رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 117

5
(2)

 

بعد از این حرف صدای پاهایی که دور و دورتر میشدن نشون از رفتنش میداد

 

کلافه شامپو مخصوص رو برداشتم و همونطوری که با فشار زیاد توی وان خالیش میکردم به این فکر میکردم که کار درستی انجام دادم یا نه

 

هر چی بود خوب کردم چون باید جلوشون می ایستادم و میفهمیدن که من به هر سازی که میزنن نمیتونم برقصم و یه کمی هم اونا اذیت شن

 

امروز زیاد حرص خورده و عصبی شده بودم

با اخمای درهم توی وان نشستم و درحالیکه سرم رو به لبه اش تکیه میدادم و چشمامو میبستم سعی کردم فکرای بیخود از خودم دور کنم و آروم باشم

 

” نیما ”

 

اون چیزی که میخواستم یعنی فیلم رابطمون هنوز توی لب تاب بود بلکه باز با همون آیناز رو تهدید و از ازدواج منصرف کنم وگرنه اون به این سادگی ها بیخیال نمیشد

 

شانس آورده که ازش کپی گرفته و هنوز پاکش نکرده بودم وگرنه تنها برگه برنده ام رو از دست داده بودم

 

پخش شدن این فیلم میتونست شوک بزرگی برای خانواده رضایی باشه و مطمعنم آیناز به هیچ وجه راضی به پخش شدنش نبود

 

چون هیچ دختری دلش نمیخواد فیلم رابطه اش توی فضای مجازی دست به دست بشه و به یه پور…ن استار تبدیل شه

 

با یادآوریش نیشخندی گوشه لبم نشست

باید به طریقی بهش میفهموندم این فیلم پیش منه و قصد دارم ازش چه استفاده ای بکنم شاید اینطوری ترسید و کوتاه اومد

 

اگه میفهمید میخوام این فیلم رو علاوه بر پخشش به چه کسی بدم صد در صد سکته ناقص رو میزد و از ترس هر کاری که میگفتم میکرد

 

پوزخندی گوشه لبم نشست و با حرص زیرلب زمزمه کردم :

 

_خودت مجبورم کردی دختر !!!

 

گوشی رو برداشتم و دکمه وصل شدن به منشی رو فشردم طولی نکشید صداش تو گوشم پیچید

 

_بله قربان !!

 

_شماره دکتر مکندی رو برام پیدا کن

 

 

 

 

 

بعد از این حرف صدای پاهایی که دور و دورتر میشدن نشون از رفتنش میداد

 

کلافه شامپو مخصوص رو برداشتم و همونطوری که با فشار زیاد توی وان خالیش میکردم به این فکر میکردم که کار درستی انجام دادم یا نه

 

هر چی بود خوب کردم چون باید جلوشون می ایستادم و میفهمیدن که من به هر سازی که میزنن نمیتونم برقصم و یه کمی هم اونا اذیت شن

 

امروز زیاد حرص خورده و عصبی شده بودم

با اخمای درهم توی وان نشستم و درحالیکه سرم رو به لبه اش تکیه میدادم و چشمامو میبستم سعی کردم فکرای بیخود از خودم دور کنم و آروم باشم

 

” نیما ”

 

اون چیزی که میخواستم یعنی فیلم رابطمون هنوز توی لب تاب بود بلکه باز با همون آیناز رو تهدید و از ازدواج منصرف کنم وگرنه اون به این سادگی ها بیخیال نمیشد

 

شانس آورده که ازش کپی گرفته و هنوز پاکش نکرده بودم وگرنه تنها برگه برنده ام رو از دست داده بودم

 

پخش شدن این فیلم میتونست شوک بزرگی برای خانواده رضایی باشه و مطمعنم آیناز به هیچ وجه راضی به پخش شدنش نبود

 

چون هیچ دختری دلش نمیخواد فیلم رابطه اش توی فضای مجازی دست به دست بشه و به یه پور…ن استار تبدیل شه

 

با یادآوریش نیشخندی گوشه لبم نشست

باید به طریقی بهش میفهموندم این فیلم پیش منه و قصد دارم ازش چه استفاده ای بکنم شاید اینطوری ترسید و کوتاه اومد

 

اگه میفهمید میخوام این فیلم رو علاوه بر پخشش به چه کسی بدم صد در صد سکته ناقص رو میزد و از ترس هر کاری که میگفتم میکرد

 

پوزخندی گوشه لبم نشست و با حرص زیرلب زمزمه کردم :

 

_خودت مجبورم کردی دختر !!!

 

گوشی رو برداشتم و دکمه وصل شدن به منشی رو فشردم طولی نکشید صداش تو گوشم پیچید

 

_بله قربان !!

 

_شماره دکتر مکندی رو برام پیدا کن

 

 

 

 

 

صدای بهت زده اش توی گوشم پیچید :

 

_ببخشید قربان ولی چطور پیداش کنم ؟؟ اسم کوچیکشون و کدوم بیمارستانن کار میکنن رو باید بگید

 

عصبی دستی به ته ریشم کشیدم

 

_اگه میدونستم که از تو نمیخواستم برام پیداش کنی فقط میدونم توی بیمارستان ….کار میکنه

 

_چشم قربان تموم سعی ام رو میکنم تا پیداش کنم

 

_زودتر منتظرم !!

 

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم تماس رو قطع کردم و با اخمای درهم به پشتی صندلی تکیه دادم

 

برخلاف گذشته که فقط برای تهدید کردن آیناز و امیرعلی گفته بودم میخوام فیلم رو به مکندی بدم ، این بار میخواستم مستقیم سراغ مکندی برم و رو در رو باهاش حرف بزنم

 

باید میفهمیدن درافتادن با نیما ممکنه چه عواقب سنگینی براشون داشته باشه مخصوصا اون آینازی که جدیدا برام دُم درآورده بود

 

با یادآوری این چندوقته که همش با جورج میرفت و میمومد و تموم وقتش رو با اون میگذروند حرصی دندونام روی هم فشردم و زیرلب غریدم :

 

_تو مال منی نه هیچکس دیگه !!

 

حس مالکیتی که نسبت به این دختر داشتم به قدری زیاد بود که داشت دیوونه ام میکرد به طوری که برای ثانیه ای هم نمیتونستم اون رو کنار کسی دیگه ای ببینم

 

این حس هایی که داری یعنی چی ؟؟

نکنه دوستش داری نیما ؟؟

کلافه سرمو به اطراف تکونی دادم و زیرلب زمزمه کردم :

 

_نه نه امکان نداره !!

 

خودمم میدونستم یه چیزیم هست ولی نمیخواستم این احساسات رو باور کنم

 

توی فکر و در حال انکار احساساتم بودم که یهویی در اتاق باز شد و مهدی با چند پرونده توی دستش داخل شد و به سمتم اومد

 

_نیما چرا امضای نهایی برای تکمیل پروژه قاصدک رو نزدی ؟؟

 

 

 

 

 

 

به خودم اومدم و برای گرفتن پرونده ها بی حوصله دستمو به طرفش گرفتم

 

_باز بی اجازه وارد اتاق من شدی ؟؟

 

پرونده رو دستم داد

 

_بیخیال بابا امضات رو بزن که کلی کار سرم ریخته

 

با دقت در حال امضا زدن بودم که بعد از کلی اون پا و این پا کردن مشکوک پرسید :

 

_میگم از آیناز چه خبر ؟؟ هنوزم دنبالشی ؟؟

 

با تعجب سرمو بالا گرفتم

اولین بار بود میدیدم مهدی صحبت از آیناز رو پیش میکشه

 

با تعجب نگاهی بهش انداختم و گیج لب زدم :

 

_جانم ؟؟

 

بی تفاوت شونه ای بالا انداخت

 

_هیچی فقط خواستم ببینم ازش خبر داری یا بیخیالش شدی بالاخره

 

گوشه لبم بالا رفت

 

_از کی تا حالا این موضوع برای تو مهم شده ؟؟

 

اخماش رو توی هم کشید

 

_از اولم برام مهم بود ولی هرچی میخواستم جلوت رو بگیرم نشد

 

با یادآوری اتفاقایی که این چند وقته افتاده بود پوووف کلافه ای کشیدم

 

_بیخیال !!

 

روی مبل کنارم نشست و با کنجکاوی پرسید :

 

_چرا ؟ چیزی شده ؟؟

 

بعد از زدن امضا پرونده رو بستم و سمتش گرفتم

 

_نه فقط جورج جدیدا زیادی داره به پروپام میپیچه !!

 

پرونده رو از دستم گرفت

 

_چطور ؟؟ مگه هنوز دنبال آینازِ ؟؟

 

پوزخندی صدا داری زدم و با خشم غریدم :

 

_دنبالش که هیچ …فراتر از اون داره میگیرتش

 

صدای داد بلندش توی اتاق پیچید

 

_چیییییییییییی ؟؟

 

 

 

 

 

دستامو دو طرف صندلی گذاشتم

 

_همین که شنیدی دارن ازدواج میکنن

 

بهت زده گفت :

 

_باورم نمیشه !!

 

با غمی که با یادآوری این موضوع توی دلم نشسته بود نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و خشمگین لب زدم :

 

_منم !!

 

توی فکر فرو رفت و یکدفعه زیرلب با خودش زمزمه کرد :

 

_پس رفتار گستاخانه اون روزش هم بخاطر این موضوع بوده

 

چی ؟؟ مهدی آیناز رو دیده ؟؟

دستامو روی میز گذاشتم و خودم رو سمتش کشیدم

 

_چی ؟؟ اون رو دیدی ؟؟

 

سرش به سمتم چرخید

 

_آره دیدمش !!

 

کنجکاو پرسیدم :

 

_کجا ؟؟

 

با چشمای ریز شده نگاهی بهم انداخت و با زیرکی پرسید :

 

_چیه نکنه باز هوای اذیت کردنش به سرت زده؟؟

 

برای اینکه به حرف بیارمش الکی خودم رو به اون راه زدم و بی تفاوت لب زدم :

 

_بخوامم نمیشه وقتی اون یارو جورج چهارچشمی حواسش بهش هست و دور و برش میپلکه !!

 

با تعجب دستی به ته ریشش کشید

 

_هنوزم ازدواجشون باورم نمیشه حتما اون روز هم بخاطر ازدواجش اومده بود دکتر زنان

 

 

 

 

 

با چشمای گرد شده لب زدم :

 

_چی ؟؟ دکتر زنان ؟؟

 

_آره امیلی یه مشکلی داشت به زور بردمش دکتر که اونجا اتفاقی دیدمش ولی برخلاف دفعه های قبل رفتارش خیلی عوض شده بود و گستاخانه هرچی از دهنش اومد بار من کرد

 

توی فکر فرو رفتم

یعنی اونجا چیکار داشته؟؟

نکنه مشکلی داشته ؟؟

باید سر از موضوع درمیاوردم

 

با فکرایی که توی سرم میچرخید اخمامو توی هم کشیدم و سوالی پرسیدم :

 

_آدرس دکتر ؟!

 

چپ چپ نگاهی بهم انداخت

 

_باز میخوای دردسر درست کنی ؟؟

 

_نه بگو کجا و کدوم دکتر بوده

 

مشکوکانه خیرم شد و گفت :

 

_باز توی ذهن مریضت چی میگذره نیما ؟؟

 

به دروغ گفتم :

 

_هیچی بابا

 

جدی تو چشمام خیره شد و گفت :

 

_دروغ نگو من تو رو میشناسم

 

از دست این مهدی ، وقتی اینطوری میگفت یعنی هیچ جوره نمیشد حرف از دهنش بیرون کشید

 

_حالا که چی….بالاخره میگی یا نه !؟

 

خیره چشمام شد و جدی گفت :

 

_نه

 

عصبی صدام رو بالا بردم

 

_نیمااااا

 

 

 

 

 

_ها چیه ؟؟ دختره همین جوری هم بدجوری از دست من شاکیه

 

چپ چپ نگاهی بهش انداختم

 

_از کجا میخواد بفهمه تو گفتی ؟؟

 

کلافه بلند شد و به سمت در رفت

 

_هر چی ، من اصلا دلم نمیخواد دخالت کنم

 

عصبی صداش زدم و گفتم :

 

_داری کجا میری گفتممم بگو کجاس

 

کلافه به سمتم برگشت

 

_راستش رو بگو این همه اصرارت برای چیه ؟؟

 

برای اینکه حرفمو باور کنه نگاه ازش دزدیدم و به دروغ لب زدم :

 

_نگرانشم فقط همین !!

 

بهت زده راه رفته رو برگشت و درحالیکه رو به روم می ایستاد گفت :

 

_ یعنی باور کنم که نگرانشی ؟؟نکنه کم کم داری بهش حس پیدا میکنی پسر

 

با اینکه تا حدودی حرفش رو قبول داشتم و میدونستم احساساتم دارن عوض میشن و آدم قدیمی که از این دختر به شدت متنفر بود نیستم

 

ولی بازم نمیونستم این احساس رو قبول کنم

و به طورایی همش انکارش میکردم چون نمیخواستم همچین چیزی رو قبول کنم

 

برای اینکه حرف از زیر زبونش بیرون بکشم سری به نشونه تایید حرفش تکونی دادم و گفتم :

 

_شاید نمیدونم !!

 

چشماش برقی زد

 

_خیلی برات خوشحالم که بالاخره داری دست از این کینه و نفرت الکی برمیداری

 

 

 

 

 

 

هه نمیدونست همه این حرفا برای بازی دادن خودشه وگرنه هیچ وقت اینطوری نمیگفت

 

سعی کردم عادی باشم تا به چیزی شک نکنه پس لبخندی مصلحتی روی لبهام نشوندم

 

_آره حالا بگو کجا بوده شاید از این طریق تونستم آیناز رو ببینم و دلش رو به دست بیارم

 

سری به نشونه تایید تکون داد و بی معطلی گفت :

 

_دکتر ….که تقریبا نزدیک خونه خودته مطبش

 

توی فکر فرو رفتم و اسم دکتر چندبار زیرلب زمزمه کردم

چندباری از اون خیابون گذشته بودم و حس میکردم مطبش رو دیدم

 

_فهمیدم کجاست

 

با خوشحالی گفت :

 

_امیدوارم بتونی همه چی رو حل کنی و خرابکاری تازه راه نندازی

 

با لبخندی که بی شباهت به پوزخند نبود نگاهش کردم

 

_نترس اگه اسم من نمیاس، میدونم چطور همه چی رو درست کنم

 

با خنده گفت :

 

_بر منکرش لعنت !!

 

از اتاق که بیرون رفت دستم مشت شد و زیرلب زمزمه کردم :

 

_میبینی که چطور چیزی که مال منه رو باز به دست میارم !!

 

باید اول سراغ مطب دکتر میرفتم و میفهمیدم چه خبره با این فکر بی طاقت بلند شدم و بعد از برداشتن کیفم از اتاق بیرون زدم

 

منشی با دیدنم بلند شد و گفت :

 

_قربان یه ساعت دیگه جلسه دارید

 

بی توجه به سمت آسانسور رفتم و دکمه اش رو زدم

 

_کنسلش کن !!

 

_ولی قربان نمیشه این ک….

 

توی حرفش پریدم

 

_همین که گفتم !!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا