رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 115

3
(2)
بالاخره  وسط یه عالمه وسیله بازی ایستادم که جورج رو به روم ایستاد و با چشمایی که برق میزدن خیره صورتم شد و گفت :
_چیه ؟؟ خوشت اومده
یکدفعه انگار تموم غم و ناراحتیم رو از یاد برده باشم چرخی دور خودم زدم و با شوق گفتم :
_اهوووم اصلا باورم نمیشه
_پس بدو بریم
دستم رو کشید و دنبال خودش به سمت اولین وسیله بازی برد
انگار تموم غم و دردام رو فراموش کرده باشم فارغ از همه جا بعد مدت ها بلند بلند میگفتم و میخندیدم
همه چیزای بد زندگیم رو اون لحظه به دست فراموش سپرده بودم از جمله :
نیمایی که روح و جسمم رو کشت
یا بچه ای که هنوز توی شکمم در حال رشد بود و نمیدونستم باید چیکارش کنم
یا حتی خانواده ای که زیاد ازشون بی مهری دیده بودم 
فارغ و بیخیال از همه جا فقط میخندیدم طوری که جورج با تعجب هر از گاهی خیره ام میشد و شاید پیش خودش فکر میکرد آیا من همون دختر افسرده و ناراحت چند دقیقه پیشم ؟؟
درحالیکه از آخرین وسیله با نفس نفس پیاده میشدم و سرم گیج میرفت با خنده گفتم :
_وااای خدا چقدر باحال بود
نزدیک بود زمین بخورم که جورج دستمو گرفت و مانع شد 
_آروم باش  !!
دستش رو به گرمی فشردم و با هیجان گفتم :
_بریم سراغ اون یکی ؟؟
پشت بند حرفم با دست وسایل رو به رو نشونش دادم 
_نه بسه بزار کمی سرحال بیای !!
بی اهمیت به حرفش تلو تلو خوران جلو رفتم 
_نه بیا الان میخوام برم 
هنوز یک قدم برنداشته بودم که دستاش دور کمرم حلقه شد و درحالیکه مانع از رفتنم میشد با خنده گفت : 
_هیس آروم….یکدفعه این همه انرژی رو از کجا آوردی تو دختر ؟؟
اون نمیدونست تموم اون مدتی که درگیر نیما بودم خود واقعیم رو فراموش کرده ام ؟؟ خود واقعی که همیشه پُر انرژی و امید به زندگی بود
اگه میدونست که الان این حال من براش عجیب نبود و درکم میکرد که چطور بعد مدت ها یادم افتاده بچگی کنم و خوش باشم
توی بغلش آروم گرفتم و با زمزمه کردم :
_از اونجایی که تازه یادم افتاده منم انسانم و‌ حق شادی و زندگی‌ دارم 
یکدفعه دستاش دورم شُل شد و به سمت خودش برم گردوند
_این چه حرفیه ؟؟ 
نگاهمو بین چشماش چرخوندم 
_حرف نیست واقعیته ، چون مدت هاست که خودم رو فراموش کردم
منظورم رو فهمید چون دیدم چطور رگ گردنش متورم شد و‌ حرصی دندوناش روی هم سابید
منتظر بودم بیشتر عصبی شه ولی نگاهش رو توی صورتم چرخوند و نمیدونم چی دید که یکدفعه به آغوش کشیدم و درحالیکه کلافه نفسش رو با فشار بیرون میفرستاد کنار گوشم زمزمه کرد :
_کاری میکنم تموم گذشته رو فراموش کنی و همیشه مثل امروز از ته دلت بخندی قول میدم !!
با اینکه با حرفاش آرامش عجیبی به وجودم تزریق شده بود ولی بازم ترس از وجود نیمایی که هنوز پیگیرم بود باعث میشد که نتونم آرامش داشته باشم
پس سکوت کردم و بیشتر خودم رو توی سینه پهن و‌ مردونه اش پنهان کردم چون تنها جایی که پناه من و دردام بود همین آغوش بود و بس !!
نمیدونم چند دقیقه ای توی بغلش بودم که سرش رو‌ توی‌ گودی گردنم فرو برد و‌ با نفس عمیقی که کشید گفت :
_اووووم شارژ شدم !!
با تعجب ازش فاصله گرفتم 
_شارژ ؟؟ 
لبخند جذاب و مردونه ای گوشه لبش نشست
_اهوووم نمیدونستی با بغل کردن و بو کردن عطر تنت شارژ میشم 
خجالت زده نگاه ازش دزدیدم که دستش رو دور شونه هام حلقه کرد و گفت :
_بریم شام بخوریم ؟؟ 
خودمم شدیدا گرسنه ام بود و اصلا یادم نمیومد امروز چی خوردم پس سری در تایید حرفش‌ تکونی دادم
_باشه بریم !!
دست توی دست هم درحالیکه عروسک خرسی بزرگی که حاصل بُرد جورج توی مسابقه تیراندازی توی‌ بغلم بود ، به سمت در خروجی پارک راه افتادیم
یکدفعه با یادآوری چیزی سرم رو برگردوندم و خطاب بهش گفتم :
_جورج میگم ب….
باقی حرفم با حس نگاهی که روم سنگینی میکرد توی دهنم ماسید و‌ خشکم زد 
با کنجکاوی و برای پیدا کردنش با ترس نگاهم رو به اطراف چرخوندم ولی هیچ چیز مشکوکی به چشمم نمیخورد
جورج که تموم مدت زیرنظرم داشت با تعجب پرسید :
_چیزی شده ؟؟
بی اختیار خودم رو بیشتر بهش نزدیک کردم 
_نه انگار زیادی حساس شدم فقط همین
اون شب فکر میکردم زیادی حساس شدم ولی نمیدونستم چه کابوس شومی در انتظارمه !!
چند روز از رفتن به شهربازی میگذشت ولی هر دفعه یه مشکلی برام پیش میومد و نمیتونستم بازم دکتر برم باورم نمیشد انگار زمین و زمان بهم دست داده بودن تا این بچه سقط نشه
بچه ای که بودنش توی زندگی من درست عین پدرش نحس و شوم بود چون باعث میشد زندگیم بدتر از این چیزی که هست بشه 
میدونستم گناهی نداره ولی….
من نمیخواستمش ، شاید بیشترین دلیل نخواستنم وجود نیما به عنوان پدرش بود 
خسته نفسم رو بیرون فرستادم و سعی کردم امروز هر طوری شده دکتر برم و کارو یکسره کنم چون امروز تقریبا سرم خلوت بود 
چون طبق روال هر روزه خبری از جورج نبود 
هر روز به سراغم میومد و سعی میکرد با بیرون بردنم حال و هوام رو عوض کنه شاید پیش خودش فکر میکرد افسرده شدم
و میخواست اینطوری از این حال و هوا درم بیاره منم نمیتونستم وقتی اون هست حرفی از دکتر بزنم چون نمیخواستم بیشتر از این درگیر مشکلات خودم بکنمش
تعجبم اینجا بود که تموم این مدت با اینکه از وجود بچه خبر داشت چرا چیزی به روم نمیاورد نمیدونستم علتش چیه ؟!
شاید میخواست خودم تصمیم بگیرم که اینطوری راحتم گذاشته بود تا تصمیم درستی بگیرم هرچی بود خوب بود و ازش ممنون بودم
وگرنه به شدت خجالت میکشیدم وقتی اون نامزدمه از وجود بچه ای که مال کسی دیگه ایِ حرفی بزنم و علاوه بر شرمندگی خودم باعث عذاب دادن اونم بشم 
توی این مدت متوجه شده بودم وقتی حرفی از نیما میشه چطور خون به چشماش میشینه و رگ گردنش متورم و بزرگ میشه میدونستم همش بخاطر منه که چیزی نمیگه و سکوت میکنه
لباس ساده ای تنم کردم و بعد اینکه آماده شدم به آژانس زنگ زدم و از خونه بیرون زدم 
خداروشکر کسی از اهالی خونه نبود که باز سوال پیچم کنه که کجا میخوام برم طولی نکشید ماشین کنار پام ایستاد
بی معطلی سوار شدم و آدرس مطب رو دادم 
با رسیدن به مطب با استرس زیرلب اسم خدا رو زمزمه کردم و وارد شدم 
منشی با دیدنم با کنجکاوی سر تا پا چک کرد و گفت :
_خانوم رضایی؟؟
چون اون روز نوبتم نشده و خیلی درگیر شده بودم این بار از قبل زنگ زده و نوبت رزرو کرده بودم تا راحت باشم 
سری در تایید حرفش تکونی دادم
_بله خودم هستم کی نوبتم میشه ؟؟
تلفن رو برداشت و شماره ای گرفت و همونطوری که گوشی رو دَم گوشش میزاشت جدی خطاب بهم گفت :
_نفر بعدی نوبت شماست ، بیرون اومدن میتونید برید داخل 
_ممنونم !!
برخلاف گذشته آروم رفتار کرد 
سری برام تکون داد که مضطرب روی صندلی های سالن انتظار نشستم
انگار توی دلم رخت میشورن دلم میپیچد از بس استرس داشتم که با پاهام روی زمین ضرب گرفته و خودم رو بیقرار تکون میدادم 
کلافگی از سر و صورتم میبارید 
کف دستامو که عرق کرده بودن رو بهم مالوندم و زیرلب با خودم زمزمه کردم :
_آروم باش دختر هیچی نیست !!
نمیدونم چقدر توی اون حال بد دست و پا زدم که بالاخره در اتاق خانوم دکتر باز شد و زن بارداری همراه شوهرش درحالیکه لبخند روی لب داشتن بیرون اومدن
بی اختیار خیرشون شدم و توی دلم از اینکه من چرا نباید همچین زندگی راحتی داشته باشم و دارای کسی باشم که عاشقمه غبطه خوردم
نگاهم روی شکم برآمده اش لغزید 
و بی اختیار دستم روی شکم خودم نشست و نوازشش کردم 
یعنی شکم منم یه روزی این شکلی میشه ؟؟ 
آیناز لعنتی داری به چی فکر میکنی ؟؟ 
بفهم این بچه جایی توی زندگی تو نداره
با این فکرا کلافه سرمو به اطراف تکونی دادم که چشمم خورد به منشی که با تعجب دستش رو تکون میداد و مدام صدام میکرد 
یکدفعه به خودم اومدم و گیج لب زدم :
_بله چیزی شده ؟؟
با تعجب نگاهش روم چرخوند
_نوبت شماست چندباری صداتون زدم
خجالت زده بلند شدم
_ببخشید حواسم نبوده 
بعد گفتن این حرف بدون اینکه مهلت گفتن چیزی رو بهش بدم با عجله وارد اتاق دکتر شدم و درو بستم 
_سلام خانوم دکتر
سری تکون داد و با مهربونی گفت :
_سلام بشین و بگو مشکلت چیه عزیزم 
روی صندلی رو به روش نشستم
_مشکلم بارداریمه !!
با تعجب عینک روی چشماش رو جا به جا کرد 
_میشه بیشتر توضیح بدی ؟؟
دستای لرزونم رو بهم گره زدم
_میخوام سقط کنم
با تعجب نگاهش رو توی‌ صورتم چرخوند
_سقط ؟؟ به چه علت عزیزم ؟؟
لبم رو با زبون خیس کردم و به دروغ لب زدم :
_فعلا نمیخوام بچه دار شم و یه جورایی برام زوده
صورتش درهم شد و با کنجکاوی پرسید :
_چرا پدر بچه همراهت نیست ؟؟ 
نگاه ازش دزدیدم 
_باهم رابطه خوبی نداریم و جدا شدیم
خودکارش رو برداشت و شروع کرد به نوشتن چیزایی روی کاغذ و در همون حال گفت :
_چند ماهته ؟؟ 
_نمیدونم دقیق ولی شاید حدود دوماهی باشه 
_اوکی 
بلند شد و گفت :
_گلم برو روی تخت پشت پرده دراز بکش تا بیام 
حدس میزدم میخواد دستگاه روی شکمم بزاره تا بچه رو دقیق تر ببینه
ولی من میترسیدم با دیدنش بهش وابسته شم و از سقط پشیمون شم برای همین قصد دیدنش رو نداشتم
پس دودل و نگران گیج پرسیدم :
_چرا ؟؟ 
در حال پوشیدن دستکش مخصوص بود که با این حرفم با تعجب سرش رو بالا گرفت و گفت :
_چرا داره گلم ؟؟ خوب باید معاینه شی تا دقیق تر بفهمم بچه توی چه حالیه و میشه سقطش کرد یا نه
رنگم پرید و وحشت زده لب زدم :
_چی ؟؟ نشه ؟؟
سری در تایید حرفام تکونی داد و گفت :
_نه که نشه ولی سقط کردنش سخت تر میشه و مشکل میشه یه کم !!
با ترس و لرز بلند شدم و روی تخت مخصوصی که میگفت دراز کشیدم که با اشاره ای ازم خواست پیراهنم رو بالا بزنم 
_پیراهنت رو بزن بالا زود باش
کاری رو که ازم میخواست انجام دادم
ولی نمیدونم چه مرگم شده بود تموم بدنم به لرزه دراومده و از ترس یخ کرده بودم
دکتر ژل مخصوصی روی شکمم ریخت و سرش رو بالا گرفت تا چیزی بهم بگه که با دیدنم حالم با نگرانی پرسید :
_حالت خوبه عزیزم ؟؟
سرمو جا به جا کردم و با بغض ناخواسته ای نالیدم :
_نه !!
نگاهش رو توی صورتم چرخوند و با مهربونی گفت :
_آرامش خودت رو حفظ کن و سعی کن نفس عمیق بکشی !!
وقتی دید هنوز دارم گیج و با ترس نگاهش میکنم اشاره ای بهم کرد و گفت :
_چشمات رو ببند و نفس عمیق بکش !!
چشمام رو بستم که صدای آرام بخشش به گوشم رسید
_خوبه حالا دَم …. بازدَم 
هماهنگ با حرفاش نفس عمیقی میکشیدم و بیرون میفرستادم ، کم کم حس کردم حالم سر جاش اومده و استرسم کم تر شد
_خوبه حالا چشمات رو باز کن 
چشمامو باز کردم  و درحالیکه نگاهم رو به خانوم دکتری که مشغول کار بود میدوختم آروم لب زدم :
_ممنونم !!
در جوابم لبخند کوتاهی زد 
و دستگاه مخصوصی روی شکمم گذاشت و با دقت شروع کرد داخل مانیتوری که جلوش بود رو نگاه کردن
_خوب اینطوری که معلومه در حال حاضر بچه سالمه و هیچ مشکلی نداره
تموم مدت سعی میکردم نگاهم اون سمت نره و نبینمش ولی با این حرف دکتر بی اختیار سرم چرخید و دیدمش 
برای یه لحظه مات و مبهوت خیره مانیتور شدم و ناباور همش این جمله توی ذهنم میچرخید که این بچه الان از منه و توی شکمم منه ؟؟
اندازه لوبیایی کوچیک بود !!
لوبیایی که داشت قلب و روح من رو به بازی میگرفت و اشک بود که از گوشه چشمام سرازیر شده و‌ بین موهام گم میشد
نمیدونم چقدر توی اون حال بودم که با صدای خانوم دکتر به خودم اومدم و درحالیکه فین فین کنان نگاه از صفحه مانیتور میگرفتم اشکامو پاک کردم و سمتش برگشتم
_خوب همونطوری که خودتم گفتی زمان زیادی از بارداریتون نمیگذره و جنین کوچیکه
در تایید حرفش سری تکون دادم 
_بله … حالا میشه کاری کرد ؟؟
_بله اینطوری کارمون خیلی آسون ترم میشه
چند برگه دستمال کاغذی از پاکت بیرون کشید و درحالیکه روی شکمم میذاشت جدی ادامه داد :
_شکمت رو پاک کن 
نیمخیر شدم و با دقت شروع کردم شکمم رو از اون ماده بی رنگ و چسبناک پاک کردن
_خانوم دکتر فقط یه چیزی بگم که من خیلی عجله دارم
با تعجب به سمتم برگشت 
_این همه عجله برای چیه ؟؟
لبم رو که از زور بغض میلرزید رو زیر دندون فشردم 
_میخوام زودتر آزاد بشم 
با تعجب کلمه ی آزادی رو زیر لب زمزمه کرد :
_اولین باره همچین توضیحی در تعریف سقط جنین میشنوم !!
پوزخند تلخی گوشه لبم نشست
اون از غم توی دل من چه میدونست
از زجری که نیما پدر این بچه بهم داده بود
اگه میدونست کلمه آزادی اینقدر براش عجیب به نظر نمیومد
با دیدن سکوتم درحالیکه دستکش های مخصوص رو از دستش بیرون میکشید و توی سطل زباله کنارم مینداخت جدی صدام زد و گفت :
_اصلا نگران نباش با مصرف قرص‌ سقط به درستی انجام میشه 
دستمال های کثیف رو توی دستم مچاله کردم و با ترس نالیدم :
_ببخشبد راستی چند وقت بستری میشم ؟؟
_چطور ؟؟ از الان به فکرشی ؟؟
_چون کسی رو ندارم ازم مراقبت کنه 
آهانی زیرلب زمزمه کرد و جدی گفت :
_نیازی به مراقب نیست 
از روی تخت بلند شدن و با تعجب پرسیدم :
_واقعا ؟؟
_آره جدیدا با مصرف قرص در‌حد چند ساعت مریض بستری میشه بعدش میتونه مرخص بشه بره خونه 
اوووف خدایا شکرت !!
راحت شده بودم وگرنه میخواستم دلیل چند روز غیبتم رو چطوری به خانواده توضیح بدم و اینطورید میشد که گیر میفتادم
_ممنون خانوم دکتر !!
پشت میز کارش قرار گرفت و تند تند شروع به نوشتن چیزایی کرد و در همون حال بلند گفت :
_برات برای فردا صبح نوبت زدم قبلش این نسخه ای که برات نوشتم رو حتما تهیه کن
_چشم !!
بعد از گرفتن نسخه توی دستش بالاخره موفق شدم از مطب بیرون بزنم ولی همین که میخواستم دستمو برای تاکسی که از رو به رو میومد بلند کنم صدای آشنایی صدام زد و بلند چیزی گفت که از ترس یخ زدم
_باور کنم خودتی ؟؟
وااای اینکه صدای مهدی بود !!
لعنتی زیرلب زمزمه کردم و سعی کردم خودم رو نبازم 
پس به سمتش برگشتم
با دیدنش که دست توی دست دختر زیبا بود جفت ابروهام با تعجب بالا پرید
اولین بار بود مهدی رو کنار دختری میدیدم اونم چی ؟؟ اینطور دست تو دست و فاز عشق و عاشقی 
با دیدن نگاه متعجبم دست دختره رو بیشتر فشرد و گفت :
_راستی بهم معرفیتونم کنم ایشون….
به سمت دختره چرخید و درحالیکه با لبخند نگاهش رو توی صورتش میچرخوند خطاب بهم گفت :
_امیلی دوست دخترمه 
اوووه پس دوست دخترشه ولی چرا اینقدر قیافه اش برای من آشناهه ؟؟
توی فکر بودم که مهدی به سمت من برگشت و جدی ادامه داد :
_ایشونم آیناز خانوم که یه مدتی کارمند ما بودن
از این حرفش پوزخند تلخی گوشه لبم نشست
هه کارمند ؟؟ بگو برده اون دوست نیما 
اصلا لعنت به روزی که من پامو داخل اون شرکت کذایی گذاشتم 
داشتم با اخمای درهم و بی روح مهدی رو نگاه میکردم که دختره با مهربونی دستش رو سمتم گرفت و گفت. :
_پس آیناز خانوم شمایید از آشنایی باهاتون خیلی خوشبختم
از طرز حرف زدنش معلوم بود من رو میشناسه 
با اینکه زیاد از این دیدار خوشحال نبودم ولی نمیدونم این دختر چه نیرویی داشت که بی اختیار دستم جلو رفت و دست رو فشردم 
_منم همینطور !!
به گفتن همین یه جمله اکتفا کردم و توی ذهنم به دنبال پرسیدن سوالی ازش بودم 
که با حرفی که مهدی زد از ترس زیاد همه چی یادم رفت و خشکم زد
_اینجا چیکار میکنی ؟؟! نکنه اومدی پیش خانوم دکتر ؟؟
فکر کنم با این یه جمله اش یکدفعه رنگم پریده بود چون امیلی با حالت خاصی نگاهش رو توی صورتم چرخوند
با دیدن حالت نگاهش با یه حرکت دستپاچه دستمو از دستش بیرون کشیدم و برای اینکه عادی جلوه بدو پوزخندی به صورت در ظاهر مهربونش زدم
و با تمسخر خطاب به مهدی گفتم :
_فکر نکنم انقدر با هم خوب و صمیمی بوده باشیم که اینطوری عادی و دوستانه باهام حرف میزنید جناب
از لحن شاکی و عصبیم برای ثانیه ای شوکه شد ولی خودش رو نباخت چون زودی خودش رو جمع و جور کرد و دستپاچه گفت :
_نه نبودیم ولی رئیس و کارمندی که بودیم منم فک…..
 دستم رو جلوی صورتش به نشونه سکوت گرفتم و خشمگین توی حرفش اومدم :
_هه صمیمیت بین رئیس و کارمند؟؟ الان دارید جُک میگید !؟
تا اونجایی که من یادمه شما و دوستتون فقط بلد بودید با زور و اجبار به خواسته هاتون برسید
کنایه توی حرفم رو زودی گرفت چون شرمنده نگاهش رو ازم دزدید
_میدونم نیما اشتباهات زیادی داشته ولی شما نباید من رو باهاش یکی بدونید
دستام از زور خشم مشت شد و حرصی گفتم :
_میخواستید یکی ندونم جلوی اون دوستتون رو میگرفتید که این بلاها رو سر من نیاره
با پوووف کلافه ای دستی پشت گردنش کشید
_اون که به معنای واقعی دیوونه شده و به حرف هیچکس گوش نمیده !!
تموم بدنم از زور خشم میلرزید
یعنی چی که دیوونه اس و به حرف هیچکس گوش نمیده؟؟ 
با این حرفا چه ساده میخواستن خودشون رو در قبال من تبرئه کنن
_دیوونه اس ؟؟ بفرستیدش تیمارستان 
به سمت دختره کنارش که تازه فهمیده بودم اسمش امیلیِ برگشتم و هشدارآمیز خطاب بهش گفتم :
_از من که گذشت ولی تو حواست به خودت باشه که با چه کسایی رفت و آمد داری یهو دیدی …..
باقی حرفمو نصف و نیمه رها کردم و سری تکون دادم چشمای دختره از وحشت گرد شد
ولی من بدون توجه به چشمای قرمز شده مهدی دستمو برای اولین تاکسی که از رو به رو میومد بلند کردم 
تا ماشین جلوی پام ایستاد 
سوار شدم و درحالیکه به رو به رو خیره شده بودم جدی خطاب به راننده گفتم :
_برو به این آدرس …
تموم مدت سنگینی نگاهشون روی خودم احساس میکردم ولی حتی نیم نگاهی هم سمتشون ننداختم ماشین که از جاش کنده شد 
و ازشون فاصله گرفتم بالاخره سد مقاومتم شکست و درحالیکه نفسم رو با فشار بیرون میفرستادم سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

  1. این چه وضعشههههههه
    پارت ها رو کم میزارین
    دیر میذارین
    رمان عالیه ولی پارت گزاری واویلا
    یکم زود زود بزارین دیگه اهههههههه

  2. دو هفته ک برای پارت جدید طول کشید
    حالا هم ک پارت جدید گذاشتی ببین چقد کمه
    خودت خدایی پای همچین سایتی میموندی ؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا