رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 141

3.7
(6)

 

 

لبخند دلنشینی زد :

 

_پس بدون خانومت اشتهات کور شده اوکی یه کم صبر کن میگم بچه ها انجام بدن

 

بعد از انجام کاری که میخواستم ازش تشکری کردم با عجله از رستوران بیرون زده و به سمت خونه رفتم

 

خیلی وقت بود که بیرون بودم

امیدوارم مشکلی ایجاد نکرده باشه وگرنه خیلی عصبی میشم و از کوره درمیرم

 

با رسیدن به خونه همین که در رو باز کردم

با دیدن وضعیتی که پیش اومده بود

جفت ابروهام با تعجب بالا پرید

 

باورم نمیشد به معنای واقعی تموم خونه رو به گند کشیده بود گیج و ناباور نگاهمو به اطراف چرخوندم و قدمی داخل گذاشتم

 

جای تموم وسایل خونه رو بهم زده بود

بدتر از همه مبل ها رو برعکس کرده و میز جلوشون وسط سالن انداخته شده بود

 

کم کم داشتم عصبی میشدم و کنترلم از دستم خارج میشد ، دستی پشت گردنم کشیدم و سعی کردم به اعصابم مسلط باشم

 

ولی نمیشد

هر بار نگاهم توی سالن میچرخید بدتر خشمم اوج میگرفت

 

نایلون های غذای توی دستمو روی میز آشپزخونه که از دستش جون سالم به در برده بود گذاشتم

 

و با عجله به سمت اتاقش قدم تند کردم

در رو با یه حرکت باز کردم و با دیدنش که ریلکس روی تخت دراز کشیده و به سقف خیره بود

 

بالای سرش ایستادم و عصبی صداش زدم :

 

_میشه بگی اینجا چه خبره ؟؟

 

بالاخره نگاهش رو از سقف گرفت و خیرم شد

 

_تغییر دکوراسیون دادم خوشت نیومده ؟؟

 

از لحن خونسردش به قدری عصبی شدم که روش خم شدم و حرصی غریدم :

 

_هه تغییر دکوراسیون دادی ؟؟

 

 

 

 

لباش رو جلو داد و بی تفاوت لب زد :

 

_اهووم مگه سلیقم رو دوست نداشتی ؟؟

 

معلوم بود میخواد عصبانیم کنه

ولی کورخونده بود که بزارم لذت ببره

 

با این فکر راست ایستادم و در ظاهری بی تفاوت لب زدم :

 

_نه عزیزم عاشقش شدم مگه میشه دست تو به چیزی بخوره و من ازش بدم بیاد ؟

 

معلوم بود از جوابم جا خورده

این رو از چشمای گرد شده و دهن نیمه بازش راحت میشد تشخیص داد

 

ولی زودی خودش رو جمع و جور کرد

و درحالیکه روی تخت مینشست و سعی میکرد جدی باشه گفت :

 

_عه نمیدونستم اینقدر به تغییر دکوراسیون علاقه داری

 

لبم به پوزخندی کج شد

 

_اشتباه میکنی به تغییر دکوراسیون نه

 

روش خم شدم و آروم با انگشت گونه اش رو نوازش کردم

 

_به تو علاقه دارم

 

چشماش برقی زد

ولی زود اخماش رو توی‌ هم کشید و عصبی دستم رو پس زد

 

_کم زبون بریز چون روی من بی تاثیره

 

راست ایستادم

و با خنده ای که روی لبهام نشسته بود زمزمه کردم :

 

_ولی من دارم شانسم رو امتحان میکنم

 

معلوم بود از کلکل باهام خسته شده

چون عصبی چشم غره ای بهم رفت

 

_نخوام امتحان کنی باید کی رو ببینیم ای بابا

 

دستام رو به نشونه تسلیم بالای سرم بردم و ازش فاصله گرفتم چون دیگه از اون نیمای عصبی که در مقابل آیناز گارد میگرفت و خشمگین میشد خبری نبود

 

حالا شده بودم به یه آدم آروم که سعی داشت این دختر چموش رو رام و عاشق خودش کنه دختری که دلش رو شکسته و از بین برده بودم

 

حالا سعی داشتم تکه های شکسته رو کنار هم بزارم و ترمیم کنم

هرچند کار سختی بود ولی من میتونستم

یعنی باید که بتونم

 

چون من این دختر رو میخواستم

با همه بد و خوبی هاش میخواستمش و باید مال من میشد نه کسی دیگه

 

 

 

و برای این کار باید کل گذشته رو به فراموشی بسپرم و باهاش از نو شروع کنم

 

با این فکر از اتاق بیرون زدم و زودی غذایی که از بیرون آورده بودم روی میز چیدم و بساط شام رو آماده کردم

 

با رضایت نگاهی به سفره تکمیل شده انداختم

و بلند اسمش رو صدا زدم

 

ولی انگار نه انگار دارم صداش میزدم

هیچ خبری ازش نمیشد

 

با نگرانی سمت اتاق رفتم ولی با دیدنش که لبه تخت نشسته و با اخمای گره خورده به زمین خیره شده بود آروم صداش زدم

 

_چرا این همه صدات میزنم جواب نمیدی ؟؟

 

__

 

با دیدن سکوتش سمتش قدمی برداشتم

 

_آیناز با توام پاشو بریم غذا بخور

 

_نمیخورم

 

باز میخواست باهام لج کنه

 

_این چند روزه هیچ غذایی درست حسابی نخوردی متوجه ای ؟؟ داری با کی لج میکنی من یا خودت ؟؟

 

سرش رو بالا گرفت

 

_از کی تا حالا برات مهم شدم

 

زبونی روی لبهام کشیدم و به سختی لب باز کردم و شروع کردم به علاقه ام اعتراف کردن شاید دلش نرم میشد

 

_روزی که از پیشم رفتی فهمیدم که چقدر برام مهمی و تموم مدت بخاطر خودت بوده که میخواستم پیشم باشی نه چیز دیگه ای

 

انتظار داشتم بعد گفتن این حرفا

نسبتا بهم نرم تر شده باشه ولی با دیدن طرز نگاه و پوزخند گوشه لبش فهمیدم که سخت در اشتباهم

 

_این حرفات پشیزی برام ارزش ندارن میدونی که ؟؟

 

از حرص زیاد لبامو بهم فشردم

و توی ذهنم این جمله که نیما آروم باش حق داره که ازت متنفر باشه توی ذهنم مرور میشد

 

 

 

 

 

 

 

_اوکی بیا غذا بخور

 

با حرص نگاهم کرد و با تلخی گفت :

 

_پیش تو کوفت بخورم بهتره !!

 

دیگه کم کم داشت عصبیم میکرد

 

_نکنه میخوای بمیری ؟؟

 

_بمیرم و از دست تو نجات پیدا کنم خیلی خوبه میشه

 

دستش رو گرفتم و بلندش کردم

 

_دیوونه شدی بلند شو ببینم

 

تقلا کرد تا از دستم نجات پیدا کنه

که بی حوصله خم شدم و با یه حرکت روی دوشم انداختمش

 

_بزارم زمین داری چیکار میکنی روانی

 

ضربه آرومی روی پشتش کوبیدم و تهدیدآمیز گفتم :

 

_هیش….ساکت شو وگرنه عواقب خوبی در انتظارت نیست

 

حتی تهدید تو خالیمم باعث نشد سکوت کنه

چون شروع کرد به تکون خوردن و با مشت و لگد به جون کمرم افتادن

 

از یه طرف از دست این بچه بازی هاش خندم گرفته بود از طرف دیگه از اینکه کوتاه نمیومد  عصبی بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم

 

توی آشپزخونه که رسیدیم

روی زمین گذاشتمش و درحالیکه بازوهاش توی دستم میگرفتم به زور مجبور به نشستن پشت میزش کردم

 

_آفرین حالا مثل دختر خوب بشین غذات رو بخور

 

میدیدم چطور از شدت حرص نفس نفس میزنه

ولی سعی کردم نسبت بهش بی تفاوت باشم و عادی رفتار کنم شاید اینطور از خر شیطون پیاده شد و غذاش رو خورد

 

با این فکر دستم به سمت غذا خوردن رفت

ولی هنوز اولین قاشق رو توی دهنم نزاشته بودم که با دستش محکم زیر تموم غذاها زد

 

و طولی نکشید همه غذاها با صدای بدی پخش زمین شدن و صدای بلند شکستن ظرفا توی فضا پیچید

 

 

 

دستام مشت شد

چشمامو روی هم گذاشتم و سعی کردم به اعصابم مسلط باشم

 

باید آروم میشدم وگرنه باهاش بد برخورد میکردم همه چی بدتر میشد و این چیزی نبود که من میخواستم

 

فریاد بلندش بود که خونه رو لرزوند :

 

_نمیخواااام میفهمی یا نهههههه ؟

 

بلند شد و رفت

و چند ثانیه بعد صدای محکم بسته شدن در اتاق به گوشم رسید

 

به کل اشتهام کور شده بود

قاشق توی دستمو روی میز پرت کردم

و عصبی بلند شدم

 

گیج نگاهمو روی وسایل روی زمین چرخوندم

و عصبی لعنتی زیرلب زمزمه کردم

 

تموم آشپزخونه و قسمتی از خونه رو به گند کشیده بود به اجبار تی که گوشه آشپزخونه بود رو آوردم و شروع کردم به زمین رو تمیز کردن

 

تموم مدت اخمام توی هم بود و با جدیت کارم رو میکردم خیلی عصبی بودم ولی سعی داشتم اینطوری خودم رو آروم کنم

 

سعی در تخلیه انرژی منفی درونم رو داشتم

چون نمیخواستم این انرژی رو مثل گذشته به آیناز منتقل کنم و اون رو اذیت کنم

 

خداروشکر موفق هم بودم

وقتی کارم تموم شد به سراغ پرونده های مخصوص شرکت رفتم و سعی کردم تا اینجام کارهامم انجام بدم

 

پشت میز نشستم و لب تاب رو باز کردم و شروع کردم به اطلاعات رو بررسی کردن

 

سخت مشغول کار بودم و زمان از دستم رفته و نمیدونستم چندساعتی گذشته بود که یکدفعه با درد بدی که توی گردنم پیچید

 

اخمام توی هم فرو رفت

دستی پشت گردنم کشیدم و با درد زیرلب نالیدم :

 

_آخ خدایا

 

عجیب بود که صدای از آیناز به گوش نمیرسید بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم ولی همین که در رو باز کردم با دیدن صحنه رو به روم

 

وحشت زده دستام لرزید و در از بین دستای لرزونم رها شد و به دیوار پشتش کوبیده شد

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا