رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 9

4.3
(7)

بالاجبار اماده میشم . مانتو شلوار اسپرت ارتشیه … خوشم میاد از مدلش ، پایین که میام با مامان ماهی خدافظی میکنم
و بیرون میریم . اهورا دست به سینه به ماشین تکیه داده که با دیدنم تکیه ش رو میگیره و لبخند میزنه : سلام خوشگل
خانوم …
سلام خوشتیپ آقا !
گرم میخنده و در شاگرد رو برام باز میکنه : بفرمایید مادمازل …
یاشار اون جای من بود …
تند سوار میشم و با لودگی میگم : حالا دیگه نیست !
یاشار ای تو ذاتت دختر. ..
تو ماشین جا میگیریم و خوشحالم از اینکه مسیح بینمون نیست . یه جای قشنگ میریم که پره از سفره خونه و رستوران
که کسری میگه اسمش دربنده ! کل مسیر می خندیم و مسخره بازی درمیاریم . سر سفره ی شام اهورا میگه : مسیح
آدرس اونی که گفتی رو گرفته و گفته اگه می خوای بری دیدنش بریم !
جهان رو میگی ؟
اهورا آره …
کسری داداشم فک کنم بهانه ی آشتی پیدا کرده …
اخم میکنم : با اون نمیرم …
اهورا ابرویی بالا می ندازه و میگه : با کی میری ؟
نگاش میکنم و چشام رو ریز میکنم ، ملتمس می گم : مثلا با شما !
اهورا میخنده و رو به کسری می گه : بگو آدرس بده خودمون می بریمش …
کسری بی میل قبول میکنه … میدونم چندان هم راضی نیست از مسیح بد بگیم . تا آخر شب خوش می گذرونیم و حس
میکنم دنیای بی مسیح ، یعنی بهشت ! اما اهورا …
*

روی صندلی کمی جا به جا میشم . خوشم از دخترک پشت میزی که منشی جهانه نمیاد .. راهمون نداده و می گه با
نوبت باید بریم ! اما من دل تو دلم نیست که بعد از 10 سال جهان رو ببینم … حتما بهم یه جای خواب میده ، یا اصلا
خونه میگیره برام تا سربار مسیح نباشم !

بری دیگه نمیبینمت یعنی ؟
به سمت کسری برمیگردم و لبخند میزنم : من که فعلا ترکیه نمیرم ، اما برای دیدن مامان ماهی و شما ها میام !
صدای اهورا رو که سمت دیگه م نشسته میشنوم : ادم قابل اعتمادیه ؟
با همون لبخند میگم : حرف نداره ، با تورج و من با هم بزرگ شدیم .
یاشار از در دفتر که کنار در سرویس بهداشتیه داخل میشه و سمت ما میاد : اوووف ، مگه جا پارک گیر می اومد ؟
اهورا بشین حالا …
کسری باز میگه : مسیح گفت برات چند تا لباس میاره …
اخم میکنم و میگم : خیلی سنگدله !
کسری لبخند میزنه و میگه : مسیحه دیگه ، ولی باور کن اون همه که تو فکر میکنی بد نیست !
دلم می خواد بگم حتی از اون چیزی که من فکر میکنم بدتره که منشی ما رو صدا میزنه : خانوم ، نوبت شماست …
پر ذوق از جا بلند میشم و اهورا جلوتر میره … تقی به در میزنه و با شنیدن صدای بفرمایید درو باز میکنه ، اول اهورا و
بعد من به همراه کسری و یاشار داخل میریم .. سرش رو توی یه پرونده فرو برده و همزمان بدون نگاه کردن به ما میگه:
بفرمایید خواهش میکنم …
با لبخند و ذوق میگم : جهان !
کمی مکث میکنه و بعد سرش رو بلند میکنه … با دیدن من تند از جا بلند میشه و میگه : نهان !!!
پر ذوق میز رو دور میزنه و بغلش رو باز میکنه ، می خواد بغلم کنه که اهورا جلوی من می ایسته … با تعجب نگاش
میکنم و جهان انگار تازه نگاهش به سه تا پسری می افته که همراه من هستن و اخم ملایمی میکنه که اهورا میگه :
سلام عرض شد …
جهان تازه به خودش میاد و لبخند هولی میزنه : سلام ، سلام … بفرمایید خواهش میکنم … من عذر خواهی میکنم ..

باتعارف جهان همه روی سِت مبل های هفت نفره سیاه رنگ دفترش می شینیم و تموم مدت جهان ریز به ریز منو
ظاهرم رو بالا پایین میکنه ، انگاری وجود پسرا مانع میشه که بیاد و یه دل سیر رفع دلتنگی کنه ! به زبان استانبول
میگه: ) اینجا چیکار میکنی ؟ چی سرت اومده ؟ می دونی اونور چه خبره ؟ (
اما من به ایرانی جواب میدم تا پسرا معذب نشن : داستانش مفصله !
جهان حساب کار دستش میاد و با خنده و به ایرانی میگه : وای خدا … از دیدنت اونقدر شگفت زده م که مراتب ادب یادم
رفته !
با تلفن به منشیش میگه : برامون قهوه و شیرینی بیار !
گوشی رو می ذاره و رو به پسرا میگه : واقعا معذرت میخوام ، از اخرین باری که نهان رو دیدم 10 سالی می گذره و با
ماجرای گمشدنش و دوباره دیدنش کمی هول شدم !
کسری میگه : کمی ؟!
یاشار سرفه مصلحتی میکنه و اهورا جواب میده : موردی نداره …
منشی با سفارش هایی که جهان داده داخل میاد و روی میز اونا رو میچینه … بیرون که میره اهورا به من نگاه میکنه و
میپرسه : بالاخره فکر کنم یه آشنا پیدا کردی …
میخندم و میگم : بخت زیادی یار بوده باهام …
اهورا که بلند میشه دو نفر دیگه هم پشت بندش بلند میشن که جهان همونطور که نشسته میگه : قهوه تون رو میل
بفرمایید !
اهورا متواضع لبخند میزنه : تشکر میکنم ، فقط قبل از رفتن می خوام مطلبی رو به نهان بگم …
کمی گرفته میشم ، دوست ندارم برن … این پسرا اونقدری اعتمادم رو جلب کردن که حس میکنم لازمه که توی زندگی
باز ببینمشون … از جا بلند میشم و همراه اهورا کمی از جمع فاصله میگیریم … کسرا و یاشار با هم حرف میزنن و اما
جهان با چشمای ریز شده کنجکاوی میکنه تا سر در بیاره از بحث و حرف های من با اهورا … گوشه ترین که میریم زل
میزنه به چشم هام و میگه : شماره ی منو داری ، هروقت مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن ! هر تایمی که باشه اشکالی
نداره …
لبخند میزنم و میگم : بازم می بینمتون ؟
لبخندم رو با لبخند جواب میده و میگه : من کسی نیستم که دست از سرت بردارم !

با لحن خاصی میگه ، با لحنی میگه که دل هر دختری میلرزه … خصوصا که مردمک های میشی رنگش رو به مردمک
چشم هام دوخته و میخواد جمله ش تاثیر بیشتری داشته باشه و تاثیر بیشتری هم داره ! من دوست دارم که از این به بعد
هم اهورا رو ببینم …
من بازم میبینمتون ، هنوز مدارکم دسته مسیحه …
لبخند میزنه و میگه : بیشتر مشتاقم که منو ببینی !
حس میکنم گونه هام رنگ میگیره که اهورا ادامه میده : روی من حساب کن !
سری تکون میدم که به سمت پسرا برمیگرده : خیله خب بریم دیگه …
باز به من نگاه می کنه و میگه : اگه تونستم خودم خورده ریزاتو میارم نه مسیح !
من که وسایلی نداشتم !
مسیح گفت لباس نداری و بهتره لباسا رو برداری ، هر وقت هم بابت خونه ی مسیح یا این مسخره بازیا لازم شد بهت
اطلاع میدیم که بیای ، این لطف رو در حق ما و آبروی ماهرخ و حاج کمال بکن …
من میام اهورا !
انگار خیالش راحت میشه و پسرا بلند میشن ، یاشار میگه : ریزه خانوم ، من از یادت نرم …
با خنده میگم : نمیری ، من بهتون سر میزنم …
کسری کمی گرفته س ، یاشار که بیرون میره کسری جلو میاد و در نهایت تعجبم با یه دستش بازوم رو میگیره و با
محبت بالای سرم رو بوسه میزنه و میگه : هرچی که شد روی من حساب کن ! مراقب خودت باش …
لبخند میزنه و میره … من کسری رو خیلی دوست دارم … به راهی که از اون رفته نگاه میکنم و حس میکنم قطعا
هیچوقت کسری از یادم نمیره …. هر سه بیرون میرن که دستی روی بازوم میشینه : انگار اینجا دوستای خوبی پیدا
کردی…
با لبخند به جهان نگاه میکنم و میگم : خوب نه …. خیلی خوب !
میخنده و میگه : باورم نمیشه که بالاخره دیدمت …
روی یکی از مبلا رو به رو هم میشینم و میگم : تورج خوبه ؟

خودت میدونی که چقدر دوستت داره ، به نظرت الان حالش خوبه ؟

بغض میکنم و می گم : م .. مریم !
به خونت تشنه س ، اون شب همه چیز رو به هم ریختی …
هول و دست پاچه گوشه ی مبل کز میکنم و میگم : منو فروخت !
جهان عمیق نگام میکنه و میگه : میدونی چند نفر آرزو داشتن جای تو ، اون شب عروس مازیار باشن ؟!
با شنیدن اسمش اشک های جمع شده توی چشمم روی گونه م راه باز میکنن و میگم : تو می دونی اون چطور آدمیه !
جهان تجارته نهان … تجارت !
اخم ملایمی میکنم ، جهان از فروخته شدن من با تجارت حرف میزنه … از دفن کردن آرزوهام و نفرتم از مازیار حرف
میزنه چون تجارته ! به روی خودم نمیارم …
در عوض میگم : از تورج بگو برام …
لبخند میزنه و چهره ش رو ناراحتی میگیره …
خبر داشتم که ایران میاین و برای جشن اومده بودم ، منو تورج قرار گذاشته بودیم آخر هفته ی دیگه به جنوب ایران
بریم … تفریحی ! … خراب کردی دختر … فرار چیزی رو حل نمیکرد .
بهت زده به جهان نگاه میکنم …. صدای زنگ تلفنش میاد و گوشی رو برمیداره … به زبان انگلیسی مشغول حرف زدن
میشه و من حتی حواسم به مکالمه ش نیست … من هنوز خیره م به جهانی که قرار بوده هفته ی بعد از عروسی من با
تورج به جنوب ایران سفر کنه در حالی که منو تورج برای دو روز بعد از عروسیم به سمت کانادا پرواز داشتیم !
تلفن رو قطع میکنه و باز میگه : اونا کی بودن ؟ چیکاره بودن ؟ کجا باهاشون آشنا شدی ؟
لبخند نصف نیمه ای میزنم ، میخوام به خودم مسلط بشم… اما ترسیده م و می دونم که رنگم پریده … میدونم که نباید
از پسرها برای جهان توضیح بدم و میگم : او .. اونا کمکم کردن …
یادم میاد که سرویس بهداشتی داخل راهرو هستش و بی نقشه و بی تفکر میگم : می … میشه برم دستشویی ؟!
لبخند میزنه و میگه : حتما عزیزم …
از جا بلند میشه و جلوتر از من از دفترش بیرون میره ، منم دنبالش راه می افتم . دور و برم رو نگاه میکنم و کاسه ی چه
کنم چه کنم دستم میگیرم … می خوام همون جا بشینم و زیر گریه بزنم … صبر میکنه و به در سرویس اشاره میکنه …
اینجاس !

لبخند مزخرفی میزنم و داخل میرم … درو پشت سرم می بندم که صدای جهان رو میشنوم : خانوم امینی امروز میتونین
همین حالا برین ، فقط سریع تر وسایلتون رو جمع کنین …

دستم رو جلوی دهنم میذارم تا جیکم در نیاد و روی توالت فرنگی میشینم … دستام به لرزه افتاده و دور تا دور سرویس
رو نگاه میکنم که هیچ روزنه ای نداره … باید فرار میکردم … جهان ؟؟ چطور ممکنه ؟ نه ، امکان نداره … حتما اشتباه
میکنم … چند دقیقه ای می گذره و از جا بلند میشم … باید میرفتم ! در رو باز میکنم و بیرون میرم . وسط سالن گوشی
به دست منتظرم مونده و با دیدنم دهن باز میکنه تا حرف بزنه که در نیمه باز خروجی سالن توجهم رو جلب میکنه …
خیره و با اخم به من زل میزنه که یه قدم به کنار برمیدارم … گوشه ی چشمش لوچ میخوره و من خیلی ناگهانی و با
شتاب به سمت در میدوم و دستم که روی دستگیره میرسه و میخوام در و کامل باز کنم از پشت سر یقه م رو میگیره و
میکشه … به عقب پرت میشم و با کمر روی سرامیک های کف دفترش می خورم ، تموم بدنم انگاری له میشه و کمرم
تیر میکشه . بالای سرم می ایسته و با اخم بهم نگاه میکنه …
کف دستام رو از پشت سر به سرامیک های کف سالنش تکیه میدم و خودم رو عقب میکشم که میگه : فکر کردی من
احمقم ؟!؟!
از ترس و دلهره عرق سردی روی پیشونیم میشینه و چونه م از بغض می لرزه … نگام به سمت دستش میره که در رو
میبنده … صدای بسته شدن در همزمان میشه به نابودی یه ذره امیدم برای بیرون رفتن … تلفنش زنگ میخوره و اونو
کنار گوشش میذاره : بله آقا … تو دفتر منتظر شما هستیم ….
اشک های پشت سر همم میریزه و گوشی رو قطع میکنه … جلو میاد و از یقه م میگیره و بلندم میکنه … بی رمق منو
به سمت دفترش میبره و روی مبل پرت میکنه : زبل شدی نهان !
دست هام به لرزه می افتن و نگاش میکنم : چرا ؟!
هنوز خیلی مونده که بفهمی تو چه دنیایی زندگی میکنی !

م .. من بهت .. به تو اعتماد کردم !
پوزخند میزنه : تو و تورج زیادی تو ناز و نعمت بودین … بسه براتون !
ایلگار گفت تو برادرمی !
حسرت و بغض لابه لای کلمه هام بیداد میکنه و ترس اومدن مازیار تا چند دقیقه ی دیگه به کنار و ترس تنها موندنم
با جهان به کنار … من از جنس مخالف ، تنها توی اتاق می ترسم و امیدوارم حرف زدنمون فقط به گله گذاری و طمع
جهان ختم بشه ، نه چیز بیشتری …
انگار پول جهان رو هم کور کرده و هم کر که میگه : اون پیر خِرِفت هنوزم به اون سرهنگ احمق وفاداره و میخواد از
تو و تورج مراقبت کنه ! نمی فهمه که باید برای بالا بردن خودش تلاش کنه و این وسط من پسرشم ، نه تورج …
چی .. چی گیرت میاد ؟

مازیار شرط برگردوندنت رو یه جایزه ی تپل گذاشته که نمی تونم چشم پوشی کنم ازش … اعتبارش رو نابود کردی با
رفتنت ، اونم دقیقا وقتی که رقیباش توی اون مراسم بهش پوزخند میزدن … روی نفت کبریت انداختی نهان کوچولو !
به شرط نابودیت جایزه گذاشته … نابودیت به دست خودش ، نه بقیه …
ته دلم خالی میشه و با پشت دست اشک هام رو پاک میکنم و میگم : بابام میاد !
پوزخند میزنه : بابات نرفته بود که بخواد بیاد !
گنگ میشم … می خوام منظورش رو بپرسم که زودتر از من میگه : کودن تر از این حرفایی که بدونی یه عمره دور و
برت چه خبره ؟!
بابام همه تون رو میکشه …
خیره خیره نگام میکنه … از نگاهش خوشم نمیاد ، جلوتر میاد … نیم تنه م رو روی مبل عقب تر میکشم ، قلبم تا توی
دهنم میاد و صدای تپشش از ترس رو حس میکنم و شقیقه م نبض میگیره .. دستاش رو به دسته های مبلی که من
روی اون نشسته م تکیه میده و تا میلی متری صورتم میاد … دستام رو توی هم گره میکنم تا لرزشش رو نبینه … تا
ضعفم رو نبینه … الان وقت کم آوردن نیست … اما دست خودم نیست و کج میخنده : مثل بید داری می لرزی ….
دستش رو جلو میاره و شال روی سرم رو روی شونه هام میندازه و با دیدن موهام میخنده : هیچوقت کوتاهشون نکردی!

ب .. برو .. برو کنار !
بیهوا و یهویی با دستاش بازوهام رو میگیره و منو جلو میکِشه .. به جون لبام می افته و من دستم رو جلو میارم و گردنش
رو چنگ میزنم که تند فاصله میگیره و دستش رو روی گردنش میذاره : آخ .. توله سگ ، خودم کارت رو یک سَره
میکنم…
با ترس پاهام رو توی خودم جمع میکنم . عرق کردم و تمام بدنم انگار روی ویبره رفته … سرگیجه امونم رو بریده و
حالت تهوع دارم … نگام رو اطراف میچرخونم و می خوام خودم رو بُکشم .. مازیار منو میکشه و من خودم زودتر میخوام
قبل از اینکه لکه دار بشم بمیرم … من زیر دست و پای جهان مردن رو دوست ندارم … نگام به کاتر روی میز می افته و
جهان عصبی تر از قبل قدمی به سمتم میاد که کسی به در ورودی ساختمون میزنه … عصبی اَه بلندی میگه و انگشت
اشاره ش رو جلوم تکون میده : خودم تیکه تیکه ت میکنم نهان … حیف اومدن ببرنت …
جلو میاد و بازوم رو میگیره . سمت در هولم میده و همزمان کاتر رو بلند میکنه …. بلند میگه : الان میام …
جلوی در شالم رو مرتب میکنه و من هنوزم سرم گیج میره … حال خوشی ندارم و جهان صداش رو پایین میاره : حرف
مفت بزنی به آدمای مازیار ، به اونی که می پرستم با همین کاتر نیستت میکنم !
میترسم و فقط نگاش میکنم که از چشمی نگاه میکنه … اخم میکنه و زیر لب میگه : این دیگه کیه ؟

باز ضربه ای به در می خوره … پش بندش صداش رو می شنوم : یکی نیست در این خراب شده رو باز کنه ؟
بهت زده به در بسته نگاه میکنم … صداش مثل همیشه طلبکاره … جهان صاف می ایسته و میگه : اون از ادمای مازیار
نیست !
با دست گردنم رو میگیره و سمت چشمی هولم میده .. با دیدنش امید میگیرم … تا حد زیادی لرزشم کم تر میشه و بی
اراده و بلند میگم : اومدم !
جهان عقب هولم میده و با چشماش برام خط و نشون میکشه و حرصی میگه : نهان … نهان …
با .. باید باز کنیم … اون نمیره …
خودم به حرفی که میزنم شک دارم … مسیح آدمه منتظر من موندن نیست …
جهان اخم میکنه : می شناسیش ؟

سرم رو تکون میدم که میگه : لعنتی ، لعنتی …
هولم میده سمت در و کاتر رو از زیر شالم روی گردنم میذاره و با همون صدای آرومش میگه : ردش کن بره … حرف
اضافه بزنی ، هم خونه تو ریخته میشه هم این گنده بَک !
چیزی نمیگم که خودش پشت در پناه میگیره … اما هنوز تیغ کاتر روی گردنمه و انگاری گردنم خراش برداشته که کمی
می سوزه … گوشه در رو باز میکنه و مسیح نگاهش به من می افته . ابرویی بالا میندازه و میگه : می خواستی تا صبح
پشت در نگهم داری ؟
موندم که چطوری به اون بگم وضعیتم خوب نیست و هنوزم جوابش رو ندادم که فشار تیغ روی گردنم زیاد تر میشه که
تند و هول میگم : ب .. ببخشید ..
ساک رو روی زمین میذاره و باز صاف می ایسته … من تو فکرم که چطور ازش کمک بخوام و اون کمی برای رفتن
دست دست میکنه و اخرش یه قدم عقب میره و نگام میکنه : اون روز … خب ، من …
پوفی میکشه و میگه : از کوره در رفتم !
از اون روز و کتک زدن من حرف میزنه … خیره نگاش میکنم ، دلخورم و هنوز ازش می ترسم ، اما جام کنار مسیح امنه
و به قول خودش خیلی فرصت ها داشته تا بی عفتم کنه و نکرده ! … می بینم که درمونده س ! مسیح پشیمونه ؟ باز
کمی مکث میکنه و دو دله برای رفتن که خیلی ناگهانی با دستم بهش دو رو نشون میدم ! همونی که کسری تو فیلم
نشون داده بود و علامته پیروزیه ، اما رمزه !
خیره خیره نگام میکنه که جهان بازم فشار تیغ رو روی گردنم بیشتر میکنه و جاش میسوزه … تند میگم : به .. به خانومت
سلام برسون … دلم .. دلم برای کوچولوتون تنگ میشه !

ابرویی بالا میندازه و من تا می تونم جاده خاکی میزنم و بی ربط حرف میزنم تا مسیح بفهمه که یه جای کار میلنگه ..
مسیح اگه بذاره و بره معلوم نیست جهان تا رسیدن آدمای مازیار چه بلایی سر من بیاره ، از فکرش حتی نفسم رو به
تنگ شدن میره … مسیح اخم میکنه و میگه : اتفاقا به زنم میگم نگران نباشه ، تو برمیگردی !
اونم رمزی حرف میزنه … زنش منم و به من میگه نگران نباشم !

حرفش انگاری آبه روی آتیشه که به چشم های اخم الود و تخسش خیره میشم و یه قطره اشک از روی گونه م سُر
میخوره اما دلم گرم میشه … اخمو یه قدم جلو میاد که بی هوا یه قدم عقب میرم و گردنم میسوزه از مماس شدن پوستم
با کاتری که هنوز جهان اونو بیخه گردنم نگه داشته … مسیح میفهمه که نباید جلو بیاد ! صبر میکنه که میگم : اَ ..
اَلان میان دنبالم …
باشه ، مراقب خودت باش ! …
لب میزنه … لب خونی میکنم و میگه : ) مراقبتم ! (
ته دلم قرص میشه … تو اوج نا امیدی امیدوار میشم و مسیح یه بار منو از معرکه ی اون ولگردای خیابونی نجات داده !
صدای تلفن جهان میاد و من در رو میبندم … جهان آروم شروع میکنه به حرف زدن : اومدین ؟ چرا اینقدر زود ؟ .. ) به
من نگاه میکنه ( نه ،فقط آماده نبود ! …. باشه … اونجا باشین تا ده مین دیگه میارمش …
گوشی رو قطع میکنه اما کاتر رو تکون نمیده و میگه : یه روز به عمرم مونده باشه ، این پنجول کشیدنت رو تلافی
میکنم نهان !
از چشمی بیرون رو نگاه میکنه و میگه : غول بیابونیه الدنگ همه ی وقتم رو گرفت !
مسیح حتی نمیدونه که با اومدنش و وقت تلف کردنش چه کمک بزرگی به من کرده … در دفتر رو باز میکنه و به بیرون
هلم میده …
سوار آسانسور میشیم و با پشت دست عرق های روی پیشونیم رو پاک میکنم … آسانسور توی پارکینگ وایمیسه . جهان
باز هلم میده و من با نگاهم دور تا دور پارکینگ رو از نظر می گذرونم . خبری از مسیح نیست … اگه نیاد چی ؟ … بغض
توی حنجره م خونه میکنه و من شک دارم که مسیح بیاد . مسیح اصلا به خون من تشنه س … مسیحه لعنتی …
دو نفر کنار بنز سیاه رنگی ایستادن و جهان منو کنار اونا میبره … یکی از یکی بدترن و نگاهشون منو آب میکنه . یکیشون
که به من زل زده میگه : این نیم وجبی کار داده دسته ما ؟!
اون یکی می خنده و میگه : مازیار خان انتخاب خوبی داره ….
جهان میگه : بهتره قبل از مازیار خان عیشه خودتون رو ببرید ازش !

کمرم تیر میکشه از داغ حرفی که میزنه و جهان توی این ده سال دیگه اون جهانی که میشناسم نیست! پول کثیفه یا
آدما زود کثیف میشن ؟
یکی شون با لذت نگام میکنه و میگه : آخ گفتی جهان ..

به جمله ی بیمزه و مکالمه ی بیمزه ترشون می خندن و یکی از مردا جلو میاد و بازوم رو میگیره … جهان پوزخندی
میزنه و سمت آسانسور میره . داخل میره و دکمه های طبقه ی ساختمون یکی بعد از بعدی روشن میشن و جهان بالا
میره … همونی که بازوم رو گرفته ، سرش رو تا بیخ گوشم خم میکنه … نفس های کثیفش که به پوستم می خوره پلک
میبندم و حجم عظیمی از اشک هام روون میشن و صداش رو بیخ گوشم می شنوم :
چه کیفی کنم من با تو قبل بردنت پیشه مازیار …
چشم های ترسیده م رو باز میکنم و اون یکی رو میبینم که داره نزدیکم میاد … به سمت همون مردکی که از کیف و
عیش حرف میزنه برمیگردم و نگاش میکنم که مسیح رو پشت سرش میبینم و میگه : تو گه می خوری !
ضربه ای که بین کتف و گردن مرد میزنه و مرد روی زمین می افته … با ناباوری به مسیحی نگاه میکنم که اومده … که
نرفته … که هر چقدرم به خونم تشنه باشه بازم مَردِ … مَردی که نمیذاره بهم دست درازی بشه ، مَردی که فقط نر نیست…
با همون بهت بهش خیره م … مرد دیگه جلو میاد و با هم درگیر میشن … مسیح جودو کار و بوکسوره ! مردک اینو
نمیدونه … مسیح روی یه پا می چرخه و با پای دیگه ش به سمت راست صورت اون عوضی ضربه میزنه و اونم نقش
زمین میشه …. مسیح که سمتم برمیگرده خیره میشم به بودنش … به اومدنش … راه نفسم که تا تنگ شدن رفته بود باز
میشه … اشک هایی که این بار برای خودشون روی صورتم اِسکی میکنن از خوشحالیه …
اما هنوزم توی بُهتم و نمی خوام فکر کنم اگه مسیح نمیرسید چی میشد ، اما فکر میکنم و حالم بدتر به هم میریزه …
جلو میاد و یه قدم مونده به من صبر میکنه … با اخم نگام میکنه و میگم : چ … چرا دیر اومدی ؟
صدام خش برداشته .. بیچارگی توش موج میزنه و حالا که خیالم از بودنه مسیح جَمعه ، رمق از پاهام میره و می خوام با
زانو زمین بخورم که مسیح جفت بازو هام رو میگیره . نمیذاره زمین بخورم … میدونه که دلم یه پناه میخواد و منو جلو
میکشه و سرم رو روی سینه ش میذاره … دستاش رو دورم حلقه میکنه و من بغض و اشک های بی صدام به هق هق
می رسه !
ناز نیست … اما مسیح انگاری می خَره … انگاری فهمیده که فقط باید مدارا کنه و من موقعیته بدی داشتم ! موقعیت بدی
دارم … خم میشه و دستاش رو زیر زانوهام میبره و از روی زمین بلندم میکنه … بدم نمیاد و اعتراض نمیکنم !

از پارکینگ بیرون میره … آدما از کنارمون میگذرن ، نگاهمون میکنن … با غیظ ، با لبخند ، با اخم … اما مسیح مصمم
و خونسرد جلو میره و من نگام به فَک محکم و استخونیش می افته …. مسیح همه ی هستیم رو نجات داده و من انگار

که خیالم راحت باشه نفس عمیقی میکشم و چشم میبندم … سرم رو به سینه ش تکیه میدم … منظم میکوبه … قلبش
آرومه … برعکس قلب من ! برعکس تَبی که دارم … برعکس حسی که من دارم !
به ماشین میرسیم و منو روی صندلی شاگرد میذاره ، دور میزنه و پشت فرمون میشینه … استارت میزنه و راه می افته ..
کج روی صندلی نشستم و به نیم رخش نگاه میکنم … جذابه و جذبه داره … ترس هم داره .. بیشتر برای من . هنوز دستم
لرزش خفیفی داره …
نمیدونم و متوجه نیستم چقدر گذشته که نگه میداره و به سمت من برمیگرده . دستش هنوز روی دنده س و دست دیگه
ش روی فرمونه و بی حرف نگام میکنه که بی اراده دستم رو روی دستش که روی دنده س می ذارم و میگم : مرسی !
چشماش رو ریز میکنه و به گردنم نگاه میکنه … اخم خفیفی میکنه سمتم خم میشه که ترسیده نگاش میکنم و اون بی
اهمیت به من دستش رو از زیر دستم بیرون میکشه و یقه م رو پایین میده که چشام گشاد میشه و نفسم رو حبس میکنم
که بیهوا سر بلند میکنه …چشمهای از ترس و تعجب گشاد شده م رو هدف میگره و لبخند کجی میزنه : از دست گرگا
نجاتت ندادم که خودم گرگ بشم برات ، ترست از چیه ؟
مسیح گرگ نیست و فقط شیریه که قراره یه گنجشک بارون زده رو نجات بده و نجات داده … پوفی میکشم و عمیق
نفس میکشم که میگه : پیاده شو ، باید بریم …
پیاده میشم و هر دو کنار هم سوار آسانسور میشیم و وقتی در آسانسور باز میشه ، رو به روی واحد قرار می گیریم … درو
با کلید باز میکنه و داخل میریم ، جلوی اولین مبل روی زمین میشینم و زانوهام رو بغل میکنم ، به سرامیکای کف سالن
خیره میشم و دلم می خواد مسیح بره تا یه دل سیر گریه کنم … به حال خودم و زندگی آشفته م … به حال این آواره و
بی خونه بودنم !
چند دقیقه بعد مسیح برمیگرده ، حتی سر بلند نمیکنم نگاهش کنم که روی مبلی که جلوی اون روی زمین نشستم
میشینه ، هر دو پاهاش رو از سمت راست و چپم رد میکنه ، من بین پاهاش روی زمین نشستم …

شالم رو از سرم درمیاره که با تعجب به عقب برمیگردم … جعبه کمکای اولیه دستشه و میفهمم که میخواد جایی رو که
کاتر بریده ، درمون کنه !
ساکت و صاف سر جام میشینم که موهام رو جمع میکنه و همه روی روی شونه ی راستم میندازه … یقه م رو از پشت
پایین میکشه و مشغول ضد عفونی کردن و باند گذاشتن و آخرش چسب زدن میشه ! تموم که میشه صداش رو از پشت
سرم میشنوم : چه خبره که تا پای گرفتنه جونت هم پیش رفتن ؟!
اشکام باز روی گونه م راه باز میکنن و میگم : نمی دونم …
من نمی دونم چه خبره … من خودم دیگه به خودمم شک دارم !
نمی خوای حرف بزنی ؟

صدام می لرزه و خشدار میگم : من با .. با جهان بزرگ شده بودم … ایلگار خودش گفته بود .. گفته بود جهان برادرمه …
تکون خوردنش رو متوجه میشم … صداش رو بیخ گوشم میشنوم که میگه : دنیا جای خطرناکی برای جوجه کوچولوهاس!
بی اختیار گردنم کج میشه و سرم رو روی زانوش میذارم .. جا خوردنش رو حس میکنم ، مهم نیست … من فقط دلم
کمی کِز کردن میخواد … میگم : بازم بهم جا میدی ؟
جوابم رو نمیده و در عوض با سر انگشتاش موهام رو نوازش که نه ، اما باهاشون بازی میکنه و میگه : من هیچوقت از
خونه بیرون ننداختمت …
ولی … ولی …
نمیبینمش و هنوز پشت سرم روی مبل نشسته و خم شده تا بیخ گوشم زمزمه کنه … هنوزم نوازش انگشتاش ادامه داره
و سوالی صداش رو میشنوم : ولی چی ؟
ولی کاری کردی که برم !
سکوت میکنه … چند دقیقه ای می گذره و میگه : یکی با غیرتم بازی کرده … با آبروم … گذاشته رفته … شبیهه توعه ،
یه شکم بالا اومده و بچه ای که میگه باباش منم ، ولی من نیستم …
سرم رو بلند میکنم و میگم : دلم برای ساره میسوزه …

از جاش بلند میشه … وسط اتاق یا به چپ یا به راست راه می افته و گاهی دستش رو بین موهاش می کشه و اخرش
دست هاش رو به کمرش میزنه و نگام میکنه : دلت برا من بسوزه ….
عصبیه ، کلافه س … گوشه ی چشمش از درد لوچ میشه ، از درد معده ش …. وقتی نگاه خیره ی من رو میبینه میگه :
ببین ، قبلا گفتم بهت حالا هم میگم .. بیا به هم کار نداشته باشیم … اصلا من با ساره بودم ، حله ؟ این روزا هرکی
به پُسته منه بدبخت میخوره ، می خواد اون زنیکه رو به خیکه من ببنده …
چرا باید بگه تو پدر بچه شی ؟
نگام میکنه و دستش رو روی معده ش میذاره و میدونم داره درد میکشه ، در عوض میگه : چون سگ ریده تو این شانسه
مزخرفی که من دارم …
طاقتش تموم میشه و روی مبل میشینه … حس میکنم وقتشه که من براش جبران کنم و از جا بلند میشم . کمرم تیر
میکشه و دستم رو به کمرم میگیرم … مسیح بد برداشت میکنه و میگه : به بچه صدمه رسیده ؟
چیزی نمیگم … حواسش بهم جَمعه … می خواد بگه حواسش نیست ، اما حواسش هست و من میدونم .. سمت آشپزخونه
میرم و بین داروها قرص معده ش رو پیدا میکنم . لیوان رو پر آب میکنم و داخل میرم . روی مبل نشسته و ذهنش

درگیره .. .اصلا حواسش نیست که بسته ی قرص رو به سمتش میگیرم . سر بلند میکنه و نگام میکنه . بی جون لبخند
میزنم و میگم : بخور تا دردش آروم بشه ..
مسیح قرص رو میگیره … بی حرف میخوره و حتی تشکر نمیکنه … مسیح امروز شبیه یه اسطوره برخورد کرده یه اسطوره
که من همه چیزم رو بهش مدیونم .. اما انگاری چرخ زندگیم قراره یه جایی در بره …
*
سر و صدایی میاد که خوابیدن رو محال میکنه … شاکی روی مبل میشینم که دنباله ی موهام زیر باسنم گیر میکنه و
میگم : آخ …

چشمام هنوز نیمه بازه و کامل باز نشده … خواب آلودم و این موها سوهان اعصاب شدن … دارم با خودم کلنجار میرم که
مسیح رو میبینم … رو به روی من ایستاده و به این کلنجار رفتنم نگاه میکنه … گوشه ی لبش رو لبخند پر کرده و میگه:
چته دست و پا میزنی ؟
لوس میگم : خوابم میاد … نمیذاره بخوابم …
خم میشه و تا به خودم بیاد منو میذاره روی کولش و بلندم میکنه … خواب از سرم می پره و می ترسم بیفتم …. با مشت
به پشتش میزنم و میگم : وایی … می افتم الان به خدا … بذارم زمین ..
سمت اتاقش میره و آخر سر منو جلوی حموم اتاقش زمین میذاره و میگه : دوش بگیر بیا بیرون باید بریم خونه ی اهورا…
اهورا ؟
واسه خواهرش خواستگار میاد ، خان عموش که حاج کمال میشه باید باشه و همه باید بریم …
اونا .. اونا فکر میکنن … که من پیشه جهانم !
خب امشب میری میفهمن اونجا نیستی !
چشام رو ریز میکنم و میگم : ده دقه بخوابم ؟
هلم میده سمت در و میگه : یالا آماده شو خودت رو لوس نکن …
لب و لوچه م آویزون میشه و به حموم میرم ، انگاری یادم رفته که مسیح نرمِش بلد نیست ! بیرون میام و آرایش خیلی
ملایمی میکنم … موهام رو شلخته بالای سرم میبندم و حوصله ی شونه کردن ندارم … با خودم میگم : خب فکر میکنن
فِر در اومده و مدله …
امروز از اون روزاس که خیلی حوصله ی بیرون رفتن ندارم . از اتاق که بیرون میزنم مسیح پای تلوزیون نشسته و اومدنم
برابر میشه با دیدن صحنه ای که مرد با یه حس عاشقانه نزدیک زنش میشه و با هم لب بازی میکنن … لبم رو گاز

میگیرم و مسیح بی تفاوت سمت من برمیگرده و از جاش بلند میشه . نگاه خیره م رو که به صفحه ی تی وی میبینه
لبخند کجی میزنه و جلو میاد . رو به روم می ایسته و میگه : حاضری …
نگام رو از صفحه ی تی وی میگیرم و ناخود آگاه به لبای مسیح چشم می دوزم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا