رمان حرارت تنت پارت 66
گیج و مَنگَِمَ …. یه صدای نا مفهوم رو می شنوم : پشت سرمونه … ۲۰۶ آلبالویی
… … جلوشو بگیرین
!نمی فهمم خوابم یا نه … خوابم میبینم یا نه ؟! … خسته م فقط
*
مسیح جلو میاد … با لبخند… لبخندی که عشق از توش داد میزنه … لبخندی که
… توش غرق میشم … من محو چشماشم و اون با دستاش صورتم رو قاب میکنه
صورتش رو جلو میاره … خم میشه تا به من … به لبام برسه …. لبام رو اسیر میکنه
… … می بوسه … با عشق ، با ذوق ، از سره عالقه
من همراهیش نمیکنم … من فقط محو بودنشم … فقط با دیدن چشمای بسته مونده
ش از عالقه و از سر لذت ،
لذت میبرم … اسمه این حسی که دارم عشقه… همین که اون محوه منه و منم محو
اون ! … اگه عشق نیست ، پس چیه؟ یکی بازوم رو می کِِشه… جدا میشم از مسیح
… عقب برمیگردم … تورج با اخم بهم زل زده …. کسری اخم آلود کنارش ایستاده
… مریم ، بابام ، ایلگار با ماهی و کمال … تاسف میخورن … با غیض نگام میکنن
! … مثل آدمیک ه کار حرومی کرده باشه … مسیح شوهرمه
!آسو با بغض میگه : نهان ، با برادرت … با داداشت ؟
خشکم میزنه … بهتم میزنه … تند سمت مسیح برمیگردم … این بار چشماش پر از
اشکه …. من چشمای مسیح روهیچوقت اینطوری ندیدم … اینطوری اشک آلود
اینطوری شکسته …. من خوشم نمیاد از حسرتی که بین مردمکچشماش خوابیده …
! خوشم نمیاد از نگاهی که انگار ، نگاهه آخره
دستم رو با احتیاط جلو می برم … اونقدری محتاط که انگار محو میشه … که انگار
باد مسیحم رو می بَرَِه … سر انگشتام که پسراهنش رو لمس میکنه … مسیح غبار
میشه …. محو میشه … نیست میشه … ته دلم مچاله میشه … قلبم دردش میاد
. … … اونقدری دردش میاد که تیر میکشه
دستم رو روی سینه م … روی قلبم مچاله میکنم … چشمام رو میبندم و لبم رو از
درد گاز میزنم …. همه دورم جمع میشن … صداهاشون تو سرم می پیچه … من
… هنوز چشمام بسته س
… تورج ـ تو یه ننگی
… ماهی ـ مسیح برادرته
! آسو ـ چطور تونستی ؟ بابا ـ اون پسرمه
جیغ میکشم … از اعماق وجودم و تنم می لرزه …. تند سرجام میشینم … چشمم
می خوره به دیوار سفید رنگه رو به روی تخت که یه ساعت فانتزی فقط روش نصب
… شده … یه ساعت گِِرد و شیشه ای
ساعت ۱۱ صبحه …. ! ۱۱ ؟!؟!؟ … با هول اطرافم رو نگاه میکنم .. یه اتاق فانتزی و
شیکی که اسپرته … من کجام ؟ … حنجره م می سوزه و در اتاق تند باز میشه … با
دیدن بابام بغض میکنم … با عجله داخل میاد و لبه ی تخت میشینه
دستش رو روی بازوم میذاره …
… ـ نهان … چی شده دخترم ؟ … خواب بد دیدی ؟
! غمگین و پر بغض نگاش میکنم و میگم : حا … حالم خوب نیست
… مثل همیشه بغلم میکنه و میگه : بابا که هستم ، از چی حالت بده دختره قشنگم ؟
باهام حرف میزنه … به قوله تورج لی لی به الالم میذاره و لوسم می کنه …. تورجم
. …لوسم میکرد و لوسم میکنه
… تورج کجاس ؟
چیز نمیگم و کمی که آروم میشم دست و صورتم رو میشورم و پایین میرم … یه
خونه ی نسبتا بزرگیه و بابا پشت میز ناها خوری نمی دونم چند نفره ی پذیرایی
. … نشسته .. جلو میرم و روی صندلی کناریش جا میگیرم
یه خدمتکار با لباس فرم مخصوص کنار میز ایستاده و با اشاره ی بابای برای چای
شیرین درست میکنه … پیش دستی ها مربا و کره و پنیر با گردو رو جلوم می ذاره
… میلی به خوردن ندارم و فکرم کنار مسیحه … مسیحی که میگن داداشمه و
! داداشم نیست ، شوهرمه
… بابا ـ بخور نهان
نگاش میکنم ، می خواد به روی خودش نیاره که از همه چیز خبر داره و میگم : تورج
!
! ـ دیروز رفته بودم ببینم برای چی درگیر شده که دیدمت اونجا
!ـ یه روزه بیهوشم ؟
عمیق نگام میکنه و میگه : یه روزه که گیجی … منگی … داغونی … چی شده ؟ زل
!می زنم به مردمک چشماش و میگم : من کی ام ؟
! اخم مالیمی میکنه و میگه : نهان .. نهان اُُرگان
من عاشقه این اسمم … عاشقه این نام خانوادگی … امروز بیشتر از هر روزی این
اسم و این پیشینه ی خانوادگیرو دوست دارم … ! قطره اشکم سُُر می خوره و گونه م
رو خط می ندازه … چشمای بابا خیره س به همون قطره اشکی کهروی گونه م سُُر
: خورده و میگه
!ـ تو خودت دوست داری کی باشی ؟
سوالش مشکوکه … سوالی که می پرسه و منتظره جوابه منه …. لبم رو با زبونم تَِر
می کنم و میگم : نهان … فقط نهان … من نهانم ؟!؟
!لبخند کجی میزنه و میگه : تو تا ابد نهانه منی
نگاش میکنم … چرا من … چرا تورج … هیچکدوم شبیه بابا نیستیم ؟ … پُُر گِِله
میگم : کجا بودی این همه وقت ؟ لقمه ای رو که برای خودش گرفته کنار می ذاره و
دست به سینه تکیه میده … نگاهش دقیقه و میگه : فکر نمیکنی من باید اینو ازت
بپرسم ؟
! ـ مریم خواست منو به مازیار بفروشه
! ـ و تو فرار کردی
نباید فرار میکردم ؟
. … اخم میکنه : مریم بده تو رو نمی خواد … اون مادرته
!با صدای بغض کرده میگم : کدوم مادری دخترش رو می فروشه ؟
! ـ باید با مازیار می رفتی
ـ می رفتم و زنه دومش میشدم ؟
… ـ اشکالش چی بود نهان ؟ … تو که می دونی مازیار تا چه حد تو رو می خواد
… پوزخند میزنم و میگم : آره ، خیلی منو می خواست که می خواست بهم تجاوز کنه
پوفی میکشه : بدهیمون صاف میشد …. به خاطر من … به خاطر بابات حاضر نشدی
…
نا باور نگاش میکنم … اونم نگام می کنه… حالت تهوع میگیرم و میگم : فکـ …
فکر می کردم اگه … گاه برگردی با مریم دعوات میشه که می خواست منو بفروشه
…
ـ اگه اون آدم یکی به جز مازیار بود قطعا دعوامون میشد …. من مازیار رو می
!شناسم … حاال جز تو یه زنه دیگه هم داشته باشه ، زمین به آسمون میاد ؟
! شاکی و ناباور میگم : بابا
لبخند گرمی میزنه که دلم رو گرم نمیکنه و بیشتر دلگیر میشم … میگه : جانه بابا ؟
… خودم لوست کردم دیگه
… بایدم اینطوری باشی
دلگیر میشم ازش … نگام رو میگیرم و به مربای آلبالویی رنگه آلبالو خیره میشم …
… از جا بلند میشه و میگه : برای پس فردا بلیط گرفتم … میریم از این خراب شده
تند سمتش برمیگردم … سمت کاناپه ی جلوی تلوزیون میره و میگم : کـ … کجا
میریم ؟ برمیگرده … دقیق و ریز بین نگام میکنه ، جواب میده : خونه … میریم خونه
! … مون
! ـ من … من نمی تونم بیام
… ـ فکر مدارکت نباش ، غیر قانونی میریم
ته دلم خالی میشه … بیخیال دیدن تی وی میشه و از سالن بیرون میره … دستم رو
… به تکیه گاه صندلی می گیرمتا پخش زمین نشم
خونه مون ؟؟ … خونه ی من اونجاییه که مسیح هست …. با دیدن برخورد بابا همه
معادالتم به هم ریخت …. باباحتی به خاطر من با تورج هم درگیر میشد و حاال از
. … رفتنه غیر قانونی و خونه مون حرف میزنه
حتی ناراضیه از رد کردن درخواست ازدواج مازیار ! … روی صندلی وا میرم … نگام
رو دور تا دور سالن می چرخونم و خبری از تلفن نیست …. از جا بلند میشم و به
اتاقی که صبح اونجا بیدار شده بودم میرم … لباسای دمه دستی که توی کمد
گذاشتن و کمتر از دو سه دسته رو نگاه میکنم … تقریبا هم سایز منن و مهم نیست
… که لباسا برای کی هستن
پارت گذاری هر روز در کانال رمان من
🆔 @romanman_ir
رمان دلشوره ؛بوسه با طعم خون از ک.شاهینفر
رمان حاکم؛تباهکار؛دستان از فرشته تات شهدوست
رمان سلبریتی؛هفت خط از گیسو خزان
خواهشابزارید
میشه رمان دلشوره(آراز و پناه)از ک.شاهینفر بزارید خواهشا🥺
میشه رمان دلشوره(آراز و پناه)از ک.شاهینفر بزارید خواهشا🥺
ببخشید ادمین جان ادرس ایمیلتون رومیخوام؟
جذاب و جنجالی وصل البته مهیج❣