رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 28

4.6
(9)

 

 

کسی مانع نمیشه و همه انگاری بدشون نمیاد که یکی این وسط گوشی رو جواب بده و منم گوشی رو برمی دارم. قبل

ازاینکه من حرفی بزنم یه صدا می شنوم: خبر داری دخترت رو وقتی فروختم چه حالی داشت ؟!

بهت زده می مونم … حس میکنم اشتباه شنیدم. سرم تیر میکِشه و نگام میره سمت نگاه اخموی مسیح … نگاهی که

انگاری می فهمه حال خوشی ندارم … از جا بلند میشه و گوشی رو از من میگیره …

 الو … الو …

انگار قطع شده که گوشی رو روی دستگاه می ذاره و به من نگاه میکنه : چی شد ؟ خوبه حالت ؟

لبخند نصف و نیمه ای میزنم و میخوام نفهمه که خوب نیستم. میگم : خ .. خوبم !

مشکوک نگاهم میکنه که صدای مامان ماهی میاد : ک .. کی بود ؟

اونم میترسه … ینی ترس برش داشته و فهمیده که خبراییه … دست و دلشم برای همین لرزیده که نیومد تلفن رو برداره…

اما اون که پسرش رو گم کرده !

اصلا پسر یا دختر بودنش چه فرقی میکنه وقتی صدای پشت تلفن همه ی فرضیه های منو … ذهن منو درگیر کرده ؟!

کسی بازوم رو میگیره … به صاحب دست که نگاه میکنم مسیح رو میبینم. به من زل زده و میدونم که می دونه یه

خبرایی هست و نمیگم … اما مگه میتونم بگم تورج پشت خط بوده ؟!

مسیح رو به جمع میگه : از این به بعد خانوما نمی خواد گوشی رو بردارن …

کسی چیزی نمیگه که رو به مادر میگه : حرفم روشنه ؟ تو گوشِ همه رفت ؟

مامان ماهی بی حواس سرش رو تکون میده و نگاه مسیح اذیتم میکنه … نگاهش مچ گیرانه س … می خواد بفهمه چی

شنیدم که رنگم فرقی با رنگ میت نداره !

کمال می خواد بحث کِش پیدا نکنه و میگه : دیروقته ، خسته این … بریم بخوابیم …

همه به هم شب بخیر میگن و منم با همون لبخند مسخره ی روی لبم شب بخیر میگم. جای خالی کسری کاملا حس

میشه و همه انقدر ذهنشون درگیره که من از نبودنش چیزی نمی پرسم ….

مچ دستم تو دست مسیحه و منو دنبال خودش می کشونه … از پله ها بالا میریم و وارد اتاق میشیم .

مسیح چرا رنگت پریده ؟
بی حواس نگاش میکنم : ها ؟
میگم چرا رنگت پریده ؟
خ .. خوبم … خوابم میاد فقط …
عجول جلو میرم و روی تخت دراز میکشم. هنوز سرپاست و میگه : با بچه طرفی یا گوشام خیلی درازه ؟ میگم گوشی رو
برداشتی کی بود و چی گفت ؟
وا میرم و مسیح دست بردار نیست که میگم : مزاحم … مزاحم بود … حرف بد زد ، هول … هول شدم … همین ! اخماش
درهم میره و میگه : بار آخرت باشه تلفن برمی داری ، خب ؟
تند سرم رو تکون میدم … مسیح تیشرت جذبش رو درمیاره و با بالا تنه ی برهنه روی تخت دراز میکشه که تازه می
فهمم چه خبره و تند سر جام میشینم .
دا … داری چیکار میکنی ؟ … ای … این چه وضعشه ؟!
کلافه نفس عمیقی میکِشه و بازوم رو میگیره … سمت خودش می کِشه و تا به خودم بیام پرت میشم تو بغلش … سرم
رو روی بازوش می ذاره … بازوش کم از چوب خشک نداره و میگم : آی …
آروم بگیر بچه، خسته م !
با مشت تخت سینه ش میکوبم و میگم : زورگو …
چشماش بسته س ولی روی لبش لبخند داره و میگه : وای ، پشه نیش زد !
جیغ میکشم : مسیح !
بلند میخنده ، میگه : الان اون بیرون فکر میکنن داریم حال میکنیم …
سرخ میشم که چشماش رو باز میکنه … زل میزنه به چشمام و خنده از روی لباش پاک میشه … در عوض میگه : زندگیم
انگاری این همه شیطنت رو کم داشت … از همون اول !
خیره نگاش میکنم … نمی فهمم منظورش رو … اصلا نمی خوام که بفهمم … منو کم داشت یا شیطنت رو ؟ چرا دلم
می خواست بگه نهان رو کم داشت زندگیم ؟
بی هوا میگم : یه سوال بپرسم ؟!
با دست دیگه ش بازوم رو میگیره و عین بچه ها بالا می کِشه … سرم حالا جای بهتری روی بازوشه و میگه : ده تا
بپرس !

میگه ده تا و من چرا خوشم میاد ؟ چرا این همه بی ظرفیت شدم ؟ … دو دلم برای پرسیدن … اما کنارش میزنم و میگم:
ساره رو دوست داشتی ؟
نمی دونم چرا می پرسم … یعنی می دونم، اما دوست ندارم مسیح بدونه چرا می پرسم … می خوام فکر کنه فقط کنجکاوم
و من کنجکاو نیستم ، بیشتر دلم می خواد بدونم تا تکلیف خودمو دلم روشن بشه و مسیح خیره خیره نگام میکنه و میگه:
نه !
محکم و قاطع … کمی آروم میگیرم … کمی فکرم میره پیش اینکه اگه اون شب واقعا با ساره شب رو به روز رسونده
باشه چی ؟! … توی همین فکرام که سرش رو جلو میکِشه ، پیشونیم رو نرم میبوسه و میگه : هیچوقت دوسش نداشتم…
بخواب بچه جون !
لبخند میزنم و میگم : شب بخیر !
چشام رو روی هم می ذارم … نه از اینکه کنارشم میترسم و نه از اینکه بخواد کاری کنه … مسیح خیلی فرصتا داره و
داشته برای دست درازی … خواب منو میبره …
صدای به در کوبیدن میاد. سرجام وول میخورم … سنگینی یه دست دور شونه م اذیتم میکنه و چشم باز میکنم … نگام
به پنجره ی قدی اتاق می افته … مچاله شدم تو بغل مسیحی که از پشت بغلم کرده و دستش دورم حلقه شده … لبم رو
گاز میگیرم تند چشامو می بندم … از این همه نزدیکی خجالت میکشم و خودم تب میکنم … اگه بیدار بشه و منو ببینه
آب میشم از خجالت … اصلا منو مسیح از کِی این همه به هم نزدیک شدیم ؟ …
از طرفی دل درد دارم و نمیدونم دلیلش چیه … بازم کسی به در میزنه و پشت بندش صدا رو میشنوم : بچه ها ، نمی
خواین بیدار بشین ؟
با شنیدن صدای مامان ماهی از ترس اینکه نیاد و ما رو اینطوری بغل هم نبینه ، سرجام چرخ میزنم و نگام به مسیح
غرق خواب می افته … با نوک انگشت اشاره م روی سینه ش میزنم و آروم میگم : مسیح … آقا مسیح … مسیح تو رو
خدا پاشو الان مامانت میاد …

کمی وول میخوره و بدون اینکه دستش رو از دورم باز کنه با صدای خشدار از خوابش میگه : بیاد … زن مردمو که بغل
نگرفتم … بخواب کم وول بخور خوابم می پَره …
پوفی میکشم و میگم : پاشو حالم خوب نیست …
چشماش رو باز میکنه و نگام میکنه … میپرسه : چته ؟
باز در میزنن که مسیح صدا بلند میکنه : مادر من مگه کله پزیه اول صبح ؟
ماهی پاشین بابات حلیم آورده دور هم بخوریم …. دیر نیاین …
می فهمم که رفته و این بار منو نگاه میکنه : حالت خوب نیست ؟
بی حواس میگم : دلم درد میکنه !
شیطون ابرویی بالا میندازه و میگه : بچه لگد زده ؟ …
مسیح و این همه شیطنت ؟ … اخمو میگم: بی حیا ! … اصلا دستت خواب نرفته از دیشب زیر سر منه ؟
پشه که وزن نداره ..
حرصی میگم : اصن درد کنه ، به من چه ….
جمله م هنوز تموم نشده که کف دست داغش رو روی شکمم میذاره و میگه : امروز چندمه ؟
نا خود آگاه عضلات شکمم رو منقبض میکنم و میگم : چیکار داری میکنی ؟
میگم چندمه امروز ؟
من چه میدونم ؟
پَد داری ؟!
چشام گشاد میشه و میگم : خاک به سرم چی میگی تو ؟
از جا بلند میشه و منم از جا بلند میکنه ، میگه : بگو پس خانوم از دیشب هی داد میزنه مسیح مسیح ، نگو اعصاب درست
درمون نداره ….
حرصی از جا بلند میشم و میگم : مسیح الان سر خودمو میکوبم دیوارا …
خونسرد از جا بلند میشه و سمت سرویس میره ، میگه : خلاصه من خواستم یه دلیل علمی پیدا کنم که خودتم ردش
کردی ….

به سرویس میره و من از حرص خون خونم رو می خوره … مسیحه این مدلی رو دیگه ندیده بودم ! … پَد ؟ … زوده هنوز،
یه هفته ای مونده … باخودم درگیرم و صدای مرد دیشبی پشت تلفن تو گوشم تکرار میشه و باز یادم میاد … از کجا
معلوم که تورج بوده ؟ … شاید صداش شبیه تورجه … اما نه ، نمی تونم خودمو گول بزنم … تورج کسی نیست که من
صداش رو نتونم تشخیص بدم … اعصابم به هم ریخته و سرم کمی درد میکنه !
خودم می دونم از فکر و خیال زیاده و امروز باید با کسری حرف بزنم و ازش بخوام بذاره با تورج تماس بگیرم !
*
اخمو شکر رو به چایم اضافه میکنم که ماهی میگه : چی شده دخترم ؟ اخمات توهمه …
همه بهم نگاه میکنن و این وسط لبخند گوشه ی لب مسیح آزاردهنده س و میگم : خیلی هم خوبم ، خیلی هم اعصاب
دارم !
به مسیح تیکه می ندازم که صبح به ماهانه شدن و پَد داشتن و اعصاب نداشتن اشاره کرده بود …
کسری نکُشی مارو با این اعصابت !
سودابه مطمئنی اعصاب داری ؟
مسیح با خنده میگه : نه ، شک داره !
حرصی میگم : مسیح !
کمال باز مسیح آتیش سوزونده ؟
مسیح اوهَه …. هرچی بشه کاره مسیح بدبخته ؟
کسری یکی تو بدبختی یکی نهان که گیر تو افتاده ؟!
مسیح خیلی کره بُزی کسری ، در جریانی ؟
لبم رو گاز میگیرم که مسیح به لبام خیره میشه و ماهی تشر میزنه : سر سفره ایما …
سودابه کی منو میبره خونه ؟
کسری عمه م !
کمال کسری میبره ..
مسیح من بیرون کار دارم ، می خوای بری آماده شو خودم می برمت …

سودابه الهی کسری فدات بشه …. الان آماده میشم …
کسری هاج و واج به رفتن سودابه نگاه میکنه و میگه : تف تو این زندگی که عین گوشت قربونی شدم !
لبخند میزنم و من این خانواده رو خیلی دوست دارم ! مسیحم دنبال سودابه بیرون میره که به کسری نگاه میکنم …
مامان ماهی بلند میشه تا بازم چای داخل استکانا بریزه و بابا کمالم همه ی حواسش به روزنامه ی باز شده ی رو به روش
جَمعه که به کسری میگم : می … میشه از گوشیت استفاده کنم ؟
مکث میکنه و چهره ی مظلومی به خودش میگیره : میشه شب بیام ؟ الان عجله دارم !
آره … ببخش تو رو خدا …
از جا بلند میشه و ضربه ای به بینیم می زنه و میگه : این چه حرفیه جوجه ؟
بیرون میره و من لحظه شماری میکنم برای شب و زنگ زدن !
*
به ساعت نگاه میکنم . عصر شده … پس مسیح کجا مونده ؟ … همه بیرون رفتن و کسی خونه نمونده به جز مامان ماهی
که اونم کلا سرش به آشپزی و آشپزخونه گرمه …. پوفی میکِشم که صدای زنگ آیفون میاد . تند از جا بلند میشم و با
خودم می گم این یکی دیگه حتما مسیحه … انگاری یادم رفته مسیح کلید داره ، وقتی رو به روی آیفون قرار میگیرم با
دیدن نادر اخمام رو توی هم می کِشم … نادر اینجا چیکار میکنه ؟ … دو به شک موندم که درو باز کنم یا نه که مامان
ماهی کنارم می ایسته : کیه ؟
با دیدن نادر خودش دکمه ی باز شدن درو میزنه : وا ، دختر چرا ماتت برده ؟
نادر بود ؟
آره ، مثل اینکه چند تا سند رو شوهر عمه ی بچه ها آماده کرده ، داده دست نادر بیاره برای حاج کمال … بی زحمت
برو درو باز کن ، من زیر غذام رو کم کنم … میام الان …
به آشپزخونه میره و منم سمت در سالن میرم . بازش میکنم که همزمان می شه با رسیدن نادر جلوی در … با دیدنم
ابرویی بالا می ندازه و میگه : به به … خوشگل خانوم … سلام عرض شد …
اخم میکنم … من اصلا حس خوبی به نادر و بودنش ندارم … میگم : سلام . بفرمایید …
کنار می ایستم تا رد بشه … دستش رو روی ساعد دستم میذاره و میگه : شما اول بفرمایید …
خوشم از این لمس شدن نمیاد … خصوصا نگاه خیره ای که نادر چاشنی حرکتش می کنه .. یه قدم عقب میرم تا دستش
رو برداره و با دست به سالن اشاره می کنم : بفرمایید …

لبخند کجی میزنه و داخل میره … نفس عمیقی می کشم و درو می بندم . مامان ماهی از آشپزخونه میاد و بعد از سلام
و احوال پرسی به نادر تعارف می کنه تا روی مبل بشینه … به آشپزخونه میرم و نمی فهمم چی میگن ، فقط دعا میکنم
مسیح زودتر بیاد و ده دقیقه ی پیش گفته که تو راهه .. زنگ زدم بهش … شماره ش رو از مامان ماهی گرفتم .. اصلا
دلم یه جوریه ، انگاری دلش برای مسیح تنگ شده …
لبخند ملایمی میزنم و دروغ چرا ، شیطنت های مسیح بدجور به دلم نشسته و به خودم می گم هرچی بادا باد … بذار دلم
کار خودش رو بکنه ، خدا رو چه دیدی ؟ شاید مسیحم دل باخت !
سینی آب میوه ها رو بلند میکنم و داخل میرم… مامان ماهی از پله بالا می ره و همزمان به نادر میگه : صبر کن مامان
جان ، فکر میکنم بالا تو اتاق خود حاج کمال باشه …
سینی رو روی میز جلوی نادر میذارم … سرپا ایستادم و به ساعت نگاه میکنم که نادر سرپا میشه و نزدیکم میاد . بهش
نگاه میکنم که میگه : مسیح تو رو از کجا پیدا کرده ؟
خوشم از لحنش نمیاد . یه قدم عقب میرم و فقط نگاهش میکنم . با خودم می گم نادر دست از پا خطا نمیکنه و من زن
پسر داییه زنشم !
اما یه قدمیه من می ایسته و به چشام زل میزنه … دستش رو بالا میاره و نوازش گونه روی گونه م میکشه که دستم رو
بلند میکنم و دستش رو هل میدم ..
به من دست نزن …
میخنده و در عوض دستش رو دور کمرم حلقه میکنه و میگه : اوووف ، مسیح لعنتی همه چیز تموم برداشته !
کف هر دو دستم رو روی سینه ش می ذارم عقب هلش میدم : برو کنار ، وگرنه جیغ میزنم !
چشمکی میزنه و میگه : بچه لگد نزنه !
رنگم می پره که ادامه میده : بیخیال ، اگه این کاره نبودی که الان اینجا نبودی … خودت رو انداختی ؟ …
ازکجا می دونه ؟ از کجا از بچه خبر داره ؟ …
به خودم میام و بازم هلش میدم که صدای مامان ماهی میاد : چه خبره اونجا؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا