رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 18

4.2
(23)

به سینه ش می خورم و با همون ترس سر بلند میکنم … اخمو نگام میکنه و حرصی دندوناش رو می بینم که روی هم
می کِشه ….
صدای جیغ و دست و هورا دورمون بلند میشه که اطراف رو نگاه میکنم … هرکسی متلکی میندازه …
عاقا زوج امشب اشتباه شده …
کسری بگیر در نره !
مسیح نهان رو ببوس …
دستام رو روی سینه ش می ذارم تا دور بشم که مانع میشه و زیر لب میگه : من میگم کِرم نریز بشین ، تو میری قِر
میریزی ؟
می ترسم همینجا جلوی جمع یه چیزی بارم کنه … می ترسم جلوی همه ی آدمایی که فکر میکنن منه نهانه فوق زیبا
معشوقه ی شوهرم مسیحم … لِهَم کنه … مسیح ازش برمیاد و زیر لب فقط میگم : ببخشید !
یه آهنگ ملایم می ذارن و چراغا خاموش میشه ، حواس بقیه پرت میشه … هنوز هر دو دستم روی سینه شه و مسیح
هر دو دستش رو روی پهلو هام می ذاره … تابم میده …
من میخکوب شده ی مردمک های سیاه رنگ فوق جذابشم که تو تاریکی برق میزنه و تابلوعه که به من خیره س …
اونم منو زیر نظر داره و ملایم یه قدم راست یه قدم چپ حرکت میکنه و حرکتم میده … نمی رقصه ، دورم نمیشه …
رمانتیک وار تکون میخوره و من دلم عجیب بغل میخواد !
مسیح رام شده ؟! کوتاه اومده ؟! … نمی دونم رام شده یا نه اما من اسیر شدم … چیزی جز اخم و تخم نداره .. اما دله
دیگه ، نمی فهمه ! بچه ش به دنیا بیاد چی ؟ ساره چی ؟ …
آهنگ نواخته میشه و مسیح خیره س و چراغ خاموشه ، اما من تو فکر خودمم … به فکر تورج … به فکر ساره … یکی
شون اگه برگرده ، بودن مسیح برای من محال میشه !
نمی دونم چقدر می گذره و من چقدر به آشفته بازار زندگیم فکر کردم … اما چراغ روشن میشه … مچ دستم رو میگیره و
دنبال خودش میکشه …

سر میز کنار مامان ماهی می بره و میگه : ببینم میتونی پنج مین اینو کنار خودت بند کنی ؟
ماهی وا ، مگه گوسفنده که بخوام ببندمش ؟!
مسیح عصبی میگه : ماهی !
اخمو دستم رو از دستش بیرون میکشم … سر میز میشینم … می فهمه دلخورم ، اما به روی خودش نمیاره و من تو دلم
هرچی از دهنم در میاد به ساره میگم … به ساره ای که باعث شده مسیح این همه بدبین باشه ، حتی وقتی که جلوی
چشم خودشم …
از میز که دور میشه مامان ماهی میگه : برا بچه میگه فدات شم ، می گه اگه برقصی خطرناکه !
می خواد توجیه کنه و منم چیزی نمیگم … حوصله م سر میره و مسیح خودش دور از جمع داره با یه آقایی حرف میزنه…
دوست دارم بهش غر بزنم ، مخصوصا وقتی نگاه سروناز و چند تا دختر دیگه رو میبینم که روی اون زوم شده ! من نمی
فهمم این همه گنده بودن به چه کاری میاد ؟
نهان …
سمت اهورا برمیگردم : بله !
یه لحظه بیا ….
می خوام بگم مسیح گفته تکون نخورم اما اهورا خم میشه و مچ دستم رو میگیره … منو می کشه و میگم : اهورا وایسا…
اهورا بیا بابا ، می خوایم عکس بگیریم … عکاس کمه !
از خم سالن میگذره و کسری و یاشار رو میبینم که هر کدوم با ساغر و سحر ناز حرف میزنن … با دیدنشون ذوق میکنم
و جلو میرم : جلسه س ؟
کسری خوشگله ، عکس بگیر …
اهورا که سینگله ، بدین اهورا …
اهورا خودمم می خوام باشما …
پس من چی ؟
یاشار دست بجنبون تا مسیح خراب نشده رو سرمون …

می خندم و گوشی رو از اهورا میگیرم … میره کنار اونا وایمیسه … بالای ده تایی عکس می گیرن وگاهی سلفی … اول
یاشار و سحرناز جدا میشن تا برقصن … اخرشم کسری و ساغر … به دیوار تکیه میدم … کفشای پاشنه بلندم اذیتم میکنه
و میخوام کمی پاهام رو به نوبت بالا نگه دارم که اهورا میگه : نمیای تو ؟
میام الان ….
گوشی رو سمتش میگیرم . میخواد گوشی رو بگیره که حواسم نیست و من زودتر گوشی رو ول میکنم و گوشی روی
زمین می افته …
وای تو رو خدا ببشخید ..
چیزی نشده که دختر …
خم میشه و گوشی رو دستش می گیره . می خواد صاف بایسته که یه دسته از موهای فر و بلندم به دکمه ی پیراهنش
گیر میکنه …
اهورا وجدانا اینا مواِ یا یاله اسب ؟
شاکی میگم : اهورا …
ریز می خنده و نزدیک میاد … بین موی من و دکمه ش در حال کلنجاره و گاهی تکون میخوره .. تعادلم رو ازدست میدم
و می خوام زمین بخورم که بین این بُهبُهه ی نزدیکی و درگیری دست میبرم و به پیراهنش از آرنج چنگ می زنم تا
نیفتم …
زیر لب خجالت زده میگم : وای ببخشید …
می خنده و موهام رو از دکمه ش جدا میکنه … صاف می ایسته و منم با لبخند کمی چپ میرم و از روی سرشونه ش
مسیح رو میبینم ، با مشتای گره خورده که رگ های دستش بدتر از همیشه توی ذوق میزنه ، عقب تر و پشت سر اهورا
ایستاده ! …
با رگ گردنی که مطمعنم خیلی نمونده تا پاره بشه و بند دل منم از ترس پاره میشه … فکر کرده اهورا منو بوسیده ؟!؟!
دیده چنگ زدم به آستینش ؟ حواسش بوده که اهورا وول می خورده ؟!؟! از پشت دیده ؟!؟!؟ رنگم عین گچ میشه و من
حتی عین سگ هم نه ، خیلی بیشتر … از مسیح می ترسم …
تلفن اهورا زنگ می خوره و با دیدن شماره ش اخماش درهم میشه . بی حرف به سمت راست میره و من می خوام بگم
نره ، اما انگاری ترس روی صدامم تاثیر داشته که بی حواس نگاش میکنم و دهن باز میکنم که بگم نره ، اما صدایی
ازش بیرون نمیاد !

هول میشم و این شرایط رو بدتر میکنه … مسیح نمی دونه که از ترسه و فکر میکنه مچم رو در حال معاشقه گرفته ! از
فکرشم تب میکنم و جلو میرم … میگم : موهام … دکمه ش … ینی گیر کرده …
خودمم نمی فهمم چی میگم و مسیح تموم مدت فقط خیره س به صورت آشفته و ترسیده م … آخرش خم میشه و مچ
دستم رو میگیره …
یه کلمه هم حرف نمی زنه و مچ دستم لابه لای انگشتاش زیادی کوچولوعه و فشار میده ، منو دنبال خودش میکِشه !
حس میکنم دستم قراره از اون ناحیه خورد بشه و فقط میگم : مسیح تو رو خدا ، دستم …
محل نمیده … از بین جمعیت میگذره و خیلیا طوری نگاهمون میکنن که انگاری داریم میریم عشق بازی ! کسی متوجه
نمیشه اینا از روی خشمه چون مسیح همیشه اخم داره !
در اتاق تعویض لباس رو باز میکنه … منو داخل پرت می کنه … خودشم داخل میشه ، درو به هم می کوبه که صداش لا
به لای صدای بلند موزیک گم میشه و میگه : بپوش …
آروم میگه ، اما حرصی که بین جمله ش خوابونده ته دلم رو خالی میکنه … خودم می دونم ارامش قبل از طوفانه و میگم:
مسیح ، ببین …
خفه شو ، فقط بپوش تا اینجا رو روی سر خودمو تو و همه خراب نکردم !
پیش تر از اینها گفته بودم و حتی می دونستم و می دونم که از مسیح برمیاد که خراب کنه این تالار و به هم بریزه
عروسی رو !
تو تمام عمرم کسی رو جز مسیح ندیدم که براش مهم نباشه کجاس و با کیاس ، فقط کار خودش رو میکنه…
فلبم تو دهنم میکوبه و دست می جنبونم … لباسام رو از از روی آویز برمیدارم و مانتوم رو روی لباسم می پوشم و شالم
رو روی سرم میندازم! مسیح امشب به خون من تشنه س و من حاضرم باهاش هر جایی برم تا خونم رو بریزه …
اما نه اینجا و من از تحقیر شدن می ترسیدم جلوی اون جماعتی که بیرون از این در بودن !
با همون ترسی که توی چشمامه و خودم می دونم توی ذوق میزنه نگاش میکنم … وقتی بی حرکتیم رو می بینه … جلو
میاد ، دستم رو میگیره و باز دنبال خودش میکِشه !

از در که بیرون میزنیم ، همه ی سعی خودش رو می کنه دور از چشم خانواده ش از تالار بیرون بزنیم و بیرون می زنیم!
محل نمیده به کفش های پاشنه بلندم ، واسه خودش میره و منم تند تند و اردک وار دنبالش کشیده میشم . به ماشین
می رسیم و طبق معمول در شاگرد رو باز میکنه و منو داخل میندازه … خودش دور میزنه و پشت فرمون می شینه !
حتی جرات ندارم حرف بزنم و پیش پیش بغض میکنم و میگم : مسیح به خدا اش …
با پشت دست تو دهنم میکوبه که نطقم بیرون نیومده کور میشه ! … دستم رو روی دهنم میذارم و خون رنگ پوست
دستم رو قرمز میکنه … حتی داد و هوار هم نمی کنه … فقط صدای خس خس نفس کشیدنای تندش بهم می فهمونه
این تو دهنی قرار نیست آخرین کتک خوردن امشبم باشه !
حتی صدامم در نمیاد و فقط گونه هام از اشک خیس میشه … می خوام بذارم و برم … توی پارکینگ که پارک میکنه در
ماشین رو باز میکنم و پیاده میشم … اونم پیاده میشه و من همونطور ایستاده با اون ظاهر مسخره م نگاش میکنم که
میگه : بیا برو تو آسانسور …
یه قدم عقب میرم و با بغض و گریه میگم : نمیام !
نهان … بیا برو تو آسانسور !
قدم دوم که عقب میرم پاتند میکنه و منم پاتند میکنم … می خوام فرار کنم و هنوز دو قدم نرفتم که موهام رو از پشت
سرم میگیره و میکِشه …
درد تا مغز استخوانم میاد و نمی تونم دیگه یه قدمم برم … هیچی نمیگه … فقط همونطوری موهام رو میکِشه و حتی
نمی ذاره من سمتش برگردم … عقب عقب میرم ، صدای باز شدن در آسانسور رو می شنوم و داخل هُلَم میده …
خودشم داخل میاد و در بسته میشه … پشت به در و رو به من ایستاده و چشماش خیلی ترسناکن … با گریه میگم : مسیح
تو رو خدا بذار حرف بزنیم !
تموم مدت با همون اخمای زیادی درهمش به من خیره س و میگم : به خدا … به خدا اشتباه میکنی …
تو خدا میشناسی ؟!
در آسانسور باز میشه و بازوم رو میگیره … انگاری می دونه که به در و دیوار میزنم تا فرار کنم … با دست دیگه ش کلید
داخل قفل می ندازه و درو باز میکنه …
پرتم می کنه و خودش داخل میاد … درو میبنده …
وسط سالن سرپا ایستادم و نگاش می کنم … مثل بید می لرزم … کراواتش رو شل میکنه و کتش رو درمیاره … امشب
عروسی بود ! اشکام پشت سر هم گونه م رو تَر میکنن … صدای گریه و هق هقم خونه رو برداشته … کتش رو یه گوشه
پرت میکنه و میگه :

-به صبح نمیرسی نهان …
سمتم میاد و هلم میده سمت راهروی باریکی که تا اتاقش میره … دو سه قدم سکندری میخورم که باز کف دستش رو
بین کتفم میزنه و باز هلم میده … چندبار کارش رو تکرار میکنه و آخرین بار تو اتاق پرت میشم … زمین می خورم و
سمتش برمیگردم . ترسیده نگاش میکنم که جلو میاد . رو به روی من خم میشه … دستاش رو به زانوهاش می زنه و
میگه :
واسه من لشَ میشی تو بغل اینو اونو لب میدی ؟!
به خدا اشتباه میکنی …
سیلی محکمی به گونه م میزنه و میگه : عَر عَر کنم تا مطمئن بشی خَرَم ؟
گوشم زنگ میزنه و باز نگاش میکنم ، زار میزنم : من کاری نکردم …
سیلی دوم رو همون جای قبلی میزنه و این بار روی زمین می افتم و بازوم رو میگیره تا باز بشینم ، میگه : زن بودی سر
عقد نشستی با اون بی صفت ، جاش گذاشتی پای هوست بری که گیر من افتادی ، نه ؟!
صدای بلند گریه کردنم اتاق رو میگیره و میگه : اشک میریزی ؟ مونده ناله کنی … پارتنر جنسیه خوبی هستی انگار …
جلو میاد و بازوهام رو میگیره … عین پَر کاه از جا بلندم میکنه وروی تخت پرتم میکنه … ترسناک شده و امشب ازش
می ترسم که لرز میکنم …
می … می خوای چیکارکنی ؟!
زنمی ، می خوام باهات حال کنم !
جلو میاد و با زور مانتوم رو در میاره … زیپ لباس شب جشن عروسی که هنوز تنمه رو پایین میکشه … نفسم بند میاد و
میگم : تو رو خدا مسیح … مسیح التماست میکنم …

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫11 دیدگاه ها

  1. سلام
    میشه لطفا پارت جدید رو بزارید
    پست های قبلی هر سه روز یک بار بوده
    اما الان بیش تر از یه هفته هس

    ممنون میشم

  2. سلام
    قبلا هر روز 2 پارت میزاشتن
    اما الان هر دو روز 1 پارت میزارن
    تقریبا 4 یا 4 روز بود که پارت نمیزاشتن

  3. سلام دوست عزیر خسته نباشید میشه لطفا بگید پارتهای رمان حرارت تنت رو ساعت چند روی سایتتون قرار میدید؟ باتشکر از زحمات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا