رمان حرارت تنت پارت 71
درو می زنه و خیلی نمی گذره که صدای پر شتابه پاهاش رو می شنوم … آخرشم
دستگیره ی دری که پایین کشیده میشه … در که باز می شه ماهرخ با هول داخل میاد
…
چشمش به منه به صندلی بسته شده که می افته جا می خوره …. اون هنوزم فکر می
کنه من زنه مسیحم …. هنوزم منو نهان می شناسه … اما حاال با دیدنه من جا می
! خوره … کیفی که توی دستشه زمین می افته و امیر محو ماهرخه خیره به من شده
چند ساله همدیگه رو از نزدیک ندیدن ؟ … ماهرخ مادره منه ؟ … چقدر حسرت
خوردم با دیدن ماهرخ و مادرانه هاش برای مسیح یا سودابه … هنوزم نا آشنام …
باورم نمیشه دختر کوچیکه خانواده ای هستم که خانواده ی همسرم بوده و دسته کم
! هزار باری حسرته داشتنش رو خوردم
امیر از کنار ماهرخ می گذره و درو می بنده. … با صدای در ماهرخ به خودش میاد …
… با همون رنگ و روی پریده سمت امیر بر میگرده
… ـ ایـ … این مسخره بازی ها چیه ؟ … دخترم کو ؟
… امیر لبخند میزنه : مثل همیشه جسور و زیبا
… ماهرخ کالفه باز منو نگاه میکنه : نهان … تو … تو اینجا چیکار میکنی ؟
! امیر که پشت سرش ایستاده خم میشه و بیخ گوشش میگه : نهان نه ….َِسَرین
یه لحظه توان از پاهاش میره انگار ، می خواد بیغته که امیر زیر بازوش رو می گیره و
اجازه ی افتادن بهش نمیده … چشمام دیگه حتی به زور باز مونده … من از شب
پیش دم دمای صبح تا االن چشمام خشک نشده و یه سََره به حاله خودمو زندگیم
! باریده
میاره و روی صندلی کناره من اونو میشونه … تموم مدت ماهرخ به من خیره س و لب
… میزنه ، مخاطبش امیره
… میگه : دُ … دروغ میگی ؟ … مگه نه ؟
به امیر نگاه میکنه … امیر مثل من شالی که ماهرخ روی سرش انداخته برمی داره و
! مشغول بستن دستاش پشتسرش میشه و میگه : من هیچوقت به تو دروغ نمیگم
ماهرخم مثل من دست و پا نمیزنه … پرخاش نمیکنه … ما هر دو شوک زده و مات
برده ایم ! ماهرخم چشماشبارونی میشه … مثل من … گیجه و پر از دلتنگی ، مثل من
…. ما شبیه به همیم … فقط من یه دختر دور افتاده م و اون یه مادره دور مونده …
تاوانه هوسه امیر رو داریم میدیم ؟ … دل بستن به یه زنه شوهر دار و بچه دار ؟
… .
امیر صندلی رو دور می زنه و رو به روی ماهی می ایسته و میگه : امیدوارم مادر شوهره
… خوبی برای دخترت بوده باشی
… داغه دله ماهرخ زیاد میشه و میگه : تـ … تو سََرینه منی ؟
هق هقم نمی ذاره حرف بزنم … خالی ام … نمی دونم چه حسی دارم … نفرت یا
عالقه …. من اون روز هایی که عروسه خانواده بودم دیده بودم بال باال زدنه مامان
ماهی رو برای بچه های دور افتاده ش … اما چرا گذاشت بریم ؟ چرا کمال مانع نشده
بود ؟ … به خاطر جنسای غیر قانونی ؟ … از منو تورج براش مهم تر بود ؟ …. ۱۸
… سال خیلیه … یه عمره ! اندازه ی عمره من … عمره تورج
. … امیر ـ پسرت رو ندیدی ؟
ماهی تند سمت امیر برمیگرده … هول زده میگه : چیکارش کردی ؟ … چیکار کردی
بچه م رو ؟ … اون … اون بزرگ بود … میتونست برگرده … می تونست نیاد با تو
!
امیر که انگاری لذت می برد از این معرکه ای که راه انداخته ، میگه : ازت متنفره …
! نفرتی که داره اونو دور کرده ازت … انتقامم رو گرفتم ازت ماهی … بد گرفتم
صدای گریه ی ماهی بین صدای هق هقه من گم میشه و میگه : بچه هات … زنت
… …. خراب کردی امیر
حس میکنم امیر باز بغض میکنه … مثل همین چند دقیقه ی پیش که بغض کرده بود
… اما حاال نگاهش با نفرت قاطی میشه و همه ی حرصش رو توی جمله ش می ریزه
: … خیره به ماهی میگه
… ـ داغه دخترام رو دله من موند … داغه دخترت رو روی دلت می ذارم ماهرخ
ماهرخ هول میشه … هولزده و پر استرس میگه : نه … نه … تو رو خدا … هرکاری
می خوای بکنی با من بکن تو با من مشکل داری … تو از اولش فقط دنباله من بودی
… حاال … حاال من هستم .. هرکاری بخوای میکنم ، هرجایی که بخوای میام …
… دخترم رو ول کن … سََرینه منو ول کن
امیر فقط به عجز و البه و ناله های ماهرخ خیره س … ماهرخ که واکنشی از اون نمی
بینه بدتر به گریه می افته : تو رو خدا امیر … تو رو هرکسی که می پرستی …
. … التماست میکنم امیر
حس میکنم امروز آخرین روزه عمرمه … حتی نای گریه کردن ندارم و اشکام دیگه
دسته خودم نیست … تصورم از پدر بودن و پدر داشتن عوض شده … دزده امروزی
که از تجاوز به من حرف میزنه همون بابای دیروزی … نه ، دیشبیه ! حتی کمتر از ۲۴
… ساعت عوض شده ! تغییر کرده
به ماهرخ خیره میشم … حتی صداش رو دیگه نمی شنوم … دوست دارم از مادر
دار شد نم لذت ببرم … دوست دارم باور کنم مادرم منو دور ننداخته که گیره کسی
مثل مریم بیفتم … کسی که شاید نه ، حتما شبیه نا مادریه سیندرال بوده. .. کی این
وسط بیشتر آسیب دیده ؟ … من ؟ تورج ؟ ماهرخ یا کمال ؟ … دلم برای تورج آتیش
می گیره … یاد شب بیداری هاش موقع مریضیام و یاده دعوا و کلکلش با مریم می
افتم … همه چیز رو تنهایی تحمل کرده … حتی نفرت بهماهی و کمال رو … تنها
… بوده تا من نفهمم. .. تا من آسیب نبینم
تورج فقط برادر نبوده … دلم خون گریه کردن می خواد … دلم چشم بستن و دیگه
باز نکردن می خواد … می دونمامروز عاقبته خوشی نداره … می دونم مسیح حتی
روی تخت بیمارستانم باشه میاد … حال ندار و مریضم که باشه میاد…. می دونم و
دلم نمی خواد بیاد … که ببینمش و باز یادم بیاد من زنه برادره خودم محسوب میشم
…. شاید خدا بابتاین کار حرام می خواد تنبیهمون کنه … اما ما خبر نداشتیم ! …. ما
… یه رابطه ی ممنوعه رو شروع کریم … دل بستیم
. … بوسیدیم … لذت بردیم … خندیدیم … چی شد که اینطوری شد ؟
برای اولین بار بعد از چند ماه حسرت می خورم و با خودم می گم اگه به شب عروسی
! برگردم … هیچوقت فرار نمیکنم … هیچوقت
صدای زنگ آیفون از بهت بیرونم میاره … ماهرخ هنوزم التماس میکنه … نمی دونه
امیر قلبش رو از نفرت پر کرده … نمیدونه کوتاه نمیاد … امیر مشتاق سمت در میره
… قبل از باز شدنه رو میزی رو میکِِشه و گلدونه دکوری استیل روی زمین قِِل می
خوره … مرتب تا می کنه و جلوی دهنه ماهرخ میذاره … دهنه ماهرخ رو می بنده …
: نگش میکنم و بی جون لب میزنم
.. ..ـ تو رو خدا بابا … تورو خدا
در خونه باز میشه و ماهرخ صداش قطع میشه با دیدنه مسیحه از رنگ و رو افتاده …
نگاه مسیح روی هر دوی ما می چرخه … می فهمم رنگش پریده … حتی می تونم
گیج بودنش و دعوا و جنگه موقعه از بیماستان اومدنش رو حدس بزنم … دلم براش
تنگ شده … اندازه ی این دو روز ؟ … نه ، بیشتر … صد سال … باید دورش رو
خط بکشم ؟ … مسیح برادرمه …. رگ گردنش توی ذوق میزنه … منو ماهی به
جرات می تونم بگم از عزیز کرده هاش هستیم … امیر دست گذاشته روی عزیز کرده
! های مسیح
امیر دست هاش رو توی جیبش گذاشته و میگه : هنوز مََنگی ؟ …. فکر میکنم
پرستاری رو که گذاشتم تا داروی بیهوشی به سِرُُمت تزریق کنه ، کارش رو خوب
. … انجام داده
مسیح سرش رو تکون میده … امیر تا کجاها پیش رفته … ماهرخ ترسیده و نگرانه
! مسیحه … منم نگرانشم … لب میزنم : مسیح .. مسیحم
لبم رو گاز می گیرم… اون برادرمه … همینِِکِشمکش از پا در میاره منو …. تا آخر
دنیا هم زمان داشته باشم نمی تونم ماهیته مسیح رو برای خودم تغییر بدم … اون
! عشقه منه
کسی از پشت سر با چوب بینه گردن و سر مسیح ضربه می زنه … من جیغ میکشم و
مامان ماهی خودش رو پیچ و تاب می ده تا به مسیح برسه و نمی رسه ! … ما هر دو
… بسته شدیم
امیر با لذت به تنه زمین خورده ی مسیح نگاه میکنه و میگه : شیر پسری بزرگ کردی
ماهرخ ! … باید به زور دارو و از پشت حمله کردن زمین خورده ش کنیم … از پا
درش بیاریم ! …. نگهبانی که از یاشار مراقبت میکرد … به سختی و با کمکه امیر
تنه مسیح رو روی صندلی میذاره و محکم دستاش رو از پشت سرش می بنده … یقه
ی مسیح خونیه و یادم میاد که خونریزی معده داشته … از نگرانی رو به مرگم و میگم
: ولش کن … مریضه … نمیبینیش؟
🆔 @romanman_ir
ممنون از پارت جدید
لطفا سریع تر پارت هارو بزارید
ممنون برای پارت جدید