رمان دیانه

پارت 11 رمان دیانه

5
(1)

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۴]
#پارت_196

در یخچال رو باز کردم. نگاهی به محتوای داخل یخچال انداختم.

تصمیم گرفتم‌ ته‌چین ‌درست کنم. سریع همه‌ی مواد لازم رو آماده کردم.

نگاهی به محتوای خوش‌رنگ ‌ته‌چین انداختم و لبخندی روی لبم نشست.

چیزی به اومدن امیر حافظ نمونده بود. بهارک رو بغل کردم ‌و سمت اتاق خواب رفتم.

لباس‌های بهارک رو عوض کردم و تونیک آستین سه ربع همراه با شلوار مشکی پوشیدم.

موهام رو بالای سرم جمع کردم و روسری روی سرم انداختم.

باصدای زنگ ساختمون سریع از اتاق بیرون اومدم ‌و پله‌ها رو پایین رفتم.

آیفون رو زدم، کنار در وردی وایسادم. در حیاط باز شد و امیرحافظ وارد شد.

نگاهم به دسته گل بزرگ توی دستش افتاد. بادیدن‌ گل مریم ذوق کردم.

دستی برام تکون داد و دو پله ی منتهی به سالن رو بالا اومد.

گل‌ها رو سمتم گرفت.

-اینم‌ گل برای گل!

بهارک دستش رو دراز کرد تا بغلش کنه. امیر حافظ بهارک از دستم گرفت.

گل‌ها رو از دستش گرفتم و سرم‌ رو لای گل‌ها فرو کردم. عطر خوش گل‌ها رو بلعیدم.

لبخندی زدم.

-چه‌قدر خوشبوهستن، دستت درد نکنه.

-خواهش می‌کنم، حالا ببینم ناهار چی درست کردی که بوش تا این‌جا میاد.

-یه غذای سنتی!

وارد سالن شدیم. امیرحافظ نایلون ‌روی دستش رو روی مبل گذاشت.

-اول ناهار بخوریم.

-تا تو دستات رو بشوری منم میز رو چیدم.

بهارک ‌رو از بغلش گرفتم و سمت آشپزخونه رفتم.

بهارک و روی صندلی مخصوصش گذاشتم و میز ناهار چیدم که امیرحافظ…

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۵]
#پارت_197

وارد آشپزخونه شد.

-به به ببین چه کرده!

صندلی رو عقب کشید و نشست. دیس رو وسط میز گذاشتم و هر دو شروع به خوردن کردیم.

غذای بهارک رو جلوش گذاشتم و پیش بندش رو بستم. باذوق شروع به خرابکاری کرد.

امیرحافظ نگاهی بهم انداخت.

-خوبی؟

سری تکون دادم.

-خوبم‌، خاله خوبه؟

-همه خوبن‌ و اکثراً خونه آقاجون هستن.

-آره خب، دختر آقاجون بعد این همه سال از خارج برگشته.

-علاقه‌ای به دیدنش نداری؟

سربلند کردم، نگاهم رو به نگاهش دوختم.

-نه، هیچ میلی به دیدن زنی که من رو فقط به دنیا آورده ندارم.

-حرفت درست و منطقیه!

از پشت میز بلند شد.

-تا تو یه چایی خوش عطر بیاری منم لباست رو بهت می‌دم.

از آشپزخونه بیرون‌ رفت.

میز رو جمع کردم و دست و صورت بهارک رو شستم.
با دوفنجون‌ چایی به سالن برگشتم.

امیرحافظ جلوی تلویزیون نشسته بود و به آهنگی که پخش می‌شد، چشم دوخته بود.

چایی رو روی میز گذاشتم که نگاهش رو از تلویزیون‌گرفت و نایلون رو از روی مبل برداشت.

دستش رو داخلش کرد و لباس رو از توش بیرون ‌آورد.
نگاهم به رنگ آبی کاربنی لباس افتاد.

-ببین خوشت میاد؟

لباس رو از دستش گرفتم.

کت و شلواری کاربنی با تاپ حریر که یقه‌ش کیپ بود و پاپیونی بهش می‌خورد.

-دستت دردنکنه، خیلی قشنگه.

-کلی گشتم تا فهمیدم این‌مدل لباس بیشتر بهت میاد و توش راحت‌تر هستی.

لبخندی زدم. هردو توی سکوت چاییمون رو خوردیم.

امیرحافظ بلند شد.

-من دیگه باید برم عصر مراجعه کننده دارم.

بلند شدم و روبه‌رویش قرار گرفتم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۵]
#پارت_198

نگاهش را به چشم‌هام دوخت، حالم یه جوری شد. سرم رو پایین انداختم.

-فرداشب می‌بینمت.

سری تکون دادم و امیر حافظ رفت.

با رفتن امیرحافظ روی مبل نشستم و نگاهم‌رو به لباس‌های روبه‌روم دوختم؛ یعنی بعد از این همه سال داشتم‌ کسی که مادرم بود رو می‌دیدم.

چرا هیچ حسی نسبت بهش نداشتم، خالی از هر حسی.

بعد از اومدن احمدرضا به اتاقم رفتم.

با تابش نور آفتاب بیدار شدم. صبحونه آماده کردم.

احمدرضا وارد آشپزخونه شد. توی سکوت صبحونه‌ش رو خورد.

-ساعت هفت آماده باش میام دنبالت تا بریم.

-بله.

-بهتره یه چیز درست بپوشی تا مضحکه‌ی بقیه نشی.

-بله آقا.

-خوبه.

از خونه بیرون رفت. میز رو جمع کردم و دستی به سالن کشیدم.

ظهر شد، به بهارک غذا دادم. استرس و دلهره داشتم.

لباس‌های بهارک رو که یه لباس کوتاه سفید پفی با کلاهش بود روی تخت گذاشتم.

وارد حموم شدم.

بهارک رو شستم و حوله دورش پیچیدم و روی تخت گذاشتم.

بدنم‌ رو تمیز شستم.حوله دور سرم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.

لباس راحتی پوشیدم. جلوی موهام و بافت ریز کردم.

روبه‌روی آینه نشستم.

نگاهم رو به دختر توی آینه دوختم.

دلم می‌خواست زیبا به نظر بیام، اما نمی‌دونستم چه کاری انجام بدم.

کمی مرطوب کننده به صورتم زدم.

مداد مشکی رو برداشتم و توی چشم‌هام کشیدم.

ریمل رو برداشتم و نفس عمیقی کشیدم.

از این کارم…

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۶]
#پارت_199

خنده‌م گرفت. کارم به کجاها رسیده بود!!

مژه‌های بلندم رو ریمل زدم.

نگاهی تو آینه انداختم خوب بود اگر اون سیاهی پشت چشمم رو فاکتور می‌گرفتم.

پنکگ زدم و چون بلد نبودم رژگونه بزنم از خیرش گذشتم.

چیزی به اومدن احمدرضا نمونده بود. کت و شلوارم رو پوشیدم، فیت تنم بود.

کفش‌های پاشنه سه سانتی مشکی پام کردم. موهام رو سشوار کشیدم و بافت رو یک طرف پیشونیم باز گذاشتم.

لباس‌های بهارک رو تنش کردم.

باصدای باز شدن در سالن دست‌هام به لرز در اومد و استرسی که از عصر سعی در پنهان کردنش داشتم، دوباره برگشته بود.

صدای قدم‌هاش که داشت بالا میومد به گوش رسید.

قامت بلندش تو چهارچوب نمایان شد.

جوراب‌های بهارک رو پاش کردم و ایستادم.

-سلام.

سری تکون داد.

نگاهی به سر تا پام انداخت.

ابرویی بالا داد.

-این رو کی خریدی؟

-دیروز امیرحافظ برام آورد.

با شنیدن اسم امیرحافظ اخمی میان ابروهاش نشست.

دست‌هاشو بهم قلاب کرد و روی سینه‌ش گذاشت.

-اون‌وقت با اجازه کی راهش دادی خونه‌ی من؟

رنگم پرید.

-ببخشید آقا مگه باید اجازه می‌گرفتم؟

-چیه نکنه دو روز نیومده فکر کردی همه کاره‌‌ی این خونه هستی. معلوم‌نیست چه چراغ سبزی بهش نشون دادی که ان‌قدر بهت می‌رسه. حتماً وقت‌هایی که من نیستم میاد این‌جا که ان‌قدر خوب سایزت رو می‌دونه!

نه آقا، بخدا اون‌طور که فکر می‌کنین نیست…. باور کنین!

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۷]
#پارت_200

_ من شما زن‌ها رو خوب می‌شناسم.

-میرم آماده بشم.

ازم فاصله گرفت. با رفتنش نگاهی به لباس تنم انداختم.

از این‌که احمدرضا بد گمان بود بهش حق می‌دادم.

بهارک رو بغل کردم و از پله‌ها پایین اومدم، روی مبل نشستم.

دلهره امونم رو بریده بود، کاش کسی رو داشتم تا بهم دل‌گرمی می‌داد.

هر زمان که یادم می‌اومد که شب قراره ببینمش، دست و پاهام به لرزه می افته

با بوی ادکلن احمدرضا از روی مبل بلند شدم، کت و شلوار مشکی با پیرهن سرمه‌ای پوشیده بود.

-بریم.

به دنبالش راه افتادم و سوار ماشین شدم.

قلبم‌ محکم به سینه‌م می‌زد.

احساس می‌کردم که آتیش داره از گونه‌هام فوران می‌کنه.

پنجره رو پایین کشیدم و سرم رو سمت خیابون چرخوندم.

-دیدن زنی که جز دنیا آوردنت هیچ‌کار دیگه‌ای برات نکرده نگرانی نداره. اونم یه ادم ‌مثل آدم‌های دیگه.

به همه‌ی اینا فکر کرده بودم، اما مگه این قلب لعنتی چیزی حالیش می‌شد.

انقدر نفرت در وجودم انباشته شده بود که نمی‌تونستم به این چیزها فکر نکنم.

ماشین رو کنار خونه‌ی آقاجون نگه‌داشت.

نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم.

بهارک رو تو بغلم فشردم.

در حیاط باز بود و جلوی در چراغونی کرده بودن.

وارد حیاط شدیم.

چندتا پسربچه در حال بازی توی حیاط بودن.

سمت ورودی سالن رفتیم.

هرچی به در ورودی سالن نزدیک‌تر می‌شدم، استرس و اضطرابم بیشتر می‌شد.

صدایی از تو سالن به گوش می‌رسید.

احمدرضا وارد سالن شد، پشت سرش وارد سالن شدم.

طوری ایستادم که کاملاً پشت سر احمدرضا پنهان بودم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۸]
#پارت_201

با صدای زنانه ای ضربان قلبم بالا رفت. صدا برام تازگی داشت.

این قلب لعنتی دروغ نمیگه، صدای خودش بود! زنی که مثلاً مادره!!

-سلام احمدرضا، عزیزم … چرا انقدر دیر اومدی؟

احساس می کردم هوا برای نفس کشیدن کم آوردم. حالت تهوع بهم دست داده بود. دهنم طعم بدی می داد.

بهارک و محکم تو بغلم فشردم … کاش بغض نکنم.

صدای سرد احمدرضا رشته ی افکارم رو پاره کرد.

-نیازی نبود زود بیام.

مرجان با صدای کش داری گفت:

-احمد رضا …

توی دلم پوزخند تلخی زدم. احمدرضا چرخید و دستشو روی کمرم گذاشت. نمی تونستم نگاهش کنم.

-این دخترته؟!

-این پرستار دخترمه که با ما زندگی می کنه.

احمدرضا فشاری به کمرم آورد. به سختی سر بلند کردم. نگاهم به زن جوون رو به روم خیره موند.

موهای بلوند روشن، شالی که باز روی موهاش انداخته بود. کت خز با آستین های سه ربع، شلواری کوتاه که مچ پاش نمایان بود و کفش های پاشنه بلند.

هیچ شباهتی با هم نداشتیم. قلبم خودش رو به در و دیوار سینه ام می زد.

مرجان اخمی کرد.

-یعنی چی پرستار دخترته؟

-یعنی دیانه جان با ما زندگی می کنه.

پوزخندی زد.

-فکر نمی کنی سنش زیادی برات کمه؟ تو که بد سلیقه نبودی!!

-اونش دیگه به خودم مربوطه.

با دیدن خاله انگار دنیا رو بهم دادن. دیدن مادری بعد از بیست و چند سال واقعاً سخت بود.

خاله لبخند زنان بهمون نزدیک شد.

-اومدین؟

احمدرضا سری تکون داد. مرجان رو کرد به خاله.

-چرا نگفته بودی احمدرضا پرستار خونگی برای دخترش گرفته؟

خاله ابرویی بالا داد.

-مگه باید می گفتم؟

-معلومه که باید می گفتی!

احمدرضا پوزخندی زد و دست توی جیب شلوارش کرد.

-چیه دختر عمو؟ نیومده خودتو مالک میدونی؟!

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۸]
#پارت_202

خاله نگاهی به من و بعد به مرجان انداخت. مرجان ‌اخمی کرد و باعشوه از احمدرضا رو گرفت.

احمدرضا پوزخندی زد و از کنارمون رد شد و رفت.

با رفتن احمدرضا مرجان نگاه بدی بهم انداخت و به دنبالش رفت.

با رفتن مرجان نفسم رو آسوده بیرون دادم. خاله کنارم اومد و دستش رو روی بازوم‌ گذاشت.

نگاه لرزانم رو سمت احمدرضا و مرجان گرفتم. خاله نگاهش رو بهم دوخت.

لب گزیدم تا اشکم در نیاد. خاله فشاری به بازوم آورد.

-می‌دونم سخته دخترم، مرجان خواهرمه، اما فکر کن مادری نداری … این‌طوری خودخوری کنی خودت رو از بین می‌بری!

-سخته خاله، خیلی سخته مادرت تو رو به‌عنوان دشمنش ببینه؛ یعنی هیچ حسی غریزه ی مادرانه‌‌ش رو تحریک نکرده تا شک کنه من دخترشم؟

-دیانه ی عزیز، مرجان فقط به فکر خوشگذرونی‌هاشه نه چیز دیگه‌ای.

امیرحافظ سمتمون اومد.

-خاله و خواهرزاده یه ساعته چی بهم می‌گن؟

-چیز خاصی نیست پسرم، حواست به دیانه باشه می‌رم به مهمون‌ها برسم.

با رفتن خاله امیرحافظ نگاه دقیقی به سرتا پام انداخت.

-چه‌قدر این لباس بهت میاد.

نگاهش کردم. دلم می‌خواست لبخندی در جوابش بهش بزنم ولی لبهام کش نمی‌اومدن.

-دیدیش؟

سری تکون دادم.

-قلبم درد می‌کنه، یه چیزی انگار داره روی دلم سنگینی می‌کنه.

-نمی‌تونم بگم درکت می‌کنم چون نمی‌تونم؛ اما ازت می‌خوام خودت رو کنترل کنی.

نگاهم رو به جمعیت خندون روبه‌روم دوختم.

انگار تنها کسی که لبخند نمی‌زد من بودم!

میون جمعیت نگاهم به هانیه افتاد که گوشه‌‌ی سالن نشسته بود.

چهر‌ه‌ش انگار اون جذابیت همیشگی رو نداشت. لحظه‌ای دلم برای هانیه سوخت.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۸]
#پارت_203

با یه هوس یا عشقی آتشین آینده ی خودش رو تباه کرد.

-میخوای بهارک و بدی بغل من؟

نگاهم رو از مهمون ها گرفتم.

-نه تو بغل خودم باشه استرس کمتری دارم.

امیرحافظ سری تکون داد. با اشاره ی احمدرضا دوباره به دلشوره افتادم.

اینکه این مرد چرا امشب انقدر لطفش نسبت به من گل کرده.

دلم گوشه ای از سالن رو می خواست اما حالا باید دوباره جائی می نشستم که مرجان قرار داشت.

خواستم به حرفش بی اعتنایی کنم اما با اخمی که کرد مجبور به اطاعت شدم.

با قدم های لرزون به سمتشون رفتم.

مرجان روی مبل رو به روی احمدرضا نشسته بود. احمدرضا روی مبل دو نفره ای لم داده بود.

میدونستم دلش فقط انتقام از مرجان رو می خواد.

آقاجون و خانم جون با دیدنم سری برام تکون دادن. سلامی زیر لب دادم. مرجان اخمی کرد.

-بیا اینجا بشین.

با فاصله روی مبل کنار احمدرضا نشستم. مرجان پا روی پا انداخت.

مردی هم سن های احمدرضا اومد جلو. لبخندی روی لبش بود.

خانم جون با دیدنش خواست بلند بشه که مرد پیش دستی کرد.

-بشین خاله.

و خم شد و گونه ی خانم جون رو بوسید و با آقاجون احوالپرسی کرد.

-به، مرجان خانم … چه عجب شما از اونور آب دل کندین و اومدین!

مرجان لبخندی روی لبش نشست و دستشو سمت مرد دراز کرد. مرد دست مرجان و فشرد.

-خیلی از دیدنت خوشحالم میلاد.

-من بیشتر بانو.

و روی مبل کناری مرجان جای گرفت. یهو مثل کسی که تازه متوجه شخصی بشه رو کرد به احمدرضا.

-عه، احمد چرا ندیدمت؟!

و نیم خیز شد. احمدرضا پوزخندی زد.

-شما چشمت جای دیگه بود ما رو ندید … راحت باش!

میلاد دوباره روی مبل جای گرفت. دلم می خواست هرچی زودتر این مهمونی مسخره تموم بشه و به خونه برگردیم.

احمدرضا دستش و روی مبل پشت سرم گذاشت. بهارک تو بغلم وول خورد.

یهو خم شد روی

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۸]
#پارت_204

بهارک. چون کارش یهوئی بود صورتش به گونه ام برخورد کرد. ضریان قلبم بالا رفت.

بعد از مکثی فاصله گرفت.

نفسم رو آسوده بیرون دادم که با نگاه میلاد و مرجان رو به رو شدم.

احمدرضا خونسرد پا روی پا انداخت.

-چیه؟ نکنه باید برای بوسیدن دخترم از شما اجازه می گرفتم؟

شوکه برگشتم سمت احمدرضا. این کی دخترش رو بوسید؟! میلاد خندید.

-نه داداش راحت باش شما … فقط نگفتی این دختر خانوم چیکارته؟

-پرستار دخترمه … تمام وقت با ما زندگی می کنه.

-مگه خانواده نداره؟

با این حرف میلاد نگاهم سمت مرجان کشیده شد که تمام حواسش به مکالمه ی میلاد و احمدرضا بود.

-پدر و مادر نداره.

میلاد نگاه ترحم برانگیزی بهم انداخت. اصلاً از نگاهش خوشم نیومد.

با حرف مرجان نتونستم پوزخندم رو مهار کنم.

-از کی تا حالا خونت شده خونه ی بی خانمان ها؟!

-از وقتی که بعضی از مادرها بخاطر هوا هوسشون بچه هاشون رو ول کردن.

رنگ از رخ مرجان پرید. عصبی غرید:

-حرف دهنتو بفهم احمدرضا. خودتم میدونی من بچه ای ندارم.

-تو لیاقت بچه داشتنو نداشتی.

-نه که تو داری؟ مادر بچه ات رو کشتی …

احمدرضا به جلو خم شد. محکم و جدی گفت:

-زن خائن و باید کشت.

میلاد مداخله کرد.

-یادآوری گذشته چه سودی براتون داره؟ … گذشته تموم شده.

-شاید احمدرضا دوست داره یادی از کذشته کنه!!

-نه متأسفانه انگار بعضی ها فیلشون یاد هندستون کرده و از اون سر دنیا پاشدن اومدن انگار خبریه! … اما اشتباه می کنی، این بویی که میاد بوی گوشت نیست، خر داغ کردن!

مرجان رنگ به رنگ شد و از روی مبل بلند شد. خواست بره که میلاد هم بلند شد.

با رفتن مرجان و میلاد …

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۹]
#پارت_205

آقاجون اخمی کرد.

-احمدرضا چرا با مرجان کمی راه نمیای؟ اون الان دیگه دخترعموته.

احمدرضا پوزخندی زد.

-عمو جان بچه نیست که … مادر یه دختر بیست و سه ساله‌ست، البته ماشاءالله مرجان کودک درونش فعاله و مثل بچه‌ها رفتار می‌کنه.

-تو دختر، کاری که نکردی مرجان شک کنه؟

-نه.

-خوبه، آفرین.

-پاشو برو به بچه یه چیزی بده بخوره حتماً گرسنه‌شه.

از خدا خواسته از روی مبل بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم.

احساس می‌کردم که برای بعضی‌ها بودنم تعجب برانگیزه، این‌که این غریبه این‌جا چیکار می‌کنه.

خواستم وارد آشپزخونه بشم‌ که یهو امیرعلی جلوی راهم سد شد و باصدای آرومی لب زد:

-چطوری دخترخاله؟ ننه‌ت رو دیدی؟

از طرز صحبتش خنده‌م گرفته بود و با یادآوری این‌که مرجان مادرمه، چیزی ته قلبم رو فشرد.

سر بلند کردم. ابرویی بالا داد.

-می‌دونی الان که دارم فکر می‌کنم می‌بینم که از مادرت خوشگل‌تری، ولی خنگی! لامصب خاله‌ی ما معجون جوونی خورده، پیر شدن نداره.

-شاید خورده.

-چی؟

-همونی‌که گفتی!

-من چی گفتم؟

نفسم رو کلافه بیرون دادم.

-همون معجون جوونی دیگه!

-کی معجون جوونی خورد؟

باصدای مرجان که از فاصله‌ی کمی به گوشم رسید، احساس کردم ته قلبم خالی شد و نفرت فواره کشید.

-هیچ‌کس خاله جون، داشتم به پرستار بهارک می‌گفتم که همسایمون نود سالشه ولی عجیب جوونه، گفتم برم خواستگاریش بگیرمش. داشتم با دیانه مشورت می‌کردم.

-پس اسم پرستار دختراحمدرضا دیانه‌ست.

-عه خاله، مگه نمی‌دونستی؟ آره طفلک یه تختشم کمه!

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۹]
#پارت_206

اخمی کردم.

-ببینید …

-شیرین زبونی بسه امیر علی، حتماً خودش زبون داره حرف بزنه، مگه نه دختر جان؟

نگاهم رو به چشمهاش دوختم. یه لحظه عکس توی اتاق احمدرضا جلوی چشم هام ظاهر شد.

چرا نفهمیده بودم؟

اون عکسی که احمدرضا به عنوان صفحه ی نشانه ی دارت ازش استفاده می کنه عکس مرجانه نه زنش!!

-به چی اینطوری خیره شدی؟

-چیز خاصی نیست … با اجازه.

و چرخیدم تا وارد آشپزخونه بشم.

-داشتم با تو حرف می زدم!

-می بینید که باید غذای بهارک رو بدم.

و بی توجه بهش وارد آشپزخونه شدم. خدمه در حال انجام کار بودن.

لیوان آبی برداشتم و یک سره سر کشیدم. غذای بهارک و دادم.

با چیده شدن میز همه برای صرف شام دور میز نشستن.

امیرحافظ روی صندلی کناریم نشست. کمی برای خودم غذا کشیدم.

توی سکوت شام صرف شد. بعد از شام مهمون ها عازم رفتن شدن.

با رفتن مهمون ها فقط اعضای خانواده باقی موندن.

آقاجون نگاهی به همه انداخت.

-تا مرجان اینجا هست تصمیم گرفتم برای یک هفته بریم ویلای لواسون. هم فصل برداشت میوه هاست هم مدتی دور هم باشیم؛ دور از هیاهوی تهران.
کسی هم حق مخالفت نداره! احمدرضا، تو هم بهتره کارهات رو انجام بدی … پس فردا صبح حرکت می کنیم. حالام پاشید برید خونه هاتون.

احمدرضا کتش رو برداشت. بهارک خواب و بغل کردم.

-شما که همه ی تصمیم هاتون رو گرفتید، پس نیازی نیست ما حرف بزنیم!

مرجان نگاهی به احمدرضا انداخت.

-چرا دوست نداری ویلای لواسون بیای؟ ما از بچه گیهامون اونجا خاطرات زیادی داریم.

احمدرضا پوزخندی زد.

-آره خوب، خریت زیاد داشتم تو اون ویلا!

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۹]
#پارت_207

-مثل اینکه شما بیشتر با اون ویلا خاطرات داری تا من! شب خوش …

و از سالن زد بیرون. مرجان نفسش رو بیرون داد.

-چرا انقدر این کینه ایه؟ با اینکه من دوسش دارم، اونم دوستم داره این همه سال هم از هم دور بودیم اما باز لجبازی می کنه!

امیرحافظ پوزخندی زد.

-خاله شاید احمدرضا واقعاً شما رو دوست نداشته باشه!

مرجان اخمی کرد.

-چرا دوستم نداره؟ من دوست داشتن و از نگاهش می خونم وگرنه تا حالا ازدواج کرده بود.

امیرعلی خندید.

-اما میگم خاله شاید یه چیزی شد و شما تا ابد نتونستی با احمدرضا ازدواج کنی.

-چی مثلاً؟

تا امیرعلی اومد دهن باز کنه خاله تشر زد.

-امیر دیر وقته، نمیخوای بریم خونه؟

با این حرف خاله سریع کیفم رو برداشتم. خداحافظی زیر لبی گفتم.

-باید به احمدرضا بگم این دختره رو دک کنه … خوشم نمیاد خونه ی احمدم باشه.

پوزخند تلخی زدم و از سالن بیرون اومدم. هوای آزاد به صورتم خورد.

نفسم رو از گلوم محکم خارج کردم.

احمدرضا تو ماشین نشسته بود و دستش رو لبه ی در ماشین گذاشته بود.

در جلو رو باز کردم و سوار شدم.

-چه عجب اومدی! انگار پیش مادر عزیزت خیلی بهت خوش گذشته بود که میل به دل کندن نداشتی!!

-من مادری ندارم.

سری تکون داد و ماشین و روشن کرد. با تیکافی ماشین از زمین کنده شد.

-زنیکه احمق پیش خودش چی فکر کرده؟ اینکه بعد از این همه سال معلوم نیست اون ور آب چه غلطی می کرده حالا اومده برای من ادعای عاشقی می کنه.

با یادآوری امشب دوباره دلم گرفت. هنوز هضمش برام سخت بود.

بعد از این همه سال زنی رو دیدم که ۹ ماه توی بطنش بودم.

پس چرا اون ۹ ماه باعث نشد تا حس مادری داشته باشه، چرا؟!؟

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۹]
#پارت_208

تمام این سال‌ها به این موضوع فکر کردم، اما هیچ‌وقت به هیچ نتیجه‌ای نرسیدم.

ماشین و تو حیاط پارک کرد. از ماشین پیاده شدم و بدون هیچ حرفی سمت اتاق خودم رفتم.

بهارک رو تو تخت خوابوندم. لباس‌هام رو عوض کردم.

با شنیدن صدای ساز دهنی که با سوز می‌اومد، آروم در تراس و باز کردم. همه‌جا توی تاریکی فرو رفته بود.

آروم ‌پام و توی تراس گذاشتم.

نگاهی به پنجره‌ی اتاق احمدرضا انداختم. باز بود اما این صدای سازدهنی از کجا می‌اومد!

نمی‌دونستم. روی زمین سرد تراس نشستم و سرم رو به میله‌ی آهنی که به تراس اتاق احمدرضا وصل می‌شد چسبیدم.

بغضی که از سر شب توی گلوم ‌نشسته بود باز شد. اولین قطره‌ اشکی که روی گونه‌م نشست، سرم رو روی پاهام گذاشتم.

نمی‌دونستم چه حسی باید داشته باشم، سردرگم و بی‌قرار بودم. تمام وجودم پر از نفرت بود.

نفرت داشتم از مادری که من رو به دنیا آورده اما نخواسته.

صدای سوزناک سازدهنی باعث می‌شد که بیشتر احساس تنهایی کنم.

صدای هق‌هقم بلند شد.

دلم می‌خواست از مادرم انتقام‌ بگیرم… همین‌طور که این همه سال من‌ توی حقارت و تنهایی بزرگ شدم، اونم حقارت بکشه.

از این‌که می‌دیدم احمدرضا داره چطور خوردش می‌کنه خوشحال بودم. با آوردن اسم احمدرضا جرقه‌ای توی سرم زده شد.

بهترین انتقام از مرجانه که آتیش قلبم رو باهاش کم کنم.

باید راهی پیدا می‌کردم، باید کاری می‌کردم که برای همیشه سوهان روح مرجان باشم.

چشم‌هام کم‌کم گرم‌خواب شد و توی خودم مچاله شدم.

با احساس بلند شدن از زمین چشم‌هام رو…

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۹]
#پارت_209

باز کردم. با دیدن احمدرضا که از روی زمین بلندم کرده بود، سریع دوباره چشم‌هام رو بستم.

تنها راه انتقام از مرجان، نزدیک شدن به احمدرضا بود. روی تختم گذاشت و پتو رو سرم کشید.

سنگینی نگاهش رو احساس می‌کردم که دوباره چشم‌هام گرم شد و به خواب رفتم.

باصدای گریه ی بهارک چشم باز کردم. نگاهی به ساعت انداختم، ده صبح رو نشون می‌داد.

سریع بلند شدم. چه‌قدر خوابیده بودم!

بهارک رو بغل کردم. بعد از عوض کردن لباس‌هاش، از اتاق بیرون اومدم.

نگاهی به در بسته‌ی اتاق احمدرضا انداختم. توی سالن هم نبود، حتماً رفته رستوران.

تمام روز به انتقام از مرجان فکر کردم، چیزی برای از دست دادن نداشتم.

بس بود هر چی صبر کردم، اما هیچ اتفاقی باب میلم نیوفتاد.

دوشی گرفتم و بلوزی سفید همراه شلوار دامنی مشکی پوشیدم.

توی سالن در حال بازی با بهارک بودم که صدای ماشین احمدرضا اومد. کمی استرس گرفتم.

با باز شدن در سالن، از روی مبل بلند شدم. نگاهی به من و نگاهی به بهارک انداخت.

-سلام آقا.

سری تکون داد.

-شام رو آماده کن، رستوران چیزی نخوردم.

-بله، تا شما لباس عوض کنین شام آماده‌ست.

ابرویی بالا داد؛ چون همیشه فقط می‌گفتم چشم.

-خوبه راه افتادی!

سمت پله‌ها رفت.

سریع میز شام‌رو چیدم که وارد آشپزخونه شد.

لباس راحتی تنش بود.

روی صندلی نشست.

غذای بهارک رو با حوصله بهش دادم.

سر بلند کردم که نگاهش رو متوجه‌ی خودم دیدم.

-برای چی انقدر به بهارک محبت می‌کنی؟

-خب بهارک فقط یه بچه‌ست، چرا نباید بهش محبت کنم؟ من پرستارشم.

-بهارک پرستار زیاد داشته، هیچ‌کدوم مثل تو بهش توجه نمی‌کردن.

سرم رو پایین انداختم و…

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۰]
#پارت_210

با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:

-درسته که بهارک شما رو داره، اما بازم نبود مادر اذیتش می‌کنه. زمانی‌که با بی‌بی زندگی می‌کردم همیشه کمبود پدر و مادرم رو احساس می‌کردم. بی‌بی پیر و کم‌حوصله بود، اما زن مهربونیه. دلم می‌خواد اون کمبود رو بهارک کمتر احساس کنه، چیزی که برای من حسرت شد.

-پس تنها تصمیمی که عمو بزرگم درست گرفته، آوردن تو به‌عنوان پرستار بهارک بوده. هرچند سخته با یه دهاتی زیر یه سقف بودن.

لبخندی زدم.

-همه که نباید اروپا رفته باشن آقا!

لحظه‌ای گرد شدن چشم‌های احمدرضا رو احساس کردم. سریع به خودش اومد، اخمی کرد.

-بهتره برا من بلبل زبونی نکنی، شامت رو خوردی چمدون‌ها رو ببند؛ فردا باید همراه بقیه به باغ لواسون بریم.

-چشم.

بلند شد و آشپزخونه رو ترک کرد.

میز رو جمع کردم. بهارک رو خوابوندم.

چندماهی که می‌شد این‌جا اومده بودم، کمی اخلاقیات احمدرضا دستم اومده بود.

در اتاقش باز بود.

-اومدم چمدونتون رو ببندم.

-بیا تو.

وارد اتاق شدم. نگاهی به چمدون که روی کمد بود انداختم.

سعی کردم برش دارم، اما نتونستم.

با احساس گرمی تن احمدرضا پشت سرم، دستم روی هوا خشک شد.

چمدون رو برداشت و با صدای بمی کنار گوشم لب زد:

-زیاد زور نزن کوچولو، یه فندوق که دستش به اون بالا نمی‌رسه.

ضربان قلبم بالا رفته بود. بوی ادکلن، همراه نفس‌های گرمش به گوش و گردنم می‌خورد.

چمدون رو روی زمین گذاشت و ازم فاصله گرفت.

نفسم رو سنگین بیرون دادم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۰]
#پارت_211

زیر لب زمزمه کرد:

-نمیدونم یه سنجاب چه اصراری داره تا خودشو قوی نشون بده!

ابروهام از تعجب بالا پرید. روی تختش نشست و لب تابش رو جلوش گذاشت. در کمد رو باز کردم و با دقت نگاهم رو به لباسهای توی کمد انداختم.

-کت و شلوار برندار، بیشتر اسپرت باشه.

-بله آقا.

با دقت لباس های اسپورت رو از رگال توی کمد برداشتم و توی چمدون چیدم.

-لباس زیر هام توی کشوئه، خوش رنگاشو بردار.

لبم رو با خجالت گزیدم و هر چی دم دستم اومد برداشتم و گوشه ی چمدون چیدم.

وقتی تمام وسایل ها رو جمع کردم، در چمدون رو بستم.

-کاری ندارین؟

سرش رو از روی لب تابش بالا آورد.

-چرا، خسته شدم … کمی شونه هام رو ماساژ بده.

-هااا !!!!!

-چیه؟ چرا چشمهات شبیهه چشم های باباغوری شده؟ یالا … بیا.

-اما ….

-اما چی؟

نفسم رو بیرون دادم.

-هیچی.

سمت تخت رفتم و پشت سرش نشستم.

-زود باش، چیه؟ داری استخاره می کنی؟

دستامو آروم روی شونه های پهنش گذاشتم و شروع به ماساژ دادن کردم. دست هام درد گرفته بود.

-کافیه، می تونی بری.

سریع از تخت پایین اومدم.

-شبتون بخیر آقا.

-برو بچه بخواب خواب نمونی!

از اتاق بیرون اومدم. وارد اتاق خودم شدم و روی تخت دراز کشیدم. باز ذهنم سمت مرجان و انتقامی که قرار بود ازش بگیرم رفت.

صبح زود بیدار شدم. صبحانه آماده کردم و چمدون ها رو جلوی در سالن گذاشتم. کمی به خودم رسیدم.

وسایل های مورد نیازم رو تو کیف دستیم گذاشتم. بهارک هنوز خواب بود. کمی تنقلات توی سبدی گذاشتم.

با پیچیدن بوی احمدرضا تو دماغم سرم سمت در آشپزخونه چرخید.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۰]
#پارت_212

وارد آشپزخونه شد. ابرویی بالا داد.

-صبحانه آماده کردی؟

-بله، گفتم شاید طول بکشه گرسنتون بشه.

سری تکون داد و پشت میز نشست. چائی رو کنارش گذاشتم.

-خودتم بشین صبحانه ات رو بخور.

روی صندلی رو به روش نشستم. توی سکوت شروع به خوردن صبحانه ام کردم. احمدرضا بلند شد. میز و جمع کردم و آشپزخونه رو چک کردم.

احمدرضا چمدون ها رو برد. بهارک و بغل کردم و از خونه بیرون اومدم. سبد خوراکی ها رو جلوی پام، زیر صندلی جلو گذاشتم.

هوای اول صبح سرد بود. صدای موزیک ملایم توی فضای بسته ی ماشین پیچید. باز هم استرس گرفتم از دوباره دیدن مرجان!

احمدرضا ماشین و کنار خونه ی آقاجون نگهداشت. خاله و دائی ها هم اومده بودن.
آقاجون از در بیرون اومد. پشت سرش خانم جون و مرجان.

بدون اینکه از ماشین پیاده بشم به بقیه چشم دوختم. امیرحافظ با دیدنم دستی برام تکون داد که باعث لبخندم شد.

-امیرعلی، حمید، هدی، نسترن و هانیه تو یه ماشین نشستن. احمدرضا به در ماشین تکیه داده بود.

مرجان اومد جلو.

-احمدرضا من میخوام با تو بیام.

-اما من خلوت خودم رو دوست دارم… پس بهتره با عمو و زن عمو بری.

مرجان اخمی کرد.

-هنوزم مثل قدیم کله شقی!

با اخم نگاهم کرد. لبخندی زدم که احساس کردم صورتش گر کرفت. با گام های بلند سمت ماشین امیرحافظ رفت.

آقاجون جلو کنار امیرحافظ نشست و خانم جون و خاله و مرجان روی صندلی های عقب نشستند.

دائی و زن دائی با یه ماشین حرکت کردن. احمدرضا سوار شد. هر چهار ماشین پشت سر هم حرکت کردن.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۰]
#پارت_213

احمدرضا دوباره زیر لب غر زد.

-هرچی من از این زن دوری می کنم بیشتر خودش رو بهم می چسبونه!

-می خواین براتون چائی بریزم؟

برگشت و نیم نگاهی بهم انداخت.

-بریز.

توی لیوان چائی ریختم. تا رسیدن به ویلا حرفی بینمون رد و بدل نشد. از کوچه ای بزرگ و پر از درختی گذشتیم.

نگاهم به کوه رو به روم افتاد. ماشین ها پشت سر هم کنار خونه ای بزرگ و ویلائی که تقریبا زیر کوه قرار داشت ایستادند.

بوقی زدن و در بزرگ فلزی باز شد. هرچی چشم کار می کرد درخت میوه بود.

از دیدن اون همه درخت میوه ی رنگارنگ به وجد اومدم.

-وااای چقدر درخت داره اینجا.

ماشین ها وارد باغ شدند. فواره ی بزرگی روشن بود و آب از هر طرف وارد جوی هایی که برای درخت ها ساخته بودن میشد.

از ماشین پیاده شدم. هوای تازه خورد به دماغم.

چشم هام رو بستم و از اعماق وجودم نفس کشیدم. صدایی از فاصله ی کم باعث شد چشم هام رو باز کنم.

-فکر کنم خیلی خوشت اومده؟

سرم چرخید و نگاهم به نگاه مهربوم امیرحافظ افتاد. لبخندی روی لبهاش بود.

-آره میبینی چقدر قشنگه؟ دلم میخواد از هر کدوم مربا درست کنم.

ابروهاش پرید بالا.

-پس با هم میوه جمع می کنیم به شرطی که به منم بدی.

-واقعاً؟

-آره کوچولو!

-خیلی خوبه.

احمدرضا چمدون به دست اومد سمتمون. اخمی روی پیشونیش بود.

-چی داری بهش میگی نیشش بازه؟

از این حرف احمدرضا ابروم بالا پرید. امیرحافظ پوزخندی زد.

-اگه می خواستم به شما هم می گفتم.

احمدرضا چمدونم رو روی زمین گذاشت و با تشر گفت:

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۰]
#پارت_214

-چمدونت رو بردار بیار.

و سمت ویلا رفت. متعجب سمت امیرحافظ برگشتم.

-چش بود؟

امیرحافظ شونه ای بالا داد.

-ولش کن حالش خوب نیست.

خنده ی ریزی کردم. با نگاه خیره ی امیرحافظ لبخندم جمع شد.

-تا حالا کسی بهت گفته چقدر زیبا می خندی؟

با این حرف امیرحافظ هجوم خون رو توی گونه هام احساس کردم.

خم شد و چمدون رو از زمین برداشت. جلوتر از من سمت ویلا رفت.

دستی به گونه ام کشیدم و سمت ویلا رفتم. در سالن باز بود. وارد سالن بزرگ و نیم دایره ای شدم.

یه سمت سالن مبل چیده شده بود و سمت دیگه اش با پشتی به صورت سنتی چیدمان شده بود.

چندین در دور تا دور سالن بود که مشخص بود در اتاق ها باشه و آشپزخونه ای که اپن بود. خاله اومد سمتم.

-دیانه جان، اتاق تو و دخترها یکیه.

با این حرف خاله آه از نهادم بلند شد. یعنی من باید یک هفته با اینا هم اتاقی باشم؟

-میدونم سختته اما بخاطر کمبود اتاقه!

-اشکال نداره خاله.

خاله دستی به گونه ام کشید. صدای خانم جون بلند شد.

-برید لباس هاتون رو عوض کنید تا صبحانه آماده میشه.

بهارک دست خاله بود. تا خواستم وارد اتاق بشم احمدرضا گفت:

-بیا لباس هام رو توی کمد بچین.

نگاهی به اطرافم انداختم. حواس هیچ کس به ما نبود جز مرجان که داشت با اخم نگاهم می کرد.

با دیدن نگاه اخم آلود مرجان لبخندی زدم.

-بله آقا، الان.

احمدرضا مشکوک یکی از ابروهاش رو بالا داد. وارد اتاق شدم.

احمدرضا هم دنبالم وارد اتاق شد و روی تنها صندلی چوبی کنار پنجره نشست.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۱]
#پارت_215

زیر نگاه خیره اش احساس معذب بودن می کردم. لباس ها رو توی کمد چیدم.

با حرفی که زد دستم رو هوا خشک شد.

-فکر نمی کنی من از تو زرنگ ترم دختر جان؟

نفسم تو سینه حبس شد. این از کجا فهمید؟ من که هنوز کاری نکردم!

با گرمی تنش که فاصله ی کمی باهام داشت لبم رو به دندون گرفتم.

این کی از روی صندلی بلند شده که من متوجه نشدم؟ با سرانگشتاش خطوط فرضی روی بازوم کشید.

انقدر با آرامش این کار و انجام می داد که حسی انگار در درون آدم بالا و پایین می شد.

-میدونی چیه؟

سرم و بلند کردم. نگاهم به نگاهش گره خورد. همونطور که به بازوم دست می کشید:

-دلم می خواد بشینم و مبارزه ی دختر و مادر رو ببینم.

-اما من که عاشق شما نیستم!

خنده ی کجی کرد.

-تو بخاطر کینه ای که از مادرت داری می خوای ازش انتقام بگیری و نقطه ضعف مادرت رو شناختی.
مادرت هم چون هنوز عاشق منه تو رو به عنوان یه رقیب میدونه. اما مثل اینکه انقدرها هم دختر ساده ای نیستی، چون نقطه ضعف مادرت رو فهمیدی.

سرم رو پایین انداختم. ازم فاصله گرفت و رو به روی پنجره که به تمام باغ نما داشت خیره شد.

نمیدونستم این سکوتش روچطور تعبیر کنم. آروم از اتاق بیرون اومدم. سفره ی بزرگی پهن بود.

بوی نون محلی و کره و سرشیر محلی رو از این فاصله هم می شد متوجه شد.

کنار خاله نشستم و بهارک و از بغل خاله گرفتم. ذهنم کمی درگیر بود.

حالا که احمدرضا از نقشه ام سر درآورده بود می ترسیدم توی انتقامم شکست بخورم.

احمدرضا لباس عوض کرده اومد و دقیقاً رو به روم اونور سفره نشست.

لحظه ای سر بلند کردم و …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا