رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 27

5
(1)

 

سکوت کرد و بعد از چند ثانیه که انگار متوجه منظورم نشده گیج سوالی پرسید :

_چی ؟!

شروع کردم به عصبی قدم زدن و با تمسخر لب زدم :

_گفتم کجا تشریف دارید جناب ؟؟

آهانی زیرلب زمزمه کرد و بی حوصله گفت :

_چیه ؟؟ به این زودی دلت برام تنگ شده ؟!

هه… دل تنگی ؟! اونم برای اون ؟؟

دستی داخل موهام کشیدم و بی حوصله گفتم:

_هرچی میخوای فکر کن فقط بگو کجایی تا دیوونه نشدم !!

با این حرفم انگار به خودش اومده باشه با سرفه ای گلوش رو صاف کرد و جدی پرسید :

_چیزی شده؟!

حس میکردم نفسم به سختی بالا میاد پنجره اتاق رو باز کردم درحالیکه سرم رو بیرون میبردم و نفس عمیق میکشیدم عصبی گفتم :

_این رو دیگه باید تو بگی !!

_من ؟؟! نمیفهمم چی میگی

یعنی واقعا نمیفهمید یا خودش رو به نفهمی زده بود ؟؟

_واقعا متوجه نمیشی چی میگم ؟! از گندی که زدی چطور از اونم خبر نداری ؟؟

پوووف کلافه ای کشید و بی تفاوت گفت :

_اگه منظورت وسایلتن که برات فرستادم الانم حوصله کلکل و بحث بیخودی باهات رو ندارم بای

و بدون هیج حرف اضافه دیگه ای گوشی رو قطع کرد با پخش شدن صدای بوق آزاد توی گوشم به خودم اومدم و ناباور سرجام ایستادم

گوشی رو به روم گرفتم و با بُهت بهش خیره شدن ، یعنی الان گوشی روی من قطع کرد ؟؟ اونم بدون اینکه بدون اینکه ببینه دردم چیه و چی ازش میخوام ؟؟

حس میکردم در حال انفجارم و سرم میخواد از شدت درد بترکه ، عصبی شروع کردم توی اتاق قدم زدن و در همون حال زیر لب غُرغُرکنان نالیدم :

_باورم نمیشه گوشی روی من قطع کرد ؟؟؟ روی من ؟؟

حس میکردم راه تنفسم بسته اش دستی به یقه لباسم کشیدم و به شدت کشیدمش که چند دکمه بالاش پاره شد و کف اتاق ریخت ولی من به قدری عصبی بودم که هیچی برام مهم نبود

این به چه جراتی با من اینطوری رفتار میکنه ؟؟ اصلا به چه جراتی سرک توی زندگی شخصی من میکشه و اینطوری بیخیال و حق به جانب میمونه که انگار نه انگار کاری کرده ؟؟

با فکری که به ذهنم رسید با عجله به سمت کمد لباسی رفتم و بعد از تعویض لباسام گوشیم رو داخل کیف دستی کوچیکم انداختم و با قدمای بلند از اتاق پایین زدم و از پله ها سرازیر شدم

مامان که توی سالن نشسته بود با دیدن سروضعم با تعجب سرتاپام رو از نظر گذروند و سوالی پرسید :

_کجا ؟؟

درحالیکه موهام رو بالا میگرفتم و با کِش مویی که دور دستم پیچیده بودم دُم اسبی میبستمشون خطاب بهش گفتم :

_میرم بیرون کار دارم !!

از روی مبل بلند شد و درحالیکه اخماش توی هم میکشید عصبی گفت :

_نمیشه مهمون داریم زشته !!

_ماکان که مهمون نیست !!

دست هاش رو به سینه زد و جدی گفت :

_جایی نمیری همین که گفتم

_ولی مامان ….

به طرف آشپزخونه رفت و درهمون حال بلند گفت :

_مامان بی مامان همین که گفتم !

داخل آشپزخونه که شد دودل نیم نگاهی به اون سمت انداختم و با ندیدنش آروم به طرف در خروجی رفتم ، باید امروز حتما حساب اون نیمای لعنتی رو کف دستش میزاشتم وگرنه دلم آروم نمیگرفت

سوار ماشین شدم و با سرعت از خونه بیرون زدم میدونستم دیر یا زود مامان متوجه نبودنم میشه پس همونطوری که حواسم به رانندگی بود گوشی روی سایلنت گذاشتم و روی صندلی بغلم پرتش کردم

با یادآوری حرفاش پشت تلفن لب پایینم رو با حرص با دندون کشیدم که طعم تلخ خون توی دهنم پیچید و صورتم در هم شد

لعنتی این یهویی از کجا سرو کله اش توی زندگیم پیدا شد و گند زد به همه چی ؟!

با یادآوری عکسا عصبی مشت محکمی به فرمون کوبیدم و زیر لب زمزمه کردم :

_لعنتی حالا باید چیکار کنم !؟

اگه از عکسا کپی برداشته باشه و با اونا بخواد تهدیدم کنه چیکار باید بکنم ؟؟

با سرعت از بین ماشینا لایی میکشیدم و به قدری عصبی بودم که اصلا حواسم به اینکه سرعتم داره هی بالا و بالاتر میره نبود فقط میخواستم زودتر برسم

یکدفعه ماشینی جلوم پیچید و نزدیک بود بهش بخورم که دستپاچه فرمون رو چرخوندم که ماشین با سرعت توی جاده خاکی رفت با نفس نفس پامو روی ترمز گذاشتم که بالاخره با صدای بدی متوقف شد

با ترس و رنگ و رویی پریده چند ثانیه خیره رو به رو شدم که دستای لرزونم دور فرمون سست شد و کنارم افتاد

خدایا نزدیک بود تصادف کنم !!

بی حال سرمو روی فرمون گذاشتم و با رنگ و رویی پریده سعی کردم نفس هام رو تنظیم کنم و آروم بگیرم ، خطر از بیخ گوشم گذشته بود

نمیدونم چند دقیقه توی اون حال بودم که با تقه ای که به شیشه کنارم خورد به سختی سرم رو بالا گرفتم و نیم نگاهی به اون سمت انداختم

مرد جوونی که قیافه اش عجیب برام آشنا بود بیرون نگران ایستاده بود و ازم میخواست شیشه رو پایین بکشم ، دست لرزونم روی دکمه فشردم که شیشه پایین اومد ، با عجله پرسید :

_خوبی ؟؟

به سختی سرم که سنگین شده بود رو به نشونه آره بالا پایین کردم که نگاهش رو توی صورتم چرخوند و گفت :

 

_منتظر بمون الان میام !!

و تا به خودم بیام و بخوام چیزی بهش بگم با دو به اون سمت خیابون رفت و وارد مغازه ای شد از ترس زیاد حس میکردم فشارم افتاده پس بی حال سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمام بستم

_بگیر این رو بخور !!

لای پلکای سنگین شده ام رو باز کردم و نیم نگاهی به بطری آب پرتغال توی دستش انداختم ّ چه زود برگشت ؟؟

وقتی دید فقط دارم نگاش میکنم جلوی صورتم تکونش داد و جدی گفت :

_بگیرش دیگه !!

به خودم اومدم و بی معطلی از دستش گرفتم تا یه جرعه ازش خوردم انگار جون به تنم برگشته باشه حالم بهتر شد و یکدفعه همش رو سر کشیدم

بطری رو پایین آوردم و با نفس نفس پشت دستمو به لبهای خیسم کشیدم ولی تا سرمو بالا گرفتم با دیدن صورت خندونش جفت ابروهام با تعجب بالا پرید

_انگار حالت خوبه !!

با خجالت سرمو پایین انداختم و آروم لب زدم :

_ممنون !!

دستش رو لبه شیشه ماشین گذاشت و با اخمای درهم گفت:

_مقصر این اتفاق منم پس نیاز نیست تشکر کنی !!

داشت از چی حرف میزد ؟! وقتی دید دارم گیج نگاش میکنم شرمنده دستی به پشت گردنش کشید و گفت :

_اگه من بخاطر عجله ای که داشتم یکدفعه نمی پیچیدم توی خیابون اصلی و جلوی ماشین تو ، این اتفاق پیش نمیومد

_اتفاقی بود که پیش اومد منم مقصرم راستش ….

بطری خالی رو توی دستام فشردم و عصبی ادامه دادم :

_زیاد حالم خوب نبود

سری تکون داد و با شرمندگی گفت :

_ولی بازم رانندگی من برخلاف قوانین بود و این اتفاق پیش اومد

نگاهم رو توی صورت جذاب و مردونه اش چرخوندم و با لبخند نیمه جونی که روی لبهام شکل گرفته بود آروم زمزمه کردم:

_ممنونم !!

با تعجب نگام کرد که بطری آب پرتغال روی بالا آوردم و با اشاره ای بهش ادامه دادم :

_واقعا بهش نیاز داشتم !!

مردونه خندید و گفت :

_خواهش میکنم قابلی نداشت

موهام رو از توی صورتم کناری زدم که نگاه خیره اش روی موهام زُم شد و وقتی دید دارم با تعجب نگاش میکنم به خودش اومد

با تک خنده ای درحالیکه صاف می ایستاد و دستاش رو بالا گرفت و جدی گفت :

_ببخشید ولی نمیدونم چرا حس میکنم از قبل میشناسمتون و دیدمتون !!

با این حرفش به فکر فرو رفتم ، واقعا قیافه اش برای منم آشنا بود و حس میکردم جایی دیدمش ، سرم رو کج کردم و با چشمای ریز شده گفتم :

_منم همچین حسی دارم !!

انگار توی فکر بود که با این حرفم جفت ابروهاش بالا پرید و درحالیکه دستی به چونه اش میکشید با دقت گفت :

_ میگم احتمالا اون دختری نیستید که چند روز پیش توی خیابون م…. کنار دیوار نشته بودید و حالتون بد بود ؟؟

اووووه حالا فهمیدم اون رو کجا دیدم !!
اون همون مردیه که وقتی از شرکت نیما بیرون اومدم و با حال بد کنار دیوار نشسته بودم به اصرار از راننده اش خواسته بود من رو به خونه برسونه

چه تصادف جالبی !!

کم کم لبخندی روی لبهام جا خوش کرد و با قدردانی نگاش کردم و با خجالت گفتم :

 

_بله خودمم ….خیلی ممنون از کمک اون روزتون !

خندید و گفت :

_پس خودتی !!

با لبخند سری در تایید حرفش تکون دادم که گفت :

_انگار قسمت اینه که هر وقت شما حالتون بده سر راه من قرار میگیرید و من میشم سوپرمن شما !!

با این حرفش انگار به کل عصبانیت و غمم رو فراموش کرده باشم زدم زیر خنده و با تعجب لب زدم :

_سوپرمن ؟!

سری تکون داد

_بله سوپرمن و قهرمان شما !!

اوووه چه از خودراضی ، هر چند حق داشت و هر دفعه من رو دیده بود کمکم کرده بود و برخلاف خیلی های دیگه بی تفاوت از کنارم رد نشده بود

وقتی دید هنوزم دارم میخندم دستی به ته ریشش کشید و با خنده گفت :

_انگار حالتون خوبه دیگه !!

_بله ممنون !

_پس خیالم راحت باشه برم ؟؟

سری تکون داد و با خنده آروم زمزمه کردم :

_بله …. ممنون از لطفنتون !

چند قدم عقب عقب رفت ولی یکدفعه انگار چیزی یادش افتاده باشه راه رفته رو برگشت و درحالیکه دستش رو سمتم میگرفت گفت :

_راستی من جورجم و شما !؟

 

لبخندی گوشه لبم نشست و درحالیکه دستمو توی دستش میزاشتم آروم لب زدم :

_آینازم

دستمو به گرمی فشرد و زیر لب زمزمه کرد :

_آیناز ….زیباست !!

تشکری کردم و دستش رو رها کردم که بعد از چندثانیه بالاخره دست روی هوا معلق مونده اش رو پایین انداخت و گفت :

_از آشنایی باهاتون خوشبختم خانوم !!

_همچنین

سری تکون داد و فکر کردم الان خدافظی میکنه و میره ولی برخلاف انتظارم دستش رو داخل جیبش فرو برد و کارتی به سمتم گرفت

_این شماره منه خوشحال میشم کاری داشتی باهام تماس بگیری

مردد نیم نگاهی به کارت انداختم که تکونی بهش داد و گفت :

_چی شد ؟!

به اجبار از دستش گرفتم و توی دستم فشردمش ، که با رضایت خندید و درحالیکه نگاهش رو توی صورتم میچرخوند گفت :

_به امید دیدار !!

و بدون اینکه منتظر حرفی از طرف من باشه عقب گرد کرد و با قدمای بلند به سمت ماشینش که اون سمت خیابون پارک بود رفت و سوارش شد

ماشینش که با سرعت از کنارم گذشت تازه به خودم اومدم و کارت توی دستم رو بالا گرفتم و با دقت خیره اش شدم

_جورج هاوارد

اسمش رو یه دور زیر لب زمزمه کردم و بعد از اینکه کارتش رو جلوی ماشین انداختم دستم سمت سوییچ ماشین رفت و روشنش کردم

حالا وقتش بود برم و به تسویه حساب شخصیم برسم !!

 

حالم جا اومده بود ‌که پامو روی گاز فشردم و با سرعت توی جاده افتادم طولی نکشید که در خونه اش رسیدم و با عجله از ماشین پیاده شدم

با قدمای بلند در خونه اش ایستادم و محکم زنگ اف اف رو فشردم ولی خیال باز کردن نداشت چون هیچ خبری ازش نبود

یه جورایی حرصم گرفته بود برای همین دستمو محکم روی زنگ فشردم و بدون اینکه برش دارم نگاهم رو به دوربین اف افش دوختم

طولی نکشید که صدای عصبی و خشنش توی فضا پیچید :

_اینجا چیکار میکنی ؟؟

لبخند حرص دراری زدم و جدی گفتم :

_بیا بیرون کارت دارم !

_کار ؟؟ اونم با من

سری تکون دادم و درحالیکه دندونام با حرص روی هم میفشردم عصبی غریدم :

_بله باید بهم حساب پس بدی

در خونه با تیکی باز شد و بی حوصله گفت :

_بیا تو !

_ولی من …..

اف اف رو گذاشت که عصبی با دست روش کوبیدم و خشن زیر لب غریدم :

_لعنتی !!

وقتی یاد اینکه اون دفعه میخواست توی این خونه چه بلایی سرم بیاره میفتم نمیتونستم باز پا داخل این خونه بزارم و به اون روانی اعتماد کنم

ولی نمیتونستمم بدون اینکه ازش حساب پس بگیرمم از اینجا برم پس عصبی دستمو روی اف اف فشردم که این بار گوشی رو برداشت و بلند گفت :

_باز چیه ؟؟؟

 

خشن لب زدم :

_بیا بیرون !

پوووف کلافه اش تو گوشی پیچید و جدی گفت :

_مگه نگفتم اگه حرفی داری باید بیای داخل ؟؟

هه …فکر میکرد من به این راحتی پا داخل خونه اون میزارم ؟؟ جایی که معلوم نبود باز میخواد چه بلایی سرم بیاره ؟؟

_من پا داخل خونه تو نمیزارم !!

انگار تازه متوجه باشه چی شده آهانی گفت و بدجنس ادامه داد :

_این مشکل توعه !!

با حرص موهام که بر اثر وزش باد شلخته توی صورتم ریخته بودن رو کناری میزدم و با دست های مشت شده لب زدم :

_یعنی چی این حرفت ؟!

با تمسخر خندید و گفت :

_یعنی تویی که میخوای با من حرف بزنی نه من ….گرفتی ؟!

چیزی نگفتم و فقط حس میکردم از دورن در حال انفجارم و هر لحظه دمای بدنم داره بالاتر میره ، وقتی دید چیزی نمیگم نفسش رو سنگین بیرون فرستاد و گفت :

_تنها نیستم خدمتکارم هست حالا اگه مشکلی نیست میتونید بیاید داخل مادمازل ؟!

بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه اف اف رو گذاشت ، ولی من دودل سرجام ایستاده بودم یعنی واقعا خدمتکارش خونه اس ؟؟

دودل چند قدم جلو رفتم و آروم هُلی به در دادم و نیم نگاهی به داخل حیاط انداختم ، سوت و کور بود و انگار هیچ کس توی این خونه زندگی نمیکنه سکوت محض همه جا رو فرا گرفته بود

یک قدم داخل گذاشتم ولی با یادآوری اینکه به احتمال یک درصد دروغ گفته باشه تا من رو داخل بکشونه و کار نیمه تمومش رو تموم کنه پاهام از حرکت ایستاد و سرجام خشکم زد

نگاهم رو بین درختای بزرگ و سرسبز خونه به دنبال شخص یا اشخاصی چرخوندم ولی هیچ کسی نبود یعنی واقعا دروغ گفته که خدمتکار داره ؟!

🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫8 دیدگاه ها

  1. ۲۸ رو امروز بزارین خیلی دیر میزارین خیلیم کم میزارین رسیدیگی کنین این چه وضعیه هروز میزنیم میبینیم نزاشتین لطفا رسیدگی کنین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا