فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی کیو فیس
رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 69

4.6
(16)

 

چشمکی میزنه : آخریش تو بودی ! … از خانواده طرد شده بود به خاطر ازدواج با
کمال … حتی عروسی من با ماهنوش هم نبود ! … ماهنوش رو من نخواستم ،
ازدواجمون کامال سنتی بود … پدر من با پدرش حرف زد و جور شد و تا به خودم بیام
سر سفره ی عقد بودیم ! … اون عاشقه من شد … اما من بهش عادت کردم …
! . … سرو ناز شبیه مادرشه … یه دنده و نچسب ، برعکس سحر ناز
ماتم می بره … عین برق گرفته ها نگاش میکنم که میگه : چند سال بعد توی یه شب
که خونه ی پدر زن جان همه نشسته بودیم زنگ درو زدن … ماهرخ اومد تو …. با
اومدنش عقل و هوشه من از در بیرون رفت … فرق داشت با همه شون … گفت از
. … شوهرش جدا شده … غوغا و بلوا به پا بود
! ریز بین نگام میکنه و باز میگه : حمید یا همون تورج
پلک می زنم تا نفسم سرجاش بیاد … نفسم سر جاش نمیاد و بدتر چشمام رو اشک
: پُُر می کنه .. بی اهمیت به من و حالم ادامه می ده
ـ راه که می رفت دوست داشتم دلم رو فرش زیر پاش کنم … دوست داشتم تموم
… قد برای من باشه ، فقط من
بهش خط می دادم … چشمک می زدم … بی دلیل خونه ی مادر ماهنوش و ماهرخ
می رفتم تا ببینمش … بهش زخم زبون می زدن بابت نبودنه کمال و رفتنه بی خبرش
… از همه بیشتر پدر و مادرش نا راضی اومدنش بودن .. تو شیر خواره بودی ..
کوچولو و قشنگ … خیلی دور و بر ماهرخ پلکیدم … دوری می کرد و من اینو دوست

نداشتم ، من حاضر بودمماهرخ رو داشته باشم و از همه ی شما هم نگه داری کنم …
ماهرخ نقطه ی مقابله ماهنوش بود … شنیده بودم که مادر کمال مخالف این وصلته
… یه روز با هزار بدبختی شماره ش رو پیدا کردم … گوشی تلفن ماهرخ رو کِِش
رفتم … اونقدری درگیر شما بود که برای چند ساعتی سراغ تلفنش نره … شماره ی
اون ماده کفتار پیر رو از گوشیش برداشتم . از خونه زدم بیرون و بهش زنگ زدم …
گفتم یه مدت کمال رو دور از خونه نگه داره … منم ماهرخ رو می برم … اونطوری
می تونه کمال رو داشته باشه … تهدیدش کردم و گفتم من از دشمنای کمالم و اگه
بیاد تهران خونش رو می ریزم … گفتم من عضو یه باند بزرگم ( پوزخند می زنه )
کمال توی نیروی انتظامی بود . کم و بیش شنیده بودم برای ماموریت رفته زاهدان …
نشنیده بودم . بابای ماهرخ بهم گفته بود و تالش می کرد اینو از ماهرخ مخفی کنه …
خانوم بزرگ می ترسید . نمی خواست کمالش رو از دست بده ! جماعتی بسیج شده
بودن برای جدا کردنه این دو تا … خانوم بزرگ می خواست حداقل کمال رو داشته
باشه … پسر بزرگش توی تصادف از دنیا رفته بود. … گفتم بهش پسرش رو تا یه
مدت دور نگه داره تا ماهرخ و بچه هاش … تا آش رو با جاش ببرم … ایلگار رو
فرستاد …. همون دایه ی مهربون تر از مادری که اون پیر خرفت فرستاده بود تا از
شما ها مراقبت کنه ، دایه ی خود کمال …. اما چیزی نگفت ، دست پرورده ی خانوم
بزرگ بود ، اما از من حرفی نزد … می ترسید پدر و مادرش و ماهنوش به ماهرخ
تهمت بزنن و اونو از اون خراب شده ای هم که بهش پناه دادن بیرون کنن … ماهرخ
! رو خیلی دوست داشت … برعکس صاحابش … برعکس خانوم بزرگ

قطره های عرق از شقیقه م راه می گیره و حس می کنم رو به مرگم با این همه
نشنیده ی تازه شنیده شده .. حس میکنم اما الم تا کام حرف نمیزنم تا بیشتر بگه و
! بیشتر بفهمم که چقدر نفهم و بی خبر بودم
ـ اون موقعا بگیر بگیر بود … زیادی روی مرز حساس بودن … راهه من از بابام جدا
بود … اون یه تولید کننده ی دارو های گیاهی بود و من وارد کننده … وارد کننده ی
غیر قانونی … تو همین گیر و دار و عاشقی که راه انداخته بودم گیر کرده بودم که
زنگ زدن و گفتن مامور فرستادن برای مرز تا جلوی وارد کننده های غیر قانونی رو
بگیره … پرس و جو که کردم نشونیه کمالی رو دادن که این جا همه ازش حرف
!میزدن … باورت میشه منو کمال حتی یک بار هم همدیگه رو ندیدیم ؟
. … توی سکوت نگاش میکردم … دوست داشتم بیشتر حرف بزنه
ـ اینجا دیگه نمیشد کوتاه بیام … اون موقع بحث چند صد میلیون بود و اگه مصادره
میشد بیچاره میشدم … نقشه کشیدم ، نقشه ای که هم ماهرخ توی چنگم بود و هم
کمال … من برای ماهرخ هم نقشه های خودمو داشتم … کمال اگه برمیگشت و می
دید شوهر خواهره زنش به زنش تجاوز کرده ، دیگه هیچوقت اون زن رو نمی خواست
!، می خواست ؟ دهنم خشک میشه … میثم چه جور آدمی بود ؟! اصال آدم بود ؟
ـ خانوم بزرگ نگران شده بود …. از طرفی می ترسید از من با کمال حرف بزنه و
کمال حرکت عجوالنه ای رو پیش ببره و مثل پسره بزرگش از دنیا بره و بازم داغ اوالد
ببینه … اون موقعا ماهرخ جا به جا شده بود و به خونه ای رفته بود که خانوم بزرگ

بابت جدایی از کمال بهش داده بود تا اونجا زندگی کنه … با ایلگار و بچه هاش ! …
نصف شب به اون خونه رفتم … از روی دیوار … تنها با یه چاقوی ضامن دار ….
چراغای خونه روشن بود … داخل که رفتم … ظرف غذا از دست ایلگار افتاد …
حمید پای تلوزیون بود و مسیح با ماهرخ رفته بود …. از همون اول به ماهرخ
وابستگی داشت ، توام روی مبل دست و پا می زدی … ایلگار رنگ پریده به من نگاه
میکرد …. ایلگار یه زنه شوهر مُُرده بود که کسی رو نداشت و جهان پیشه خانوم
بزرگ بود … من با خانوم بزرگ دست به یکی کرده بودم برای دور کردنه ماهرخ از
کمال … اما خانوم بزرگ نمی دونست از چه راهی و با چه نقشه ای ؟ … من ماهرخ
رو می خواستم فقط …. اما اون شب ماهرخ خونه نبود … تورج با دیدنم جلو اومد و
مردونه دست داد.. . دوسم داشت … خب توی اون مدت و اون همه رفت و آمد منو
می شناختو می دونست فامیلم … یه فامیل نزدیک که چند بار به مادرش نزدیک شده
… که سعی کرده مادرش رو ببوسه و مادرش الم تا کام حرف نزده و گاهی هم برای
خود شیرینی و جا باز کردن تو دله مادرش اونو تا مدرسه برده و رسونده ! … اون پای
عالقه گذاشته بود و نمی دونست ماهرخ از ترس آبرو و خانواده ش و ماهنوش حرفی
نمی زنه ! باهاش خوش رو حرف زدم …. گفتم میبرمشون … ماهرخ به بهانه ی اونا
هم که شده هرجا که بگم میاد و می تونم از اون طریق به کمال هم اولتیماتوم بدم که
راه ورود جنسا رو باز کنه ، حداقل به خاطره بچه هاش … نقشه ی بی دردسر و
تمیزی بود … حقیقتا اون لحظه نه ماهنوشی مهم بود … نه سحرنازی و نه سرونازی
… خصوصا که بعد ها فهمیدم ماهنوشم ازدواج کرد و اتفاقا نا پدری خوبی هم برای

سحر ناز و سروناز پیدا شد … یه نا پدریه متعصب و خشکه مذهبی که ماهنوش
مجبوره باهاش کنار بیاد! …. ایلگار می خواست مانع بشه ، ایلگار ماهرخ رو دوست
داشت … اما نه به اندازه ی جهانی که پیشه خانوم بزرگی بود که با من همدست
شده بود … چیزی نگفت … فقط لحظه ی آخر گفت همراهه ما میاد .. گفت سَرَِین
اگه اون نباشه گریه می کنه و بی قراری می کنه … برای من فرقی نداشت … حداقل
بچه ها رو نگه می داشت … رفتیم … من برای همیشه ماهنوش و بچه ها رو ترک
کردم … رفتم مرز … زنگ زدم و برای اولین بار با کمال حرف زدم … گفتم مانعه
ورود جنسا نشه … به بچه هاش تهدید کردم … فکر می کردم سر به راه می شه …
به خاطر تو … به خاطر تورج … منتظر خبرش شدم …. دو سه روزی زمان برد …
هیچ خبری نشد ازش … تا اینکه بچه ها گفتن جلوی بار رو گرفته و مصادره شده …
باید فرار میکردم … تو و برادرت با ایلگار سربار شده بودین … به خاک سیاه
نشسته بودم و فقط مریم می تونست کمکم کنه … دختر خاله که از اول عاشقم بود
… حتی روز عروسیم با ماهنوش گفته بود همیشه می تونم روی اون حساب کنم … با
خودم گفتم شما رو می برم … اینطوری به دله کمال حسرته دیدنه شما رو می ذارم و
ماهرخ رو می کشونم اونجا … ایلگار بد خلقی میکرد .. خانوم بزرگ جهان رو فرستاده
بود … تو گوشه تورج خوندم که باباش جاشون گذاشته و مامانش بدبخت شده …
حاالم مامانش ولتون کرده و شما دو تا رو جا گذاشته … اونقدری گفتم که از نفرت پر
شد … که مخالفت نکرد با اومدن … با کمک مریم و آدمایی که توی مرز داشتن رد
شدیم و ترکیه رفتیم … یه مدت گذشت … شنیدم ماهرخ افسردگی گرفته … بازم
از خانواده ش دور شده … که کمال برگشته … ماهرخ توی آسایشگاه بود و هیچ راه
ارتباطی وجود نداشت … اون زنه پیره لعنتی زیر حرفش زده بود و کمال کنار ماهرخ
برگشته بود … اما من … من بلدم چطوری نقره داغش کنم … بلدم داغه عزیز کرده
ش رو روی دلش بذارم … داغه کسی که به یادگار براش جا مونده
… .
صدام خس برداشته و چشمام ورم کرده از این اشک ریختنای مداوم برای چند
ساعت و میگم : به … به چی رسیدی؟
با چشمایی که توش برق اشک رو می دیدم بهم زل می زنه و میگه : داشتنه تو با
! تورج … برای … برای همه عمرم بس بود
!هق هق می زنم و میگم : تورج همیشه می دونست که تو پدر واقعیمون نیستی ؟
ـ تورج از خودش بیشتر تو رو دوست داشت … می دید که برات کم نمی ذارم …
می دید که پدر نیستم و دارم پدری میکنم … دیلی وجود داشت برای ساز نا
!سازگاری زدن ؟
… ـ هیـ … هیچوقت … هیچوقت دلت تنگ نشد ؟ … برای سحر … برای
اجازه نمیده جمله م تموم بشه … دستی روی صورتش میکِِشه و میگه : برای
. .پشیمونی ، اندازه ی ۱۸ سال دیره
. … ـ ماهرخ شوهر داشت … بچه داشت
! ـ من فقط عاشق شدم

 

کانال رمان من

🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا