رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 102

4.1
(7)

 

” نیما “

چند روز گذشته بود و جرات اینکه به بیمارستان سری بزنم رو نداشتم و فقط و فقط از بیرون نظاره گر بودم و کارم شده بود شب تا صبح همونجا توی ماشین موندن و بیمارستان رو زیرنظر گرفتن

ولی دیگه اینطوری فایده ای نداشت باید به طریقی میفهمیدم اون داخل چه خبره و چه بلایی سر آیناز اومده و در چه وضعیه !!

ولی بخاطر موقعیت خطرناکم نمیشد خودم شخصا وارد بیمارستان بشم پس یکی از افرادم رو‌ فرستاده بودم تا سر و گوشی آب بده ببینه جریان از چه قراره

و الانم توی ماشین منتظر نشسته بودم تا بیاد و خبرش رو بهم بده ولی الان بعد گذشت حدودا نیم ساعتی هیچ خبری ازش نبود و کم کم داشت حوصلم رو سر میبرد

بیقرار گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم ولی همین که میخواستم شمارش رو بگیرم با دیدنش که داشت با سری پایین افتاده از محوطه بیمارستان خارج میشد

گوشی رو کناری گذاشتم و با کنجکاوی خیره اش شدم ، میخواستم زودی نزدیکم شه و بگه جریان از چه قراره و اون تو چه خبره !!

با سوار شدنش داخل ماشین بیقرار به سمتش برگشتم و شروع کردم رگباری ازش سوال پرسیدن

_چی شد ؟! تو کدوم بخش بستریه ؟؟! اصلا حالش خوبه یا نه ؟؟ میشه بب….

داشتم یکسره میگفتم که یکدفعه با حرفی که زد انگار بادم خالی شده باشه تموم انرژیم ته کشید و درحالیکه حرفمو نصف و نیمه رها میکردم ناباور نگاهش کردم

_گفتن مرخص شده

سرمو کج کردم و ناباور پرسیدم :

_چی گفتی ؟!

به سمتم چرخید و شروع کرد با آب و تاب صحبت کردن

_وارد که شدم رفتم پذیرش اسمشون رو گفتم و ازشون خواستم بگن کدوم بخشه و در چه ح…..

توی حرفش پریدم و بی طاقت بلند غریدم :

_اینا رو ول کن زودی برو سر اصل مطلب یعنی چی که مرخص شده ؟؟

بدبخت که از صدای داد بلندم گرخیده و تقریبا به در ماشین چسبیده بود دستپاچه و با لُکنت گفت :

_انگار بدون اینکه دکتر تایید کنن رفتن و تموم مسؤلیتش رو هم قبول کردن قربان !!

تموم خشمم رو با مشت محکمم به فرمون خالی کردم و حرصی با خودم زمزمه کردم :

_یعنی چی ؟؟ مگه امکان داره با اون حال بدش بخواد تنهایی جایی بره و نم……

یکدفعه با یادآوری جورج باقی حرف توی دهنم ماسید لعنتی چطور یادم رفته بود حتما اون آیناز رو برده

ولی چطوری و کجا ؟؟ من که تموم مدت اینجا بودم چطور تونسته بود بیرونش ببره بدون اینکه من باخبر شم
عصبی دندونامو روی هم سابیدم و با خشمی که گریبان گیرم شده بود زیرلب حرصی غریدم :

_اوکی میتونی بری

_چشم قربان !!

با عجله بیرون رفت با بسته شدن در ماشین عصبی پامو روی پدال گاز فشردم و با سرعت توی جاده افتادم

وااای به حالت جورج که دوباره پا تو کفش من کردی و داری به پر و پام میپیچی !!

 

نباید اینطوری دست روی دست میزاشتم تا همه چی از دستم بره همونطوری که حواسم به رانندگی و جاده ی جلوم بود گوشی رو برداشتم

و بعد از اینکه شماره مهدی رو گرفتم و تماس روی پخش گذاشتم گوشی روی صندلی بغلم پرت کردم بالاخره بعد از چند بوق آزادی که خورد

گوشی رو برداشت و صدای خسته اش توی فضا پیچید :

_باز چیه نیما ؟!

میدونستم ازم دلخوره ولی الان وقت برای دلجویی نداشتم پس زبونی روی لبهام کشیدم و بی معطلی پرسیدم :

_جدیدا پلیسی چیزی شرکت نیومده ؟!

پوووف کلافه اش توی گوشم پیچید

_میدونستم باز گندی زدی که سراغ منو گرفتی !!

فرمون رو بین دستام فشردم و بدون اهمیت به تیکه کلامش ، کلافه پرسیدم :

_جواب منو بده اومده یا نه ؟؟!

معلوم بود عصبی شده ولی حرصی زیرلب آروم گفت :

_نه نیومده !!

یعنی چی نیومده ؟! یعنی ازم شکایت نکرده ؟! با تعجب صداش زدم و گفتم :

_مهدی مطمعنی دیگه ؟؟!

_آره بابا همش شرکتم پلیسی احضاریه ای چیزی نیومده !!

سری تکون دادم و بی اختیار زیرلب زمزمه کردم :

_باورم نمیشه !!!

توی فکر فرو رفتم که با حرف مهدی به خودم اومدم

_چی رو باورت نمیشه ؟؟ باز چیکار کردی نیما ؟؟

نمیخواستم از کارهایی که میکنم چیزی بهش بگم پس بی تفاوت لب زدم :

_هیچی بیخیال !!

دلخور گفت :

_خسته ام کردی نیما کی میخوای دست از این بازی بچگانت برداری ؟؟ یعنی باور کنم فقط از روی انتقامه که گیر دادی به اون دختر نکنه عاشقش شدی هااا ؟؟!

با جمله آخری که به زبون آورد برای ثانیه ای خشکم زد و نمیدونستم چی جوابش رو بدم ، خودمم میدونستم اوایل بحث انتقام و اون چیزا بود

ولی خیلی وقت بود که حس میکردم انتقام و اذیت کردنش برام کم و کمرنگ تر شده ولی عشق…..؟! نه نه عشق نیست

این فکرا چین که میکنی نیما ؟!
کلافه سرمو به اطراف تکونی دادم و با تمسخر خطاب بهش گفتم :

_دیووونه شدی ؟؟

_هه اونی که دیوونه شدی تویی نه من ، در ضمن بیا شرکت همه کارا رو انداختی سر من و رفتی هااا

با فکر اینکه همه جا امن و امانه و ازم شکایتی نشده با بیخیالی گفتم :

_اوکی فردا میام خدافظ !!

یکدفعه بدون اینکه جوابم رو بده تماس رو قطع کرد با شنیدن صدای بوق آزادی که توی گوشم پیچید لعنتی زیرلب زمزمه کردم و سرعت ماشین رو بالاتر بردم باید زودی خودم رو به شهر میرسوندم ببینم جریان از چه قراره و اون دختره کجاست !!

نمیدونم دقیق چند دقیقه ای توی راه بودم که با رسیدن به مکانی که میخواستم ماشین گوشه ای پارک کردم و گوشی رو برداشتم و شمارشو گرفتم

هر چی بوق میخورد برنمیداشت ، پوزخندی گوشه لبم نشست هه هنوزم ازم میترسه و حتی حاضر نیست جوابم رو بده

دیگه میخواستم تماس رو قطع کنم که صدای کلافه اش توی گوشم پیچید

_چی میخوای ؟؟

پوزخندی گوشه لبم نشست…. اینم از خواهر ما

_سلامت کوو

با کنایه صدام زد و گفت :

_مگه جای سلام علیک و احوالپرسی گذاشتی با این بلاهایی که سرم آوردی ؟؟

دستام از زور خشم مشت شد

_من هر کاری کردم بخاطر خودت بوده و بس !!

با تمسخر گفت :

_جدیدا زیادی شوخ طبع شدی نه !!؟

بازم بحث های همیشگی و کلافگی و‌ سر دردهای شدید من ، دستی به صورتم کشیدم و بی حوصله نالیدم :

_بیخیال…..بگو ببینم آیناز اونجاست ؟؟

عصبی صداش رو بالا برد و تقریبا جیغ کشید :

_چیییییییییی ؟؟

با صورتی درهم گوشی رو از گوشم فاصله دادم و بعد از چندثانیه که از آروم شدنش مطمعن شدم گوشی به گوشم چسبوندم و گفتم :

_همین که شنیدی گفتم اون دختره اونجاست یا نه ؟؟

انگار برای حرف زدن جایی دیگه ای رفته باشه صداهایی به گوش رسید و بعد از چند ثانیه با صدای آرومی گفت :

_باز چیکارش داری ؟؟ نه اینجا نیست…تو رو خدا دست از سرش بردار این چه کینه ای که تو از ما به دل گرفتی و میخوای……

اون یکسره میگفت ولی من فقط اون جمله اش که گفته بود نه اینجا نیست مدام توی گوشم زنگ میخورد و گیجم میکرد

یعنی این دختر کجا رفته ؟؟
درحالیکه مشت محکمم رو روی فرمون می کوبیدم توی حرفش پریدم و گفتم :

_یعنی چی که اونجا نیست هااااا

نورا که معلوم بود از صدای داد بلند من وحشت کرده سکوت کرد ، با نفس نفس های عصبی صداش زدم و گفتم :

_درست حرف بزن تا از این دیووونه تر نشدم

دستپاچه و با بغض و صدای خفه ای نالید :

_چون که از این خونه رفته همه باهاش قهر کردن و اصلا یه مدته سراغی ازش نمیگیرن ولی میدونم امیرعلی با رئیسش در ارتباطه و میدونه خونه اش کجاست و از دور هواش رو داره

با این حرفش پوزخندی گوشه لبم نشست هه از دور هواش رو داره و نمیدونه که خواهرش تمام مدت مهمون من تشریف داشته ؟؟

توی فکر بودم که با صدای لرزون گفت :

_بیخیالش شو نزار این کینه و دشمنی بیشتر از این کش بیاره حالا که اونم داره زندگیش رو میکنه و خوشه

هه خوشه ؟! انگار اینا از هیچی خبر ندارن و پیششون نیومده پس باید جای دیگه دنبالش میگشتم ولی کجا ؟؟

برای اینکه این بحث رو خاتمه بدم بدون اهمیت به حرفاش زبونی روی لبهام کشیدم و گفتم :

_اوکی خدافظ !!

و بدون اینکه فرصت حرف دیگه ای رو بهش بدم تماس قطع کردم و گوشی رو کناری انداختم وقتش بود به جاهای دیگه سر میزدم و تا دیر نشده پیداش میکردم

 

” آیناز “

روزها میگذشتن و من تازه داشتم طعم خوشبختی و آرامش رو بعد مدت ها حس میکردم ولی نمیدونم چرا بعضی وقتا ترس برم میداشت

میترسیدم همه این ها چیزی جز یه خواب خوب نباشن و دیر یا زود بیدار شم و ببینم هنوز توی اون کابوس وحشتناک دارم دست و پا میزنم

درحالیکه توی سالن رو به روی تلوزیون نشسته بودم عمیق توی فکر بودم و انگار توی این دنیا نیستم اصلا حواسم پیش تصاویر تلوزیون که مدام جلوم عوض میشدن نبود و گوشام اصلا صداش رو نمیشنید

که با تکون خوردن دستی جلوی صورتم به خودم اومدم و گیج پلکی زدم ، جورج بود که درحالیکه کنارم نشسته و تقریبا طرفم خم شده بود و دستش رو جلوم تکون تکون میداد

گیج تکونی که خوردم و به طرفش چرخیدم لبخند مردونه ای گوشه لبش نشست و خطاب بهم گفت :

_اینقدر صدات زدم حواست کجاست دختر ؟؟

_ببخشید تو فکر بودم

به مبل تکیه داد و درحالیکه دستاش رو به سینه گره میزد سوالی پرسید :

_اون رو که میدونم ولی چه فکری ؟؟ میشه بگی ؟؟

نمیخواستم از چیزایی بدی و منفی که توی ذهنم میگذرن حرفی بزنم پس لبخندی زدم و بی تفاوت گفتم :

_بیخیالشون قابل گفتن نیست !!

سری تکون داد و زیر لب آروم زمزمه کرد :

_اوکی ولی…..

کامل به سمتم برگشت و جدی ادامه داد :

_دلم میخواد همه چی رو باهام درمیون بزاری و توی خودت نریزی فهمیدی ؟!

چقدر این مرد با درک و فهم بود
لبخندی کل صورتم رو در برگرفت و با آرامش ظاهری گفتم :

_چیزی نیست فقط …

مکثی کردم و به دنبال پیدا کردن حرفی نگاهمو به اطراف چرخوندم

_فقط چی ؟؟!

نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و برای اینکه چیزی گفته باشم آروم زمزمه کردم :

_فقط حوصله ام سر رفته !!

با تعجب لب زد :

_فقط همین !!

یه طوری میگفت فقط همین انگار چیز کمیه ، آره دیگه خودش یکسره بیرون و شرکته بایدم حوصله اش سر نره

نگاه ازش گرفتم و درحالیکه پاهامو بالا روی مبل میاوردم و توی خودم جمع شدم خسته لب زدم :

_آره دیگه همش تو خونه ام ، با اینکه حالمم خوب شده

غمگین به گوشه ای زُل زده بودم که صدام زد و گفت :

_میخوای باز بیای شرکت ؟؟!

اول فکر کردم اشتباه شنیدم سرمو کج کردم و درحالیکه ناباور نگاهمو به چشماش میدوختم گیج لب زدم :

_چی ؟؟ واقعا میگی ؟؟

جدی نگاهم کرد و گفت :

_آره از فردا میتونی کارت رو شروع کنی ولی شرط داره

صاف نشستم و با هیجان لب زدم :

_هرچی باشه قبوله

_مطمعنی ؟!

فقط میخواستم برم بیرون و هوایی تازه کنم دلم حتی برای کوچه خیابونا هم تنگ شده بود پس با اطمینان لب زدم :

_آره !!!

لبخندی بدجنسی گوشه لبش نشست و چیزی گفت که با تعجب خیره دهنش شدم

 

_شرطم اینه که بعدش نخوای از اینجا بری !!

هاااا ؟؟ یعنی چی؟؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :

_یعنی میخوای بمونم اینجا ؟؟!

سری تکون داد و بیخیال لب زد :

_آره خیلی خوب میشه

پکر لب زدم :

_ولی نمیشه که….

خودش رو بیشتر سمتم کشید

_نمیشه ؟؟ چرا ؟؟ دلیلش ؟؟

نمیدونستم چه بهانه ای براش بیارم و قانعش کنم فقط لبامو بهم فشردم و توی سکوت خیره اش شدم که دستای یخ کرده ام

توی دستاش گرمش گرفت و درحالیکه خیره چشمام میشد جدی گفت :

_ببین عزیزم فقط یه مدت بیشتر اینجا بمون تا خیالم راحت شه ، من فقط برای خودت میگم چون نگرانتم میفهمی ؟؟!

میدونستم هنوز میترسه نیما بیاد و بلایی سر من بیاره ولی بازم دوست نداشتم توی خونه اش بمونم و سر بارش باشم

پس سرمو پایین انداختم و بدون اینکه به چشماش نگاه کنم حرف دلمو به زبون آوردم و گفتم :

_دوست ندارم اضافه و سربارت ب……

با نشستن انگشتش روی لبهام باقی حرفم نصف و نیمه رها شد و سرمو بالا گرفتم

چشماش شده بود گلوله آتیش و با حرص خاصی زمزمه کرد :

_هیس …. دیگه همچین حرفی ازت نشنوم اوکی ؟؟

سری در تایید حرفاش تکونی دادم که انگشتش رو برداشت و درحالیکه دستامو رها میکرد و ازم فاصله میگرفت با ناراحتی گفت :

_من نمیخوام بیشتر از این آسیبی ببینی ولی تو همچین حرفی میزنی ؟؟

معلوم بود خیلی ناراحت شده ولی من قصد ناراحت کردنش رو نداشتم فقط حقیقت رو به زبون آورده بودم

چون که من نمیتونستم تموم عمرم رو بخاطر ترس از نیما اینجا بمونم و تکون نخورم هرچند جورج دوست پسرمم به حساب میومد ولی بازم راحت نیستم

از فشاری که از هر جهت روم بود خسته نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و گفتم :

_ببخشید ولی باید به منم حق بدی !!

چند دقیقه توی‌ سکوت فکر فرو رفت و چیزی نگفت یکدفعه سرش رو بالا گرفت و جدی خیره چشمام شد و با چیزی که گفت برای ثانیه ای حس کردم

قلبم ایستاد و با تعجب و صدالبته خشک شده خیره چشماش شدم و تکون نخوردم

_پس باهام ازدواج کن !!

الان درست شنیدم ؟؟
بعد این همه جریاناتی که داشتیم هنوز روی پیشنهادش هست و همچین چیزی رو ازم میخواد ؟؟

وقتی دید هیچی نمیگم و فقط گیج و منگ خیره اش شدم دستامو باز توی دستاش گرفت و با ناراحتی لب زد :

_میدونم قبلا بهم جواب رد دادی ولی…..

نگاه غمگینش رو توی چشمام دوخت و سکوت کرد ، میدونستم منظورش از این حرفا چیه و از اون روزی که خواستگاری کرد و اونطوری جوابش رو بهش دادم ناراحته

ولی دست خودم نبود اون موقع یکدفعه از پیشنهادش شوکه شده بودم درست مثل الان که نمیدونستم باید چی بهش بگم

زبونی روی لبهای خشکیده ام کشیدم و با لُکنت لب زدم :

_اووووم نمیدونم چی باید بگم

پشت دستمو نوازش کرد و با صدای بمی گفت :

_میدونم مقصر خودمم

از اینکه برای همه چی خودش رو‌ مقصر میدونست ناراحت شدم اون بدبخت که گناهی نداشت قصدش فقط و فقط کمک به من بود دهن باز کردم که چیزی بگم

ولی با یادآوری حرفایی که اون روز توی بیمارستان در مورد اون دختر بهم زد همون دختری که توی گذشته خودش و نیما حضور داشت باز شک و دودلی به جونم افتاد

نکنه این قصدش هم از روی انتقام از نیما باشه و اصلا من براش مهم نباشم ؟؟
با این فکر غمگین و پکر توی خودم جمع شدم که دستش زیر چونه ام نشست و سوالی پرسید :

_چی شدی ؟؟

دستش رو آروم پس زدم

_هیچی بیخیال !!

انگار متوجه حال بدم شد چون زبونی روی لبهاش کشید و گرفته گفت :

_ببخشید نباید باز همچین درخواست احمقانه ای میدادم وقتی که یه برا قبلا رد شدم ولی بدون هیچکسی اندازه تو برام مهم نبوده و نیست !!

با دقت خیره صورتش شدم
یعنی میتونستم بهش اعتماد کنم و یه شانس دوباره بهش بدم ؟؟

اگه اشتباه میکردم چی ؟؟
توی فکرای دَرهَم بَرهَمم غرق بودم که با بلند شدنش از پیشم به خودم اومدم و بی معطلی و با فکر به اینکه من چیزی برای از دست دادن ندارم و این آخرین شانسم توی زندگیه صداش زدم و گفتم :

_باشه قبوله !!

با این حرفم ایستاد و با تعجب به طرفم برگشت و با بهت لب زد :

_چی گفتی ؟؟

بلند شدم و درحالیکه رو به روش می ایستادم دوباره حرفمو با اطمینان تکرار کردم

_گفتم قبوله حاضرم باهات ازدواج کنم

کم کم لبخندی گوشه لبش نشست ولی من هنوز همونطوری دودل سرجام ایستاده بودم و همش این فکر توی سرم چرخ میخورد که تصمیمی که برای رهایی از دست نیما و آرامش زندگیم گرفتم درسته یا نه

 

” نیما “

هر جایی که به فکرم میرسید رو گشتم ولی انگار این دختر آب شده و به زمین رفته باشه هیچ خبری ازش نبود

مدتی بود که سر کارم برگشته بودم چون اینطوری که پیدا بود آب از آب تکون نخورده و خبری از پلیس و دادگاه نبود

طبق عادت هر روزم پشت میزم نشسته و با اعصابی متشنج مشغول بررسی پرونده های که این مدت نبودم و روی هم انبار شدن ، بودم که تقه ای به در اتاق خورد و کسی وارد شد

با فکر به اینکه مهدیِ که بدون اجازه وارد میشه بدون اینکه سرم بالا بگیرم جدی گفتم :

_پرونده پروژه ای که میخواستی رو هنوز بررسی نکردم برو یه ساعت دیگه بیا مهدی !!

منتظر بودم بیرون بره ولی با نشنیدن هیچ صدایی کنجکاو سرمو بالا گرفتم که با دیدن کسی که توی قاب در ایستاده بود خودکار توی دست خشکم زد

باورم نمیشد مامان بود
به خودم که اومدم خوشحال از دیدنش صندلیم رو عقب کشیدم و درحالیکه بلند میشدم خطاب بهش بلند گفتم :

_چه عجب مامان از این طرفا ؟؟

سمتش رفتم و دستام رو برای به آغوش کشیدنش باز کردم که پشت چشمی برام نازک کرد و بی اهمیت به دستای باز کردم از کنارم گذشت و روی مبل نشست

خشک شده همون حالتی مونده بودم باورم نمیشد مامان همچین رفتاری رو با من داشته باشه منی رو که از جونش هم بیشتر دوست داشت

یکدفعه با یادآوری بحث روز آخرمون و رفتنش از خونم بهش حق دادم که هنوز ازم دلخور باشه ، سرخورده دستامو پایین انداختم و سعی کردم خودم رو نبازم

پس به سمتش برگشتم و درحالیکه رو به روش مینشستم سوالی خطاب بهش پرسیدم :

_خوبی مامان ؟؟

بالاخره زبون باز کرد و صدای ناراحت و گرفته اش توی گوشم پیچید :

_خودت چی فکر میکنی ؟؟

میدونستم منظورش از این حرف چیه و هنوز ازم دلخوره و باز میخواد گلایه و شکایت کنه پس کلافه به پشتی مبل تکیه دادم و خسته لب زدم :

_باز چی شده ؟؟

خودش رو سمتم جلو کشید و درحالیکه خیره چشمام میشد جدی گفت :

_چرا نمیخوای بیخیال اون دختره شی ؟؟ تو که برخلاف حرفای من بالاخره کار خودت رو کردی و زهرت رو بهشون ریختی

معلوم بود باز نورا دهن لقی کرده و همه چی رو گذاشته کف دستش ، با پوووف کلافه ای که کشیدم خسته دستی به صورتم کشیدم و گفتم :

_آخه مادر من باز اومدی بحث های قدیمی رو با من بکنی ؟؟

بلند شدم تا از کنارش برم که صدام زد و با چیزی که گفت بی اختیار پاهام از حرکت ایستاد

_با من بیا برگردیم کشورمون !!!

چی ؟! یعنی از من توقع داشت شرکت و همه زندگیم رو اینجا بزارم و برگردم ؟! اونم کجا ؟؟ جایی که هیچ پیشرفتی درش نیست ؟؟ تازه من با اینجا خووو گرفتم و تازه راه و چاه کارها رو یاد گرفتم

نمیتونم که الکی برگردم و پشت پا بزنم به موقعیت خوب و عالی که اینجا دارم ، نمیخواستم بیشتر از این ناراحتش کنم پس کلافه به سمتش برگشتم و درحالیکه کنار پاش روی زمین مینشستم

دستای سردش رو توی دستام گرفتم و گفتم :

_آخه عزیز من چطوری پاشم با تو بیام اون سر دنیا ؟؟!

میگفت نمیشه ولی با این‌ کاراش داشت دیوونه ام میکرد
خدایا این چه حس و حالیه که من دارم
چرا نمیتونم خودم رو کنترل کنم

یعنی همون لذتی که همه ازش دَم میزنن اینه ؟!

با جورج داشتم حس زن بودن و ناز و نوازش رو درک میکردم اینکه رابطه جن..سی همش یکطرفه و تجاو..ز نیست و میشه ازش لذتم برد

با کشیده شدن لبهاش روی‌ رگ گردنم دستام روی کمرش نشست و بی اختیار ناخن هامو توی پوست تنش فرو بردم و با صدای ضعیفی لب زدم :

_ولی آخه …..

سرش رو از توی گردنم بیرون آورد و خیره چشمام شد

_آخه چی حالت بده ؟؟

برای اولین بار بود که تا این حد بیقراری رو داشم تجربه میکردم و از بس بی تجربه بودم که اصلا نمیدونستم چطور باید بیانش کنم و چیکار کنم

_اهوووم !!

بوسه ای روی نوک بینی ام نشوند

_سقط کردی نمیشه بهت نزدیکم شم ولی …..

یکدفعه پایین پام رفت و گفت :

_پس کاری میکنم که لذت ببری و آروم شی

معنی حرفش رو درک نمیکردم که یکدفعه با کاری که کرد برای ثانیه ای نفسم گرفت و توی اوج لذت فرو رفتم و …….

با ناراحتی نگاهم کرد و با بغض لب زد :

_از کی تا حالا کشور خودت شده اون سر دنیا ؟؟

نه حرف حرف خودشه و میخواد به زور و اجبارم شده من رو برگردونه ، هه فکر میکنه اینطوری من بیخیال اون دختره میشم

نمیدونه کار من تازه شروع شده و اگه بخوامم نمیتونم ولش کنم و همینطوری بزارمش و برم چون یه حسی مانع از این کارم میشه حسی که اون دختر رو مال خودش میدونه

زبونی روی لبهام کشیدم و جدی گفتم :

_تموم کار و زندگی من اینجاست آخه !!!

دستامو محکم گرفت و با لجبازی گفت :

_عیبی نداره میتونی اونجا دوباره از نو شروع کنی

نه بیخیال نمیشه !!
هر چی دلیل و منطق براش میارم بی فایده اس باید باهاش جدی باشم که بفهمه نمیتونم کار و زندگیم که با بدبختی اینجا راه انداختم ول کنم و بیام

نگاهمو توی چشمای اشکیش دوختم و تیر اخرو زدم و جدی گفتم :

_نه….من به هیچ وجه نمیتونم بیام !!

وقتی جدی بودنم رو توی نگاهم دید دستش که توی دستام بود سرد و بی حس شد و برای ثانیه ای حس کردم رنگش پرید

_نگو که میخوای بمونی و باز درگیر اون دختره شی ؟!

بدون اینکه جوابش رو بدم از کنارش بلند شدم چون حرفی برای گفتن بهش نداشتم و داشت واقعیت رو میگفت چون من نمیتونستم آیناز رو از فکر و روحم بیرون کنم

با حس خفگی که بهم دست داده بود عصبی پرده رو با یه حرکت کناری زدم و خواستم وارد بالکن بشم که صدام زد و با صدای که میلرزید گفت :

_جوابم رو نمیدی نه ؟؟

دستام از زور فشار عصبی که روم بود مشت شد و حرصی چشمامو روی هم گذاشتم ، خودم کم مشکل نداشتم حالا مامانم با حرفاش بدتر داشت فشار روم میزاشت

خسته بازم حرفمو تکرار کردم :

_نمیتونم همین !!

صدای قدماش که داشت بهم نزدیک و نزدیکتر میشد تو گوشم پیچید حس کردم پشت سرم ایستاده

_پس فردا دارم برمیگردم اگه من و خانوادت رو دوست داری جمع میکنی و باهام میای چون منتظرتم وگرنه ……

حرفش رو نیمه تموم باقی گذاشت و بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن محکم در اتاق نشون از رفتنش میداد

هه منظورش چی بود ؟؟
وگرنه چی ؟؟
بیخیالم میشن ؟؟ مگه نشدن ؟؟
این همه سال خودم تنها اینجا زندگی کردم و سراغی ازم نگرفتن و فقط و فقط به فکر نورا و خانوادش بودن

از اینکه دلش رو شکسته بودم قلب خودمم درد گرفته و ناراحت بودم ولی نمیتونستمم تن به خواسته اش بدم و باهاش برم و بیخیال همه این زندگی که درست کردم بشم

عصبی چرخی دور خودم زدم و با دیدن میز کنارم با تموم قدرت لگد محکمی بهش کوبیدم که با صدای بدی چپه و شیشه روش هزار تکه و روی زمین پخش شد

لعنتی حالا باید چیکار میکردم فشار نبودن آیناز و پیدا نکردنش از یه سمت و از سمت دیگه مامان و کارهای بهم ریخته شرکت داشت دیوونه ام میکرد

اینطوری فایده ای نداشت باید یه کاری میکردم دستی به ته ریشم کشیدم و نگاه حیرونم رو به اطراف چرخوندم که یکدفعه با فکری که به ذهنم رسید کتم رو چنگ زدم و درحالیکه از اتاق بیرون میزدم زیرلب زمزمه وار گفتم :

_آره خودشه !!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا