده، انگاری دختره عاشق دل خستش بوده••••

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا