رمان طلا

رمان طلا پارت 76

5
(2)

 

داصغر را به زور فرستادم کمی خرید خانه انجام دهد و در ماشین بگذارد.

 

شب به خانه رفتم و قصد داشتم جهشی به جان خانه بیفتم و خانه را تمیز کنم و غذا از بیرون سفارش دهم چون وقت نمیکردم که غذا درست کنم .

 

وقتی رسیدم از چیزی که میدیدم تعجب کردم.

 

خانه به شدت تمیز شده بود و بوی غذا درخانه پیچیده بود .

 

روی کابینت انواع و اقسام شیرینی جات چیده و در ظرفهای مختلف ریخته شده بود.

 

جواد با خریدهایی که در دستش بود پشت سرم ایستاده بود، عملا من نیازی به هیچ خریدی نداشتم وتمام خرید ها اضافی بود.

 

-اینارو کجا بزارم؟

 

با دهان باز جوابش را دادم

 

-لطفا بزارشون تو آشپزخونه خودم جابه جاشون میکنم

 

-چشم

 

خرید هارا گذاشت و رفت.

 

رفتم در قابلمه ها را باز کردم یکی قرمه سبزی و دیگری مرغ و قابلمه بزرگ برنج بود.

 

مثل دیوانه ها هرچند ثانیه یکبار از ذوق تک خنده ای میزدم.

 

 

 

 

 

 

 

 

اگر الان داریوش جلوی رویم بود تمام موهایش را میکندم ازاین همه خوب بودنش حرصم گرفته بود…

 

گوشی را برداشتم و به او زنگ زدم وقتی جواب داد مهلت هیچ حرفی به او ندادم.

 

-قربونت برم که انقد با درکی اگه بدونی چقد ذوق کردم وقتی اومدم اینارو دیدم!! چجوری تو انقد خوبی؟

 

-استادم خوب بوده

 

-کی هست حالا این استادت باید بریم دست بوسی

 

بدون درنگ پاسخم را داد:

 

-خودم میام دستتو میبوسم نفس

 

لبم را گازگرفتم ته دلم قلقلکش گرفته بود، کمی هم خجالت کشیدم.

 

– من برم دیگه؟

 

به گمانم فهمیده بود خجالت کشیدم چون خنده آرامی کرد.

 

-برو عزیزم خوش بگذره

 

تماس را قطع کرد.

 

من ماندم و تلفن در دستم و فکر او…

 

سعی کردم خودم را جمع و جور کنم الان می رسیدند .

 

چند دقیقه بعد در به صدا درامد سریع رفتم و در را باز کردم.

 

در نصف و نیمه باز بود که آوا و ساحل آوار شدند روی سرم یکی از آوامیخوردم یکی از ساحل.

 

 

 

 

آوا:دختره چندش کثیف

 

ساحل:اشغال

 

ضربه هایشان یا به سر و صورتم بود یا به پاهایم، خداروشکر به پهلویم نمیزدندو گرنه همانجا غش میکردم از درد.

 

آوا:تو چرا انقدر بی فکر و خری؟

 

ساحل:گاوم هست تازه

 

از دستشان فرار کردم و گوشه ای ایستادم.

 

به نفس نفس افتاده بودم .

 

-چتونه وحشیا چرا مثل کفتار میمونید

 

سعی کردند باز مرا بگیرند که از دستشان فرار کردم

 

ساحل:بکشیمتم کمه

 

آوا:فکر کردیم مردی بیشعور

 

-الان که زنده ام..!

 

آوا:کاش میمردی.. حیف اون همه اشکی که من دیشب برات ریختم

 

ساحل:لیاقت نداری تو

 

-خو حتما دلیلی داره …نمردم ولی داشتن بلایی بدتر از مردن سرم میاوردن اگه اجازه بدین تعریف میکنم

 

لباسم را بالا زدم و کبودی پهلویم را نشانشان دادم .

 

-بیاین نگاه کنین عوضیا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

با دیدن رد کبودی روی بدنم از تب و تاب افتادند.

 

آواچیشدی؟

 

ساحل؛از وقتی با این کثافتا درافتادی یه روز خوش ندیدی

 

جلو امدند، کبودی را بهتر نگاه کردند.

 

ساحل:چرا اینجوری شدی؟

 

-حالا بیاین بریم تو همه چیز رو براتون تعریف میکنم

 

پیراهنم را پایین کشیدم وقتی به داخل خانه رفتیم شربتی که درست کرده بودند را ریختم و برایشان بردم.

 

قصد داشتم تمام جریانات را برایشان تعریف کنم.

 

با تشری که ساحل زد برای زودتر گفتن ماجرا دهانم را باز کردم و مثل بلبل شروع کردم تعریف کردن .

 

از شروع حسم به او گفتم از اینکه چقد دوستش دارم و هرروز هم بیشتر عاشقش میشوم از کش و قوس هایی که باهم داشتیم.

 

از احساس او گفتم از اینکه چقدر زیبا ابراز عشق میکند اینکه مرا دیوانه خود کرده است از اینکه چرا قرار دیروز کنسل شده همه و همه را گفتم .

 

ته داستان گلویم از خشکی گز گز میکرد و جلوی دهان باز و شوک زده آنها یک نفس لیوان شربت را بالا کشیدم و نفس بریده لیوان را پایین اوردم .

 

-آخیش

 

کم کم داشتند به خودشان می امدند.

 

آوا:الان همه اینا جدی بود؟

 

سرم را به نشانه مثبت تکان دادم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا