رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 47

4
(7)

 

آسو: وا … نهان …
تورج : چی میگی نهان ؟
ـ اون گفته بود به مازیار … مازیار آدماشو آورده بود تو خونه تا منو بدزدن …
تورج: مازیار گه خورده … اونا رو من فرستاده بودم … مریم بی پدر مهمونی داشت نشد بپیچونم ، سپردم بچه ها بیان …
آسو: خاک به تو سرت نهان اسکُل ، من ؟ من لو دادم تو رو ؟ …
بغض کرده میگم : فرودگاه چی ؟ …
تورج کالفه و آسو طبق عادت پوف بلندی میکشه که صداش رو می شنوم : آدمای مازیار به آسو مشکوک میشن و خونه
ش رو زیر و رو میکنن … بلیطا رو میبینن و رو نمیکنن … چارتا وسیله می دزدن و ما فکر کردیم دزد زده خونه رو … تایم
پرواز رو که می فهمن آدم می فرسته اونجا تو رو ببرن …
بی حال و بی جون تکیه داده به در روی زمین می شینم و حرفای جهان یادم میاد … مازیار به سیم آخر زده برای پیدا
کردنم .. انگاری واقعا سکه ی یه پولش کردم جلوی مهمونا و رقیبای دُم کلُفت تر از خودش ! …
اما دلم آروم می گیره … دلگیر بودم از آسوی از بچی بزرگ شده با خودم ! … دلگیر بودم و انگار حاال که فهمیدم بی
تقصر بودنش رو راه نفسم باز شده ! …
تورج ـ میام می برمت از اینجا نهان … تو فقط … فقط نذار مسیح بهت دست بزنه ! ما با این خانواده کاری نداریم ، نمی
تونیم داشته باشیم … نمی ذارم اینجا بمونی ..
لبم رو گاز می گیرم … تورج مقید به این چیزا نبود و حاال این همه اصرارش برای نموندن و نبودن با مسیح برام عجیبه
… لبم رو گاز میگیرم و صدای ناله های خودم زیر دست مسیح از عشق و رابطه ی همین چند ساعت پیش تو گوشم
زنگ می زنه …. تورج بفهمه چیکارم میکنه ؟ …
زیر لب طوری که خودم بشنوم میگم : می خوام بمونم

تورج بازم حرف میزنه … آسو هم حرف میزنه … هیچی نمی فهمم … تورج همه ی حواسش به این خونه و منه … از
اومدن و نموندن من تو این خونه حرف میزنه و نمی دونه خیلی وقته که من به اینجا میگم خونه مون … خونه ی منو
مسیح …
تورج ـ میرم ولی میام … باشه نهان ؟
چیزی یادم میاد و تند و پرهیجان میگم : صبر کن … صبر کن تورج … تو زنگ زدی به خونه ی ماهی … ینی ماهرخ …
شماره رو از کجا آوردی ؟ …. کدوم دختر رو فروختی ؟ …
تورج مکث میکنه … آسو هول جواب میده : حرف میزنیم نهان .. االن وقتش نیست ..
صدای زنگ تلفنی میپیچه و پشت بندش صدای آسو …
ـ الو ، اهورا … آ … آره کارت داشتم … گفتم همو ببینیم عزیزم !
با ناز حرف میزنه … دهنم باز می مونه … عزیزمی که می گه مخاطبش اهوراس … انگار قطع کرده که رو به تورج میگه:
دارن برمی گردن … بجنب …
تورج ـ قراره به پایی این لَجَن رو .. عزیزم گفتنت و الس زدنت باهاش دیگه چه صیغه ایه ؟ …
به پایی ؟؟؟؟ …. آسو از اهورا استفاده میکنه تا بفهمه بین منو مسیح چه خبره ؟ مگه چقدر به هم نزدیک شدن که عزیزم
عزیزم به ریش نداشته ی اهورا می بنده ؟ …
اینطوری از کتک خوردن و بد بودن رابطه ی منو مسیح خبر دار شده ؟ … دستم رو روی سرم می ذارم و ذهنم و سرم
طاقت این همه شنیده شده ای که نمی دونستم رو نداره …
آسو دستپاچه میگه : شد دیگه ، باالخره باید یه جوری مخش رو بزنم ؟ …
تورج ـ وایسا نهان رو بیارم از اینجا ، به موقعه ش هم حال تو رو می گیرم، هم نهان رو …
صدای پاش میاد و می فهمم اونقدر عصبیه که حتی از آسانسور استفاده نمیکنه و از راه پله میره … اخالقش رو از حفظم
و میدونم اعصاب منتظر آسانسور شدن رو نداره … صدای آسو رو میشنوم : نهان … نهان …

صداش رو پایین آورده و میدونم که می خواد یه موقع تورج نشنوه و با بغض میگه : دور بمون از مسیح … اگه … اگه
طالب رابطه شد … پا نده … باشه نهان ؟ … می دونم خوب شده و سر به راه … اما …اما رابطه تون غلطه !
اشکام خیلی وقته روی گونه هام راه می رن و میگم : دل … دل بستم آسو …
آسو فرق نداره با سنگ صبور … فرق نداره با خواهر … آسو همیشه بوده ، حتی وقتایی که من بهش شک کردم .. حتی
همین حاال که می دونه ذهنم کج رفته و فکر کردم به مازیار راپورت داده !
صدای فین فینش رو می شنوم. این دختر همه ی عمرش برای زندگیه مسخره من با همه ی سرسختیش اشک ریخته
و به جز سنگ صبور، همدرد هم بوده و میگه: تورج نمی ذاره… ولی … ولی تورجم بذاره … خدا نمی ذاره … تو رو مقدساتت
باهاش رابطه برقرار نکن … بد میشه … براتون بد میشه … حاال وقتش نیست … اما … اما مراقب باش .. خیلی چیزا هست
که تو نمی دونی …
آسو از اهورا شنیده نرم شدن مسیح رو … عالقه ی توی چشماش رو … چپ و راست هوای منو داشتنش رو … اما به
تورج نگفته که مبادا تورج سر من هوار بشه بابت این دل بستن !
دلشوره میگیرم … هنوزم بدنم درد میکنه و آسو نمی دونه خیلی وقته که خانوم شدم … اندازه ی 3 روز !
صدای تورج رو میشنوم : چی ور ور می کنی براش ؟ …
آسو هیییع بلندی میکشه و با تته پته جوابش رو میده : هیـ .. هیچی …
تورج ـ باز آب غوره گرفتین ؟ …
آسو صداش دور تر میشه و می فهمم که سر پا شده … بینیش رو باال می کشه و میگه : دلم .. دلم براش تنگ شده فقط!
تو چرا برگشتی ؟ …
تورج ـ بیا بریم …
بی حرف میرن و صدای پای هردو شون رو می شنوم … سرم رو به در تکیه میدم و میگم : خدایا چه خبره ؟ ..
اشک ریختنم دیگه سبکم نمیکنه و نمی دونم چرا زندگیم با مسیح رو شکل حباب میبینم … از بین رفتنش نزدیکه …
*
صدای چرخیدن کلید توی قفل که میاد از جا می پرم … کمرم تیر میکشه … نشسته پای درخوابم برده و االن ساعت 8
شبه !
حفاظ فلزی کشیده میشه و بازم صدای کلید توی فقل میاد و این بار در باز میشه … کسری با دیدنم جلوی در از جا می
پره و میگه : سگ تو روحت عنتر …. سکته کردم

 

 

دوستان تو کانال رمان من عضو بشید درصورت اومدن پارت اول در کانال گذاشته میشه 
🆔 @romanman_ir

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫13 دیدگاه ها

  1. اقا من دو روزه این رمان رو شروع کردم همین الانم پارت 47 رو تموم کردم ولی هر موقع پارتا کوتاه و کوتاه تر شدن دلیش چیه؟
    ولی کاش مسیح داداشش نباشه یا حداقل مسیح سر راهی باشه اینطوری شاید خواهر برادر نشدن
    پارت بعدی ؟؟؟؟؟؟؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا