رمان حرارت تنت پارت 36
لبم رو انقدر دندون گرفتم که بی حس میشه … اشکام راه می گیره … بی صدا اشک میریزم و تموم تنم حس میکنم
درد میکنه … مسیح پاهام رو نوازش میکنه و زمزمه وار باهام حرف میزنه :
هیچی نیست نهان … گریه نداره … تموم شد ….
تموم نشده و من شاید ناشی باشم … اما می دونم که مسیح به خاطرم کوتاه میاد … خم میشه و با دستاش پای چشمم
میکِشه که اشکام رو پاک کنه …
لبی رو که مطمئنم وَرَم کرده رو نرم می بوسه و میگه : تموم شد نفسم … تموم شد خانومم .. گریه نکن …
گریه م بند نمیاد و از جا که بلند میشه روی کاناپه مچاله میشم … ریز بودنم کنار مسیحی که هیکلیه زیادی تو چشمه …
مسیح کلافه دستی بین موهاش میکشه و لباس تنش میکنه …. نفس کشیدنام تند شده و اشک ریختنم تمومی نداره…
دستاشو زیر سرم و زیر زانوهام میگیره ..
بلندم میکنه و به اتاق میبره … روی تخت میذاره … کنارم لبه ی تخت میشینه و نگام میکنه … خجالت میکشم و نگام
رو منحرف میکنم تا باهاش چشم تو چشم نشم …
اما مسیح انگار اتفاقی نیفتاده … کنارم دراز میکشه و بازوم رو میگیره … سمت خودش می کِشه … سرم رو روی بازوش
میذاره ….
لوس میشم … بینیم رو بالا می کِشم … خودم رو بالا می کِشم … سرم رو روی سینه ش می ذارم … کمی جا به جا
میشم … بدنم درد میکنه و قطره اشکم از شقیقه م رد میشه و روی سینه ی مسیح که زیر سرمه می افته …
حرکت انگشتاش لابه لای موهام رو دوست دارم .. من چند دقیقه ی پیش ترسیدم … لرز کردم … تب کردم … اما مسیح
مدارا کرده … ناز خریده … بوسیده … گِله نکرده ….
خجالت می کِشم از این همه لوس بودن و پا ندادنم به قول مسیح … اما دست خودم نیست … مازیار بد داغی روی دلم
گذاشته که سرد نمیشه … خاکستر نمیشه و از بین نمی ره ….
صدای مسیح تو گوشم می پیچه و میگه : اشک و گریه نداره خانومم …
بینیم رو بالا میکِشم و میگم : ببخشید !
حس میکنم می خنده … می دونم می خنده تا به روم نیاره ترسیدنم رو … کمی سرش رو بلند میکنه و بالای سرم رو می
بوسه و میگه :
خانومت که ریزه باشه و تو صبر نداشته باشی ، همین میشه … من دلخور نیستم نهان !
چیزی نمیگم که با یه حرکت از جاش بلند میشه … روی تخت میشینه و به تاجش تکیه میده … منم روی پاش جا به جا
میکنه … سرمو به سینه ش تکیه میده و با دستش شکمم رو لمس میکنه ….
مالش میده و نرم حرکت میده …. نگام به ساعدش می افته … نمی خواستم جیغ بکشم … نمی خواستم صدام بالا بره …
اما جای ناخنم روی ساعدش زیادی تو چشمه ….
دستم رو روی جای ناخنم میذارم و بغض کرده میگم : زخم شده !
با لبخند و لحن مهربونی که به دور از مسیحیه که می شناسم لب میزنه : وحشی !
لبم به خنده چاک می خوره و این همه مدارا کردنش شرم زده م می کنه … من زنی ام که نمی تونم … نمی شه با شوهرم
باشم … می ترسم و منقبض میشم … لرز میکنم … مسیح اگه بخواد می تونه با زور هر بلایی سرم بیاره …
قبلا یه بار تا مرز تجاوز به زنش پیش رفته … اما امشب برام ارزش قائله … بهم احترام میذاره … بی تابی خودش رو ندید
می گیره و با من راه میاد … ینی راه اومده !
بهتری ؟
با صدای تو دماغی میگم : خی … خیلی درد میکنه ؟ ….
باز حس میکنم میخنده ، اما جواب نمیده … با چشمای اشکی سر بلند میکنم و نگاش میکنم : به من می خندی ؟
ای جاااانم …
دستاش رو دورم حلقه میکنه و تنگ تر بغلم میکنه میگه : دوره تو بگردم خانوم کوچولو، به تو نخندیدم که … آخه تا حالا
شوهر نکردم بعد شب زفافمون ببینم درد داره یا نداره …
چشام گشاد میشه و ازش فاصله میگیرم میگم : بی تربیت !
می خنده و میگه : یه کم درد داره …
یه کم ؟ …
میگن !
خجالت زده م از مسیح بابت زن بد بودن براش … اما خودم دوست دارم چند دقیقه ی پیش رو تجربه کنم … جلو میرم و
گردنش رو می بوسم : یه کم رو می تونم تحمل کنم !
عمیق نگام میکنه و میگه : میدونستی خیلی بغلی تشریف داری ؟
پس … پس بغلم کن …
همونطور که تو بغلشم روی تخت چرخ میزنه و باز خیمه میزنه روم … می خوام به ترسیدنم میدون ندم و مسیح بابت این
همه ترس و سرخ و سفید شدن از خجالتم کیف میکنه … خم میشه و لبم رو گاز میگیره …
میگم : آییی … وحشی !
می خنده : خیلی ترسناکم برات ؟ …
میگم : فقط … فقط خیلی گُنده ای !
پر عشق می بوسه …. پیش میره … این بار جیغ میزنم … درد میکشم … راه میام … ملایم تره … بهم وقت میده … آخرش
تموم بدنم تیر میکشه … صدای جیغ بلندی که میکِشم خونه رو بر میداره … حس میکنم تموم جونم داره در میره …
مسیح بی حرکت میمونه و میگه : نهان … نفس عمیق بکش … تموم شد … نهان نوکرتم یه چیزی بگو …
مُردم مسیح …
کم کم ازم فاصله میگیره و هول زده به تخت نگاه میکنه جلو میاد و از جا بلندم میکنه …. گریه م بند نمیاد …. در حموم
رو باز میکنه … منو توی وان میذاره و دوش رو باز میکنه … دوش آب گرم و خودش کنار وان روی زمین زانو میزنه …
کمرم رو مالش می ده … با همون آب گرم …
چشام رو بستم و صدای هق هقم بلنده و توی چهار دیواری سرامیکی حموم می پیچه …
عزیزم … خانومم … الان خوب میشه … باشه نهان ؟ …
آب حموم داخل وان قرمز رنگ میشه و مسیح در پوش رو بر میداره …. می فهمم که خونریزی کردم و نگاه ترسیده ی
مسیح یادم میاد … اونم هول کرده … حالم واقعا خوب نیست … اما قربون صدقه های مسیح لذت بخشه و شبیه درمون
روی درده !
*
باد ملایمی میاد و پرده ی کِرِم رنگ رو تکون میده … از تب و تاب دیشب ، مسیح پنجره رو باز گذاشته بود ! … گونه
هام رنگ میگیره و تموم تنم درد میگیره … من چیکار کرده بودم ؟ …
نگام به پنجره س و حس میکنم عاشق این بالا پایین رفتن قفسه ی سینه ی مسیح زیر سرمم … حس میکنم حاضرم
تا ابد بمونم تا دست و پا زدن قلبش رو زیر سرم حس کنم !
دستم رو روی شکمم میذارم … اونقدری بی تاب و پُر دَردَم که همین ملحفه ی نازک سفید رنگی هم که مسیح روم
کشیده برام وزن داره …
خانوم شدن سخته و حالا من خانوم شدم … صدای پر از عشق مسیح هنوزم رگ و پِی احساسم رو قلقلک میده …
همون صدایی که دیشب بیخ گوشم گفته بود : خانوم شدنت مبارک !
بوسه ی ریزی روی سرم حس میکنم … سر بلند میکنم و چونه م رو روی قفسه ی سینه ش می ذارم … می خوام به
روم نیارم که حالم خوب نیست و لبخند بی جونی میزنم …
صبح بخیر !
لبخند ملایمی میزنه و میگه : صبح بخیر خانومم !
لوس میشم و صورتم روی توی سینه ش پنهون میکنم ، نمی خوام اندازه ی قند های آب شده ی توی دلم رو حتی
حدس بزنه … می خنده و میگه : می دونستی خجالتت از پا در میاره منه مسیح رو ؟!
چیزی نمی گم که خودش ادامه میده : بهتر شدی ؟
سرم رو تکون میدم … حرف نمیزنم … اصلا حرف که بزنم خجالت و عشق توش موج میزنه و مسیح دست میگیره برام…
صبح با موی خیس خوابیدی … نمیگی تب کنی میمیرم !؟
موهایی که خودش شسته بود و حوله کشیده بود لا به لاش تا نم اونا رو بگیره …. نرم قفسه ی سینه ی برهنه ش رو
می بوسم و میگم : این همه پر عشق بودنت و دل دادنم رو دوست ندارم …
باز چونه م رو می ذارم همون جای قبلی و میخ چشمام می شه و اخم میکنه : بابت ؟!
خب دلم موندن و نرفتنت حتی بیرون از خونه رو می خواد و این سخته !
پارت ۴۱ کى میزارین؟ این رمانه چند تا پارت داره؟
امروز میزارن معلوم نیست چن پارته
ادمین جان ما اعصابمونو از سر راه نیاوردیم که تا امروز صد دفعه رفتمو اومدم ولی انگار خبر از پارت جدید نیست اگه میخواین نذارین بگین حداقل علاف اون نویسنده بی فکر نباشیم😡
ای خدا مردم از خنده اره باو من همون ب قول تو عصبیه ازت پرسیدم حالا بگذریم فامیلیت چیه
فاطمه ها قاطی شدن چرا
کودوم فاطمه فامیلشو بگه؟
من اونم که ملایم تره😐😂😂 اون که یکم عصبیه یه فاطمه دیگس😂
پارت 37 این رمان لعنتیو براز باو کلافع شدم اگع هم نمیخای ادامشو بزاری راست و حسینی بنال قشنگ حس معلق بودن بهم دست میدع
دوست عزیز فاطمه خانوم میشه فامیلیتونو بگید
بابا ملت این رمان تموم شده ودارن میفروشنش اینا اینقدر طولش میدن که همه بخرنش
آقا مثل اینکه قرار نیس پارت ۳۷ رو آپ کنید؟؟؟😑😑😐😕
پس کی آپ میشه حداقل بگین انقد چشم به راه نباشیم😣😣😣
ادمم انقد بیخیال؟؟؟😑😑😑
پارت 37 لطفا؟😦😵😵😵
سلام این دوستمون راست میگه نویسنده فکر کنم قرصاشو نمیخوره
داداچ احیانا نمیخای پارت 37بذاری ب نویسندع هم بگو قرصاشو بخورع شیش و هشت نزنع بلکع یادش اوفتاد بنویسع ملت علاف نیستن هه نویسندع
سلام خیلی ممنون بابت پارت 36
یه سوال داشتم
فاصله بین پارت ها چقدره یعنی چند روز طول میکشه پارت بعدی بیاد؟
باتشکر
من دیروز صبح با دوستم دعوام شد بعد اعصابم خیلی داغون بود وقتی پارت جدید رو دیدم انقدر خوشحال شدم که نگو خلاصه اینکه منتظر پارت جدید هستیم😊😍😍
سلام پارت ۳۷کی میزارید
وای اخیش با یه نا امیدی اومدم سایت دیدم پارت هس چی میشه همیشه اینطوری بشه 😍😍😍 مرسی
سلام بابت رمان زیباترین ممنون
از اینکه پارت 36 رو گذاشتید ممنون
فقط یه سوال پارت 37 رو کی بیزارید؟؟؟
برنامتون به قدری زیباست آدمو مشتاق خوندن میکنه
و هر چه سریعتر بهتر😄💗💗
سلام ادمین جان بلخره آدم انتقاد میکنه تشکرم باید بکنم دیگه ممنون که پارت 36 رو گذاشتی😍😘😍