رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 153

4.3
(4)

_بخاطر اون دختره ؟؟

یکدفعه انگار تازه دوهزاریش افتاده باشه که منظورم چیه ، چشماش گرد شد و ناباور ادامه داد :

_نگو که رفتی تا از اتاقش چیزی برداری ؟؟

ازش رو برگردوندم
و کلافه زیرلب زمزمه کردم :

_مجبور بودم

_چییییییییی ؟؟

صدای داد بلندش توی اتاقک ماشین پیچید
و باعث شد دستپاچه به سمتش برگردم و دستمو روی دهنش بزارم

_هیس آروم باش !!

با دیدن صورت بهت زده و چشماش که دیگه اون عصبانیت قبل رو نداشت و بین چشمام میچرخید

انگار تازه فهمیده باشم چیکار کردم
با هول و ولا دستمو از روی دهنش برداشتم و خواستم باز صاف سر جام بشینم

که نزاشت و مُچ دستم رو گرفت

_وایسا !!

آب دهنم رو صدادار قورت دادم و نگاهش کردم که با صدای لرزونی ادامه داد :

_بزار بعد مدتها حست کنم و بوی عطرت رو نفس بکشم آخه نمیدونی که چقدر دلتنگ بودم

با هر کلمه ای که از دهنش بیرون میومد
نمیدونم چه مرگم شده بود که دست و پاهام سِر و بی حس شده بودن

و حس میکردم قلبم توی دهنم میزنه
و کنترل بدنم از دستم خارج شده بود

انگار سکوتم شجاعش کرده باشه
پشت دستم که توی دستاش بود رو نوازش کرد و جدی گفت :

_تو چی ؟؟ دلت برام تنگ نشده بود ؟؟

من چی ؟!
من دلم تنگ نیما بشه ؟؟
کسی که اون همه بلا سرم آورده

راستش دیگه مثل قبل ازش متنفر نبودم و ته دلم یه حس هایی نسبت بهش داشتم ولی ….

وااای آیناز لعنتی داری پیش خودت چی فکر میکنی یعنی چی که دلتنگ این آدم شدی ؟؟

وحشت زده از فکرایی که توی سرم چرخ میخورد دستم رو عقب کشیدم و دستپاچه رو ازش برگردوندم

_نه !!

_دروغ میگی

بی اهمیت به حرفش ، آب دهنم رو صدادار قورت دادم و برای اینکه حرف رو جای دیگه بکشونم با اشاره ای به خونه رُزا سوالی پرسیدم :

_چطوری فهمیدی رئیس اومده خونه اش ؟؟

فهمید نمیخوام در مورد خودمون حرف بزنم
چون پووف کلافه ای کشید و با دستی که به ته ریشش کشید جدی گفت :

_فهمیده بودم یه خبرایی هست همین که بعد قرارمون ازم جدا شد تغییبش کردم و به اینجا رسیدم که دیدم طولی نکشید توام اومدی

با دندون به جون لبام افتادم
از شدت استرس نمیدونستم باید چیکار کنم

_نکنه بلایی سرش بیاره ؟؟

هیچی نگفت
که با دلهره به سمتش چرخیدم
که با نگاه خیره اش مواجه شدم و همین هم باعث شد بدتر دستپاچه بشم

_چیه چرا اینطور نگاه میکنی ؟؟

_پاتو از این ماجرا بکش بیرون

 

اصلا اون کی من بود که داره برای من تعیین و تکلیف میکنه ، پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم :

_نمیشه

_چرا ؟؟

نفسم رو با فشار بیرون فرستادم

_چرا داره ؟؟ چون اون دختر بهم احتیاج داره

_این موضوع بچه بازی نیست خطرناکه میفهمی اینو ؟؟

نیم نگاهی سمتش انداختم
و ناخودآگاه کلامم تلخ شد و کنایه وار گفتم :

_من ماجراهای خطرناک تر از اینم پشت سر گذاشتم و هیچیم نشده

فهمید منظورم چیه و با خودشم
چون گرفته توی خودش جمع شد و درحالیکه دستش رو لبه شیشه ماشین میذاشت به بیرون خیره شد

بعد از چند دقیقه که فکر میکردم
تونستم دماغش رو به خاک بمالونم و دیگه کاری باهام نداره

صداش رو با سرفه ای صاف کرد و جدی چیزی گفت که مات و متحیر موندم

_من کمکش میکنم !!

جفت ابروهان بالا پرید و متعجب لب زدم :

_چی ؟؟

_گفتم من کمکش میکنم ولی تو پاتو بکش بیرون !!

باورم نمیشد
آره باورم نمیشد دارم این حرفا رو از زبون نیما میشنوم
نیمایی که همیشه خشن و عصبی بود و هیچ وقت ندیده بودم دلش به حال کسی بسوزه و بخواد کمک کنه

_شوخی میکنی ؟؟

جدی خیره چشمام شد و سرد لب زد :

_نه

 

_ولی آخه تو چرا میخوای همچین کاری بکنی ؟؟

بدون هیچ وقت تلف کردنی یکدفعه گفت :

_بخاطر تو

_من ؟؟ آخه نمی….

توی حرفم پرید و با اخمای درهمی گفت :

_همین که گفتم

دست به سینه به جلو خیره شدم و لجباز گفتم :

_ولی اون دوست منه

پوزخند صداداری زد :

_دوست ؟؟ شوخی میکنی نه ؟؟
چطور کسی که سر جمع سه بار ندیدی شده دوستت ؟؟

این چیزا رو از کجا میدونست ؟؟
با تعجب به سمتش برگشتم و مشکوک سوالی پرسیدم :

_تو آمار منو درآوردی ؟؟

جدی توی چشمام زُل زد

_خودت چی فکر میکنی ؟؟

نه این عوض بشو نبود
هنوز همون آدم لعنتی بود که فقط دنبال اینه که من رو آزار بده

قفل در رو زدم و عصبی خطاب بهش گفتم :

_پیاده شو !!

هیچ عکس العملی نشون نداد
که سمتش خم شدم تا در رو با کنم و مجبورش کنم پیاده شه

که یکدفعه دستش دور کمرم حلقه شد و من رو به خودش چسبوند حالا تقریبا توی آغوشش بودم و اندازه بند انگشتی بین صورتامون فاصله بود

این داشت چیکار میکرد ؟؟
وحشت زده تکونی به خودم دادم و دستپاچه لب زدم :

_داری چیکار میکنی ولم کن

نگاهش رو توی صورتم چرخوند و درحالیکه روی لبهای درشتم زُم میکرد آروم زمزمه کرد :

_اگه نمیخوای رئیست ببینتت به نفعته که اصلا از جات تکون نخوری

 

با فکر به اینکه داره دروغ میگه که توی بغل خودش نگهم داره و ازم سواستفاده کنه

اخمامو توی هم کشیدم و با تقلا گفتم :

_کم دروغ بگو ولم کن !!

بدون اینکه دستش رو از دور کمرم برداره جدی گفت :

_مطمعنی میخوای ولت کنم ؟؟

با نفس نفس بی حرکت موندم

_آره مطمعنم !

نیشخندی زد
و زیر لب زمزمه کرد :

_اوکی خودت خواستی !!

رهام کرد
که با اخمای درهم مایل شدم که به عقب بچرخم و سر جای خودم قرار بگیرم

ولی همین که تکونی خوردم چشمم خورد به رئیسی که با صورتی جدی از ساختمون بیرون میزد و سمت ماشین من میومد

دیگه نفهمیدم چیکار کردم
وحشت زده به طرف نیما چرخیدم و خودم رو آنچنان توی آغوشش پرت کردم

که تکون محکمی خورد
خودم رو بیشتر توی آغوشش جمع کردم
که یکدفعه دستاش دور کمرم حلقه شد
و من رو بیشتر به خودش فشرد

_هیس آروم باش !!

با استرس تکونی خوردم

_کجاست ؟؟ نرفت ؟؟

 

دستشو روی موهام کشید که سرمو بالا گرفتم
تا حالا از این فاصله نزدیک چشماش رو ندیده بودم

چقدر رنگشون خاص و زیبا بود
ناخودآگاه نگاهمو بینشون چرخوندم

هُرم نفس هاش توی صورتم پخش میشد
بی اختیار نفس عمیقی کشیدم و بوی عطرش رو‌ که با نفس هاش قاطی شده بود رو به داخل ریه هام فرستادم

سرش داشت نزدیک و نزدیک تر میشد
طوری که هر کی از بیرون ما رو میدید فکر میکرد زوج عاشقی هستیم که در حال بوسیدن همیم

همونطوری که برای ثانیه ای تماس چشمی بینمون قطع نمیشد آروم زمزمه کرد :

_نه نرفته !!

انگار نه انگار از ترس اون مردک داشتم به خودم میلرزیدم مات و متحیر خیره صورت نیما شده و توی دنیای دیگه ای سیر میکردم

دنیای عجیبی‌ که برام تازگی داشت
فاصله بین لبامون باقی نمونده بود که یکدفعه انگار به خودم اومده باشم

آب دهنم رو صدا دار قورت دادم
و وحشت زده خودم رو عقب کشیدم
قلبم تند تند میتپید

صدای کوبش بلندش داشت گوشام رو کر میکرد و رسوام میکرد آره پیش نیمایی که هنوز نگاه خیره اش روم بود و حرکاتم رو زیر نظر داشت

داشت رسوام میکرد
با بدنی که گُر گرفته بود سرجام برگشتم و همونطوری که با دستام خودم رو باد میزدم برای اینکه چیزی گفته باشم لرزون لب زدم :

_معلوم نیست از جون اون دختر چی میخواد

نیما که معلوم بود هنوز توی حال و هوای دیگه ای ، گیج تکونی خورد و با لبخندی گوشه لبش زمزمه کرد :

_هااااا ؟؟

 

لب گزیدم و باز جمله ام رو تکرار کردم :

_میگم معلوم نیست چی از جون این بدبخت میخواد

_آهااااا

میخواستم هر چی زودتر از این محیط دور شم هم برای اینکه رُزا رو ببینم و بفهمم جریان از چه قراره و هم اینکه از نیما دور شم و این وضعیت بدی که توش هستم رو خاتمه بدم

پس نیم نگاهی به بیرون انداختم
وقتی دیدم خبری اون اطراف نیست بلند گفتم :

_من برم دیگه

_نفهمیدم کجا ؟؟

اشاره ای به خونه رُزا کردم

_خونشون دیگه کار مهمی باهاش دارم و باید یه چیزی رو بهش برسونم

دستی به یقه اش کشید و جدی گفت :

_نمیشه !!

دیگه کم کم داشت حوصله ام رو سر میبرد

_اجازه من دست تو نیست

خواستم پیاده شم
که مُچ دستم رو گرفت و کلافه گفت :

_فکر میکنی این آدمی که تا این حد پیگیر این دختره اینطوری ساده ولش میکنه و میره ؟؟ مطمعن باش چند تا بپا گذاشته اینجا تا زاغ سیاهش رو‌ چوب بزنن به محض اینکه رفتی طرف خونش آمارت رو دو سوته دستش دادن

عصبی اخمامو توی هم کشیدم

 

_ای بابا پس من چیکار کنم

_هیچ کار جز اینکه الان بری خونت و به حرفام گوش بدی

چپ چپ نگاهش کردم که گفت :

_چرا اینطور نگاهم میکنی راه بیفت

با چشم و ابرو اشاره ای به در ماشین کردم

_اول تو پیاده شو

کلافه نگاهم کرد و زیرلب زمزمه کرد :

_اوکی !!

به اجبار پیاده شد و کنار ماشین دست به سینه ایستاد و با سر اشاره ای بهم کرد تا راه بیفتم

به سختی نگاه ازش گرفتم و بعد از اینکه نیم نگاهی به ساختمونی که خونه رُزا توش بود مینداختم ماشین روشن کرده و با سرعت از اونجا دور شدم

دور شدم چون میترسیدم واقعا حرفای نیما حقیقت داشته باشن
هرچند به خود نیما هم اعتمادی نداشتم ولی بازم نمیشد ریسک کرد و همه چی رو به جون خرید

با رسیدن به خونه ام
خسته و کوفته وارد شدم و بعد از اینکه کیفم روی مبل پرت کردم خواستم به سمت آشپزخونه برم

که صدای زنگ گوشیم بلند شد
یعنی این موقع کی میتونه باشه با تعجب برگشتم و گوشی از کیفم بیرون کشیدم

ولی همین که نگاهم به صفحه نمایشگر خورد
با دیدن شماره ناشناسی که در معرض دیدم بود با تعجب سری تکون دادم و تماس رو وصل کردم

_الووو

_رسیدی ؟؟

یکدفعه با شنیدن صدای جدی و سرد نیما یخ زدم واای خدا این شماره من رو از کجا پیدا کرده

انگار لال شده باشم
سکوت کردم که صدام زد

_الووو دختر با توام

_تو شماره من رو از کجا گیر آوردی ؟؟

پوووف کلافه اش توی گوشم پیچید

_الان این خیلی مهمه ؟؟

چنگی به موهام زدم و کشیدمشون

_یعنی چی که مهم نیست ؟؟ گفتم کی بهت شماره من رو داده

_فکر کن از همکارات گرفتم خوبه حالا راضی شدی ؟؟

سکوت کردم
و با دندون به جون لبام افتادم
پوست لبمو محکم با دندون کشیدم که طعم تلخ خون توی دهنم پیچید

_آاااخ

_چی شد ؟؟

_هیچی میخوام تلفنو قطع کنم

_نگرانتم میفهمی ؟؟

ای خدا این دست بردار نبود

_هیچی نشده ای بابا

و بدون اینکه مهلت حرف زدنی بهش بدم
تماس رو قطع کرده و گوشی رو مبل انداختم

هرچی فشار روحی و روانی روم بود
برای امروز بس بود دیگه تحمل نداشتم

چندباری تلفن زنگ خورد
وقتی دید جواب نمیدم انگار بیخیال شده باشه خداروشکر دیگه زنگی نزد

اون شب به هر سختی که بود گذشت
صبح با امید اینکه رُزا رو ببینم

بلند شدم و بعد از پوشیدن لباس مناسب به سمت شرکت روندم

طبق عادت همیشگی پشت میز کارم نشسته بودم ولی بی اختیار تموم هوش و حواسم درگیر فکرای مختلفی بود که توی سرم چرخ میخوردن

توی حال و هوای دیگه ای غرق بودم
که دستی جلوی صورتم تکون خورد

به خودم اومدم
و حواسم جلب منشی رئیس که با رنگی پریده بالای سرم ایستاده بود شد

_جانم چیزی شده ؟؟

با استرس دستاش رو توی هم گره زد و گفت :

_اتفاق بدی واسم افتاده

_چی شده ؟؟

_رئیس نمیدونم چشه همش ازم سوال و جواب روزی که مجبور شدم بدون اجازش برم رو میکنه

رنگم پرید
و آب دهنم رو صدا دار قورت دادم

_یعنی چی ؟؟

_نمیدونم همش سوال و جوابای مشکوک میپرسه

_آهااان

میترسیدم چیزی فهمیده باشه
که یکدفعه صدام زد و با چیزی که پرسید رنگم پرید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا