رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 78

4.4
(20)

 

ماهرخ ـ تورج رو چرا زحمت می ندازی ؟ … رانندگی نکنه اینجا
… تورج می خنده : برو مادره من ، برو چیزیم نمیشه … ما هم دنبالتون میایم
اونا مشغولن و سودابه هنوز بازوم رو گرفته … به اتاق زیر پله میبره و لباسا رو دستم
… میده : بپوش بریم
خودش بیرون میره … نمیفهمم چطوری اماده میشم … نمی دونم اصال چی آورده تا
بپوشم … فقط می پوشم و آمادهمیشم تا زودتر برم … شاید آماده شدنم یک دقیقه
… هم طول نمیکشه … بازم بیرون میرم و میگم : آماده م
! تورج باخنده میگه : خیلی شوهر دوستیا
سودابه از ذوق گریه میکنه .. من حتی گریه مم نمیاد … فقط می خوام برم و چشمای
باز و حرکته مردمک های مسیح رو توی صورتم ببینم … سودابه شوئیچ ماشین بابا رو
… می ده به تورج و سوار میشیم … اون دو تا جلو نشستن و منم عقب
ـ کِِی به هوش اومده ؟ … حالش خوبه ؟ … دکترش چی گفته ؟ … چیزی خورده ؟

سودابه ـ اوووو ، نهان خدات رو شکر … من چه بدونم ؟ اهورا فقط زنگ زد گفت به
… هوش اومده
… رو به تورج میگم : تند تر برو خب … گاز بده … اینم ماشینه حاج بابا داره ؟
… تورج نچی میکنه و میگه : آروم باش خواهره من … چته تو ؟
. … سودابه هی میگه : خداروشکر … شکرت که به هوش اومد
ماشین که جلوی بیمارستان میرسه … هنوز کامل ترمز نزده درو باز میکنم و تورج داد
…میزنه : نهان بی پدر یواش
گوش نمیدم و سکندری میخورم … این بار با زانو زمین می خورم که محل نمیدم …
باز بلند میشم و می دوم … اونقدر تند که نفسم می گیره … محل نمیدم … آدمای
اطراف نگام میکنن ، بازم محل نمیدم … دلم آروم نمیشه… دلم انگاری دلش دویدن
و رسیدن میخواد .. هم دلم ، هم خودم ، هم همه ی هستیم … از پیچ راهرو
میگذرم… جلوی در اتاقش شلوغه … صدای تند دویدنه منو که می شنون همه
… سمتم برمیگردن … من زنه اون مردی ام که اونجا خوابه
…زنه مرد که فکر میکنه من خواهرشم
می خوام زودتر بهش برسم و بگم ما خواهر برادر نیستیم …. تند میرم … کسری
…سمت من میاد … نگهم می داره
…با دستاش بازوم رو میگیره … وول می خورم
… ـ برو کنار … کسری ولم کن
… ـ گوش کن … نهان خواهری گوش کن یه لحظه
… اهورا بهمون میرسه و میگه : نهان وایسا … باید حرف بزنیم
تورج هم بهمون میرسه و هنوز غر میزنه … به تُُرکی میگه : ( آخه اون یابو کیه که
)همچین میکنی براش
کسری بازوهام رو گرفته و منو سمت نیمکتای ردیف شده میبره … کمی کج میشم تا
اتاقش رو ببینم … اونقدر احمق شدم که با خودم میگم االن میاد بیرون … ! کسری
.. تکونم میده : منو نگاه کن … نهان گوشت با منه ؟
… به گریه می افتم : بذار برم ببینمش خب
! کسری کالفه صدا بلند میکنه : حالش خوب نیست المصب
خشک میشم … بی حرکت … بی صدا … بی اشک … فقط خیره میشم که آروم
میشه : خواهره گلم … قشنگم … صبر داشته باش … دکتر گفته شوک نباید تحمل
کنه …. گفته باید اطرافش آروم باشه … فقط تا یه مدت … یه مدته کم … خب ؟
… ینی اگه رفتی نباس بگی تو سََرینی و دختر خانواده ای … اما اون پسره خانواده
… نیست … باشه ؟ .. بذار یه مدت بگذره … باشه نهان ؟ … باشه نفسم ؟
… به اهورا نگاه میکنم : اهورا … کسری چی میگه ؟ … حا … حالش بده ؟
اهورا ـ نه خدا شاهده … میگه ینی مهلت بده رو به راه بشه بعد بگو این مدت چی
. … گذشته
… کسری ـ باکی حرف نمیزنه … مشخصه که منتظره توعه … اما .. اما
…از جا بلند میشم : اما چی ؟ … با توام کسری
اهورا کسری رو هل میده و میگه : کره خر … تو که کشتیش با این حرف زدنت … (
به من نگاه میکنه ) حرف نمیزنه… یه جورایی انگاری منتظر ببینه تو سالمی … که
… اتفاقی بینه تو و اون امیره حرومزاده نیفتاده … خب؟

تازه می فهمم منظورشون چیه … سری تکون میدم و سمت اتاق میرم … از بینشون
میگذرم … دوست داشتم اتاق خالی باشه … که کسی نباشه … که من با شم و
… مسیح و یه دنیا نگاه عاشقانه
مسیح روی تخت خوابیده … خبری از دستگاه ها نیست اما اکسیژن داره…. با
چشمای بی رمقش ماهرخ رو نگاه میکنه … ماهرخی که پروانه وار دورش می چرخه
. … … پتو رو روش مرتب میکنه و میگه : الهی دورت بگردم مادر
. … دستش رو روی موهاش میکشه و مرتبش میکنه : موهات رو هم باید کوتاه کنیم
… حاج بابا جلو میره و بازوش رو میگیره : ولش کن ماهرخ
… ماهرخ اشکاش رو پاک میکنه و میگه : بچه م الغر شده
… مسیح آروم لب میزنه : خوبم
نگرانه ماهرخه … ماهرخ برمیگرده و با دیدنه من میگه : به هوش اومد نهان … به
.. هوش اومد
بینه اشک لبخند میزنم … مسیح مکث میکنه .. چند ثانیه ای میگذره و آخر سر سمت
. … من برمیگرده … کسری و اهورا بقیه رو بیرون میکنن
… کسری ـ بیرون ، بیرون
اهورا ـ اتاق باس خلوت باشه بابا ، اگه پارتی نداشتیم چیکار میکردین ؟
مسیح سر تا پام رو نگاه میکنه …. سنگین پلک میزنه ومشخصه که حال ندار و
مریضه … با پشت دست اشکام رو پاک میکنم … می فهمم مسیح با دیدن سرپا
بودنم و خوب بودنم نفس عمیقی میکشه … اما روش رو سمت دیگه می چرخونه …
… تو ذوقم میخوره … چرا دیدنه منو به روی خودش نمیاره ؟
روی صندلی کنار تختش میشینم و زل میزنم به نیمرخش … تورجم داخل میاد و
پشت صندلی که من نشستم می ایسته … مابقی اونور تخت باهاش حرف میزنن …
لودگی می کنن … مسیح لبخند بی جونی میزنه … تموم مدتحتی برنمیگرده نگام
… کنه… دلم میگیره … دلخور میشم
شاید حق داره … اون هنوز فکر میکنه من خواهرشم … اما بازم بهش حق نمیدم …
. . من توی عشق خود خواهم
! دوست دارم همه ی مسیح من باشم … فقط من
موقع رفتن میشه … مسیح کال و سرجمع شاید دو سه کلمه حرف زده باشه … اما
هم حرف زدنش با من و هم نگاه کردنش رو دریغ میکنه … موقع رفتن همه تکاپو می
افتن تا برن …. امام من تکون نمیخورم … من موندم و کسری با تورجی که
. …کنارمه
… کسری آب میوه ها رو داخل یخچال میذاره و تورج میگه : بریم نهان
گوش نمیدم .. جوابم نمیدم … کسری به سمت ما برمیگرده : نهان .. برو خواهری

بغض کرده سرم رو به عالمت نه باال میبرم … کسری به تورج نگاه میکنه : خب
… چیکارش داری ؟ بذار بمونه
مسیح همونطوری که به کسری نگاه میکنه میگه : ببرش کسری … می خوام تنها
!بمونم
! صدا میزنم : مسیح
بغض و گریه بین اسمی که صدا میزنم بیداد میکنه …. از نیم رخ میبینمش که
چشماش رو می بنده … که می خواد گوش نکنه و اهمیت نده ، فقط میگه : تورج
… ببرش
تورج دستم رو میگیره و سمت اتاق می بره … اونقدری نا توانم که دنبالش راه می
افتم … که تا لحظه ی آخر بهمسیح خیره میشم … کِِی باید همه چیز رو بهش بگیم
!؟ … کیی این دوری تموم میشه ؟
صدای تورج اذیتم میکنه … دستم رو گرفته و به توی راهرو دنباله خودش می کشونه
… … میگه : مریضه … تازه به هوش اومده … بعد تو هی باهاش کل کل کن
*
… ـ حاج بابا … تو رو خدا … االن تورج میاد
کتش رو روی پیراهنش تنش میکنه و میگه : یواش … مامانتم بیدار بشه ، تیکه بزرگه
… مون گوشمونه
… بینیم رو باال میکشم و اشکم رو پاک میکنم: اصال منو دوست داره ماهرختون ؟
با خنده پیشونیم رو می بوسه و میگه : گریه نداره که بابا … داره ؟ … نگرانه
… مسیحیم همه

 

..ـ دو هفته گذشته از به هوش اومدنش … اصال نمی خوان مرخصش کنن ؟
در ساختمون رو باز میکنه و کنار می ایسته تا من بیرون برم .. خودشم بیرون میاد و با
هم سوار ماشینش میشیم
… راه می افته و میگه : کسری هم نمی ذاره بری …
… ـ آسو گفت امشب کسری پیشش نیست .. ینی خوده مسیح خواسته
… ـ اون از کجا می دونه ؟
… ـ اهورا گفته
ـ یه هفته ای هست که خونه ی اونا مونده … حس میکنم به زودی عروسی داریم

چیزی نمیگم .. بابا می خواد منو از اون حال و هوا دربیاره … میخواد ، اما نمیشه …
نمی تونه … به بیمارستان که میرسیم میگه : شما برو ، منتها خودت می دونی تورج
! دختلت رو میاره
! نگران نگاش میکنم : تورج با شما دیگه … آرومش کنین
.لبخند پر مهری تحویلم میده
… ـ چشم .. حاال شما بفرمایید
پیاده میشم و وارد ساختمون میشم … بهم اجازه ی داخل رفتن میدن و دیگه تقریبا
همه منو میشناسن … ساعت ۱۱ شبه که در اتاقش رو آروم باز میکنم … چشماش
..بسته س و نفس راحتی می کشم از اینکه خوابه … آروم داخل میرم
جلو میرم و بازم روی همون نیمکته نفرت انگیز می شینم … از این صندلیه کنار تخت
بدم میاد … صندلی که هر موقع روش میشینم و بی محلی مسیح رو می بینم از درون
! تباه میشم … نابود میشم
یکی دو ساعتی میگذره … اتاقش توی نیمه تاریکیه .. شاید ساعت ۳ صبح باشه …
نمی دونم … بدنم خشک شده … مسیح گوشه ترین قسمته تختش خواب رفته …
یه تخت برگی که به لطف اتاق خصوصی که گرفته براش گذاشتن … آروم بلند میشم
و خودم رو کنارش جا میدم … با کمی فاصله ازش دراز میکشم و اونقدری محو چهره
. … ی نیمه روشنش میشم که خواب چشمام رو میبره
خواب و بیدارم … حرکت مالیم انگشتایی که موهام رو از روی صورتم کنار میزنه
قلقلکم میده … کمی جا به جا میشم … زیر سرمِِسِفته … بالشه روی تخت
اینطوری نبود .. کمی خودم رو جمع میکنم که صورتم توی سینه ی مسیح میره …
تازه سنگینی دستش رو دورم حس میکنم … تازه می فهمم موقعیت و مکانم چیه و
… عینه برق گرفته ها چشمام باز میشه
پیج و تاب عضله های سینه ش که رو به رومه دلم رو آب میکنه … تکون نمیخورم
: … چند دقیقه همینطوری میگذره که صداش رو میشنوم
ـ اگه بغل کردنت گناهه … بیا گناه کنیم … حتی دیدنت هم بی تابم میکنه
! … سََرین
قطره اشکم از شقیقه م سُُر میخوره و روی بازوش می چکه که میگه: سر که بلند کنی
… نگام کنی …. بیتاب بشم
…حرومه …
صداش خشداره و میگم : دلم قهر کردن می خواد … حرف نزدن باهات رو می خواد
… چطور دلت اومد نگام نکنی؟ سر بلند میکنم و نگاش میکنم … نگاش رو منحرف
میکنه … به موهام … به در .. به دیوار و آخرشم پوف کالفه ای میکشه و به چشمام
… نگاه میکنه
!ـ میگم اگه خواهرت نباشم … اگه داداشم نباشی … دوسم داری باز ؟
.. چشماش شیشه ای میشن و میگه : بیا فکر کنیم خواهرم نیستی
نمی فهمم منظورش رو که لباش رو روی لبام میذاره … بازی میکنه … می بوسه …
میَِمَکه … به ملحفه ی روی شونه ش چنگ میزنم … دست دیگه ش پشت گردنمه
… می خواد تکون نخورم … یا شاید میترسه فرار کنم … خسته که میشه … منم
نفس کم میارم … فاصله میگیره و نگام میکنه … میگم : من … من خواهرت نیستم
… مسیح
اخم می کنه … مالیم … چیزی نمیگه … نمی فهمه منظورم رو … دو هفته بسه
برای استراحتش … نمی تونم بیشتر دووم بیارم .. نمی تونم از این در که بیرون میرم
و باز برگردم مسیح منو نبینه … نخواد منو ببینه و به روم بیاره … نگاش خیره س که
… میگم : ینی

🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫7 دیدگاه ها

  1. سلام
    لطفا یکی راهنمایی کنه.
    میخواستم رمان شیطان قمار ( نویسنده خودمم و درحال تایپه) رو تو سایتتون بذارم
    کجا و چجوری اقدام کنم؟

  2. من چون تو کانال میخونم دیگه اینجا کامنت نمیزارم
    ولی..
    نویسنده عزیز کوثرجان شاهینفر بی نظیر و خارق العاده نوشتی و هنوز هم مینویسی
    راستش من سر خوندن رمان شما دستم خورد رو حرارت تنت و بعدش یه پارت اولو که خوندم همینجور ادامه دادم اونموقع که من تموم کردم رمانو یا درواقع به روند پارت گذاری رسیدم تازه پارت 30 و 7.8 بود فک کنم
    خلاصه داستان دیگه کم کم رو به پایانه و یه خسته نباشید ویژه خدمتت که اینقدر قلم قشنگ و گیرایی داری
    و همچنین مررسیی ادمین عزیز برای پارت گذاری و گوش دادن به غرغرااا:|||

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا