فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی کیو فیس
رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 8

4.1
(22)

مسیح دیگه چی؟
اهورا خب پاشو بیا …
مسیح من که نمیام ، منتها اگرم بیام بگم این نیم وجبی زنمه ؟
دلخور نگاش میکنم و کسری میگه : نیم وجبی دیگه چیه ؟
مسیح به من اشاره میکنه : این بچه س …
اهورا میگیم دوست دختر منه !
بهم لبخند مهربونی میزنه که با لبخند نگاش میکنم . اهورا بهم بها میده ، برعکس مسیحه و من لذت میبرم که به مسیح
نشون میده من نه کمم نه بچه ! به مسیح نگاه میکنم ، حواسش به این لبخندای رد و بدل شده ی منو اهورا هست و
میگم : واقعا دلم میخواد برم …
اما دلم نمی خواد و فقط می خوام با مسیح لج کنم …
مسیح تو جایی نمیری …
بغض کرده میگم : اونجا اصلا میگم تو رو نمیشناسم ، خوبه ؟ میگم … میگم همراهه اهورام …
از جا بلند میشم و بیرون میرم . صدای اهورا رو میشنوم : تو هیچوقت قدر چیزایی که داری رو نمی فهمی …

صبر میکنم . کنجکاو میشم ، مسیح میگه : همه ش 18 سالشه ، بلند کنم ببرم اونجا ، دست میگیرن برام … بعدشم تو
نمیدونی بهروز اونجاس ؟
اهورا میگم با منه ، حله ؟
کسری مسیح این چه طرز حرف زدنه باهاش ؟
مسیح دروغه ؟
یاشار لیاقتت همون ساره س …
صدای مسیح بلند میشه : حرف دهنت رو بفهم منو با اون هرزه یکی نکن…
صدای پا میشنوم و پا تند میکنم سمت اتاق … وارد اتاق میشم و درو میبندم . مسیح استاده که بزنه تو ذوقم و نذاره حرف
بزنم . نه شرایط مهمونی رفتن رو دارم ، نه علاقه ای به رفتن دارم ، من فقط می خوام مسیح رو حرص بدم

فقط می خوام بهش بگم بزرگم .. بگم چیزی کم ندارم . اونقدر روی تخت اتاقش به سقف خیره م که خواب منو می بره.
موهام رو نم دار رها میکنم و با خودم میگم دیشب مسیح کجا خوابیده ؟ پوفی میکشم و میگم به من چه ؟ … چون روی
تخت اون شب رو به صبح رسوندم و حتی بیدارم نکرد عذاب وجدان دارم . از طرفی نصف بیشتر بی اعتمادیم ، حداقل از
این جهت که مطمعن بودم بهم دست درازی نمیکنه رفع شده بود .
از جا بلند میشم و نگام به کشوهای میزش می خوره . دمه غروبه و حوصله م سر رفته . کشو رو باز میکنم و یه مداد و
یه برگه بر میدارم .
طبق عادت به شکم روی زمین دراز میکشم و از پشت پاهام رو بالا میارم و تاب میدم … تورج همیشه بابت این طرز
خوابیدن و نقاشی کشیدنم مسخره م میکرد … نفس آه مانندی میکشم و با خودم میگم چقدر دلم براش تنگ شده !
می خوام نقاشی کنم و از بین همه ی عکسای روی عسلی کوچیک کنار تخت مسیح یه عکس چهار نفره از خودش و
پسرا پیدا میکنم . میارمش و جلوم می ذارمش .. موهای نم دارم دورم ریخته و باز همونطور به شکم دراز میکشم …
هدفون مسیح که به لب تاپش وصله رو تو گوشم می ذارم و یکی از آهنگای روی دسک تاپش رو پلی میکنم ! مشغول
میشم …
اول کسری رو میکشم . چشمای کشیده و عسلیش با موهایی که از وسط سر بلنده و دورش رو کوتاه کرده ، هیکل
درشتش تو چشمه … بعد یاشار ، چشم و ابروی مشکی و موهای مد روز درست کرده و لبخند فوق مهربونش … اهورایی
که لبخند کجی زده و دستش گردنه مسیحه … اول موهای مسیح رو میکشم که حس میکنم کسی دستش رو روی شونه
م میذاره و من آهنگی که توی گوشم داره میکوبه رو یادم میره ، به سرعت برق و باد سرجام میشینم و جیغ میزنم ….

حوله ی تنپوشم تنمه و یکی ، دو تا بازوهام رو میگیره و تکونم میده …. صداش آشناس : هیس … منم لامصب … با
توام، ساره چشمات رو باز کن …

جفت دستام رو به سینه ش میزنم و خودم رو عقب میکشم که به پشت روی سرامیکا می خورم و وقتی چشم باز میکنم
مسیح رو میبینم که روم خیمه زده !
کف دستاش روی سرامیکه دو طرفه سرمه و براش ستون شده … اخمو و سرخ شده به من نگاه میکنه … به منی که حوله
م باز شده و قفسه ی سینه م از ترس و خجالت بالاپایین میره …
زل میزنم به مسیحی که زل زده به من … به گریه می افتم و یادم میره باید خودمو بپوشونم … حتی زبونم بند اومده و
فقط به اون نگاه میکنم که میگه : زشت !
یه لحظه حس میکنم نمی فهمم یا دارم اشتباه میفهمم که لبخند کجی میزنه و میگه : رنگت پریده بچه !
چونه م می لرزه و میگم : ب .. برو اونور …
کدوم ور ؟
قطره اشکم از شقیقه م سُر می خوره و میگم : برو کنار …
ابرویی بالا میندازه و به لودگی میگه : دارم شنا میرم !
می خوام خودمو بکشم بالا که با یه دستش بازوم رو میگیره و میگه : کجا ؟
ترسید م ، اما لرز ندارم … ترسیدم ، اما حمله بهم دست نداده ! من دست کم دو هفته ای هست که با مسیح هم خونه
م… همین دیشب رو تختش خوابیده بودم و حتی بیدارم نکرده بود … اصلا شب رو به اتاق خودش نیومده بود …
بازوم رو ول میکنه و لبه ی حوله رو روی سینه م میکِشه و من تازه از خجالت سرخ میشم که با دستش لپم رو میکشه :
همیشه اینطوری نقاشی میکنی ؟
گریه یادم رفته و حالا با دو تا دستام لبه های حوله رو به هم نزدیک میکنم و بچه گانه میگم : تورو خدا کارم نداشته
باش !
چیزی به ذهنم میرسه و دستم رو روی شکمم می ذارم : آخ …
مسیح تند از جاش بلند میشه و کنارم میشینه : چی شد ؟
اس .. استرس برام خوب نیست ، بچه واکنش نشون میده !
خودم چشام گرد شد ، این دروغا رو از کجا در می آوردم ؟ مسیح اخم میکنه و میگه : تو می خوای بندازی گردنه کی ؟
خودم رو جمع وجور میکنم و میگم : چی رو ؟

اخم میکنم و میگه : تا بدبختایی مثل من هستن ، حروم زاده ها همیشه در میرن … خری که ساره خواست سوارش بشه
و بچه رو بیخه خرش ببنده من بودم ، دلم واسه خری که تو قرار بیخه خرش بچه بذاری میسوزه …
از جا بلند میشه و از اتاق بیرون میره … یعنی مسیح با ساره نبوده ؟ باور نمیکنم … اگه نبوده چرا باید کار به ازدواج برسه؟
تازه برام روشن میشه که چرا خانواده ی مسیح از من دله خوشی ندارن و بیچاره ها فکر میکنن من همون ساره ای هستم
که بچه ی مسیح رو قبل از ازدواج حامله شده !
ساره خانواده نداشته ؟ اصلا دوستی نداشته ؟ چرا کسی توی عروسی حتی ساره رو ندیده که منو جاش گذاشتن و کسی
نفهمید ؟ اصلا ساره چرا گذاشته رفته ؟ به خودم نگاه میکنم . دستم رو شکممه … گر میگیرم … سرخ میشم … خجالت
میکشم !
لباس عوض میکنم و بیرون میرم . تو آشپزخونه میبینمش که داره سیب زمینی خورد میکنه و میگم : غذا درست میکنی؟
بی میل و سرد جواب میده : آره …
برم فیلم ببینم ؟
نگام نمیکنه و میگه : از کی تا حالا اجازه میگیری ؟
بی میلیش رو که میبینم از آشپزخونه بیرون میرم و سمت تلویزیون میرم . بین دی وی دی های روی زمین افتاده یکی
از دی وی دی ها رو در میارم که روش نوشته : خودم !
داخل دستگاه میذارم و جلوی تی وی نمی دونم چند اینچه بزرگش روی زمین سرد میشینم و نگاه میکنم . یه تولده …
فیلم قدیمیه … حس میکنم هر چهار نفرشونن … خصوصا مسیح که اخم آلود نشسته ، زیادم بچه نیستن … تو سن 11 یا
12 سال !
یکیشون جیغ میزنه مسیح … انگاری کمک می خواد … انگار نه انگار با مسیح بحث کردم و الان اون باهام سرده …. با
دست پسر بچه رو نشونش میدم و بلند میگم : این کیه ؟

مسیح نگاهش رو از روی میز برمی داره و به تی وی نگاه می کنه ، انگاری اونم یادش رفته و با لبخند محوی میگه :
کسراس !
داره جیغ میزنه و با دستاش دو رو نشون میده !
مسیح باز مشغول خورد کردن میشه و میگه : رمزیه !

کنجکاو میگم : چه رمزی ؟ … آخه با اون پسره داره دعوا میکنه …
مسیح سیب زمینی های خورد شده رو سمت سینک میبره و میگه : یاشاره ، بادکنکش رو گرفته و نمیده بهش … منو
کسری قرار گذاشتیم اگه تو خطر افتاد بهم علامت دو رو نشون بده … چون نشونه ی پیروزیه ، کسی شک نمیکنه که
کسرا ازم کمک میخواد و این یعنی تو خطره !
از بچگی همینطوری بودی ؟
چطوری ؟
نمی دونم چی بگم که سرش رو بلند میکنه و نگام میکنه . لپام رو باد میکنم و هر دو دستم رو از بدنم فاصله میدم تا
هیکلی بودنش رو به رخش بکشم و اخمام رو تا جایی که می تونم تو هم میکنم و میگم : همینطوری !
لبخند بزرگی روی لباش میشینه و میگه : خودتو جمع کن بچه !
به حالت عادی برمیگردم و میگم : خب این شکلی هستی دیگه !
یه دونه هویج سمتم پرت میکنه که جا خالی میدم و به ال سی دی می خوره ، میگه : زهره مار نفله ، اون چیزی که
نشون دادی بیشتر شبیه معلول جسمی و حرکتی بود تا من !
غش غش میخندم و میگم : خو تصوراتم همینه …
هیچ جوره نمی تونه خنده ش رو جمع کنه و میگه : میام سر و تهت رو یکی می کنما !
پر هیجان از جام بلند میشم و به آشپزخونه میرم . پشت میز میشینم و آرامش مسیح با لبخند روی لبش من و پر رو می
کنه که به خودم اجازه می دم و میگم : باشگاه میری ؟
خوراکی های خورد شده رو داخل تابه میریزه و میگه : آره …
چند وقته ؟
دقیق یادم نیس !
بدنسازی ؟
بوکس و جودو با بدنسازی …
اووووو …

نگام میکنه و من خیلی بچه گانه نمی تونم ذوق زده شدنم و پنهون کنم و میگم : کسی رو زدی تا حالا ؟!
یادم نیست ..

چشام گشاد میشه که باز نگام میکنه : چته ؟
ینی انقدر کتک زدی یادت نمیاد ؟
چقدر حرف میزنی !
بهم برنمیخوره و این بار از جا بلند میشم و کنارش جلوی گاز می ایستم و نگاش میکنم : ینی الان دزد بیاد می تونی
بکشیشون ؟
با خنده سمتم برمیگرده و میگه : روتو کم کن بچه … مگه قاتلم ؟
دیدی خندیدی ؟
که چی ؟
ساده لوحانه میگم : خب با خنده قشنگ تری !
نگام میکنه که داخل تابه سرک میکشم : شام چی داریم ؟
با مکث جواب میده : ناهار خوردی ؟
لبم رو لوچ میکنم و میگم : نه … خعلی گشنمه !
با دستش به نوک بینیم میزنه و میگه : خیلی بچه ای !
نخودی میخندم و میگم : خوشگل چی ؟ خوشگل هستم ؟
باز می خنده و میگه : زشتی …
باهام راه اومده … خودمو به لودگی میزنم . نمی خوام مسیح عصبی بشه … من از بچگی همین بودم … حتی وقتی مامان
سر ناسازگاری می ذاشت … گاهی که از خونه بیرونم میکرد … یا وقتی بابا خسته بود و اخم میکرد … من همیشه اهل
مدارا بودم .. حالا هم هستم ، حالا هم دلم دعوا و بحث نمیخواد .
مسیح تند خوعه … اخمو و تخسه که باید باهاش مدارا کنی تا راه بیاد … تا روزت وقتی شب میشه تلخ نشه ! میز رو
میچینم و هر دو رو به روی هم میشینیم . نمی دونم چی درست کرده و خودش میگه یه غذای چینیه !

می خورم . خوشم میاد ….
اووووم … چقدر خوشمزه س …
وسط غذا حرف نزن …
اهمیت نمیدم و میگم : همیشه خودت غذا درست میکنی ؟

نه ، عمه م رو میگم بیاد و بره …
چشام رو گشاد میکنم و میگم : مامانه یاشار ؟
پوفی میکشه و میگه : الان دور دهنت رو چسب میزنما !
هی تو ذوقم میزنی !
کم حرف بزن بچه !
میگم … میشه .. اممم ینی می ذاری بریم تولد ؟
نگام میکنه : اونا فکر میکنن ساره دوست دخترمه ، هیچکدوم برای عروسی نبودن ، بعد من دسته تو رو بگیرم بگم کی
هستی ؟
دلخور میگم : اینقدر کمم پیشه چشمت ؟
چرت و پرت نگو … کم نیستی ، بچه ای !
اهورا گفت میگه من با اونم … اشکال که نداره ، داره ؟
بهم زل میزنه : می خوای با اهورا بری ؟
با لبخند میگم : آره !
واقعا دوست دارم با اهورا برم . اگه بحث تفریح باشه ترجیح میدم اخم و تخم مسیح رو تحمل نکنم و به جاش لبخندای
پشت سر همی که اهورا تحویلم میده رو قبول کنم … مسیح چیزی نمیگه .. نمی دونم راضیه یا نه … هر دو سر میزیم
که تلفنش زنگ می خوره . گوشی رو می ذاره روی اسپیکر و روی میز میذاره : سلام جناب سعیدی …
پشت خط میگه : سلام مسیح جان ، خوبی ؟ پدر خوبن ؟
تشکر میکنم ، سلام دارن … جانم آقای سعیدی ؟
اون اسم و فامیلی که داده بودی رو پیگیر شدم ، در واقع کسری جان گفت با تو تماس بگیرم و نتیجه رو بگم ، این آقا
توی تهران وکیل هستش و آدرس دفتر وکالتش رو از کانون وکلای تهران درآوردم . برات پیامک کنم ؟

لطف میکنی …
به چشم ، امر دیگه باشه …
سلامتی . بازم تشکر میکنم . شب شما بخیر …
شب توام بخیر پسرم !

تلفن که قطع میشه کنجکاو به مسیح نگاه میکنم که صدای اومدن پیامک به گوشیش بلند میشه و بازش میکنه . نگاش
به صفحه ی گوشیه و میگه : پیداش کردیم . می خوای بری اونجا ؟
مشتاق میگم : جهان رو ؟
آره ، کیه ؟
منو میبری پیشش ؟
میخوای بری اونجا ؟
آره دیگه ، راحت میشی از دستم …
نگام میکنه و میگه : هروقت خواستمت هستی ؟
منظورت مامان ماهی ..
دستم رو جلوی دهنم میگیرم . من تاحالا جلوی مسیح مادرش رو مامان صدا نزدم و مسیح با چشمای ریز شده نگام
میکنه : مامان !؟!؟
به خدا خودش گفت بگم بهش …
الان مگه من چیزی گفتم ؟
گفتم خب شاید خوشت نیاد …
حالا هرچی ! آره ، منظورم خانواده مه …
هر وقت خواستی بگو میام .. خب راستش … من …
تو چی ؟
با خودت که نمیسازم ، ولی خانواده ت خیلی خوبن … خیییییلی ..
ینی من بدم ؟

باز به لودگی میزنم و اخم میکنم . بی حس نگام میکنه و میگه : این مسخره بازیا چیه ؟
خب تو اینطوری ای ) لبخند گشادی میزنم ( خانواده ت اینطوری ! تومنی دو هزار فرقتونه خب !
پوفی میکشه و میگه : خیلی دوست دارم لهت کنم ، خیلی !
با اخم میگه و من می خندم . عمیق نگام میکنه و از جا بلند میشم و میگم : تودرست کردی من میشورم . خوبه ؟

چای بلدی ؟
بلند و کِشدار میگم : چششششم !
ابروهاش رو بالا میندازه و من سمت سینک ظرف شویی میرم . برای گذاشتن ظرف ها سر جاشون باید روی پنجه بلند
میشدم و اونا رو مرتب می ذاشتم . مسیح حتی به روی خودش نمیاره و من یاد اهورا می افتم که کمکم میکرد . هنوزم
با یاد آوری اون همه نزدیکی قلبم تند میتپه ! اهورا نقطه ی مقابله مسیحه …
*
جلوی در منتظرم که بیاد بالا … خوشحالم که از تنهایی درم میاره … در آسانسور باز میشه و با دیدنش لبخند میزنم :
سلام مامان ماهی !
سلام دختر قشنگم ، خوبی ؟
لبخندم گشادتر میشه و من از روزی که مسیح بهم گفته زشتم ، گل از گلم میشکفه وقتی یکی از قشنگی هام تعریف
میکنه …
داخل میاد و بعد از درآوردن مانتو وروسریش به آشپزخونه میاد . چای و وسایل پذیرایی رو براش میذارم و روبه روش
میشینم که یه کتابی رو سمتم میگیره : اینم یه کادو !
روی جلدش رو میخونم ) آشپزی نوین ( ذوق میکنم و برش میدارم : برا منه ؟
عمیق نگام میکنه : آره مامان جان …
برگه میزنم و میگم : آخیش ، از اینا درست میکنم . هر روز هر روز مردم اینقد غذای یخ و نون و پنیر خوردم …
ساره …
نگاش میکنم : جانم …
یه سوال بپرسم ؟

منتظر میشم که میگه : تو و مسیح رابطه تون خوبه ؟
نمیدونم چی بگم بهش … هول میشم ، اما میگم : آ .. آره خوبه …
حقیقتا اصلا خوب نیست . در واقع من به اهانت ها و حرف هاش اهمیت نمیدم . وقتی سکوتم رو میبینه می خواد بحث
رو عوض کنه : الان سودابه میاد …
سودابه ؟

آره ، روش نمیشد تنها بیاد ، میگفت بگم با هم بیایم … الانا دیگه پیداش میشه …
خوش اومد …
فهرست کتاب رو باز میکنم و نشونش میدم : امروز که مهمون دارم چی بپزم ؟
لبخند مهربونی میزنه و هر دو توی کتاب خم میشیم تا برای ناهار چیزی دست و پا کنم . سودابه از راه میرسه و زیادی
خجالت میکشه ازم … اما به روش نمیارم … من از کینه گرفتن بدم میاد … هر سه توی آشپزخونه ایم و من غذا درست
میکنم . اون دو نفر نظر میدن و تقریبا نصف بیشتر آشپزخونه رو گند برداشته … صدای زنگ در ورودی میاد و من با
همون پیشبند و ملاقه ی دستم جلوی در میرم و از چشمی نگاه میکنم . مسیحه و تعجب میکنم ، مگه کلید نداره ؟
در خونه رو باز میکنم که با دیدنم میخکوبم میشه و اخم میکنه : این چه سر و وضعیه ؟
میخوام به گیر دادناش میدون ندم و با لبخند میگم : سلام !
مکث میکنه و جواب نمیده . از جلو در کنار میرم و داخل میاد . در خونه رو میبندم و میگه : خونه روگند زدی ، ظاهرت
رو گند زدی ، من هر سری میام خونه باید با تو بحث داشته باشم ؟
خجالت میکشم . مسیح هنوز خواهر و مادرش رو ندیده که از آشپزخونه دارن مارو نگاه میکنن … هول لبخند میزنم و بی
ربط میگم : ک .. کلیدت رو جا گذاشتی ؟
پوفی میکشه و اخمو میگه : برای کلید نداشتنمم باید به تو جواب پس بدم ؟
وا میرم و میگم : مامان ماهی و سودابه داریم غذا درست میکنیم ، قرمه سبزی دوست داری ؟
به سمت آشپزخونه نگاه میکنه . مامان ماهی اخم آلود سلام میده و سودابه با لبخند میگه : خوش اومدی !
خجالت زده م و بغض میکنم . مسیح نگام میکنه که از کنارش میگذرم و به آشپزخونه میرم . دوست دارم از این خونه ی
که توش مسیح کاری نداره جز خورد کردن من برم … بغضم رو قورت میدم و ملاقه رو میذارم روی کانتر و میگم : من
لباسم کثیف شده ، برم عوضش کنم ..

از پیچ راهرو رد میشم و به اتاق میرم . صدای مامان ماهی رو می شنوم : خودت گند زدی به آینده ی این دختر و حالا
اخم و تخم میکنی که چی بشه ؟
مسیح آینده ی چی ؟ کشکه چی ؟
آینده ینی اون شکمه بالا اومده ای که تاوان یه ساعت هوسه توعه …
لبم رو گاز میگیرم و صدای شکستن چیزی میاد . از جا می پرم و مسیح عربده میکشه : گه خورده اون یه ساعتش رو با
من گذرونده …

می ترسم و عقب میرم . وسط اتاق ایستادم که در تند باز میشه و مسیح کبود شده داخل میاد . درو پشت سرش قفل
میکنه … تیز نگام میکنه و میگه : چی ور ور کردی به ماهی ؟
می ترسم : ب … به خدا چیزی نگفتم …
شکمه بالا اومده ت واسه خاطره منه ؟!
لبم رو گاز میگیرم و روی گونه م می کوبم : زشته به خدا … مسیح یواش …
جلو میاد و یقه م رو میگیره … بلندم میکنه و فقط نوک انگشت شست پاهام روی زمینه و تو صورتم میگه : وقتی نیستم،
پشت سرم چی زر میزنی واسه شون ؟
اشکام رو گونه م میریزه و صدای در میاد … پشت بندش صدای ماهی : مسیح باز کن درو … مسیح با توام …
سودابه داداش تو رو خدا کاریش نداشته باش …
با دستام دستش رو که گیره یقه مه میگیرم و میگم : به خدا چیزی نگفتم …
هولم میده که با پشت روی تخت می افتم و عربده میزنه : من آدمه هوسم ؟ من واسه یه ساعت ، توله انداختم تو دامنت؟
ترسیده به رگای برجسته ی گردنش و شقیقه ش نگاه میکنم و با گریه میگم : م .. من … نگفتم .. خو .. خودش از سار…
یه سمت صورتم بی حس میشه و میگه : اسمشو بیار تا همینجا دفنت کنم بی شرف …

لالمونی میگیرم و شوری خون رو توی دهنم مزه میکنم … خودم رو میکِشم و از سمت دیگه ی تخت می افتم و ترسیده
گوشه ی اتاقش کز میکنم که تخت رو دور میزنه و جلوم روی پاهاش میشینه ، با صدای آروم و حرصی میگه : د آخه
من اگه آدمه هوس بودم تا حالا صد بار رو همین تخت بی عفتت میکردم !
صدای گریه م خفه میشه و فقط تند تند اشکام میریزه و بهت زده و ترسیده زل میزنم به چشماش که پوزخند میزنه :
اصلا می دونی عفت ینی چی ؟
کنایه میزنه و من هنوز ذهنم داره بین گفته های قبلش دست و پنجه نرم میکنه … بین اینکه روی تخت بی عفتم میکنه!
تهدید میکنه ؟
ماهی محکم تر به در میکوبه و صدای سودابه رو میشنوم که ترسیده انگاری داره با تلفن حرف میزنه : بابا تورو خدا بیا…
مسیح دیوونه شده …
مسیح انگار میفهمه که سودابه داره باباش رو خبر میکنه . مشت محکمی به دیوار کنار سر من میزنه که من از جا می
پرم و با دست دیگه ش چونه م رو میگیره و فشار میده … جای سیلی قبلش هنوز تو صورتم ذوق ذوق میکنه و میگه :
بلایی به سرت میارم مرغای آسمون به حالت گریه کنن …

تند صورتم رو ول میکنه که سرم محکم به دیوار میخوره و دردم میگیره ، از جا بلند میشه و کلافه تو اتاق راه میره .
دستاش رو تو موهاش فرو میبره و من هق هق میکنم که عصبی تر سمتم برمیگرده و انگشتش رو رو جلوی بینیش
میگیره : هیسس … صداتو نشونم ، به ولای علی از مو آویزونت میکنم …
دستم رو جلوی دهنم میگیرم و میخوام صدام درنیاد … از مسیح وحشت دارم . کلافه لبه ی تخت میشینه و آرنج هاش
رو زانوهاشه و سرش رو به دستاش تکیه داده … کلافه س … یه دستش رو روی معده ش میذاره ! معده ش مریضه … با
خودم میگم امیدوارم بمیره … اشکهام گلوله گلوله پایین میاد و بوی سوختگی غذام خونه رو برمیداره . صدای زنگ در
خونه میاد که مسیح کلافه تر از قبل بلند میشه و در اتاق رو باز میکنه … صداش رو میشنوم : چه خبره ؟ کنفرانس
گذاشتین ؟؟ …
صدای حاج کمال میاد : چی شده ؟ ساره کو ؟
مسیح زنمه ، تو اتاقه … اختیاره زنمم ندارم ؟ …

ماهی زنته ؟ زنته که دست روش بلند کنی ؟ …
مسیح کجا ؟
ماهی برم ببینم چه خاکی تو سرم ریختی ؟ ببینم چه بلایی سر دختر مردم آوردی …
سودابه مسیح خدا لعنتت کنه ، حامله س …
کمال چیکار کرد ؟ چی گفت که دعواتون شد اصلا ؟
در اتاق باز میشه و من خجالت میکشم . پیشونیم رو روی زانوهام میذارم و نمی خوام اوضاع ظاهرم رو ببینن … مسیح یه
حیوونه … صدای ماهی رو میشنوم : ساره ، ساره جان …
دلخورم از همه ، از خودم … مسیح تعادل روانی نداره … صداش رو از بیرون میشنوم : پشتم چرت و پرت گفته که زبونش
رو قیچی کردم …
صدای سودابه میاد : به ارواح خاک مامان بزرگ به مرگه مامان بابا هیچی نگفت اصلا …
مسیح بلند داد میزنه : اَه … پشت بندش صدای شکستنی میاد .. ماهی رو به روم میشینه و می گه : ساره جان ، ببینمت…
دوست ندارم ببینتم . هق هق میزنم هنوز و به ناچار نگاش میکنم . لبش رو گاز میزنه و روی گونه ش میکوبه : دستت
بشکنه مسیح …
دلم ترحم نمی خواد . می خوام بگم بابا من ساره نیستم ، بگم اون هر غلطی کرده کاره من نیست … اما نمیگم … اگه
بگم کجا رو دارم که برم ؟ ماهی بیرون میره و جیغ میکشه : شیرمو حلالت نمیکنم مسیح … خدا لعنتت کنه مسیح ، کبود
کردی صورته عینه ماهش رو …

سودابه خاک به سرم …
کمال من اینطوری بزرگ کردم تو رو ؟ که آبروی منو ببری دختره بگه باباش یه جو غیرت نداشت مردونگی یاد پسرش
بده ؟
مسیح داد میزنه : دختره غلط کرد بگه ، بگه تا نیست و نابودش کنم !
کمال الان خیلی مردی که میگی دستت رو زن بلند میشه ؟ … خانوم برو بیارش میریم خونه …
مسیح چی چی رو بیاره ؟ کجا میرین خونه ؟ … خودتون تا هروقت هستین قدم سر چشم ، کسی حق نداره ساره رو
ببره …

کمال کافیه مسیح ، می برمش آروم که شدی به کارات فکر کن …
ماهی داخل میاد و کمد رو باز میکنه . یه مانتوی دمه دستی بهم میده که تنم میکنم . از رفتن استقبال میکنم و نمی
خوام بیشتر بمونم . سودابه قسم آیه و قرآن میخوره که من چیزی نگفتم ، مسیح خودشم حالا دیگه فهمیده که بی جهت
از کوره در رفته و به روی خودش نمیاره ..
از اتاق که بیرون میریم کمال نگام میکنه و با تاسف سری تکون میده . زیر لبی سلام میکنم که میگه : سلام دخترم …
شما برین پایین میام الان …
مسیح نگام میکنه . با بغض نگاش میکنم . نگاهش رو منحرف میکنه … از سالنی که پر از شیشه خورده ی گلدون و
بشقاب و کوفت و زهره ماره می گذرم … از در بیرون میزنم و با ماهی و سودابه داخل ماشین میشینیم … دلم میخواد برم
خونه … اینکه مامان هرچقدر هم اخم و تخم کنه می ارزه به اینجا موندن .. تورج گفته آفتابی نشم . دوست دارم یه جا
رو گیر بیارم و تنهایی اونقدری گریه کنم تا جونم در بره … تا کِی می تونستم فرار کنم ؟
*
چه بهت میاد …
خودش با این حرف غش غش می خنده و من لبخند میزنم که لبم درد میگیره … حاج کمال با لبخند گوشه ی لبش
میگه : حالا یکی از لباسای ماهی رو میدادین بپوشه …
سودابه لب و لوچه ش رو کج میکنه و میگه : این می ارزه به لباسای مامان …
کمال اخم میکنه : به خانومم حرف نزن …
سودابه ایششش …
کمال به مبل کنارش اشاره میزنه : بیا بشین اینجا …

روی مبلی که نشونم میده میشینم و خودم به گرمکن و تیشرت کسری که تنمه نگاه میکنم . چقدر مسخره شدم . موهام
رو گوجه ای بالا سرم بستم که تو دست و پام نباشه … سرم درد میکنه و همین موقع صدای موتور ماشینی رو از حیاط
میشنوم که خاموش میشه . می دونم کسراس … داخل میاد و میگه : سلام به همه …

اول نگاش به سودابه میافته : تو کار و زندگی نداری همه ش اینجا پلاسی ؟
سودابه خونه بابامه ، به توچه ؟
میخواد جوابش رو بده که نگاش به من می افته ، اخماش درهم میره و جلو میاد . رو به روم وایمیسته و میگم : سلام .
خسته نباشی ؟
چی شده ؟
حداقل حالم رو بپرس …
مسخره بازی در نیار … چی شده میگم ؟
خ … خوردم زمین …
خر اون شوهره گوساله ته …
لبم رو گاز میگیرم و کمال تشر میزنه : کسری …
محل نمیده و باز از خونه بیرون میره . می دونم میره سر وقت مسیح … کمال چیزی نمیگه … !
*
پاشو میگمت …
لباس ندارم به خدا …
زهره مار … یاشار گفته از دوست دخترش میگیره …
کلافه صدا بلند میکنم : مامان ماهی … مامان ماهی …
از آشپزخونه بیرون میاد و میگه : کوفت و مامان ماهی ، پاشو برو بیرون یه باد به کله ت بخوره … دو روزه خودت رو
حبس کردی !
صدا آیفون میاد . کسری درو بازمیکنه و چند دقه بعد یاشار میاد داخل : کی خونه س ؟
کسری چرت و پرت نگو ، لباس رو بده !
نایلون رو سمتش میگیره و چشمش به من می خوره . پقی زیر خنده میزنه و میگه : فشن مُد کی بودی تو ؟

میخندم و میگم : سلام . خوبی ؟
یاشار فدات ، اهورا تو ماشین منتظره … دست بجنبون …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا