رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 119
دندونامو روی هم سابیدم و خشمگین زیرلب زمزمه کردم :
_مگه از روی نعشه من رد بشه که بزارم !!
_چیزی گفتید ؟؟
عصبی سرمو بلند کردم و بی توجه به حرفش سوالی پرسیدم :
_میشه بپرسم چندماهشه ؟؟
باید اول مطمعن میشدم بچه از منه !!
هرچند شکی به آیناز نداشتم ولی با وجود جورج هیچ چیزی بعید نبود
با فکر به اینکه به آیناز دست زده باشه و بچه از اون باشه درست مثل کوه آماده انفجاری خشمگین دستی پشت گردنم کشیدم و توی دلم خدا خدا میکردم اینطور نباشه
وگرنه دیوونه میشدم و به قدری به سرم میزد که لحظه ای برای اینکه خون جورج رو بریزم غفلت نمیکردم
توی فکر فرو رفت و بعد از چند ثانیه که برای من خیلی سخت گذشت جدی گفت :
_اگه اشتباه نکنم حدود دوماهی رو دارن
درست شنیدم گفت دو ماه ؟؟
با همین یک حرفش یکدفعه عصبانیتم دود شد و به هوا رفت این یعنی درست زمانی که پیش من بوده و اصلا از جورج خبری نبوده
کم کم لبخندی روی لبهام جا خوش کرد و خطاب به خانوم دکتری که با دقت حرکاتم رو زیر نظر داشت جدی گفتم :
_از سقط پشیمون شدیم
با تعجب ابرویی بالا انداخت و درحالیکه لب تاب جلوش رو باز میکرد و به صفحه مانیتورش نگاهی مینداخت جدی چیزی گفت که خشمگین دندونامو رو هم سابیدم
_ولی خانوم شما برای فردا صبح نوبت سقط دارن و اصلا اطلاع ندادن که پشیمون شدن و میخوان کنسل کنن
هه برای فردا صبح نوبت زده ؟!
یعنی اینقدر از بچه من چندشت میشه که نتونستی حتی چند روزی تحملش کنی ؟؟
میدونم باهات چیکار کنم
کورخوندی بزارم بچه منو از بین ببری
توی فکر بودم که دکتر صدام زد و گفت :
_ببخشید حالا من چیکار کنم ؟؟
با خشم از پشت دندونای کلید شده ام غریدم :
_هیچی جز اینکه نوبتش رو کنسل کنید
ابرویی بالا انداخت
_ولی خانومتون نگفتن و این…..
توی حرفش پریدم و عصبی گفتم :
_خانومم بدون اطلاع من میخواستن این کارو انجام بدن و حالا که من میدونم نه راضی به این کار هستم و نه اجازه میدم
سری در تایید حرفم تکونی داد
_بله حق با شماست من فقط با توجه به حرفای خانومتون همچین حرفی زدم
توی جام تکونی خوردم و جدی لب زدم :
_نه ایشون هم پشیمون میشن و نمیان مطمعن باشید
نگاهش رو به لب تاب جلوش دوخت و درحالیکه با دقت چیزایی رو بررسی میکرد گفت :
_اوکی نوبتشون برای سقط رو کنسل کردم
_ممنونم خانوم دکتر
_خواهش میکنم !!
بعد از خدافظی کوتاهی که باهاش کردم
با اعصابی داغون و عصبی از مطب بیرون زدم و درحالیکه پشت فرمون مینشستم پامو روی گاز فشردم و زیرلب حرصی غریدم :
_حالا کارت به جایی رسیده که میخوای بچه منو سقط کنی ؟!
با یادآوری ازدواجش پوزخندی گوشه لبم نشست و درحالیکه دنده رو با تموم قدرت جا مینداختم و از بین ماشین ها لایی میکشیدم درست عین دیوونه ها شروع کردم بلند بلند با خودم صحبت کردن
_معلومه خانوم میخوان ازدواج کنن برن دنبال عشق حال خودشون سر خر میخوان چیکار ؟؟
تموم حرصم روی پدال گاز خالی میکردم و سعی داشتم اینطوری کمی از خشمم کم کنم ولی فایده نداشت با یادآوری دکتر فرمون رو بیشتر توی دستم فشردم
یکدفعه نمیدونم چی شد یهویی ماشینی جلوم پیچید و تا به خودم بیام و بخوام فرمون رو بپیچونم دیر شده بود و ماشینم با شدت به ماشین جلویی کوبیده شد
با کوبیده شدن محکم سرم به فرمون کم کم همه چی جلوی چشمام سیاه شد و دیگه نفهمیدم چی شد توی دنیای بیخبری فرو رفتم و بیهوش شدم
نمیدونم چند دقیقه یا چندساعت بیهوش بودم که با شنیدن صداهای مختلفی که به گوشم میرسید سعی کردم پلکام رو باز کنم
ولی انگار وزنه بیست کیلویی بهشون وصل کرده باشن قدرت تکون دادنشون رو نداشتم چندبار تلاش کردم وقتی دیدم کار به جایی نمیبرم با درد نالیدم :
_آاااااخ
صداهای ضعیفی به گوشم میرسید
_داره کم کم بهوش میاد
_بهش مسکن تزریق کن تا دردش کمتر شه
_چشم آقای دکتر
بعد از چند دقیقه با حس فرو رفتن چیز نوک تیزی توی دستم کم کم باز بی حال شدم و نمیدونم چی شد بیهوش شدم
چندساعتی توی دنیای بیخبری به سر بردم که یکدفعه با حس نوازش دستم توسط کسی هشیار شدم
_این چه بلایی بود سرت اومد رفیق !!
صدای غمگین مهدی رو تشخیص دادم
به سختی سعی کردم پلکام رو باز کنم خداروشکر این بار موفق شدم
صدای غمگین مهدی رو تشخیص دادم
به سختی سعی کردم پلکام رو باز کنم خداروشکر این بار موفق شدم
ولی همه جا تیره و کدر بود
مهدی با دیدن چشمای بازم با خوشحالی نگاهش توی صورتم چرخوند و گفت :
_بالاخره بهوش اومدی خوبی؟؟
با چند بار پلک زدن دیدم بهتر شد و تازه تونستم اطرافم رو درست ببینم ، اینجا کجا بود ؟؟ من اینجا چیکار میکردم ؟؟
یکدفعه با یادآوری تصادفی که داشتم آب دهنم رو به سختی قورت دادم که از درد بدی که توی گلوم پیچید صورتم در هم شد
مهدی با نگرانی طرفم خم شد و گفت :
_چی شد ؟؟
دهنم رو باز کردم تا جوابش رو بدم ولی جز اصوات نامفهوم چیزی از گلوم خارج نشد با نگرانی از وضعیتی که توش گرفتار شدم
سعی کردم بلند شم ولی انگار تنم رو به میخ به تخت کوبیده باشن قدرت تکون خوردن نداشتم وحشت زده چشمام تا آخرین درجه گشاد شد
و نگاه دردمندم رو به مهدی که سعی داشت مانع تکون خوردنم بشه دوختم که با دیدن حالت نگاهم سری تکون داد و گفت :
_هیس آروم باش تا برم دکترو خبر کنم !!
با عجله از اتاق بیرون رفت و منی که از حالت و وضعیتی که توش گرفتارم وحشت زده و نگران بودم ، تنها گذاشت
طولی نکشید همراه فرد سالخورده ای که روپوش سفید رنگی تنش بود وارد اتاق شد و کنار تختم ایستاد ، مهدی اشاره ای به وضعیتم کرد و گفت :
_آقای دکتر هیچ نمیتونه حرف بزنه و خودش رو تکونی بده
_چند دقیقه آروم باش تا وضعیتش رو بررسی کنم
بعد این حرف با دقت شروع کرد به معاینه کردنم و بعد از چند دقیقه که برای من اندازه یه قرن گذشت سری تکون داد و گفت :
_به جز یه دستشون که توی گچه حرکت نکردن بقیه اعضای بدنش موقتی هستن و اصلا جای نگرانی نیست
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و با صدای خفه ای به زور نالیدم :
_صد…ام چ…
باقی حرف رو نتونستم بیان کنم و صورتم درهم شد ، به سمتم اومد و گفت :
_دهنت رو باز کن ببینم !!
به حرفش گوش دادم که یه نوری توی دهنم انداخت و با دقت نگاهش رو توی دهنم چرخوند
_خوبه بسه راحت باش
ازم فاصله گرفت
و بعد از چند ثانیه آمپولی به سِرُمم تزریق کرد و درحالیکه جعبه خالیش توی سطل زباله کنار تختم مینداخت جدی ادامه داد :
_صداتون بر اثر ضربه ای که بر اثر تصادف به گلو و گردنتون خورده اینطور شده یعنی تارهای صوتی آسیب جزیی دیدن که طی چند روز آینده کم کم بهتر میشه
مهدی نیم نگاهی به صورت کلافه ام انداخت و گفت :
_کی میتونه مرخص شه ؟؟
منتظر بودم بگه یه ماهی رو اینجا مهمون ما هستن ، ولی در کمال ناباوری سری تکون داد و گفت :
_تا دو یا سه روز دیگه میتونن برن خونه ولی باید قبلش کاملا زیر نظرم باشن تا ببینم چه پیشرفت هایی داره
مهدی با تعجب گفت :
_ولی آقای دکتر مشکل حرکتش و اینا چی ؟؟
_نگران نباشید همه اینا بر اثر کوفتگی و شوک اتفاق افتادن امیدوارم به زودی زود برطرف شن فقط باید تحت مراقبت شدید باشن و داروهاشون سر موقع استفاده کنن
امیدوار به دهن دکتر زُل زدم خداروشکر پس مشکل جدی نداشتم و میتونستم مرخص شم چون اصلا حوصله بیمارستان موندن رو نداشتم
با رفتن دکتر ، مهدی سراغ یخچال توی اتاق رفت و با چند پاکت آبمیوه به سمتم اومد و درحالیکه نی رو داخل جعبه یکیشون فرو میکرد جدی خطاب بهم گفت :
_خداروشکر خطر از بیخ گوشت گذشت نمیدونی وقتی که شنیدم تا برسم بیمارستان چه حالی داشتم
نی رو جلوی دهنم گرفت
به سختی مِکی به آبمیوه داخلش زدم با حس شیرینیش توی دهنم حس کردم حالم بهتر شده
با چشمای بسته بدون توجه به حرفای مهدی داشتم به سختی آبمیوه رو میخوردم که یکدفعه با چیزی که به خاطرم رسید چشمام تا آخرین درجه گشاد شدن
و وحشت زده نگاهمو به مهدی دوختم و گیج لب زدم :
_امروز چند شنبه اس ؟؟
با تعجب پاکت آبمیوه رو عقب کشید
_چی ؟؟
اخمامو توی هم کشیدم
_چندشنبه اس ؟؟ یعنی منظورم اینه که چند روزی از اینکه من اینجا بستری هستم میگذره ؟؟
صورتش درهم شد
_دیروز این اتفاق برات افتاده چطور ؟؟
وحشت زده و نگران توی جام تکونی خوردم
فکر به اینکه آیناز به مطب بره و بفهمه من قرار رو کنسل کردم و جایی دیگه برای سقط بره
به قدری آشفته ام کرده بود که آروم و قرار نداشتم ، پس بیقرار مهدی رو صدا زدم و گفتم :
_بیا کمکم کن لباس بپوشم
_چییییییی ؟؟؟
بدون توجه به صدای شاکیش به سختی همونطور که سعی داشتم دستای لرزونم رو ستون بدنم کنم هشدار آمیز صداش زدم و گفتم :
_باید برم زود باش مهدی !!
به سمتم اومد و عصبی گفت :
_دیوونه شدی ؟؟ دو قدم نمیتونی درست حسابی راه بری میخوای کجا بری هاا ؟؟
_باید بر…..
عالیه. هر چند روز پارت میگذارید ؟؟.
خیلییییییی رمان قشنگیه طرفدارشم🤩