رمان طلا

رمان طلا پارت 120

0
(0)

 

 

 

 

آن‌قدر شوکه شده بودم که یادم رفت دستم را عقب بکشم و فقط به حرکاتش خیره بودم‌.

 

ساعت را دور مچم بست بعد دستم را دورتر برد .

 

+ببین چقدر خوشگله تو دستت می‌دونستم خیلی بهت میاد.

 

زبانم بند آمده بود دستم را عقب کشیدم سعی کردم ساعت را باز کنم .

 

نمی‌دانم من زیادی گیج می‌زدم یا واقعاً قفل سختی داشت.

 

بعد از این‌که دیدم نمی‌توانم باز کنم دستم را سمتش گرفتم.

 

– می‌شه بازش کنید من که گفتم نمی تونم اینو قبول کنم… اصلا به چه مناسبت شما این کاد رو گرفتین

 

+ چرا نمی تونی قبول کنی این یه کادوییه که یه همکار واسه یه همکار دیگه گرفته

 

حس درون چشمانش تنم را مورمور می‌کرد.

 

– شما واسه خانوم سمایی هم ازین ساعتا گرفتید ؟

 

این‌بار با لبخند کارش راه نیفتاد خنده‌ی بلندی کرد.

 

چرا ساعتش را نمی‌گرفت و بیرون نمی‌رفت مردم منتظر بودند .

 

-نه دیگه یه سری از همکارا واسه آدم خیلی خاصن

 

 

 

 

دستم را جلویش تکان دادم .

 

-خواهش می‌کنم اینو باز کنید من بلد نیستم بازش کنم.متوجه منظورتون شدم اما باید بهتون بگم که من توی رابطه ام و خیلی هم دوسش دارم

 

+همون که اون روز اومده بود

 

از پوزخندی که زد خالم بهم خورد.اخم هایم را در هم کشیدم.

 

-بله

 

+اون لات چاله میدون بدرد تو میخوره؟

 

عصبی دستانم را مشت کردم.

 

-حرف دهنتونو بفهمید آقای بزرگمهر

 

عقب‌عقب رفت به سمت در .

 

+بعدا بیشتر در موردش صحبت میکنیم …مبارکت باشه …فعلا

 

از در بیرون رفت. پایم را از حرص روی زمین کوبیدم .

 

-مرتیکه ی کثافت بیشعور …حال بهم تو دیگه کجای دلم بزارم

 

بعد از رفتنش تا ده دقیقه درگیر باز کردن قفل ساعت کوفتی بودم اما بی‌فایده بود .

 

 

-مگه این ساعت قفلش چه‌جوریه که باز نمیشه …بازشو دیگه لعنتی …اه

 

تقه ای به‌در خورد و مش صفر داخل آمد.

 

+بابا جان مردم بیرون منتظرن ،صداشون در اومده

 

دستی به پیشانی‌ام کشیدم.

 

– راست می‌گی مشتی بگو بیان تو

 

دسته‌گل را گوشه‌ای گذاشتم و جعبه را از روی‌میز برداشتم.

 

تا آخر ساعت کاری از هر فرصتی استفاده کردم تا آن ساعت را باز کنم نشد که نشد.

 

– اه به درک اصلا

 

با اعصاب خورد وسایلم را جمع کردم و بیرون رفتم.

 

در ماشین که داشتیم به سمت خانه می‌رفتیم دستم را از بین دو صندلی جلو بردم و نشان آن دو دادم .

 

– شما می‌دونین این ساعت چه‌جوری باز می‌شه؟

 

جواد با نگاه به ساعت سریع گفت.

 

+ اینور انور چفتشو بگیر فشار بده سریع باز می‌شه

 

-نه بابا اونجوری وا نمیشه ده بار امتحان کردم

 

اصغر: چفتو بکش بالا

 

 

 

 

-این‌جوری هم نیست

 

جواد: والا ما عقلمون در همین حد میکشه

 

چه گرفتاری شده بودم.

 

اگر داریوش متوجه می‌شد و می‌فهمید این ساعت را چه کسی به من داده چه خاکی باید بر سرم می‌ریختم ؟

 

رسیدیم، از ماشین پیاده شدم چنددقیقه‌ای پشت در ماندم.

 

پوف بلندی کشیدم و به داخل رفتم .

 

وقتی به حرف‌هایی که به داریوش زد فکر می‌کردم سرم سوت می‌کشید چگونه به مشت به دهانش نکوبیده بودم.

 

از خودم بیشتر از او عصبانی بودم.

 

چراغ‌های روشن خانه معلوم می‌کرد که داریوش زودتر از من رسیده.

 

– خدایا به مدت دو ساعت قدرت دروغ گفتن منو زیاد کن

 

وارد خانه شدم صدا از آشپزخانه می آمد .

 

تلاش کردم آستین لباسم را تا حد ممکن پایین بیاورم.

 

– آقا داریوش

 

حواسش جمع شد.

 

 

 

 

+ جان دل داریوش؟

 

کی قلبم می‌خواست به این کلمات عادت کند و با هر قربان صدقه‌اش آب نشود؟

 

با دیدنش به‌زور خنده‌ام را کنترل کردم .

 

چرخ جلوی رویم زد .

 

-چطور شدم

 

پیش بندی که برای اندام ظریف زنان طراحی‌شده بود هیچ سنخیتی با هیبت و هیکل درشت و ستبر او نداشت.

 

دستکش‌هایی که پوشیده بود امکان داشت هر لحظه منفجر شوند .

 

نمی‌دانم با کفگیر در دستش مشغول سرخ کردن چه چیزی بود.

 

– عالی شدی… چی درست می‌کنی؟

 

جلوم تعظیم کرد و با دست به گاز اشاره کرد.

 

+ غذای مخصوص سرآشپز

 

ابروهایم را بالا انداختم و با لبخند نگاهش کردم .

 

-اوهو…

 

به سمت گاز حرکت کردم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا