رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 168

3.3
(3)

 

 

_باورم نمیشه تو داری این حرفا رو به من میزنی

 

لبخند مردونه ای زد و‌ دستمو گرفت

 

_خودمم باورم نمیشه که بدونت نتونم زندگی کنم

 

از این حرفای عاشقانه ای که بهم میزد

به قدری خوشحال میشدم که دوست داشتم ساعت ها همونطوری کنارش بشینم و‌ به حرفاش گوش بدم

 

بعد از اینکه شام خوردیم

و چندساعتی پیشش موندیم با دیدن عقربن های ساعت که نیمه شب رو نشون میدادن

 

با اینکه ته دلم از این رفتن راضی نبود ولی بلند شدم و در جواب نگاه منتظر نیما گفتم :

 

_من باید برم

 

بلند شد و‌ کلافه گفت :

 

_نمیشه امشب اینجا بمونی ؟!

 

با دیدن بیقراریش ، یه حس خاصی توی وجودم پیچید حسی که باعث شد سر به سرش بزارم و بخوام اذیتش کنم

 

_اوکی‌ اتاق مهمانت کجاست ؟!

 

چندثانیه اول بهت زده فقط نگاهم کرد

بعد هول و‌ دستپاچه درحالیکه نمیدونست چیکار کنه چرخی دور‌ خودش زد و‌ گفت :

 

_اتاق مهمان ؟! وایسا بگم امیلی برات آمادش کنه تا ب…

 

 

یکدفعه انگار چیزی به خاطر آورده باشه ایستاد و جدی به سمتم برگشت

 

_راستی اتاق مهمان چرا ، وقتی اتاق من هست ؟؟

 

با شیطنت بهش نزدیک شدم و دستمو روی سینه اش گذاشتم

 

_اتاق تو ؟!

 

نگاه خیرش روی حرکات دستم که روی سینه اش در حال حرکت بود نشست

 

_بله اتاق من و توی بغل من

 

_عه ؟! یه وقت زیادیتون نشه آقا ؟!

 

انگشتای دستم که حالا روی قسمتی از سینه برهنه اش که بخاطر باز گذاشتن چند دکمه اولی پیراهنش بیرون افتاده بود ، حرکت میکرد رو گرفت

 

و درحالیکه با دست آزادش کمرم رو میگرفت و به خودش میچسبوندم با لحن بیقراری کنار گوشم زمزمه کرد :

 

_میدونستی که ممکنه شیطنت کردنت عواقب سنگینی داشته باشه ؟؟

 

با عشوه کنار گوشش خندیدم

 

_نوووووچ

 

معلوم بود خوب تونستم اذیتش‌ کنم

چون نفس هاش تند شده و بدنش درست عین کوره آتیش گُر گرفته بود

 

 

 

_که نوووچ هااا

 

سرمو عقب کشیدم که نگاهم به صورت سرخ شده اش افتاد که چطوری با حسرت نگاهشو روی لبهای نیمه بازم میچرخوند

 

از اینکه نسبت به خودم اینطوری بیقرار میدیدمش یه طورایی کیف میکردم و لذت میبردم ، و از این بازی خوشم اومده بود

 

پس دستمو پشت گردنش گذاشتم و درحالیکه موهاش رو نوازش میکردم با عشوه لب زدم :

 

_هووووم آره نمیدونم چه عواقبی داره ؟!

 

با حالتی که تحریکش بکنم آروم لب پایینم رو گاز گرفتم و چشمامو خمار کردم که یکدفعه درست مثل ببر گرسنه ای به دیوار چسبوندم

 

و‌ درحالیکه به سمت لبام هجوم میاورد با نفس نفس گفت :

 

_الان میفهمی که چه عواقبی داره

 

لبام رو به شدت میبوسید طوری که هر آن حس میکردم الان از جاشون کنده میشن

 

از یه طرف خندم گرفته بود که روشم جواب داده و تونسته ام به این حال و روز بندازمش ولی از طرف دیگه خودمم داشتم در برابرش وا میدادم و تسلیم میشدم

 

نمیدونم چند دقیقه مشغول بوسیدن من بود

که بی اراده دستم توی موهاش نشست و تا به خودم بیام شروع کردم باهاش همکاری کردن

 

و نفهمیدم کی علاوه بر دستام که دور گردنش حلقه شده بودن پاهامم دور کمرش پیچیده شد و درحالیکه برای یه ثانیه هم از همدیگه جدا نمیشیم به سمت اتاق خوابش میریم

 

دونه دونه لباسامون پایین تخت افتاد ، نمیدونم چقدر درگیر هم بودیم که بالاخره با تنی خیس از عرق کنارم روی تخت دراز کشید و تن خسته ام رو به آغوش کشید

 

_هووووم خیلی دلتنگت بودم

 

سرمو روی سینه‌ برهنه اش گذاشتم و با دلتنگی چشمامو بستم

 

_یه روز نیست که باهم بودیم که

 

بوسه ای روی موهام نشوند و گفت :

 

_نمیدونی که یه روز دوری ازت ، برای من اندازه یه سال میگذره

 

دستمو روی شکمش کشیدم

 

_برای منم سخته ولی …

 

_ولی چی ؟؟

 

لبم رو با زبون خیس کردم و حرف دلم رو به زبون آوردم

 

_ولی تا کی میخوایم اینطوری پیش بریم

 

دستش که در حال نوازش موهام بود بی حرکت موند

 

_نمیدونم !!

 

خسته نفسم رو بیرون فرستادم

 

متوجه ناراحتیم شد چون بوسه ای روی لاله گوشم نشوند

 

 

و امیدوارانه گفت :

 

_بالاخره همه چی رو درست میکنم نگران نباش

 

_نگرانیم دست خودم نیست وقتی یاد خانوادم مخصوصا داداشم میفتم

 

با آوردن اسم امیرعلی ، دیدم چطور با دستش که دورم حلقه بود فشار محکمی بهم آورد و با لحن عصبی گفت :

 

_به اون یکی که اصلا مربوط نیست و حق دخالت نداره

 

از اینکه هنوز اینطوری حرف میزد و حق به جانب بود ازش جدا شدم و درحالیکه روی تخت مینشستم شاکی به سمتش چرخیدم

 

_یعنی چی ؟؟ این حرفت چه معنی میده ؟؟

 

با دیدن چشمای شاکیم ، دستی به صورتش کشید و کلافه چشماش رو بست و با انگشت فشارشون داد

 

_هنوزم خیلی از دستش عصبیم و ….

 

حرفش رو کامل کردم

 

_و اون و نورا رو نبخشیدی آره ؟؟

 

چشماش رو باز کرد و توی سکوت خیرم شد

باورم نمیشد هنوزم به این چیزای بیخود فکر میکنه

 

_باورم نمیشه هنوزم داری این کینه بیخود رو توی دلت نگه میداری

 

اونم عین من صاف روی‌ تخت نشست و با صورتی که کم کم داشت درهم میشد و اخماش توی هم گره میخوردن خیرم شد

 

 

 

_بیخود ؟؟ نکنه یادت رفته داداشت چیکار کرده ؟؟

 

ناباور و گیج نگاهمو توی صورتش چرخوندم

 

_گذشته هرچی بوده تموم شده و رفته تو به این فکر کن که اون دوتا الان با همدیگه خوشحالن و بچه دارن بعد تو هنوز داری اون کینه قدیمی رو توی دلت پرورش میدی و بهش فکر میکنی ؟ با این کار فقط داری خودت رو نابود میکنی همین و بس !!

 

دیگه جای من اینجا نبود

بلند شدم و با عجله شروع به پوشیدن لباسام که هر کدوم روی زمین افتاده و پخش و پلا بودن کردم

 

_کجا ؟؟

 

بی توجه به سوالش پیراهنم رو تنم کردم و به سمت در اتاق قدمی برداشتم که سد راهم شد

 

_با تو بودم گفتم کجا ؟؟

 

با حرفایی که امشب شنیده بودم سرم درد میکرد و عصبی بودم ، موهای ریخته شده توی صورتم رو کناری زده و بی حوصله گفتم :

 

_میخوام برم خونه

 

_این موقع شب ؟! دیوونه شدی ؟

 

_آره

 

با تنه ای که بهش کوبیدم خواستم از کنارش بگذرم که با یه حرکت دستمو گرفت و تا به خودم بیام به دیوار کوبیدم و سرش توی گودی گردنم فرو رفت

 

_ببخشید

 

شنیدن صدای مردونه اش که حالا گرفته بود درست عین آبی روی آتیش عمل کرد طوری که به یکباره عصبانیم دود شد و‌ به هوا رفت

 

_اوکی چرا ماجرای امیرعلی و‌ نورا رو یکبار برای همیشه تموم نمیکنی ؟؟

 

خشن بوسه ای روی رگ گردنم نشوند و آروم زمزمه کرد :

 

_دست خودم نیست

 

میدونستم هضم این جریان هنوز که هنوزه براش سخته ، ولی دیگه این خشم و کینه بس بود چون من دیگه قادر به تحمل کردنش نبودم

 

دستمو توی موهاش فرو کردم و با غم گفتم :

 

_اگه منو میخوای باید تمومش کنی وگرنه …

 

لباش که مشغول بوسیدنم بود با این حرفم بی حرکت موند و سرش رو بالا گرفت

 

_وگرنه چی ؟؟

 

خیره چشمای نافذ و جدیش شدم

و با اینکه گفتن این حرف برام سخت بود ولی جدی گفتم :

 

_وگرنه من و تو نمیتونیم ادامه بدیم

 

برای یه آن نفس کشیدن از یادش رفت و بی حرکت فقط نگاهم میکرد وقتی چنددقیقه گذشت و دیدم هنوز سکوت کرده و‌ چیزی نمیگه

 

ناامید‌ و با بغضی توی گلوم بود ازش جدا شدم ولی همین که درو باز کردم و قدمی بیرون گذاشتم صدام زد و چیزی گفت که ناباور به سمتش برگشتم

 

_باشه

 

الان قبول کرد یا من داشتم اشتباه میشنیدم

 

_چی‌ گفتی ؟؟

 

دستاش مشت شده و سرش پایین بود

 

_گفتم باشه چون حاضرم بخاطرت هرکاری انجام ب….

 

نزاشتم ادامه حرف از دهنش بیرون بیاد و یکدفعه سمتش پریدم و تا به خودش بیاد دستامو دور گردنش حلقه کردم و بهش چسبیدم

 

_عاااااشقتم

 

هنوز از حرکت یهوییم گیج بود

که با شنیدن صدای جیغ بلندم و حرفی که بهش زدم به خودش اومد و دستاش دور کمرم حلقه کرد

 

و صدای مردونه اش بود که توی‌ گوشم پیچید :

 

_منم عاشقتم عزیزم

 

از اینکه بخاطرم داشت دست از این کینه قدیمی و بیخود برمیداشت یه دنیا برام ارزش داشت

 

طوری که نمیدونستم از شدت هیجان شادی چیکار کنم و بی اختیار شروع کردم به پشت سرهم سر و صورتش رو بوسه زدن

 

با دیدن حرکاتم خنده اش گرفته بود

و با صورتی دَرهم به منی که سعی داشتم با دستام صورتش رو ثابت نگه دارم و ببوسمش نگاه میکرد

 

 

 

اینقدر از کنترل خارج شده و به بوسه هام ادامه دادم که چندقدمی عقب رفت و یهویی کنترلش رو از دست داد

 

خداروشکر پشتش تخت بود و روش افتاد

چون منم درست مثل کوالا بهش چسبیده بودم روش افتادم بالاخره با نفس نفس ازش جدا شدم و سرمو بالا گرفتم

 

که صدای قهقه های بلند مردونه اش بود که توی اتاق پیچید

 

_داری چیکار میکنی دختر

 

_دوس دارم ببوسمت حرفیه ؟

 

با لبخند نگاهم توی صورتش چرخوندم و با رسیدن به لبهای درشت و مردونه اش بی اختیار باز خم شدم و بی اهمیت به خنده هاش باز لبهاش رو بوسیدم

 

خنده اش متوقف شد

تا خواستم سرمو عقب بکشم دستش پشت گردنم نشست و مانع از عقب رفتنم شد و اینطوری بود که باز بوسه هامون از سر گرفته شد

 

با نفس های بریده ازش جدا شدم و کنارش روی تخت دراز کشیدم و توی آغوشش خزیدم

 

_مگه نمیخواستی بری پس بلند شو تا دیرت نشده برسونمت

 

سرمو روی سینه اش جا به جا کردم

 

_نمیرم به مامان اینا گفتم شب خونه نمیام و پیش یکی از دوستام میمونم

 

 

 

_عه پس الکی گفتی میخوای بری ؟؟

 

ریز خندیدم :

 

_آره از اولم میخواستم شب بمونم

 

سرش توی گودی گردنم فرو رفت و نفس عمیقی کشید

 

_اوووم بدجنس

 

_حقت بود

 

گاز آرومی از گردنم گرفت

 

_آاااخ

 

گاز های آرومش رو تا نزدیک لبهام ادامه داد و به جیغ و خنده های من اهمیتی نمیداد

 

با آرامش دستمو توی موهاش کشیدم و چشمامو بستم کی این مرد شده بود همه کسم که بخاطرش اینطوری به خانواده ام دروغ میگم تا فقط پیشش باشم

 

تازه داشتم معنی زندگی کردن رو میفهمیدم

میدونم خود نیما باعث برهم خوردن نظم زندگیم شده بود ولی خیلی وقته فهمیده بودم نمیتونم بدون این آدم زندگی کنم

 

پس تصمیم گرفتم گذشته رو فراموش کنم و هر طوری شده در کنارش یه زندگی خوب بسازم هرچند میدونم راه پر خطری رو در پیش دارم

 

با امید به آینده چشمامو بستم و درحالیکه عطر تنش رو عمیق نفس میکشیدم به خواب عمیقی فرو رفتم

 

 

 

« نیما »

 

چندوقتی از رابطه من و آیناز میگذشت ولی این مخفی بازی ها کم کم داشت کاسه صبرم رو لبریز و بی طاقتم میکرد

 

و بدتر از همه این بود که نمیدونستم این وسط باید چیکار کنم و اصلا چه راهی درسته

 

سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و با سردردی که از فکر زیاد ، دچارش شده بودم چشمام رو بستم

 

یکدفعه با صدای بلند زنگ گوشی به خودم اومدم و کلافه سرجام راست نشستم و نیم نگاهی به صفحه گوشی انداختم

 

یکدفعه با دیدن پیش شماره ایران حدس اینکه چه کسی پشت خطه سخت نبود پس با فکری که به ذهنم رسید باعجله تماس رو وصل کردم

 

که صدای گرفته مامان بعد مدتها توی گوشم پیچید

 

_الووو نیما

 

بار آخر بهم گفته بود دیگه منو به فرزندی قبول نداره و فکر میکنه پسری نداره ولی من میدونستم همه این حرفا رو از ته دل نمیزنه الانم با این زنگ زدنش اونم بعد از مدتها بیخبری ، ثابت کرده بود فکر من درست بوده و نتونسته طاقت بیاره

 

برخلاف گذشته که همیشه باهاش سرد رفتار میکردم و گرفته بودم با خوش اخلاقی صداش زدم و گفتم :

 

_جانم مامان ؟!

 

چندثانیه سکوت کرد معلوم بود توقع این رفتارو ازم نداشته ولی اونام باید میفهمیدن من آدم گذشته نیستم و سعی دارم عوض شم

 

_خوبی فدات شم ؟؟

 

_بد نیستم شما چطورید ؟؟

 

 

 

متعجب پرسید :

 

_ما ؟؟ یعنی الان واقعا داری در مورد خانوادت سوال میپرسی ؟؟

 

_آره مشکلی هست ؟؟

 

خوشحال خندید :

 

_نه نه مادر فقط یه خورده تعجب کردم

 

_حق داری ولی چند وقتیه تصمیم گرفتم خودم رو تغییر بدم

 

_واقعا ؟؟

 

_آره میخوام کینه های قدیمی رو دور بندازم

 

_خداروشکر عزیزم دلم برای نیمای مهربونم تنگ شده بود نه نیمایی که وجودش رو نفرت و خشم پُر کرده بود

 

صدای لرزونش نشون از بغض شدیدش داشت

شرمنده دستی به صورتم کشیدم حق داشت من اون موقع به آدمی تبدیل شده بودم که خودمم خودمو دیگه نمیشناخت

 

_منو ببخش مامان

 

با این حرفم بغضش ترکید و گریه هاش شدت گرفت هرچی بیشتر گریه میکرد از خودم متنفر تر میشدم

 

من لعنتی چه بلایی سر این زن آورده بودم

فین فین کنان دماغش رو بالا کشید و شروع کرد از دلتنگیش برای من گفتن

 

خوب که حرفامون رو زدیم دلم طاقت نیاورد و بالاخره حرفی که روی دلم سنگینی میکرد رو به زبون آوردم

 

_میخوام یه چیز مهمی رو بهت بگم مامان

 

 

_بگو گوش میدم

 

نمیدونستم از چی و کجا شروع کنم

پس بیقرار شروع کردم به راه رفتن و گیج نگاهمو به اطراف برای پیدا کردن حرفی چرخوندن

 

_نیما هنوزم پشت خطی ؟؟

 

فکر میکرد تماس قطع شده ولی نمیدونست من اینجا دارم برای به زبون آوردن حرف دلم جون میکنم بالاخره نیمچه شجاعتی پیدا کرده و بی هوا گفتم :

 

_خواستم بگم عاشق شدم

 

ذوق زده خندید :

 

_واقعا ؟؟ باورم نمیشه حالا دختره کی هست

 

نمیدونستم اگه اسم آیناز رو ببرم چه عکس العملی نشون میده ولی مجبور بودم برای یه بارم که شده همه چی رو تموم کنم

 

_آینازِ مامان ، خواهر امیرعلی خواهرشوهر ن….

 

وحشت زده توی حرفم پرید و نزاشت ادامه بدم

 

_چییییییی ؟؟

 

درمونده چنگی به موهام زدم و با تموم قدرت کشیدمشون

 

_دوستش دارم مامان

 

_واااای خدای من

 

_با توام مامان گفتم میخوامش شنیدی چی گفتم ؟؟

 

_میخوایش ؟؟ دیوونه شدی ؟؟

بعد اون همه بلایی که سرش آوردی و آبروریزی هایی که به پا شد فکر میکنی خانوادش میان دو دستی تقدیم تو میکننش ؟؟

 

مامان داشت با حرفاش حقیقت رو مثل پوتک توی سرم میکوبید

 

 

 

در جوابش کلافه گفتم :

 

_میدونم نمیدنش ولی …

 

_ولی چی ؟؟ میخوای باز دردسر تازه ای درست کنی ؟؟

 

نفسش رو با حرص توی گوشی خالی کرد و ادامه داد :

 

_منو بگو فکر کردم عاقل شدی و دست از اینکارات برداشتی نگو بازی جدیدی راه انداختی

 

ناباور صداش زدم :

 

_واقعا فکر میکنی علاقه من به اون دختر بازی جدیدمه ؟؟

 

_بهش علاقه داشتی که اون همه بلا سرش نمیاوردی

 

دست مشت شده ام رو به دیوار کنارم کوبیدم و بلند فریاد زدم :

 

_گذشته رو بیخیاااال شوووو گفتم میخوامش یعنی واقعا میخوامش و دوستش دارم

 

با شنیدن صدای داد بلندم یه کم از موضع خودش پایین اومد و گفت :

 

_حالا هرچی ، فکر نکنم خانواده اش قبول کنن

 

درمونده لب زدم :

 

_برای همینه که به کمکت نیاز دارم مامان

 

_میخوای چیکار کنم کمکت کنم تا بدتر بین دو خانواده رو بهم بریزم ؟؟

 

دندونامو روی هم سابیدم و خشن پرسیدم :

 

 

_یعنی واقعا نمیخوای کمکم کنی ؟؟

 

_اینطوری نگو عزیزم ، آخه نمیشه امیرعلی بفهمه باز به خواهرش گیر دادی دیوونه میشه

 

بازم اون امیرعلی

دستم مشت شد و تهدید آمیز گفتم :

 

_اوکی پس خودم تنهایی میرم خواستگاری ندادنش یه راه میمونه اونم دزدیدنش

 

_چییییییی ؟؟

 

بی اهمیت به سوالش گفتم :

 

_دیگه کاری نداری باید برم مامان خدافظ

 

_نه نیما ن…..

 

داشت با التماس صدام میکرد ولی من تماس رو قطع کرده و گوشی روی میز پرتش کردم

 

میدونستم با تهدیدی که کردم مامان میترسه و بالاخره به خودش میاد که برام کاری کنه وگرنه اگه میخواستم همینطوری دست روی دست بزارم و چیزی نگم سالها رابطه من و آیناز اینطوری توی خفا میموند

 

سردردم بدتر شده بود

با درد بدی که دچارش شدم دستمو به پیشونیم فشار دادم و بلند شدم

 

_آاااخ

 

با صورتی دَرهم چندتا قرص بالا انداختم و به سمت اتاقم رفتم تنها چیزی که الان خوبم میکرد روی هم گذاشتن چشمام و خوابیدن بود

 

حدود نیم ساعتی بود روی تخت دراز کشیده بودم و از درد به خودم میپیچیدم ولی بهتر که نمیشدم هیچ لحظه به لحظه بدتر میشدم

 

که یکدفعه با باز شدن در خونه و چند ثانیه بعد دیدن کسی که توی قاب در اتاقم ایستاده بود سعی کردم روی تخت بشینم

 

 

 

« آیناز »

 

دلم یهویی هوای نیما رو کرده بود

و از طرفی چون از دیروز تا حالا ازش بیخبر بودم به فکرم زد که یهویی سوپرایزش کنم

 

با این فکر بلند شدم و شروع به آماده کردن خودم کردم و بعد اینکه بهانه ای برای مامان اینا جور کردم سوار ماشین شده و با سرعت به سمت خونش روندم

 

همین که رسیدم نیم نگاهی به سر درش انداختم و این فکر توی سرم چرخید که باید بهش بگم این خونه که یادآور خاطرات بد گذشته بینمونه رو عوض کنه

 

دستم به سمت زنگ اف اف رفت ولی وسط راه با یادآوری اینکه روز آخر کلید خونه اش رو بهم داده بود تا راحت باشم و هر وقت خواستم بیام و برم با لبخند کلیدو از کیفم بیرون کشیدم و توی قفل انداختم

 

توی خونه سکوت مطلق حکمفرما بود

با تعجب کیفمو روی مبل انداختم و چرخی دور خودم زدم

 

امروز که تعطیل بود و میدونستم شرکت نرفته پس کجا میتونه رفته باشه شونه ای بالا انداختم و کلافه خواستم برگردم

 

ولی چشمم به سوییچ ماشین و گوشیش که روی میز بود خورد ، پس خونه اس و جایی نرفته

 

یه حسی منو سمت اتاقش کشوند

همین که درو باز کردم با دیدنش که با رنگ و رویی پریده روی تخت دراز کشیده بود و حالا با دیدنم سعی داشت روی تخت بشینه با نگرانی سمتش رفتم

 

 

 

_خوبی ؟؟ چیزی شده ؟؟

 

دستی به پیشونیش کشید

 

_خوبم چیزی نیست فقط یه خورده سردرد دارم

 

با نگرانی کنارش لبه تخت نشستم

 

_میخوای چیزی برات بیارم بخوری ؟؟

 

_نه هر چی قرص بودن خوردم بیفایده بود

 

نگاهم که روی چشمای به خون نشسته اش چرخید دلم زیرو رو شد

 

_وایسا ببینم چی تو خونه داری برات بیارم بهتر بشی

 

بلند شدم و با عجله به سمت در رفتم که صدام زد و با چیزی که گفت قدمام از حرکت ایستاد

 

_با مامان راجب خودمون حرف زدم

 

‌با قلبی که محکم به سینه ام میکوبید به سمتش برگشتم

 

_خو…ب ؟!

 

کلافه دستی به پیشونیش کشید و چشماش رو بست

 

_بحث بینمون بالا گرفت ولی ….

 

با دلهره کنارش نشستم

 

_ولی چی ؟؟ میدونستم اینطوری میشه اونا ما رو قبول نمیکنن مخصوصا خانواده م…..

 

یکریز با نگرانی داشتم حرف میزدم که به آغوش کشیدم و روی سرمو بوسید

 

_هیس آروم باش بزار حرفمو تموم کنم

 

 

_باشه

 

_چیزی بهش گفتم که مطمعنم هر طوری شده تلاش میکنه تا همه چی رو درست کنه

 

با کنجکاوی ازش جدا شدم

 

_چی بهش گفتی که مطمعنی اینقدر تاثیر گذاره ؟؟

 

توی چشمام زُل زد و با اطمینان گفت :

 

_بهش گفتم میدزدمت و فرار میکنیم

 

_چییییییی ؟؟

 

ابرویی بالا انداخت

 

_مجبور بودم

 

_اینطوری که بدتر گند زدی به همه چی

 

_نه من خانواده خودمو بهتر میشناسم

 

دستمو توی موهام فرو کردم و کشیدمشون

 

_ واااای وااای از دست تو نیما

 

خواستم بلند شم که دستمو گرفت

 

_کجا ؟؟

 

_برم یه چیزی برای سردردت پیدا کنم

 

نفس آسوده ای که کشید از چشمام دور نموند

 

 

 

_نمیخواد

 

بی اهمیت به حرفش وارد آشپزخونه اش شدم و شروع کردم همه جا رو دنبال دارو گشتن درحال گشتن بودم ولی تموم فکر و ذکرم پیش حرفایی بود که چنددقیقه پیش شنیده بودم

 

در‌ کمد آخری رو باز کردم

که دستایی دور شکمم حلقه شد و صدای گرفته نیما توی گوشم پیچید

 

_هنوز از دستم ناراحتی ؟؟

 

_نه

 

گاز آرومی از لاله گوشم گرفت

 

_از این بی حوصله و تلگرافی حرف زدنت معلومه که ناراحتی

 

همونطوری که توی آغوشش بودم به سمتش چرخیدم و حرف دلم رو به زبون آوردم

 

_میترسم مخالفت کنن و دعوا بالا بگیره

 

_هر اتفاقی بیفته بدون من بیخیال تو نمیشم

 

توی اوج ناامیدی با این حرفش لبخندی گوشه لبم نشست لبخندم رو بوسید و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و چشماشو بست

 

با حس آرامشی که از آغوشش بهم تزریق میشد نفس عمیقی کشیدم و بیشتر بین بازوهاش گم شدم

 

 

چند روزی از آخرین باری که نیما رو دیده بودم میگذشت و بی اختیار همش دنبال خبری جدید بودم ولی هرچی زمان میگذشت هیچ اتفاقی نمیفتاد

 

طبق عادت این چند وقته توی اتاقم نشسته و خودمو مشغول کاری کرده بودم که در باز شد و مامان با اخمای درهم وارد اتاق شد

 

_باز چه خبری شده آیناز ؟؟

 

لاک توی دستمو روی میز گذاشتم

 

_جانم چی شده مامان

 

درو بست و کلافه به سمتم قدم برداشت

 

_تازه داشتم با داداشت حرف میزدم

 

_خوب ؟؟

 

_خبر داری خانواده نورا فردا پرواز دارن ؟؟

 

از حرفای مامان چیزی متوجه نمیشدم از اینکه حرفش رو درست نمیزد و با سوال جواب قصد داشت از زیر زبونم حرف بیرون بکشه کلافه پرسیدم

 

_اینا به من چه ارتباطی داره شما حرفت اصلیت رو بزن مادر من

 

لبه تختم نشست و عصبی به صورت ریلکسم خیره شد

 

_میخوان برای خواستگاری تو بیان

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا