رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 13

4.9
(20)

جاوید میشینه جلوش از دوست دخترای یکی از یکی رنگی ترش حرف میزنه بعد توقع داره جوابش مثبت هم باشه …
میترا بابک کجا موند ؟ …
از اتاق بیرون میزنه و مژگان میگه : وایسا منم بیام ….
سیما به کسری نگاه میکنه : به نظرم تا پنجاه تای جریان رو رفتی ، پنجاه تا دیگه مونده ..
کسری چیزی نمیگه که سیما هم بیرون میره … تعجب میکنم … کسری از ساغر خوشش میاد ؟ دروغ چرا ؟ منم از ساغر
خوشم میاد … حس میکنم بزرگتر و عاقل تر از بقیه ی دختراییه که اینجا دیدم …
مسیح نیم نگاهی به من میندازه و از در بیرون میره …. بقیه هم همینطور … فقط من و یاشار و کسری می مونیم که
یاشار میگه : کسری غمباد نداره که …
کسری دهن کجی می کنه و میگه : همه ش اون شوهر دیوسش مقصره …
چشام گشاد میشه و میگم : شوهرش ؟
کسری نگام میکنه و چیزی نمیگه که یاشار میگه : یه ماه شوهر کرده بود ، یارو شیشه ای از آب دراومد …
کسری کلافه چنگی به موهاش میزنه و از اتاق بیرون میره و یاشار میگه : حقشه …
برا چی ؟
سمت من برمیگرده و میگه : ساغر قبل این که عروس شه به کسری گفته بود خانواده ش می خوان اونو به زور شوهر
بدن .. کسری ماست بازی در آورد ! …
*
سینی شربت ها رو روی میز میذارم و حس میکنم کلافه م ، دل درد هم دارم و حاله خوشی نداشتم از صبح … پسرا دور
هم نشسته ن و غر میزنن …
بابک ساغر لِلاهی زشته این همه باد کنک ، اندازه ی ننه ی من سِنِته …

کسری ساغر پشیمون شدم ، حس میکنم اختلاف سنی مون زیاده …
مهدی جاوید اسکل ، خر بازی در نیار من هرچی باد میکنم سمت خودت میذاری …
یاشار جاوید وجدانا می خوای مخه کی رو بزنی ؟ … تا حالا دیدی بگن فلان پسر بادکنک باد کردنش حرف نداره بریم
مخمون رو بهش بدیم ؟

خنده م میگیره به چرت و پرتایی که به هم می بافن … صدای در میاد و برمیگردم . اهورا با نایلون های میوه داخل میاد
و میگه : یکی دو تاتون برین میوه ها رو بیارین …
همه شون یهویی بلند میشن و به سمت در هجوم میبرن … اهورا هاج و واج نگاشون میکنه که میخندم و میگم : در
رفتن !
ساغر جیغ میکشه : نصفش مونده بیشورا …
اهورا میوه ها رو زمین میذاره و مچ دست منو میگیره … دنبال خودش میکشه و با هم میشینیم توی بغلم چند تایی
بادکنک میذاره و خودشم مشغول میشه … آروم میگه : آخیش … بهونه ی خوبیه چند دقیقه جلوم بشینی ببینمت …
چشمکی می زنه و می گه : آخه سرخر زیاده اینجا …
مژگان پیش دستی ها رو میاره روی میز میذاره و بین ما میشینه .. اهورا پوفی میکشه و با چشم بهش اشاره میکنه و
میگه : عرض نکردم ؟؟!
می خندم و از جا بلند میشم : من برم …
اهورا با لبخند سر تکون میده که از بینشون میگذرم و بالا میرم…. هرکسی در تکاپوعه … مهمونی 7 شب به بعد برگزار
میشه و همه دارن آماده میشن … وارد اتاق میشم و دخترا رو میبینم … یکی شون موهاش رو اتو می کنه .. یکی شون
موهاش رو فر میکنه … صدای دوش حموم میاد و می فهمم حالا حالاها نوبت من نمیشه … لبه ی تخت میشینم و سیما
داره ریمل میزنه : تو چرا اونجا نشستی ؟
حموم پُره … اینجام که مشغولین …
سیما برو سرویس اتاق مسیح اینا ، اونا کله صبح اماده شدن رفتن …
سری تکون میدم و لباسام رو برمی دارم … سمت اتاقی که مسیح و دو سه تا از پسرا اونجان میرم و کمی درو هل میدم
… مسیح رو میبینم که روی تخت دراز کشیده و ساعدش روی روی چشماش گذاشته … پاورچین سمت حموم گوشه ی
اتاق میرم و درو می بندم . نفس عمیقی میکشم و خیالم راحت میشه …

کمرم درد میکنه و یه دوش سر سری میگیرم … می ترسم وقت مریضی ماهانه م باشه و می دونم که هنوز یه هفته
مونده تا وقتش … حوله ی تنپوشم رو تنم میزنم و از لا به لای در سرک میکشم … خبری از مسیح نیست و با خیال
راحت بیرون میام …
اولین قدم رو که بر می دارم سمت راستم میبینمش که درگیر با کراواتشه و بازم از توی آینه به من خیره س … سرخ
میشم و حس میکنم احتمالا طلسمی چیزی در کاره که تا حموم میرم منو میبینه ! اونم از داخل آینه ..
منتها این بار بی تفاوت نیست و به سمتم برمیگرده… سر تاپام رو از نظر می گذرونه و میگه : تو هنوز اماده نشدی ؟
سردم شده و بینیم رو بالا میکشم … میگم : وقت نکردم خب …
عصبی از کلنجار رفتن با کراواتش اونو روی تخت پرت میکنه و میگه : من نمی فهمم ، این اسکُل مشَنگ بازیا چیه
دیگه …
میخندم : نگو … خیلی شیکه !
با اخم میگه : می خوای تا صبح با این سر و وضع اینجا باشی تا به نوبت بیان دیدت بزنن ؟
لبخندم رو قورت میدم و میگم : وااا …
از کنارش می گذرم که از روی حوله ی تنم ارنجم رو میگیره و میگه : کراوات بلدی ببندی ؟
به سمتش نگاه میکنم … چشامو ریز میکنم و میگم : بلدم … ولی نمیبندم برات … بی تربیت …
گوشه ی لبش بالا میره که اخم میکنم و از اتاق بیرون میزنم … از خود راضیه بی ادب … منو دید بزنن ؟ صدای پا که از
توی راه پله میاد پا تند میکنم سمت اتاق و خودم رو داخل پرت میکنم ….
میترا با دیدنم میگه : ععع … چیکار میکنی تو؟ … ده مین دیگه مهمونا میان بعد تو هنوز آماده نشدی ؟ همه رفتن پایین…
میام حالا …
شالش رو مرتب میکنه و از اتاق بیرون میره … با آرامش موهام رو خشک میکنم و طبق معمول اتو میکشم …

آرایش ملایمی میکنم … سمت کمد میرم و یه دکلته ی تا زانوی طلایی رنگی که براقه تنم میکنم و موهام رو باز
میذارم…. تورج بهم گفته بود جذابیتی که توی موهام هست جای دیگه پیدا نمیشه … یکی دیگه هم گفته بود … اما با
لحن خشک و تخسه مختص به خودش … مسیح لعنتی ….

صدای آهنگ از پایین میاد و دل درد امونم رو می بُره … به شانس لعنتیم فحش میدم و به توالت میرم … منه احمق حتی
پَد هم ندارم … بیرون رفتن دوباره م همزمان میشه با داخل اومدن ساغرو با دیدنم میگه : کجا موندی تو ؟ خیر سرم
صاحاب مجلسما … اومدم دنبال تو ..
خجالت زده میگم : چیزه … خب ….
ساغر خیلی ناز شدی نهان … ساده و شیک … حسود شدم من !
موندم چطور بگم و خجالت میکشم که ساغر میگه : تو که هنوز ایستادی ….
میگم … پ .. پَد بهداشتی داری ؟!
پشت بندش لبم رو گاز میگیرم که میگه : وااای آخه الان وقتشه ؟ .. نه به خدا … من چون تازه تموم شده نیاوردم با
خودم …
معذب روی صندلی میشینم چون می ترسم کثیف بشه …
ساغر خب چرا غمبرک گرفتی ؟ الان میرم به اهورا میگم …
تند از جا بلند میشم و میگه : نه نه … ساغر تو رو خدا نگی بهش …
محل نمیده و از اتاق بیرون میره … گندش بزنن … من آب میشم از خجالت اگه اهورا بفهمه … با عجله سمت در میرم
و از لابه لای در صداش میکنم : ساغر … ساغر …
میخنده و میگه : خجالت نداره که احمق …
بالای پله های می رسه و من مسیح رو میبینم که از پایین اومده و حالا رو در روی ساغر ایستاده : چی شده ؟
ته دلم خالی میشه … ساغر با خنده میگه : نهان وجدانا تا حالا اصلا خونه ی اهورا رفته ؟
مسیح اخم میکنه : چرا چرت و پرت می بافی ؟
ته دلم دعا دعا میکنم حرفی نزنه و ساغر اما انگاری بد جوری ساز مخالف میزنه با من که میگه : هیچی بابا ، برم به
اهورا بگم بره براش پَد بهداشتی بیاره ، ماهانه ش اومده !!!!
مسیح با چشمای گشاد شده می پرسه : پد بگیره براش ؟؟
ساغر می خنده و میگه : تو رو خدا نگو منظور منو نفهمیدی …. کلا اونقدر تنها بودی که یادت رفته یه خانوم ماهی یه
بار مریض میشه …

مسیح کبود شده میگه : گه خورده مریض شده … پد می خواد ؟ … دهنش رو سرویس میکنم …

ساغر وا رفته نگاش میکنه و من تند از در فاصله میگیرم … مسیح این بار زنده م نمی ذاره … دستام از شدت ترس به
لرزه در اومده و خودم رو توی سرویس بهداشتی میندازم و درو می بندم … صدای کوبیده شدن در اتاق به دیوار میاد و
پشت بندش صدای عصبی مسیح بلند میشه که داد میزنه : نهااان…
این اولین باره که اسمم رو صدا میزنه … اونقدر لبم رو جویدم که حس میکنم بی حس شده … صدای ساغر رو میشنوم :
چیکار میکنی مسیح ؟ چی شده ؟
مسیح حرصی با خودش حرف میزنه : خر گیر آورده ؟ … نهان کدوم گوری هستی ؟
ساغر مسیح محض رضای خدا دو دقه آروم باش …
ضربه ی محکمی به در توالت میخوره که از جا می پرم … گریه م میگیره و باز صداش میاد : می دونم تو اون خراب
شده ای ، باز کن درو …
ساغر چه خبره اینجا ؟
مسیح اما اهمیت نمیده و میگه : به حضرت عباس می زنم شیشه رو میارم پایین درو باز نکنی نهان …
حتی می ترسم حرف بزنم و هنوز پنج دقیقه از قسمش نگذشته که با مشت به شیشه می کوبه و ته دلم خالی میشه …
شیشه خورده ها زمین می افتن و ساغر جیغ میکشه : یا فاطمه ی زهرا ، مسیح چته ؟ … مسیح روانی شدی ؟
مسیح از روی شیشه ها رد میشه و داخل میاد که میگم : مسیح گوش کن … به خدا …
محل نمیده و بازوم رو میگیره … میکِشه … از سرویس بیرونم میاره و وسط اتاق پرتم میکنه … ساغر هاج و واج مونده و
میگه : کجا موندن بقیه ….
می خواد سمت در بره که مسیح عربده میکشه : قدم از قدم برداری قلم پاتو خورد میکنم !
ساغر وا رفته و ترسیده نگاش میکنه که مسیح سمت در میره و درو قفل میکنه … به سمت من میاد : چی می گه ساغر؟
عادت شدی ؟!
خجالت لعنتی دست بردار نیست و سرخ میشم از خجالت که نعره میزنه : کو بچه ؟!

یه قدم سمتم میاد که ساغر جلوش می ایسته و میگه : مسیح تو رو خدا … تو رو علی بیخیال شو …
ترسیده م و میدونم مسیح رو نمیشه کنترل کرد .. جراتم به زیر صفر رسیده و دلم معجزه می خواد … از اونا که در باز شه
و یکی بیاد تو .. نذاره مسیح روم دست بلند کنه .. اما واقعا کسی هم از پس مسیح برمیاد ؟!
به زحمت میگم : تو .. توضیح میدم …

ساغر و کناری هل میده و جلوی پام روی پاهاش میشینه که ناخودآگاه می ترسم تو صورتم بزنه که دستم رو جلوی
صورتم میگیرم و میگم : غلط کردم به خدا …
واکنشم رو که میبینه خیره نگام میکنه و میگه : نمیزنمت !
مشکوک و ناباور نگاش میکنم که سعی میکنه آروم باشه و میگه : توله سگی که راه به راه به خیکِت میبستم و میگفتم
حروم زاده س … اصلا وجود داشت ؟!
اشکام تند تند از ترس و از خجالت روی گونه م راه میگیرن و ساغر خشک شده و با تعجب به منو مسیح نگاه میکنه و
حتما با خودش می گه پارتنر اهورا رو چه به مسیح ؟؟! سکوتم رو که میبینه از مغز سرش عربده میکشه : با توام …
هم من هم ساغر از صداش از جا می پریم و نفرین میکنم کسی رو که صدای ضبط رو اونقدر بلند کرده که کسی نشنوه
و نیاد طبقه ی بالا تا منو از دست این غول نجات بده !
ب .. به خدا فقط .. فقط خواستم نزدیکم .. ینی خب … فقط ..
حرصی میگه : بنال نهان … بنال تا کار دستت ندادم !
با پشت دست گونه م رو پاک میکنم و میگم : فقط خواستم … که به خاطر بچه هم شده … نزدیک .. نزدیکم نیای !
بی هوا روی پیشونیش میکوبه و باز از جا می پرم … میگه : من انقدر بی پدرم از نظرت ؟؟؟ من انقدر بی صفتم ؟؟؟
لامصب میدونی فکرم تا کجاها رفت ؟؟
یکی به در میکوبه … منو ساغر به سمت در برمیگردیم که مسیح بی اهمیت زل میزنه بهم و میگه : حقشه تا می خوره
بزنمت تا جونت بالا بیاد بچه !
هنوز عصبیه … هنوز رگ های گردنش تو ذوق میزنه … هنوز نگاهش نا باوره … باز یکی در میزنه که این بار مسیح بلند
میشه و میگه : پاشو …
ترسیده تر نگاش میکنم که داد میزنه : پاشو گفتم !
با گریه میگم : نمیام …

خم میشه و با خشونت بازوم رو میگیره و بلندم میکنه … میگه : این جا وا رفتی تا پشته دری هم بیاد تو ، بفهمه تاریخ
ماهانه ت رو تا من دیگه رسما بی غیرت بشم ؟!!؟
زمین لک شده و لبم رو گاز میزنم و این زمین لعنتی الانا باید دهن باز کنه تا برم توش و محو بشم از خجالت .. سمت
سرویس منو میبره و داخل پرت میکنه ، به ساغر نگاه میکنه و میگه : یه دست لباس بده تنش کنه میبرمش بیرون …
زود باش …
ساغر چه خبره اینجا ؟

مسیح عصبی داد میزنه : زنمه … حالیته ؟ …
ساغر ماتش میبره و من تعجب میکنم که مسیح منو لایق دونسته و زنش معرفی کرده … اما از بین اینا بیشتر نگران
رفتن با مسیح و تنها شدنم با اونم …
مسیح وقتی هاج و واج موندنه ساغر رو میبینه باز صدا بلند میکنه : دِ بجنب لامصب !
ساغر تند سمت کمد میره و کسی که پشته دره خیاله بی خیال شدن نداره و باز در میزنه … ساغر لباسا رو سمتم میگیره
و میگه : دیوونه شده به خدا … خوبی ؟
هق هق میزنم و میگم : نمی خوام برم باهاش …
دلسوز نگام میکنه و میگه : الهی بمیرم ، به خدا امشب یا خودش رو میکشه یا تو رو …
بدتر ترس به جونم می ندازه و ته دلم خالی میشه … ساغر بیرون میره و من نمی خوام اماده بشم … کمی می گذره و
مسیح بی هوا داخل میاد و و وقتی می بینه هنوز اماده نشدم لباسا رو با خشونت از دستم میکشه و هلم میده و زیپ پشت
لباس رو پایین میکشه که تند برمیگردم و میگم : به خدا اماده میشم خودم …
لباسای توی دستش رو چنگ میزنم و میگه : به خدا الان انقد سگم که به نفعه خودته که گوش کنی …
از سرویس بیرون میره و من تند لباس میپوشم … موهام رو گوجه ای میبندم و شالم رو روی سرم میندازم … بیرون که
میرم مچ دستم رو میگیره ، سمت در میره و درو باز میکنه .. اهورا به دیوار رو به روی در اتاق تکیه داده و با دیدنمون
تکیه ش رو میگیره … با غم نگاش میکنم و مسیح محل نمیده … می خوایم بگذریم که صداش رو میشنوم : چی شده ؟
چه خبره ؟
ساغر والا من باید بپرسم چی شده …
اهورا با ساغر حرف میزنه و مسیح سمت ساغر برمیگرده و میگه : تیکه تیکه ت میکنم زر مفت بزنی !!!!

می دونم منظورش به ماهانه ی من و تاکیدش برای ندونستنه اهوراس ! مسیح داره غیرت خرج میده … از پله ها پایین
میره و منو دنبال خودش میکشه … از بین جمعیت میگذره و بیچاره ساغر که توی تولد خودش ، خودش نیست !
وارد باغ میشیم و سمت ماشینش میره … در شاگرد رو باز میکنه و منو داخل پرت میکنه … دور میزنه و خودش پشت
فرمون میشینه … استارت میزنه که اهورا رو می بینم …
از ساختمون بیرون میاد و سمت ماشین میدوعه … به ماشین می رسه و روی شیشه ی سمت من میزنه و میگه : مسیح…
مسیح وایسا … مسیح با توام …
مسیح انگار کر شده که محل نمیده و در عوض پاش رو روی پدال گاز میذاره … ماشین از جا کنده میشه و من نمی
فهمم می خواد چه بلایی سر من بیاره …

دل درد و حالت تهوع دارم … امشب اصلا از لحاظ روحی و جسمی حال مساعدی ندارم، کاش مسیح بفهمه … صدای
هق هقم که سعی دارم تو گلوم خفه شه فضای ماشین رو پر کرده و مسیح با همون عصبانیت رانندگی میکنه و میگه :
زدمت گفتم هرزه … صدات در نیومد …
با چشمای اشکی به نیم رخش نگاه میکنم که ادامه میده : گفتم لاشیه خیابونی …
داد میزنه و نیم نگاهی به من میکنه و میگه : من کف دست بو نکردم که تو منو مچل دست خودت کردی تا بهت نزدیک
نشم ! اسکل کردی تا به بهانه ی بچه نزدیکت نشم !!!!
گریه م شدت میگیره که عصبی تر باز صدا بلند میکنه : د آخه نفهم …. آدمه هرزه که بخواد هرز بره حالیشه که طرف
بچه داره یا نه ؟!؟! یارو چشمش کور میشه فرق گربه رو با آدم نمیفهمه بعد تو میگی از زنه حامله دور میشه ؟ …
دستش رو بلند میکنه و عصبی میگه : بزنم لهت کنم الاغ ؟!
جیکم در نمیاد و مسیح انگار بیشتر عذاب وجدان حرفایی که بهم زده رو داره تا دروغی که من از اول بهش گفتم !
نمیدونم چقدر می گذره که مسیح آرومتر شده و منم هق هقام ریز تر …. جلوی داروخونه ترمز میزنه و پیاده میشه … سرم
رو به شیشه ی ماشین تکیه میدم و موندنم کنار مسیح رو دوست ندارم … بیشتر از خجالت و ترس !

در ماشین باز میشه و با یه نایلون داخل میاد … حتی نگاش نمیکنم که باز راه می افته و این بار جلوی سوپر مارکتی نگه
میداره … باز میره و ده مین بعد بایه نایلون دیگه میاد … باز راه می افته … حتی یه کلمه هم حرف نمیزنه و این بار رو به
روی یه توالت عمومی نگه میداره و توی یکی از نایلونا یه پد در میاره … روی پام میندازه و میگه : برو ..
سرخ میشم از خجالت و مسیح اصلا مراعات نمیکنه این مرتب رنگ عوض کردنم از خجالت رو …
پد رو برمیدارم و تند پیاده میشم … کارم رو انجام میدم و آبی به صورتم میزنم … بیرون که میرم مسیح رو میبینم که به
ماشینش تکیه داده و تو فکره … با نزدیک شدنم سر بلند میکنه و ظاهرم رو نگاه سر سری می ندازه و می گه : سوار شو

گوش میکنم که خودش هم سوار میشه … سوار میشه اما راه نمی افته و از داخل نایلون دیگه بطری آب معدنی رو سمتم
میگیره و میگیرم ازش …. یه قرص مسکن رو هم سمتم میگیره …
بخور ، دردت کم تر میشه !
حتی خودشم فهمیده حال خوشی ندارم و بی حرف قرص رو با آب میخورم و این بار آب میوه ای رو سمتم میگیره : بخور
فشارت جا به جا شده …
آب میوه رو میگیرم که استارت میزنه و راه می افته … آروم شده … من حتی یه کلمه هم باهاش حرف نزدم که انگار
سکوتم آزارش میده و خشن میگه : مُردی !؟

تلنگر میزنه به بغضی که هنوزم تو گلوم خونه داره و اشک میریزم که میگه : کارت ندارم که !
چیزی نمیگم و فقط اشکام حرف میزنن کلافه دستی بین موهاش میکشه و میگه : بسه !
بازم دستور میده .. این بار شاکی میشم و با گریه جیغ میزنم : چرا نمی خوای بفهمی منم آدمم ؟
رو به روی در ورودی ویلای ساغر نگه میداره … سکوت همه جا رو گرفته و نیمه شب شده … معلومه که مهمونی تموم
شده و مسیح سمتم برمیگرده .. نمی دونم چی میبینه تو صورتم یا چی فکر میکنه … فقط بهم زل میزنه و میگه : تو چرا
اون شب فرار کردی ؟ …
میدونم منظورش شب عروسیه … با گریه زار میزنم و میگم : فروختنم … مادر خودم منو فروخت … من … من هیچ گناهی
نداشتم … خوردم میکنی ، می زنی ، عربده میکشی ….
آخرش خسته میشم و می نالم : ازت می ترسم !
گوشه ی چشمش می پره و فقط بهم خیره میشه … نگاهم رو ازش میگیرم و به رو به رو نگاه میکنم … در آهنی باغ باز
میشه و اهورا رو میبینم … با دیدنمون سر جاش می ایسته …

بدون این که نگاهش کنم میگم : قبول کردن موندنم .. موندنم پیشه تو …
گریه نمی ذاره راحت حرف بزنم و آخرش میگم : از چاله در .. در اومدن … افتادم توی چاه بود !
پیاده میشم … سمت اهورا می رم … صدای گریه م کوچه رو پر میکنه … اهورا با اخم بهم خیره س و می دونه که هیچ
چیز نرمال نیست … سرجاش ایستاده و نگام میکنه … قدم قدم بهش نزدیک میشم …
صدای باز و بسته شدن در ماشین مسیح رو از پشت سرم میشنوم و پشت بندش صداش رو : نهان …
صدایی که خش داره ، اما خشن نیست ! صدایی که انگاری اونم بدجور جا خورده که من هرز نرفتم و هیچ بچه ی بی
پدری توی دامنم نیست … پشت بهش می ایستم و میگه : وایسا …
محل نمیدم … مسیح اشتباس … بودن باهاش اشتباس … من حتی دیگه جون ندارم که بترسم ! اهورا نگام میکنه و
دستاش رو از هم باز میکنه و با زبون بی زبونی میگه که بغلم اونقدر جا داره که جا بده هم تو رو هم غصه هات رو …
اهورا بلده چطور نرمش خرج کنه برام …
قدم اول رو سمتش برمیدارم و نگاه مسیح بدجوری روی شونه هام سنگینی میکنه … قدم دوم و اونقدر میرم که اهورا
دستاش رو دورم حلقه میکنه و پیشونیم رو به سینه ش تکیه میدم … هق هقم بلنده و اهورا حلقه ی دستاش رو تنگ تر
میکنه … من اهورا رو انتخاب میکنم … نمی ترسم ازش ، خوردم نمیکنه ، رحم داره … لرزم رو که ببینه بدتر تنش اینجا
نمیکنه … من فقط یکی رو می خوام که کمی کم کنه از این همه بدبختی که از در و دیوار برام میریزه…

زمین تا آسمون فرق داره با مسیحی که گناه ساره رو داره پای من می نویسه ! اهورا روی سرم رو میبوسه .. آروم میگه:
آروم باش !
اما نیستم … نمی دونم چمه … نمی دونم چه مرگمه … اهورا سازش میکنه … چونه ش رو روی سرم میذاره و می دونم
که نگاه خیره ش به مسیحی که قطعا به من خیره س …

با سر درد بیدار میشم … بی حوصله روی تخت میشینم … خبری از دخترا نیست … بعد از شستن دست و صورتم و عوض
کردن لباسام پایین میرم … همه توی پذیرایی نشستن و به محض به سالن رسیدنم همه سمتم برمیگردند ..
میترا خوبه حالت ؟
سیما دیشب نبودی …
ساغر گفتم که حالش خوب نبود مسیح و اهورا بردنش دکتر …
اهورا هم توی جشن نبود ؟ … اهورا از جا بلند میشه و سمتم میاد … دستش رو روی پیشونیم میذاره : تب نداری ، اما
رنگت پریده … خوبی ؟
به مسیح نگاه نمیکنم و میگم : سرم درد میکنه فقط …
ساغر بلند میشه و میگه : بریم بهت صبحونه بدم …
لبخند میزنم و میگم : نمی خواد ، خودم میخورم …
کسری بریم دکتر ؟
جاوید : بابا یه سر درد داره فقط …
ساغر دستم رو میگیره و میگه : خودمون حلش میکنیم …
رو به اهورا خانومت رو چند دقیقه بهم قرض بده …
دستم رو میگیره و سمت آشپزخونه میبره … روی صندلی میشینم و خودش مشغول چیدن میز صبحونه میشه و آخرش
رو به روی من می شینه …
ساغر چای بخور تا یخ نکرده …
زیر لب میگم مرسی و میگه : زدت ؟!
نگاش میکنم … از مسیح حرف میزنه … چقدر تحقیر شدم جلوی ساغر … بغض کرده سرم رو به نشونه ی نه تکون میدم
که دستم رو میگیره و با محبت میگه : الهی بگردم ، چرا بغض کردی دختر ؟ …
آب دهنم رو قورت میدم و میگم : یه … یه کم فقط دلم گرفته … دلم … دلم میخواد برم خونه …
از جا بلند میشه و روی صندلی کنارم میشینه میگه : به خدا مسیح اونطور که تو فکر میکنی نیست …
به چشاش خیره میشم و میگم : تو چی میدونی ؟
میخنده و میگه : هیچی و همه چی …

همین موقع مسیح داخل اشپزخونه میاد و کیسه ای رو روی میز میذاره و به ساغر میگه : درد سرش ماله کم خونیه …
مسکن هست تو نایلون بده بخوره …
هر دو هاج و واج نگاش میکنیم که از آشپزخونه بیرون میره …مسیح می دونه عادت که میشم حالم اینقدر بد میشه ؟
ساغر وا …
پوزخند میزنم و میگم : ترجیح میدم بمیرم …
نگام میکنه : جدی جدی زنشی ؟
سرم رو تکون میدم که میگه : فیل و فنجون مگه میشه آخه ؟
از بدبختی تن دادم به این مصیبت …
این بار اهورا میاد داخل : نهان خوردی برو آماده شو راه می افتیم …
ساغر تا شب که هستیم حالا …
اهوا بریم بهتره …
سری تکون میدم که میره و ساغر باز نگاه میکنه … میگه : با اینم هستی ؟
خنده م میگیره و میگم : مفصله !
پوفی میکشه و از جا بلند میشه : خدا آخر عاقبتت رو با این چارتا بخیر کنه !
*
چمدون رو هل میده توی سالن و میگه : هرکدوم از اتاقا رو که دوست داری بردار …
سمتش برمیگردم و میگم : ببخشید …
لبخند گرمی میزنه و جلو میاد ، یه قدمیم می ایسته و میگه : کاری نکردی که ببخشم ، خوشحال میشم اینجا بمونی ….
لبخند میزنم : قول میدم غذا درست کنم و زیادم مزاحمت نشم …
با شیطنت ابرویی بالا میندازه و میگه : سوخته پلو داریم ینی ؟

اخم میکنم و مشتی به بازوش میزنم : بد جنس …
عمیق نگام میکنه و میگه : دوست ندارم خودت رو معذب بدونی … باشه ؟
سری تکون میدم …
عصر توی شرکت یه جلسه داریم ، بعد از اون میام … باشه ؟
باشه !
از خونه بیرون میره و من قراره نمی دونم تا چند روز ، اما خونه ی اهورا بمونم … فرق زیادی با خونه ی مسیح نداره و
من راضی ام که حداقل شاید اینجا بتونم آرامش داشته باشم …
کمی توی خونه میگردم و اتاقا رو دید میزنم … تا شب سر خودم رو گرم میکنم و با خودم میگم که باید بگم اهورا کتاب
آشپزیم رو از خونه ی مسیح بیاره … نزدیک ساعت 8 شبه که کلید توی قفل میچرخه و اهورا داخل میاد ، لبخند میزنه:
سلام اهل خونه …
می خندم و میگم : سلام ، خسته نباشی….
خسته نیستم ، گشنمه …
لبم رو گاز میزنم و میگم : می دونی چیه ؟ .. خب …
میخنده و میگه : همون سوخته پلو هم نداریم ؟
لبم رو گاز میگیرم …
نکن همچین …
صدای تلفن خونه میاد و اهورا اونقدر جواب نمیده و به تلفن نگاه میکنه که روی اسپیکر میره : الو داداش … هر وقت
اومدی خونه بهم زنگ بزن … قرار بهرام بیاد بریم خرید برای نامزدی ، یادت نره ها … فعلا …
بهش نگاه میکنم و غمگین میگم : امشب قرار بوده بری اونجا ؟
اهورا محل نمیده و میگه : انقدر گشنمه که اصلا الان مغزم کار نمیکنه …
صدای آیفون میاد و هر دو به مانیتورش نگاه میکنیم … کسری تا توی آیفون اومده و بینیش جلوی مانیتور رو گرفته ..
اهورا جواب میده : ها ؟

یک عدد دماغ فوق اورجینال دست نخورده تشریف اورده … دکمه ی باز شدن درو لمس بفرمایید …
اهورا دماغ میخوایم چیکار ؟
یه قدم عقب میره و میگه : خب گفتم این همه عملی و پروتزی رِه به رِه میاد و میره تو خونه ت یه دونه فاب بیاد لذت
ببری ..
اهورا گمشو بیا بالا …
ابرویی بالا میندازم و مشکوک میگم : مگه چند تا عملی و اینا میاد ؟ …
میخنده : بابا داره زر میزنه ، تو چرا جدی میگیری ؟
کمی بعد زنگ واحد رو میزنن و کسری و یاشار داخل میان …
کسری چطوری خوشگله ؟ سراغ نمیگیری ….
من اصلا شماره دارم یا گوشی دارم ؟
یاشار سلام ، نهان چرا تو روز به روز هی بیریخت میشی ؟
با صدا میخندم و میگم : خیلی بیشوری !
هنوز ده مین از نشستنمون نگذشته که صدای آیفون میاد … کیی پشت سر هم و بی وقفه زنگ میزنه … اهورا جلوی
ایفون میره و میگه : مسیحه …
دکمه رو میزنه اما مسیح باز دستش رو روی زنگ می ذاره …
کسری چرا نمیاد بالا ؟
اهورا جواب میده : چرا نمیای بالا ؟
صدای مسیح می پیچه : بگو نهان بیاد پایین …
هر سه سمت من برمیگردن و منم با تعجب به اونا نگاه میکنم که اهورا میگه : خب بیا بالا ببینیم چی شده ؟
مسیح باید برم خونه ، حاج کمال کار داره ….
از جا بلند میشم و تند اماده میشم … موقع رفتن اهورا میگه : هر وقت برگشتی .. هر ساعتی که بود بگو میام دنبالت …
کسری خیلی بزی …. یه ماهی میشه با مسیح هم خونه س ، بعد تو جوشش رو میزنی ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا