رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 150
به عقب برگشتم
یکدفعه با دیدن کسی که داشت از رو به رو میومد جفت ابروهام با تعجب بالا پرید
این که رئیس شرکت بود
یعنی یعنی این دختری که رو به روم نشسته دوست دختر رئیسه ؟؟
_نههههههه !!
خندید و گفت :
_آره
برای اینکه رئیس به چیزی شک نکنه طرف رُزا برگشتم بی اختیار زیرلب زمزمه کردم :
_باورم نمیشه !!
یکدفعه لبخند از روی لبهاش پر کشید و غم جاشو گرفت
_چرا ؟؟ چون سنش بالاست و همسن پدرمه نه ؟؟
واقعیتش هم همین بود
باورم نمیشد دختری به سن و سال اون مخصوصا با زیبایی چشمگیری که داشت
دوست دختر رئیس باشه
رئیسی که سنش بالا بود و به قول معروف گفتنی یه پاش لب گور بود
نمیتوستم دروغ بگم پس سری در تایید حرفش تکونی دادم و گفتم :
_آره …آخه تو با اون چطوری بگم
درمونده حرفمو نصفه نیمه رها کردم
که تلخ خندید و اشاره ای به گارسون کرد تا جلو بیاد
_میدونم منظورت چیه ولی فقط همین رو بدون که مجبورم !!
دلم براش گرفت
مخصوصا با دیدن اشک حلقه زده توی چشماش که اونطوری معصومانه سعی در پنهون کردنش داشت
بعد از اتمام غذامون با رُزایی که تقریبا صمیمی شده بودم سر کار برگشتیم و تا پایان تایم کاری سخت مشغول شدیم
بعد از تموم شدن کارها
کیفم رو برداشتم و بعد از چک کردن همه چیز از شرکت بیرون زدم ولی همین که سوار ماشین شدم
با دیدن رُزایی که نگران اون سمت خیابون ایستاده و به نظر منتظر تاکسی چیزی بود ماشین رو روشن کرده و سمتش رفتم
با رسیدن کنارش ، اشاره ای بهش کردم
که با دیدنم لبخندی زد و بی معطلی سوار شد
_ممنون واقعا ماشین پیدا کردن اینجا سخته !!
_کجا میری برسونمت ؟؟
با نگرانی نیم نگاهی سمت شرکت انداخت
_اگه میشه زود حرکت کن تا بعد آدرس جایی که میخوان برم رو بهت بدم
حس میکردم از چیزی میترسه و فراریه
پس پامو روی پدال گاز فشرده و با سرعت از اونجا دور شدم
_چیزی شده ؟؟ حس میکنم نگرانی
از توی کیفش کش مویی بیرون کشید و با حرکات کاملا عصبی موهای بلوندش رو محکم بالای سرش دُم اسبی بست
_از وضعیتی که دارم خسته شدم فقط همین !!
فرمون توی دستام فشردم و گفتم :
_چرا از این شرکت نمیری خودت رو راحت کنی ؟!
_چون نمیتونم
با کنجکاوی پرسیدم :
_چرا ؟؟
_چون بهش بدهکارم و مجبورم تحملش کنم
بی اختیار پام روی ترمز رفت و ماشین گوشه خیابون پارک کرده و به سمتش چرخیدم
_چی ؟؟ بدهکار چی ؟؟
نگاه ازم دزدید و به بیرون خیره شد
_چندسال پیش بابام یه بدهکاری بزرگ به وجود آورد طوری که میخواستن خونمون رو ازمون بگیرن منم برای گرفتن وامی چیزی پیش رئیس رفتم که اونم بهم پیشنهاد داد ک……
حرفش نصف نیمه رها کرد
و کلافه دستی به صورتش کشید
منظورش رو فهمیدم نیازی به گفتن بقیه اش نبود
_هیچ راهی نیست که تمومش کنی ؟؟
ناٱمید نفس عمیقی کشید
_نه پول باید بدم که من ندارم
دَمَغ و گرفته داشتم نگاهش میکردم
که خنده الکی کرد و برای اینکه جَو بینمون رو عوض کنه گفت :
_بیخیالش راه بیفت دختر
به اجبار ماشین روشن کرده و راه افتادم
ولی بی اختیار تموم فکر و ذکرم پیش مشکلاتی که این دختر داشت بود
چقدر آدم باید تحت فشار باشه که دست به همچین کاری بزنه دوست داشتم کمکش کنم ولی نمیدونستم چطور و باید چیکار کنم
در خونشون پیادش کردم
ولی هرچی اصرار کرد پایین برم نرفته و خستگی رو بهانه کردم و به سمت خونه رفتم
چون از طرفی هم نمیخواستم مزاحمشون بشم و از طرف دیگه حرفای این دختر بدجوری عصبیم کرده بودن
شاید چون من رو یاد خودم و گذشته بدی که داشتم انداخته بودن گذشته ای که هنوز زخمش روی روح و قلبم ترمیم نشده و تازگی داشت
بعد از اون روز دیگه رُزا رو ندیدم
علتش رو نمیدونستم چیه
ولی خبری ازش نبود و انگار آب شده و به زمین رفته باشه نبود که نبود
یعنی اصلا دیگه شرکت نمیومد و معلوم نبود چه خبره
دست خودم نبود نگرانش بود
و دلم میخواست ازش خبری بگیرم ولی شماره ای چیزی ازش نداشتم
عین روزای گذشته پشت میز کارم نشسته و مشغول بودم که منشی رئیس سراغم اومد و کنار میزم ایستاد
_آیناز جان آقای رئیس گفتن که خودتون رو برای یه ساعت دیگه که جلسه داریم آماده کنید
سرمو از لب تاپ بیرون کشیدم
و با استرس نگاهش کردم
_باشه حواسم هست!!
سری تکون داد و بعد از دادن چند پرونده بهم ، دور شد و رفت
من موندم و استرس
آره استرس اینکه امروز رئیس با یکی از مشتری های مهمش قرار داشت و باید منم حضور داشته باشم
آره منم باشم و درباره شرکت و راهکارهایی که براشون داریم حرف بزنم و توضیح بدم
همین باعث شده بود استرس بگیرم
چون طرف قراردادمون یه شرکت بزرگ و معتبر بود که اگه از دستش میدادیم و نمیتونستیم اعتمادشون رو به دست بیاریم یه شانس بزرگ رو از دست داده بودیم
باید به بهترین نحو کارم رو انجام بدم آره
برای بار آخر تموم چیزا رو بررسی کردم
که توی چشم بهم زدنی یک ساعت به پایان رسید و وقت رفتن شد
با استرس پرونده و وسایلم رو زیر بغلم زده و به سمت اتاق جلسه راه افتادم
در رو باز کردم و با سری پایین افتاده داخل شدم با ورودم همهمه ها خوابید و سکوت محض ایجاد شد
سرمو بالا گرفتم تا به نشونه احترام سلام کنم
ولی یکدفعه با دیدن کسی که وسط چند زن و مرد کت و شلوار پوش نشسته و با پرستیژ خاص خودش پاشو روی اون یکی پاش انداخته بود
ماتم برد
اینکه مهدی بود
آره مهدی دوست و رفیق نیما ، از یهویی دیدنش اونم بعد این همه وقت بی اختیار دهنم نیمه باز موند
اصلا این اینجا چیکار میکرد ؟؟
خشک شده ایستاده بودم
و نمیدونم توی چه حالتی بودم که رئیس با سرفه ای صداش رو صاف کرد و با چشم غره ای خطاب بهم گفت :
_خانوم رضایی حواستون با منه ؟؟
دستپاچه به خودم اومدم
_بله ببخشید
با دستش اشاره ای به صندلی کنارش کرد
_بفرمایید بشینید خانوم
زیر نگاه سنگین همه به قدمام سرعت بخشیدم و روی صندلی کنارش نشستم
بی اختیار سرمو چرخوندم
که با دیدن نگاه خیره مهدی و چشمای گرد شده اش به خودم اومدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم
معلوم بود از اینکه من رو اینجا و توی این شرکت دیده تعجب کرده ولی من دیگه اصلا هیچ نگاهش نکردم
چون دلم نمیخواست باهاش آشنایی بدم و خودم رو باهاش صمیمی نشون بدم ولی مگه بیخیالم میشد
تموم مدت سنگینی نگاهش روی خودم احساس میکردم و همین هم باعث شده بود دستپاچه و گیج بشم
با استرس پوست گوشه ناخنم رو کندم
که صدای عصبی رئیس اونم دقیق از کنار گوشم باعث شد به خودم بیام و تکونی بخورم
_میشه بدونم حواستون کجاست خانوم که من اینقدر صداتون میکنم انگار توی این دنیا نیستید
امروز به معنای واقعی گند زده بودم
_ببخشید ببخشید حواسم پرت شد
چشم غره ای بهم رفت و از پشت دندونای کلید شده اش درحالیکه سعی میکرد نگاهش به اطراف نچرخه غرید :
_زود پاشو طرح رو ارائه بده
_بله حتما قربان !!
با استرس بلند شدم
و پرونده ی که جلوم بود رو باز کردم
تموم مدتی که داشتم طرح رو ارائه میدادم و درگیر توضیحات بودم سنگینی نگاهش روی خودم احساس میکردم
و همش این توی فکرم میچرخید
که اگه بره و آدرس محل کارم رو به نیما بده چی میشه
ذهن و فکرم محور این چیزا میچرخید و درگیر بودم که اصلا نفهمیدم دارم چی میگم و چیکار میکنم
وقتی به خودم اومدم که طرح رو کامل ارائه دادم با عجله سر جام نشستم
مهدی که متوجه دستپاچگی و استرسم شده بود شروع کرد به دست زدن که بقیه هم پشت سرش دست زدن
همین باعث شد از استرسم کم بشه
و ترس و لرزم از بین بره
رئیس که با دیدن دست زدن اونا و راضی بودنشون مطمعن شده بود باهامون قرارداد میبندن
با خنده نیم نگاهی سمتم انداخت و آروم زمزمه کرد :
_عالی بود دختر !!
به لبخند کوچیکی اکتفا کردم
و صورتم رو ازش برگردوندم بعد از اینکه ماجرای رُزا رو فهمیده بودم یه طورایی ازش بدم میومد
اونا درگیر حرف زدن بودن
ولی من خودم رو با نوشته ها و طرح های جلوم ، مشغول نشون میدادم تا مجبور به نگاه کردن به چشمای مهدی که دقیق رو به روم نشسته بود نشم
بعد از پایان جلسه ای که برای من اندازه عمری گذشت با عجله وسایلم رو زیربغلم زدم و بیرون زدم ولی همین که وارد سالن شدم و میخواستم دکمه آسانسور رو بزنم
صدای جدی و آشنایی از پشت شر باعث شد دستم روی دکمه آسانسور خشک بشه
_توی آسمونا دنبالت میگشتیم روی زمین پیدات کردیم دختر !!
دیگه خودم رو به اون راه زدن بی فایده بود پس دندون قروچه ای کردم و به سمتش برگشتم
و سرد لب زدم :
_خوب حالا که پیدا کردی بگو چی میخوای ؟؟
با دیدن شاکی بودنم دستاش رو به نشونه تسلیم بالای سرش برد
_هیس آروم باش
پوزخندی به صورت خونسردش زدم
_آروم …کارت با من چیه این رو بگو ؟؟
دستاش رو به سینه گره زد و بدون هیچ مقدمه ای گفت :
_از نیما خبر داری ؟؟
بی تفاوت نگاهش کردم
_مگه باید خبر داشته باشم؟؟
لب پایینش رو زیر دندون فشرد و نگاهش رو ازم دزدید
_حق داری شاکی باشی ولی اون خیلی پشیمونه و میخواد ک…..
توی حرفش پریدم :
_میشه دیگه حرفش رو نزنی ؟؟
با دست به اطراف اشاره ای کردم و ادامه دادم :
_به اطرافت یه نگاهی بنداز ، من یه زندگی جدید تشکیل دادم چرا نمیخواید این رو درک کنید ؟؟
_ولی آخه اون در به در دنبالته هنوز ، میفهمی داره توی عذاب وجدان میسوزه و نابود میشه ؟؟
پوزخندی گوشه لبم نشست
_مگه اون عذاب وجدان سرش میشه همش فیلمه باور نکنید
دست و پاهام شروع کرده بودن به لرزیدن
زودی بهش پشت کردم و دکمه آسانسور رو فشردم که طولی نکشید درهاش باز شد
زودی داخلش شدم
و جلوی چشمای منتظرش دکمه طبقه پایین رو فشردم ولی قبل از اینکه درها بسته شن
صدام زد و جدی گفت :
_منم یه روزی مثل تو فکر میکردم ولی اون دیگه اون آدم سابق نیست مطمعن باش !!!
درها بسته شد
و من به معنای واقعی فرو ریخته ام
دست لرزونم رو به دیوار آسانسور گرفتم تا مانع از افتادنم بشم خدای من حتما به گوش نیما میرسونه
نمیخواستم از نو تموم عذاب هایی که کشیدم باز تجربه کنم ولی اینطوری که پیدا بود تقدیر دست از سرم برنمیداشت و به هر طریقی میخواست باز نیما رو سر راه من بیاره
تموم اون روز استرس داشتم
استرس و دلهره اینکه هرآن ممکنه خبری از نیما بشه
ولی چند روزی گذشت و هیچ خبری نشد
انگار اصلا مهدی به اینجا نیومده و من رو ندیده بود
و همش این فکر توی سرم چرخ میخورد که شایدم دلش به حالم سوخته که به گوش نیما نرسونده
و کم کم داشتم امیدوار میشدم که هیچ خبری نیست ولی سخت در اشتباه بودم
طبق روال هر روزه پشت میز کارم نشسته و مشغول نوشتن بودم
که زنگ تلفن به صدا دراومد
بی حواس برش داشتم که منشی رئیس بود و ازم خواست که به اتاقش برم
متعجب از اینکه چی ازم میخواد
بلند شدم و بعد مرتب کردن خودم به سمت اتاقش رفتم
بعد از اینکه تقه ای به در زدم و وارد شدم
رئیس رو پشت میز کارش درحال بررسی طرح هایی دیدم
قدمی داخل گذاشتم و لرزون لب زدم :
_سلام با من امری داشتید ؟؟
با سر اشاره که جلوتر برم
_آره بیا جلوتر
با تعجب ابرویی بالا انداختم و قدمی جلو گذاشتم
_نگاهی به این طرح بنداز و مشکلاتش رو بهم بگو
با این حرف کارش ایستادم و با دقت شروع کردم به بررسی کردنش
طرح چندجایی مشکل داشت که براش توضیح دادم ولی نمیدونم چرا حس میکردم برای این کار من رو اتاقش نکشونده و هدف دیگه ای داره
بعد از اتمام کارم
وسایلم رو جمع کرده و خطاب بهش جدی گفتم :
_اگه با من امری ندارید من برم قربان
بعد از کلی این پا و اون پا کردن
با دست به مبل اشاره ای کرد و گفت :
_بشین لطفا
_ولی باید برم کار دارم
پشت میز ریاستش نشست
و درحالیکه اخماش رو توی هم میکشید بلند گفت :
_گفتم بشینید خانوم رضایی !!
از لحن بد و عصبیش خشکم زد
این دیگه چش بود ؟؟
پس حدسم درست بوده و هدفش از کشوندن من به اتاقش چیز دیگه ی بوده به حرفش گوش داده و روی مبل جلوش نشستم
دستاش روی میز بهم گره زد و یکدفعه بدون هیچ مقدمه ای پرسید :
_رُزا کجاست ؟؟
جانم ؟؟ این الان با منه ؟؟
چرا باید سراغ دوست دختر خودش رو از من میگیره ؟؟
با دست اشاره ای به خودم کردم و متعجب پرسیدم :
_با منید قربان ؟؟
بینیش چین خورد
معلوم بود از حرفم خوشش نیومده
_بله مگه غیر تو کسی هم توی اتاق هست ؟؟
توی جام تکونی خوردم و بی تفاوت لب زدم :
_چرا فکر میکنید من ازش خبر دارم ؟؟
لباش رو بهم فشرد
و برای ماست مالی کردن قضیه گفت :
_روز آخر دیدم باهم حرف میزنید گفتم شاید باهاش صمیمی باشید آخه میدونید چند روزی شرکت نیومده و ازش اطلاعی نداریم
هه نکنه فکر میکنه من خبر ندارم که شوگر ددی تشریف دارن ؟؟
شوگر ددی که چه عرض کنم
بیشتر شبیه زندانبان میمونه زندانبان پیری که اون دختر که سنی نداشت رو اسیر خودش کرده و نمیزاشت زندگی کنه
_من فقط همون روز دیدمش و خبری ازش ندارم
نگاهش رو ازم دزدید
_باشه میتونی بری !!
بلند شدم و بعد از با اجازه ای که خطاب بهش زمزمه کردم از اتاقش بیرون زدم
از حرص پوست گوشه ناخنم رو کندم
که درد بدی توی دستم پیچید
لعنتی معلوم نیست چه بلایی سر اون دختر بدبخت آورده که اینطوری غیبش زده حالا سراغش رو از من میگیره
دو روزی از اون ماجرا میگذشت و همه چی در ظاهر امن و امان به نظر میرسید ولی نمیدونم چه مرگم شده بود که همش استرس داشتم
استرسی که برای یک ثانیه هم رهام نمیکرد
و باعث میشد همش منتظر یه اتفاق باشم
امروز شرکت تعطیل بود
و برای اینکه استرس رو از خودم دور کنم
تصمیم گرفتم به خرید برم
بعد از اینکه کلی به خودم رسیدم
سوار ماشین شده و با سرعت به سمت پاساژای معروفی که تعریفشون رو زیاد شنیده بودم روندم
بعد از اینکه یه جفت کفش خریدم
از مغازه دار خدافظی کردم و بیرون زدم
توی پاساژ برای خودم میچرخیدم و مغازه ها رو نگاه میکردم که حس سنگینی نگاهی باعث شد به خودم بیام و به عقب بچرخم
نگاهمو بین آدما چرخوندم
هیچ کس آشنایی که نگاهش به من باشه این دور و برا ندیدم
شاید من اشتباه کرده باشم
بی تفاوت شونه ای بالا انداختم که با دیدن لباس شب مشکی که با سنگ های رنگی تزیین شده بود چشمام برقی زد
و بی اختیار به سمتش رفتم
از پشت شیشه ویترین با دقت نگاهش کردم
خیلی زیبا و خواستنی بود
طوری که نمیتونستم برای ثانیه ای نگاهم رو ازش بگیرم
هرچی میخواستم جلوی خودم رو بگیرم نتونستم که داخل نشم و پروش نکنم
بعد از اینکه پروش کردم و رو به روی آیینه قدی به خودم نگاهی انداختم با دیدن زیبایی خیره کننده اش ماتم برد
توی تنم معرکه بود
انگار واقعا برای من دوخته باشنش
از تنم بیرونش آوردم و سراغ صاحب مزون رفتم تا حسابش کنم
ولی همین که قیمتش رو گفت مغزم سوت کشید نه اینکه پول نداشته باشم بخرمش نه
یه عادت که داشتم این بود که الکی پول جایی چیزای که میدونستم این قیمت نمی ارزن نمیدادم
و از طرفی مراسمی چیزی نبود که من بخوام بپوشمش پس عملا حالا حالا برام بی مصرف میشد و فقط باید میزاشتمش توی کمد و نگاهش میکردم
ناراحت به فروشنده پسش دادم و بیرون زدم