رمان به خاطرخواهرم

رمان به خاطرخواهرم پارت 4

5
(1)

 

 

نگاهش را از من گرفت و به کلافه چند بار سرش را تکان داد که گفتم
-شایانفسش را پر صدا بیرون داد و همانطور که زیر لبم می غرید گفت
شایا:نگفتم اینطور صدام نکن
اخمی کردم و نگاهم را از او گرفتم و بار دیگر سرم را بر روی سینه اش گذاشتم .. نگاهی به موهای سینه اش کردم ..
شایا:چی می خواستی بگی
دلخور گفتم:هیچی فراموشش کن
لبش را نزدیک گوشم آورد و همانطور که نفس های گرمش به گردنم می خورد گفت
شایا:مهتاب عصبانیت من صبری داره با من بازی نکن
نمی دونم صداش بود یا لحن محکمش که لبخندی روی لبم ظاهر کرد
-حالا که اینقدر اصرار داری بهت می گم
فشاری به کمرم داد که با خنده مشتی به سینه اش زدم و گفتم
-خیلی بدی
حرفی نزدم که فهمیدم منتظره حرفم را بزنم … آهی کشیدم و گفتم
-این قانونی که برای این مردم گذاشتی درست نیست شایا
شایا:یعنی چی کسی حرفی زده؟
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم و گفتم
-نه حرفی نزدن می ترسن که حرفی بزنن چون می دونن ارباب پای حرفاشون نمی شینه .. اونا حرفی نزدن اما خودم با چشمای خودم اون دخترهایی که حالا باید وقت بازیشون باشه مشغول به کار دیدم .. نمی دونی شایا نگاه های معصومشون پر بود از خواب اما روی لباشون لبخند بود اما اون لبخندا زورکی بود چون می دونستن نمی تونن کار دیگه ای بکن جز این کارا
شایا نگاهم کرد و گفت
شایا:این کاریه که خودشون خواستن
غمگین نگاهش کردم که صورت معصوم عالیه خواهر احمد در نگاهم جان گرفت و گفتم
-تو اربابی شایا ..اینجا داره اتفاق هایی می افته زیر نظر تو این مردم پای بند حرف تو هستن .. این دختر بچه ها باید درس بخونن این پسرهایی که هم سن سال احمد یا فرهاد هستن برای اینکه درسشون رو ادامه بدن دارن جون میدن کار می کنن تا یک پول ناچیزی به دستشون برسه بعد از این روستا برن تا بتونن درس بخونن
شایا متعجب نگاهم کرد که یقه اش را درست کردم و گفتم
-با خودت فکر نمی کنی ممکنه همین احمد فرهاد نتونن توی شهر غریب درس بخونن و به جاش دست به کارهایی بزنن که توی خونشون نیست اما باید همین کارهارو انجام بدن که شکم خانواده شون رو سیر کنن تا خواهر ده ساله یا حتی پونزده سالشون رو به یک مرد پنجاه ساله ندن
با توقف اسب نگاهم را برگرداندم که نگاهم به ساختمون ویلا افتاد … شایا با نگاه سرش با یک حرکت من را از روی اسب بلند کرد که جیغ خفه ای کشیدم و با قرار گرفتن پاهایم بر روی زمین نفس راحتی کشیدم که گفت
شایا:هر وقت دوباره هوس پیاده روی کردی حق خارج شدن از این محوطه رو نداری
این حرف را زد و با سرعت از من دور شد … با اخمی به رفتنش نگاه کردم .. باورم نمی شد شایا اون مردی باشه که اجازه میده دخترهایی به اون سن و سال برن سرزمین ها کار کنن… سرم را با تأسف تکان داد و وارد ساختمون شدم .. سر و صدایی شنیده نمی شد جز سر و صدا و پچ پچ هایی که از آخر سالون بین خدمتکارها شنیده می شد .. پوفی کردم و به طرف پله ها به راه افتادم با دیدن اتاقی که رو به رویم بود لبخندی زدم .. و با یاد آوری تخت خواب نرم و گرم چشمهایم خمار شد .. هنوز دستم به دستگیره ی در نرسیده بود که با فریاد آروین قدمی به عقب برداشتم … با جیغ دیگری که کشید … بی توجه به تخت خواب نرم که در انتظارم بود به طرف اتاق آروین دویدم با سرعت در اتاق را باز کردم که نگاهم به آروین افتاد که در خواب با داد و گریه دست و پا می زد … با تعجب نگاهش کردم که با جیغ دیگرش قدمهایم را به طرفش برداشتم و شانه هایش را گرفتم
-آروین
اینقدر در شوک آروین را آرام گفته بودم که جز چهره ی پر از اشک آروین چیزی را نمی دیدم … او را در آغوش کشیدم و اورا که دست پا می زد به خودم فشردم و آرام کنار گوشش گفتم
-آروم باش گلم … آروم باش
اما آروین در خواب فقط جیغ میزد و در آغوشم دست پا می زد او را محکم تر به خودم فشردم می دونستم بیدار کردنش حالا وقتی توی خواب داد فریاد می زد ممکنه این ترس رو همیشگی توی وجودش داشته باشه … محکم تر فشارش دادم و چشمامو بستم … یاد مهتاب کوچلویی افتادم که هیچوقت نتونست توی همون سن کمش رفتن مامان باباش رو بپذیره فقط با هق هق گریه خودش رو حبس می کرد و توی آغوش من دست پا می زد …. قطره اشکی از چشمای بسته ام از گوشه چشمم سرازیر شد و نزدیک گوشش گفتم
-فقط گوش کن آروین … گوش کن
قلبم تند می زد … از درد آشنایی بود که روزی توی مهتاب کوچلوی خاطرهام دیده بودم … آروین میان خواب دست از دست و پا زدن برداشت .. می دونستم صدامو می شنوه … می دونستم درد دلم رو از نوای قلبم دارم به گوشش می رسونم .. کنار گوشش زمزمه کردم
-پس بزن… می دونم می تونی پس بزنی
دستم را نوازش گونه پشت کمرش کشیدم و آرومتر گفتم
-من پشتتم عزیزم نمیذارم دستشون بهت برسه فقط باید خودت بخوای از مشکلت بیای بیرون

هق هق گریه اش به نفس های تندی تبدیل شده بود … چشمامو باز کردم و همانطور که نوازشش می کردم به آرومی گفتم
-آروین خودش می تونه به تنهایی از اونا مقابله کنه
بعد از چند دقیقه ای نفس های آروین آروم شد … و به خواب عمیقی فرو رفت … او را بر روی تختش خواباندم و نگاهی به صورت خیس از اشکش کردم و با اخمی صورتش را پاک کردم … زیر لب زمزمه کردم
-بد کردی زرین خاتون خیلی بد کردی سو استفاده به بچه تاوان بدی به همراه داره
نرگس جون:آروم شد
با صدای نرگس جون از جام پریدم و به طرفش برگشتم … لبخندی زدم و گفتم
-چرا اینطور می کنین؟
لبخندی زد و قدمی جلو آمد با دیدن آروین لبخند تلخی زد
نرگس جون:چیکار کردن با این طفل معصوم
از روی تخت بلند شدم و جایم را به او دادم … نگاهی به آروین کردم که معصومانه خوابیده بود و گفتم
-اعتماد به نفسش رو ازش گرفتن … اونو از دنیای بچگیش بیرون کشیدن … نگاهاشو موقع آب بازی دیدم انگار چیز جدید کشف کرده باشه از ته دل میخنده به امید اینکه می دونه دوباره نمی تونه فرصت کنه بازی کنه … اونو وارد دنیایی پر از درد کتک و سیلی کردن
نرگس جون با ناراحتی دستی به صورت آروین کشید و گفت
نرگس جون:چرا ؟ مگه آروین از خودشون نیست
کلافه دستی به شالم که از سرم افتاده بود کشیدم و گفتم
-نه میخوان اونو توی همین زمان بچگی به یک ارباب سخت تبدیل کنن
پوزخندی زدم و ادامه دادم
-اما اونا نمی دونن که با بد کسی در افتادن
نرگس جون به طرفم برگشت ترس رو توی چشمامش می دیدم از جایش بلند شد و همانطور که نگاهم می کرد گفت
نرگس جون:چی تو سرته ستاره این نگاهت برام آشناست؟
قدمی به عقب برداشتم و با چشمکی رو به او و گفتم
-می خوام حق رو به حقدارش برسونم نرگسی
با نگاه آخری به آروین و نرگس جون که با ترس نگاهم می کرد از اتاق خارج شدم … که سینه به سینه ی بوی آشنایی شدم..

یک قدم به عقب رفتم و با نگاهی که به چشماش دوختم صورتم را برگرداندم و به آرامی گفتم
-ببخشیدقدمی فاصله گرفتم و پشت به او راه افتادم که مچ دستم را گرفت
شایا:مهتاب
نفسم را پر حرص بیرون دادم و سعی کردم دستم را از دستش خارج کردم که محکم تر گرفت و من را به خودش نزدیک کرد
-شایا ول کن دستمو
شایا:نگام کن
با اخمی به طرفش برگشتم .. همیشه صداش پر بود از تحکم پر بود از دستور .. اگه این تحکم و دستور رو داشت چرا کاری برای آروین نمی کرد … اینقدر دلم پر بود که مشتی به سینه ی ستبرش زدم و گفتم
-هان چیه
شایا با چشمان گرد شده نگاهم کرد که اخمم را بیشتر کردم و دستم را از دستش بیرون آوردم و یک قدم بهش نزدیک شدم و گفتم
-چرا اینقدر زور می گی آخه مرتیکه …سرم رو با عصبانیت پایین انداختم
-لا اله الا الل… دهن منو وا می کنه
به سینه اش زدم که یک قدم به عقب رفت و با چشمانه گرد شده از حدش نگاهم کرد.. شانه ای بالا انداختم و گفتم
-حالا چی می خواستی بگی
با گیجی نگاهم کرد و گفت
-هان
خندمو پشت اخمم پنهون کردم و با تنه ای که بهش زدم از کنارش گذشتم به طرف اتاق رفتم دستم رو به طرف دستگیره بردم .. زیر چشمی نگاهی به شایا کردم که هنوز به جای خالیم نگاه می کرد لبخندی روی لبم نشست و وارد اتاق شدم و خندمو مهار کردم … تکیه ام را به در دادم ودستم را بر روی دهانم گذاشتم تا صدای خنده ام به گوش کسی نرسد.. با خنده دستی به موهایم کشیدم
-دیونه ام به مولا
با تقه ای که به در خورد از خنده به سرفه افتادم و خودم را در حموم انداختم … صدای قدم های شخصی را از پشت در شنیدم و مشتی که به در زده شد و صدای پر از حرص شایا که گفت
شایا:مهتاب این حرفا چی بود گفتی؟
ریز خندیدم و صدامو صاف کردم و مثل خودش مشتی به در زدم و گفتم
-کدوم حرفا
شایا:همون حرفایی که داشتی می زدی
-خوب تو دقیقا” از کدوم حرفا حرف می زنی؟
مشتی دیگر به در حموم زد که من هم با خنده ی بی صدا مشتی زدم و شروع به در آوردن لباس هایم کردم
شایا:مهتاب داری با اعصاب من بازی می کنی
لباسهایم را بر روی زمین انداختم و گفتم
-مگه داشتی ؟
شایا گیج گفت:چیو
-لئونارو داونچیو … اعصابو می گم دیگه
شایا:مهتاب
با صدای دادش دیگه نتونستم خودمو کنترول کنم و با صدای بلند شروع به خندیدن کردم که با صدای بلند تری گفت
شایا:آره باید هم بخندی منو سرکار گذاشتی
دوش آب گرم رو باز کردم همونطور که می خندیدم گفتم
-ای خدا ایا نمی زارن توی این مستراح هم بنده هات راحت باشن
یه لحظه ای فکر کردم که صدای خندشو شنیدم .. سریع شیر آب رو قطع کردم و سرم را بر روی در گذاشتم با تعجب به صداش گوش دادم و با لبخندی گفتم
-شایا داری می خندی؟
با مشتی که به در زد پرده ی گوشم پاره شد جیغی کشیدم و گفتم
-هوووو یابو پرده گوشم دریده شد
با صدایی که موجی از خنده در آن بود گفت
شایا:اولا” درست حرف بزن دوما” حقته
-مرتیکه خر متعصب یالغور
با پام محکم به در زدم و به طرف وان حموم رفتم و بار دیگه شیر آب رو باز کردم .. که باز صدای پر تحکمش به گوشم رسید که گفت
شایا:تو که از اینجا می آی بیرون ببینم بازم زبون در می آری یا نه
بلند و محکم مثل خودش گفتم
-برو بابا مال این حرفا نیستی.
.

شایا:مهتاب……
آب وان که پر شد نگاهم را به بخاری که از آن خارج می شد دوختم … دیگه صدایی از شایا شنیده نمی شد .. با خیال راحت بدن خسته ام را در آب فرو بردم و با یادآوری شایا که پشت در بود لبخند پر رنگی زدم و سرم را در آب فرو بردم … صدای خنده هاشو شنیدم … کاش فقط برای یک لحظه ام می شد می تونستم قیافه خشک و پر ابهتش رو بین خنده و لبخند ببینم …. با کم آوردن نفس خودم را از آب بیرون کشیدم که صورت پر از اشک آروین در نگاهم جان گرفت .. پوزخندی زدم
-برای تو هم فکرایی دارم زرین خاتون

————————————
سیبی از سبد میوه برداشتم و نگاهی به اطراف کردم … از حموم که بیرون اومده بودم کسی رو ندیده بودم .. حتی آروینی که توی اتاق خواب بود … بار دیگر نگاهی به اطراف کردم … حوصله ام بد سر رفته بود … گازی به سیب زدم … همیشه از صدای شکسته شدن چیزی زیر دندونام خوشم می اومد … پویا همیشه می گفت این نشونه ی قدرتیه که می خوای داشته باشی… با یاد آوری پویا دستی به موهای خیس شده زیر شالم کشیدم و نفسم را پر حرص بیرون دادم.
-باید یک زنگی بزنم بگم برگشتنم فعلا” معلوم نیست تا کی افتاده
چشمامو بستم و همانطور که سیب را در دهانم مزه مزه کردم … شیرینی و ترشیه سیب مزه ی خوبی را در دهانم وارد کرد … یاد نگاه های عاشق پویا افتادم … فکر نمی کردم بهترین دوستم اونطور زانو بزنه و بگه باهاش ازدواج کنم …چشمامو باز کردم و موبایلم را که همیشه سایلنت بود از جیب شلوار م بیرون آوردم و شماره انگلیس را گرفتم .. همانطور که سیب را در دستم می چرخواندم به طرف تراس به راه افتادم … هوای سردی به صورتم خورد … لبخندی زدم و نگاهم را به درختها دوختم که صدای گوشخراش منشی در گوشم پیچید
-Hello
الو زهر مار دختره چندش صدبار گفتم اینطور هیچوقت تلفن برندار .. اخمی کردم و گفتم
-بخیتیاری هستم
منشی:اوه سلام خانوم بختیاری
-سلام آ..
هنوز حرفم کامل نشده بود که مثل همیشه پرید وسط حرفم و با همون انگلیسی غلیظش گفت
منشی:خانوم بختیاری خیلی دلمون واست تنگ شده ..جای شما خیلی خیلی خالیه
با شیرین زبونیهاش شکلکی در آوردم … می دونستم هیچ از بودن من راضی نیست … گاز کوچیکی به سیبم زدم و گفتم
-باشه فهمیدم ..آقای بهرامی نیستش
منشی:آقا پویا برای دیدن ساختمونی رفتن
سرم را با تأسف تکان دادم و به قدمی از تراس فاصله گرفتم که صدای پچ پچ دو نفر به گوشم رسید … قدمی به جلو برداشتم که صدای زرین خاتون واضح شد … بی توجه به منشی که الو الو می کرد قطع کردم و آهسته تکیه ام را به دیوار دادم که باز زرین خاتون گفت
زرین خاتون:نه این دختره زیادی دم در آورده
صدای تق تق کفشهای بلندش رو روی کاشیها می شنیدم با صدای حکیمه ابروهایم بالا رفت
حکیمه:بله خانوم جان حق با شماست
زرین خاتون:فقط یک فرصت می خوام شایا بره تا من این دختره رو آدم کنم.
حکیمه:خانوم جان رفتارش خیلی تغییر کرده همچین نگام می کنه انگار ارث باباش رو ازش گرفتم
با لبخندی گازی به سیبم زدم و نگاهم را به آن دو دختم … زرین خاتون دستی در موهایش کشید تابی به آن ها داد و با پوزخندی گفت
زرین خاتون:اون نفرت رو توی چشای خوشگلش دیدم … اما می دونم با این چشمها چکار کنم
حکیمه لبخند شیطانی به لب آورد و رو به زرین خاتون گفت
حکیمه:توی تربیت آروین خان هم به دلیل این دختر داریم کوتاهی می کنیم
زرین خاتون :این بچه رو خودم آدم می کنم
خنده ای کردم که هر دو به طرفم برگشتن … سیب رو توی دستم چرخوندم و نگاهم را به طرف هر دوی آنها دوختم و قدمی نزدیک شدم و گفتم
-حرفای جنایی می زدین
زرین خاتون با غضب و حکیمه با اخمی نگاهم کردن که روی مبل نشستم پایم را بر روی پای دیگری گذاشتم و گاز محکمی به سیب زدم و گفتم
-جالب بود برام ادامه بدین
پوزخند پر صدایی زد و رو به رویم نشست و با تمسخری که در صدایش بود رو به من گفت
زرین خاتون:نه می بینم نترس هم شدی
با خنده گازی به سیبم زدم و با دهانی پر رو به حکیمه گفتم
-چه جورم تکیه اش را به مبل داد و با همان لحن قبل گفت
زرین خاتون:راه ترسش هم سراغ دارم اگه می خوای امتحان کنی
خونسرد ابرویی بالا انداختم و گفتم
-تونله وحشته
لبخندی زدم که زرین خاتون با لبخندی خیره در چشمانم گفت
زرین خاتون:بخند بخند وقت گریه اتم می آد عروس گلم…

پایم را از روی پای دیگری برداشتم و آرنجم را بر روی زانو هایم نهادم و همانند او خیره شدم در چشمانش و گفتم
-فعلا” تصمیمه دیگه ای دارم مادر شوهر عزیز
زرین خاتون:اون وقت تصمیم شما چی می تونه باشه؟
تمام نفرتم را در چشمانم ریختم و با پوزخندی به لب رو به او گفتم
-این که گریه شمارو در بیارم
خنده ی بلند و وحشتناکی سر داد و با عصبانیتی که در صدایش بود گفت
زرین خاتون:بزرگتر از دهنت حرف می زنی دختر جون
تکیه ام را به مبل دادم و دست به سینه گفتم
-بزرگتری که به دهن و سن و سال نیست
لبخند بدجنس و خونسردم را که آناهیتا از آن وحشت داشت به لب آوردم و با اشاره سرم گفتم
-به عقله که متأسفانه همه نمی تونن داشته باشن
حکیمه:حرف دهنتو بفهم دختر جون
پوزخندی زدم و رو به او و گفتم
-وقتی دوتا بزرگتر حرف می زنن کوچکتر هیچوقت نباید نظرشو بده
زرین خاتون با عصبانیت از جایش بلند شد و به طرفم آمد که لبخندی بر روی لب حکیمه نشست …
زرین خاتون صورتش را نزدیک صورتم آورد و خیره در چشمانم شد … بدون آنکه ترسی وارد چشمانم بکنم زل زدم به چشمانش که گفت
زرین خاتون:داری با دم شیر بازی می کنی کوچلو
گوشه ی لبم بالا رفت و گازی به سیبم زدم و گفتم
-من با خود شیرهم بازی می کنم خانوم بزرگ
پوزخندی زد و از من فاصله گرفت و پشت به من کرد و گفت
زرین خاتون:اینو زمان نشون میده
حکیمه با گفتن این حرف زرین خاتون چشمانش درخشید که گاز دیگری به سیب در دستم زدم و به آن دو که دور می شدن خیره شدم که با صدای بلندی گفتم
-راستی
هر دو به طرفم برگشتن که از جایم بلند شدم و قدم زنان به طرفشان که می رفتم گفتم
-دور آروین رو از این بازی خط قرمز بکشین
زرین خاتون نگاهی به حکیمه و بعد به من کرد و گفت
زرین خاتون:از کجا معلوم من به حرفت گوش کنم
با لبخندی رخ به رخش ایستادم و با اعتمادی که همیشه در صدایم بود گفتم
-از اونجایی که مادر شوهر عزیز….. می تونم آروین رو خیلی ساده از شما بگیرم
زرین خاتون اخمی کرد
-:حرف اصلیتو بزن
همانطور که صورتم نزدیک صورتش بود ..فوتی کردم که چشمانش را بست و با پوزخندی بر روی لب گفتم
-اسم هیئت مبارزه دفاع از کودکان رو شنیدین؟
موهایم را از جلوی چشمانم عقب زدم و گفتم
-حتما” کارشون رو هم می دونین که می تونن چکار کنن چکار نکنن
زرین خاتون عصبی قدمی به طرفم برداشت و گفت
زرین خاتون:تو هیچ غلتی نمی تونی بکنی
خنده ی پر حرصی سر دادم و گاز آخری را به سیبم زدم و همانطور که می جوییدمشگفتم
-چیزی به اسم پزشک قانونی حتما شنیدین
با خون نشسته در چشمانش نگاهم کرد و بازوهایم را گرفت
زرین خاتون:تو هیچ مدرکی نداری
پوزخند پر صدایی زدم و زیر دست زرین خاتون زدم و با انگشت اشاره با صدای پر تهدید گفتم
-تاوان تن کبود شده ی اون بچه رو بد میدی زرین خاتون … خواب پر آرامش اون بچه رو ازش گرفتی یک خواب خوش نمیذارم ببینی …محکم به سینه اش زدم و غریدم
-تاوان اون مروارید های چشمای یک بچه ی پنج ساله رو با تمامه اون اشکهایی رو که داری میدی …همونطور نذاشتی یک آب خوش از گلوی این بچه پایین بره
با اخم اشاره ای به خودم کردم و بلند تر گفتم
-من نمیذارم حتی یک قطره از گلوت پایین بره
زرین خاتون عصبی من را به عقب راند و گفت
زرین خاتون:با این حرفا نمی تونی کاری کنی
پوزخنده پر صدایم را بر لب نهادم و گفتم
-امتحان کن ببین چی می شه

با دیدن چیزی در چشمانش پوزخندی زدم و ته مانده ی سیبم را جلوی پای حکیمه انداختم و خیره در چشمان حکیمه گفتم
-در همین حدی در همین حد بمون
پشت به آن دو کردم و با قدم های بلند از ساختمون خارج شدم که صدای فریاد زرین خاتون بین خرش آسمون رنگ باخت … لبخندی به لب آوردم و با حالت دو خودم را به وسط حیاط که دیدی به هیچ جا نداشت رساندم و دستانم را از هم باز کردم و زمزمه وار با بغضی که در صدایم بود گفتم
-شروع کردم مهتاب …برای تو برای آروین …شمارش معکوس از حالا شروع می شه خواهری ..شروع می شه
با گفتن آخرین کلماتم اشکها با باران مخلوط شدن و شروع به باریدن کردن … صدای پر خنده ی مهتاب در گوشم پیچید که چشمانم را بستم ….گرمی اشک با قطره های سرد باران با هم… هم خونی می کردن .. ترس در چشمان زرین خاتون مزه شیرینی را در دهانم وارد کرده بود …چرخی زدم که نگاهم در نگاه شیرین بهترین بهونه ی زندگی مهتابم گره خورد که به آرامی سرش را تکان داد و میان آن جنگل پر هیاهو محو شد.

—————————————-

با دهانی باز و چشمانی گرد شده نگاهی به آناهیتا کردم که با ابروی بالا رفته و با بشکن هایی که در هوا می زد به من نگاه می کرد
-تو … تو حالا چه غلتی کردی
آناهیتا خنده ی پر صدایی سر داد و قری به کمرش داد و گفت
آناهیتا:گوشات سنگین شد جیگر؟
با دستمالی که در دست داشتم بینیم را با صدا بالا کشیدم که آناهیتا صورتش را جمع کرد و با حالتی که بدش می آمد گفت
آناهیتا:اه حالمو بهم زدی ستاره
شانه ای بالا انداختم و گفتم
-خوب چکار کنم آبش پایین می اد تحمل گرفتنش سخت می شه
آناهیتا:اه اه چندش …چه توصیف هم می کنه …خوب عزیز من زده بود به سرت که رفته دو ساعت زیر بارون ایستادی که بعدش سرما بخوری؟
خنده ای کردم و با هیجان گفتم
-نمی دونی چه حالی می داد آنی داشتم کیف می کردم جان تو
آناهیتا پشت چشمی نازک کرد و کنارم روی تخت نشست و گفت
آناهیتا:حال که میده اما فکر می کنی پنج دقیقه ی یکبار این بینیتو بالا می کشی حال داره؟
مشتی به بازویش زدم و با صدای توی بینی گفتم
-زر نزن از موضوع اصلی داریم خارج می شیم
آناهیتا با نیشی باز نگاهم کرد و بشکن دیگری در هوا زد که نیشکونی گرفتم که با اخمی گفت
آناهیتا:چته داری هار می شی
-می دونی که خوشم نمیاد هی حرف رو بپیچونی
آناهیتا پوفی کرد وباز حرف چند لحظه پیشش را تکرار کرد و گفت
آناهیتا:همونطور که شنیدی گلم ..ارباب تصمیم گرفته یک عقدی بین اون و تو جلوی خانواده ات بگیره ..یعنی من و نرگس جون
باز هم با چشمان گرد شده و دهانی باز نگاهش کردم ..که آناهیتا خنده ای کرد و گفت
آناهیتا:می بینی توی این دور زمونه که شوهر کم گیر میاد داری شوهر دار می شی
کلافه دستی در موهایم کشیدم و از جایم بلند شدم
-وااای آناهیتا می دونی این حرفت یعنی چی؟
آناهیتا از جایش بلند شد و گفت
آناهیتا:یعنی اینکه مبارکه ..باید خدارو شکر کنی یکی داره میاد تورو بگیره
یکی محکم به پیشانیم زدم که سردردی که شامل سرما خوردگی ام بود بیشتر شد ….روی تخت نشستم و نگاهی به آناهیتا کردم و گفتم
-چکار کنم آنی مغزم کشش نداره
آناهیتا:تنها راهش که می گم که ازدواج با اربابه…
با عصبانیت و کلافگی از جایم بلند شدم و گفتم
-معلوم هست چی داری می گی اون شوهر خواهر خدا بیامرزمه
آناهیتا لبخندی زد و گفت
آناهیتا:خوب تو داری به عنوان مهتاب به عقدش در میای
سرم را بالا گرفتم و خیره در چشمانش شدم و گفتم
-آره به عنوان مهتاب ولی انگار تو هم یادت رفته من مهتاب نیستم ستاره ام
آناهیتا نگاهی در چشمانم کرد …نمی دونم در چشمانم چی دید که لبخندی زد و به طرف پنجره رفت …

با رفتن او کنار پنجره در اتاق باز شد و نرگس جون با همراه لیوانی آب پرتقال وارد اتاق شد.. با عجله به طرف نرگس جون رفتم و گفتم
-نرگسی آناهیتا راست می گه؟
نرگس جون آب پرتقال را به طرفم گرفت و گفت
نرگس جون:بیا بخورش
آب پرتقال را از دستش گرفتم و با ناراحتی گفتم
-نگفتین راست می گه یا نه؟
نرگس جون اشاره ای به آب پرتقال در دستم کرد که با کلافگی گفتم
-وقت واسه خوردن زیاده شما جواب منو بدین
نرگس جون بر روی تخت نشست و با اخمی نگاهم کرد و گفت
نرگس جون:باید وقتی برای این کار وارد این روستا میشدی فکر اینجاشم می کردی
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم
-یعنی حقیقت داره ..
روی صندلی نشستم و با دستم سرم را گرفتم
-وای فکر اینجاشو نکرده بودم
نرگس جون:کاریه که خودت شروع کردی ستاره
سرم را بالا گرفتم و با ناراحتی که در صدایم بود گفتم
-من هنوز عزا دار اون خواهری هستم که مردم این خونه منو به عزاش در آوردم ..انتظار داشتین اون موقعه به این چیزا فکر کنم
آناهیتا تکیه اش را به لبه ی پنجره داد و گفت
آناهیتا:یک راه داری
نگاه منتظرم را به او دوختم که نگاهی به نرگس جون و بعد به من کرد که گفتم
-چه راهی؟آناهیتا زل زد به چشمانم و گفت
آناهیتا:اینکه حقیقت رو بهش بگی ….بگی که مهتاب نیستی و ستاره ای
از جایم بلند شدم و دستی به موهای پریشانم کشیدم … حالا وقتش نبود که حقیقت بدونه … نفسم را پر صدا بیرون دادم که نرگس جون گفت
نرگس جون: به نظر من بهترین راه همینه
-نه
نگاه پر تعجب هر دو به من دوخته شد که خودم به نه ای که گفته بودم تعجب کردم ..نرگس جون اخمی کرد ..که آناهیتا با لبخندی گفت
آناهیتا:چرا نه؟
اخمی کردم و نگاهی به لیوان آب پرتقال دوختم و گفتم
-فعلا” وقتش نیست ..حالا نه
نرگس جون:پس کی وقتشه؟
با عصبانیتی که از خودم سراغ نداشتم به صدای بلند رو به آن دو کردم و گفتم
-هر وقت وقتش رسید اون وقت
آناهیتا به طرف در رفت که نرگس جون گفت
نرگس جون:تا دیر نشده پس بکش ستاره و از اخر این بازی می ترسم
خواستم حرفی بزنم که آناهیتا قبل از خارج شدنش با لبخندی رو به نرگس جون کرد و گفت
آناهیتا:کار از کار گذشته نرگس جون
نگاهش را از نرگس جون گرفت و نگاهی به من کرد و با چشمکی اشاره ای به قلبش کرد و گفت
آناهیتا:آخرش این کار دستت داد با تعجب نگاهی به او کردم ..قدمی به طرفش برداشتم که بدون حرفی بیرون رفت ..به طرف نرگس جون برگشتم که دستی به شالش زد و از جایش بلند شد …رو به رویم ایستاد و نگاهی به چشمانم کرد … چیزی در چشمانش درخشید ..اما زود خاموش شد و قدمی به طرفم برداشت و گفت
نرگس جون:ستاره فراموش نکن تو مهتاب نیستی
با ناراحتی نگاهش کردم که اون نیز به طرف در رفت .. ناراحتی را کنار زدم و صدایش زدم
-نرگسی
نرگس جون بدون آنکه به طرفم بر گردد گفت
نرگس جون:خودت بهتر می دونی چکار کنی ستاره
-اگه راه اشتباه برم چی؟
سفیدی دستش را که در را گرفته بود را دیدم اما مثل همیشه نادیده گرفتم که نرگس جون گفت
نرگس جون:می دونم راه تو هیچ وقت نمی تونه اشتباه باشه
و بدون آنکه منتظر جواب بایستد از اتاق خارج شد … کلافه بودم … نگاهی به لیوان در دستم کردم و بدون توجه به گلو دردم آن را سر کشیدم … با سوزشی که در گلویم ایجاد شد چشمامو بستم و به این بدبختی که دامن گیرم شده بود فکر کردم…نگاهی به در بسته اتاق کردم …باید با شایا صحبت می کردم .. بدون لحظه ای تردید از اتاق خارج شدم و به طرف اتاق شایا به راه افتادم … در نزده در را باز کردم که شایا سرش را از روی ورقه ای که در دستش بود بالا گرفت و با اخمی نگاهم کرد ..قدمی به او نزدیک شدم و گفتم
-این چیزا که گفتن حقیقت داره؟
تنها حرفی که می تونست از دهانم خارج بشه همین جمله بود .. با صدای قاسم چشمامو بستم
قاسم:با اجازتون ارباب من میرم دیگه
پوفی کردم و چشمامو باز کردم که نگاهم در نگاه سیاه و اخم آلودش گره خورد .. هنگام وارد شدن هیچ متوجه قاسم نشده بودم ..بینی ام را بالا کشیدم که شایا نگاه از من گرفت و نگاهش را به قاسم دوخت و گفت
شایا:برو دنبال ساشا و همون کارایی که گفتم را انجام بده
قاسم سرش را خم کرد و رو به شایا و گفت
قاسم:چشم ارباب امر دیگه ای نیست؟
شایا:نه می تونی بری
قاسم به طرف من برگشت و گفت
قاسم:خانوم
لبخندی به لب آوردم و با چشمان تبدارم سرم را برایش تکان دادم که با اجازه ی دیگر از اتاق خارج شد ..

با خارج شدن او نگاهم را به شایا دوختم که اخمی کرد و گفت
شایا:بار دیگه در بزنین بیاین داخل
اخمی کردم و قدمی به جلو برداشتم و گفتم
-وقت برای درس ادب دادن زیاده تو جواب منو بده
شایا:سوالی نپرسیدی که جوابی بدم
پوفی کردم و دستی به پیشانی ام که داغ شده بود کشیدم و گفتم
-شایا اینا دارن چی می گن می خوای دوباره عقد کنیم
شایا روی میزش خم شد و موهایش را به بالا زد و گفت
شایا:آره راست می گن
اخمی کردم و گفتم
-یعنی من حق نداشتم بدونم و از من هم نظر بخوای؟
شایا شانه ای بالا انداخت و تکیه اش را به صندلی چرخدار و سلطنتیش داد و گفت
شایا:می خواستم سوپرایزت کنم
محکم بر روی میز زدم و گفتم
-با این کار من اصلا سوپرایز نمی شم
شایا اخمی کرد و نگاه دقیقش را به چشمانم دوخت و گفت
شایا:چرا ؟ مگه خودت اوندفعه نگفتی دوست دارم وقتی همه خانواده ام دورم هستن به عقدت در بیام؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
-من گفتم؟
با همون اخم از جایش بلند شد و میز را دور زد و گفت
شایا:مهتاب اون تو بودی که وقتی داشتی ورقه رو امضا می کردی که بشی زن من گفتی
با حالت مریضی نگاهش کردم … دلم برای دل خواهر عزیزم سوخت که آرزویش این چیز بود قدمی به طرف شایا برگشتم و گفتم
-ولی من حالاشم زن توام شایا
شایا خودش را به من نزیک کرد و موهایم را که جلوی چشمانم را گرفته بود کنار زد و گفت
شایا:اینطور جلوی چشمای همه به عقدم دربیارمت دیگه حرفای نامربوطی نمی زنن
نگاهم را در نگاهش دوختم و با صدای آرومی گفتم
-مگه ما برای حرف مردم داریم زندگی می کنیم؟
سرش را نزدیک سرم آورد و پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند و گفت
شایا:من هرچی به صلاح باشه همونو انجام میدم مهتاب
سرم را بالا گرفتم و با چشمانی که شوری اشک را می توانستم در آن حس کنم گفتم
-شاید به صلاح نباشه .. شاید گناه باشه اون موقع چی؟
شایا دستانش را حایل صورتم کرد و به آرامی گفت
شایا:چرا به گناه نکرده می خوای خودت رو عذاب بدی ..
چیزی نگفتم فقط در تاریکی نگاهش حل شدم که ادامه داد
شایا:همه هستن مهتاب ..ساشا هم داره میاد …فقط باید یک بار دیگه به من بله بگی
-اما…
شایا دستم را گرفتم و فشاری به آن وراد کرد و گفت
شایا:بار دیگه به من اعتماد کن مهتاب …باشه؟
سرم را تکان دادم … بهش اعتماد داشتم … به این چشمها که روزی به چشمان مهتاب دوخته شده بود اعتماد داشتم ..دستم را جلو بردم و یقه ی کتش را گرفتم باید می گفتم … به اویی که حتی نمی دونست زنش دیگه توی این دنیا نیست … نمی تونستم از اعتماد مردی سو استفاده کنم که حرف از اعتماد کامل می زد ..نفسم را بیرون دادم و گفتم
-شایا خواهرم …
دستش را بر روی لبم گذاشت و دستم را که کتش را گرفته بود فشرد و به همون آرومی گفت
شایا:داری توی تب می سوزی
خودم را به او چسپاندم و گفتم
-اینا مهم نیست شایا به حرفام گوش کن
دستش را دور کمرم حلقه کرد و پیشانی ام را بوسید و با یک حرکت از روی زمین مانند بچه ای بلندم کرد و گفت
شایا:وقت واسه حرف زدن زیاده تو باید حالا استراحت کنی
ناله ای کردم و گفتم
-شایا
شایا:هیس حرف نباشه
مشت بی جونی به سینه اش زدم و گفتم
-زور نگو بذار حرفمو بزنم
لبخندی به لبم آورد که با چشمان خمار از مریضی لبخندی روی لبم نشست و گفتم
-لبخند زدی؟
لبخندش را جمع کرد و اخمی به جای آن قرار داد که دستم را جلو بردم و اخمهایش را باز کردم و سرم را در گردنش فرو بردم و گفتم
-اوندفعه پشت در حموم خندیدی مگه نه؟
در اتاقی را باز کرد و همانطور که سعی در نگاه نکردنم می کرد گفت
شایا:نه برای چی بخندم!
من را برروی تخت نرمی نهاد و به طرف کمدی رفت و کیفی را از آن بیرون کشید و دوباره به طرف تخت برگشت و دستش را بر روی پیشانیم نهاد و اخمی کرد …گوشی طبی را بیرون ارود و گفت
شایا:دوتا نفس عمیق بکش
به گفته اش اطاعت کردم و دو نفس عمیق کشیدم که یاد حرف آناهیتا افتادم که شایا جراح قلبه اما به دلایلی جراحی رو کنار گذاشته بود ….

نگاهش کردم که مشغول گرفتن نبضم بود و گفتم
-چرا جراحی رو ترک کردی؟
بی حرکت همانطور که دستش بر روی مچ دستم بود ماند … از جایش بلند شد که دستش را گرفتم ..که بار دیگر بر سرجایش نشست ..با فشار کمی که به دستش وارد کردم ..او را مجبور کردم که نگاهم بکند …. نگاهش را به نگاهم دوخت … درد آشنای همیشگی را در چشمانش دیدم …اما کلمه ای برای ابراز بیان آن درد را نداشتم … چشمانم را بستم که قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر شد که همانطور به خوابی فرو می رفتم گفتم
-بذار بیاد درد بیرون تا خالی بشی ..خالیه خالی
دیگه طاقت بیدار موندن را نداشتم ..با نوازش دستی بر روی موهایم چشمانم گرم خواب شد و به خواب عمیقی فرو رفتم ..با صدای پچ پچ هایی که شنیده می شد …در اتاقی را که برایم خیلی آشنا بود باز کردم … که شخصی را نشسته پشت میز دیدم و پاکتی را که مهتاب بر روی میز پرت کرد .. دهانش تکان می خورد اما صدایی به گوشم نمی رسید .. برای اینکه صدایش را بشنوم نزدیکتر شدم …که مهتاب با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و با نفرتی که هیچ وقت از او سراغ نداشتم گفت
-بهش می گم ..تمام حقیقت رو بهش می گم
دستم را جلو بردم که قطره های اشکش را از روی گونه اش پاک کنم که صدای خنده ی زنی در گوشم طنین انداخت …به طرف زن برگشتم که با تکان های شدیدی که برای بیدار کردنم بود زن محو شد و با ترس چشمانم را باز کردم که چشمانم در چشمان سیاه او گره خورد …با تعجب نگاهم کرد و گفت
شایا:داشتی کابوس می دیدی
با ترس و چشمانی که صورت مهتاب از آن کنار نمی رفت ..نگاهش کردم …در چشمانش نگرانی را می خواندم ..خودم را در آغوشش انداختم و پیراهنش را در مشتم گرفتم …دستش را دور شانه ام حلقه کرد و نوازش گونه دستش را پشت کمرم کشید و گفت
شایا:مهتاب
چشمامو بستم که صدای مهتاب در گوشم تکرار شد که می خواست حقیقتی را به کسی بگوید …با یاد آوری پاکتی را که بر روی میز انداخت ..فکرم به خوابی پر کشید که مهتاب ملافه را داخل ماشین انداخت …خودم را بیشتر به شایا فشردم که او نیز حلقه ی دستش را تنگتر کرد و اجازه داد که در آغوشش قرار بگیرم … بعد از چند دقیقه پرسید
شایا:آرومی؟
سرم را که به سینه اش چسپانده بودم تکان دادم … که خودش را از من فاصله داد و صورتم را بین دستانش گرفت و بوسه ای بر روی پیشانی ام نهاد و گفت
شایا:بلند شو تا ضعف نکردی یک چیزی بخور
چشمامو بستم و با لبخندی بار دیگر سرم را تکان دادم که شالی را که بر روی تخت افتاده بود را برداشت و بر روی سرم نهاد و با فشار دستش من را با خودش بلند کرد
رو به روی او پشت میز نشسته بودم و نگاهش می کردم که در حال قرار دادن بشقابها بر روی میز بود … سردرد بدی در سرم پیچیده بود … خواب هایی که در این چند وقت می دیدم …فکر کردن به انها سردردم را بیشتر می کرد … بینی ام را بالا کشیدم که نگاه شایا به من دوخته شد … همانطور که نگاهش به من بود دستی در موهایش کشید و پشت میز نشست و گفت
شایا:قبلنا بیشتر مواظب خودت بودی
دستنانم را در آغوش گرفتم و شانه ای بالا انداختم گفتم
-قبلنا یک واژه ی گذشته است
نگاهم را در نگاهش دوختم و گفتم
-خیلی چیزا تغییر کرده
سرش را تکان داد و کاسه ای پر از سوپ را به طرفم گرفت …نگاهی به سوپ کردم که گفت
شایا:نکنه تو از اون اشخاصی که از سوپ خوشش نمیاد
سوپ را از دستش گرفتم و جلویم گذاشتم و گفتم
-همیشه عادت داری دیگران رو با هم مقایسه کنی؟
تکیه نون توستی را در دهان گذاشت و با شانه ای بالا انداخته گفت
شایا:آره می خوام بدونم اون شخص چه فرقی با دیگری داره
سرم را به زیر انداختم و نگاهی به سوپ کردم و با ناراحتی گفتم
-ولی همیشه نباید همه رو با هم مقایسه کنی ….همه قابل مقایسه نیستن ..خیلی ها با هم تفاوت دارن گرچه قیافه هاشون عین هم باشه اما ممکنه …اخلاقشون ..رفتارشون …یا حتی احساسشون..
سرم را بالا گرفتم و نگاهم را در نگاهش دوختم و گفتم
-تو این فکرو نمی کنی؟
نگاهم کرد ..یک نگاهی که حرف می زد …یک نگاه پر از سوال ..نفسم بیرون دادم و سرم را گرم سوپ خوردن کردم … ولی هیچ از مزه ی آن نمی فهمیدم … ناگفته هارو از زبان بی زبانی به شایا گفته بودم .. هیچ وقت فکر نمی کردم روزی بیاد که نتونم حرفی بزنم تا از نگاه دیگه ای نگاهم نکنه .

با قرار گرفتن نون توتستی کنار کاسه ی سوپم سرم را بالا گرفتم ..سرش را تکان داد و اشاره ای به نون کرد و گفت
شایا:با نون بخور خیلی خوشمزه تر می شه
دستم را زیر چانه زدم و گفتم
-وقتی نمی تونم مزه اش رو بچشم چطور انتظار داری بدونم خوشمزه می شه یا نه؟
شایا:با سوپ که فکر نکنم سیر بشی
اخمی کردم و گفتم
-واسه همینه نون دادی
سرش را تکان داد و قاشقی سوپ در دهانش گذاشت …با همون اخم گفتم
-تو که سرما نخوردی پس چرا داری سوپ می خوری
شایا:نمی خوام تنها بخوری
سرش را بالا گرفت و ادامه داد
شایا:یادمه یکبار گفته بودی که من و خواهرم دوست نداریم تنها غذا بخوریم
-یعنی تو بخاطر اینکه من تنهایی غذا نخورم داری سوپ می خوری؟
شایا:مشکلی با سوپ خوردن من داری؟
لبخندی زدم و نگاهم را به اخمش دوختم …شانه ام را بالا انداختم وگفتم
-آخه بهت نمی آید اینقدر مهربون باشی
اخمهایش بیشتر درهم رفت که خنده ای کردم و دستم را جلو بردم و اخمهایش را با انگشتانم باز کردم … نگاهم را در نگاهش دوختم و با همون لبخند به لب و صدای توی بینی گفتم
-همیشه اخمی به چهره داری اما می دونم پشت این اخم یک دنیا مهربونیه …اینقدر مهربونی که وقتی سوپ دوست نداری فقط به خاطر من نشستی داری می خوری
خم شدم و نوک بینی اش را بوسیدم که با صدای سرفه ی شخصی با سرعت از او فاصله گرفتم … به طرف در برگشتم که نگاهم در نگاه میلاد گره خورد … چیزعجیبی در چشمانش بود …نگاهش پر بود از یک حسی … حسی که…
شایا:کاری داشت؟
یاز از تحلیل نگاه میلاد خارج شدم و نگاهم را به شایا دوختم که نفسش را پر صدا بیرون داد و چشمانش را که بسته بود را باز کرد …بدون اینکه کوچیکترین نگاهی به من بیندازد به طرف میلاد برگشت
میلاد:دو ساعت دیگه ساشا می رسه
شایا دست به سینه نشست و سرش را تکان داد که میلاد نگاهش را به من دوخت … لبخندی به او زدم که چشمانش از تعجب باز شد …یک تای ابرویم ناخداآگاه بالا رفت که شایا گفت
شایا:کار دیگه ای هم هست؟
میلاد نگاهش را از من گرفت و بدون حرف دیگری از آشپزخانه خارج شد که گفتم
-این میلاد نگاهش یکجوریه
شایا با اخمی به طرفم برگشت و با خشمی که در صدایش بود گفت
شایا:عادت داری اینطور به همه نگاه می کنی؟
-مگه من چطور نگاه می کنم؟
شایا اخمهایش بیشتر درهم رفت و گفت
شایا:بهتره بار دیگه اینطور توی چشای کسی خیره نشی
دست به سینه با اخمی نگاهش کردم و گفتم
-من همیشه اینطور نگاه می کردم مشکلی توش نمی بینیم
شایا محکم دستش را بر روی میز کوبید و با صدای بلندی گفت
شایا:اما من توی این نگاه هزارتا مشکل می بینم
عصبی نگاهم را از او گرفتم و گفتم
-مهم حرف منه که من زدم دیگه ادامه ای برای این بحث نمی بینم
نگاه سنگین و خشمگین شایا را بر روی خودم احساس می کردم … اما حالا اونقدر حرفش زور بود که دوست نداشتم حرفی بزنم … باز نگاهم خمار شده بود و به خاطر سردردی که داشتم … بدنم گرم شده بود که شایا با صدای پر از عصبانیت گفت
شایا:ببین مــهــتا…با عطسه ای که کردم سکوت کرد که با آخی به خاطر سردردم خودم را خم کردم … سراسیمه از جایش بلند شد و رو به رویم ایستاد که فشاری به شقیقه ام دادم …دستش را بر روی دستم گذاشت که دستش را پس زدم ..اخمی کرد… همانند او اخمی کردم
شایا:الان وقت لجبازی نیست
اخمهایم بیشتر در هم رفت و بینی ام را بالا کشیدم .. که گوشه ی لبش به حالت لبخندی بالا رفت … اخمهایم باز شد و گفتم
-نه لبخندت عین آدمیزاده نه عصبانیتت
شایا اخمهایش را درهم کرد که به عادتی که جدیدا پیدا کرده بودم دستم را جلو بردم و اخمهایش را باز کردم … دستم را گرفت و انگشتش را را بر روی مچ دستم گذاشت و نبضم را گرفت و با اخمی سرش را بالا گرفت … گفت
شایا:باز تب داری
با بی حالی سرم را تکان دادم که فشاری به مچ دستم وارد کرد
شایا:پس چرا چیزی نگفتی؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم
-عادت دارم به این سرما خوردگی دو سه روزی تب می کنم بعدش دیگه سرحال می شم
شایا:بیماری خاصیه؟
خنده ای کردم و گفتم
-تو دکتری ولی اینطور که خودم تشخیص میدم سرما خوردگیه
لبخند کمرنگی بر روی لبش نشست که با ذوق نگاهم را به لبخند مردانه اش دوختم .
چشمانم را با دستش باز کرد و گفت
شایا:کم خونی
سرم را به نفی تکان دادم که نزدیک تر آمد و گفت
شایا:قندی چیزی داری که برای یک سرما خوردگی ساده اینطور می شی؟
نفسم را پر صدا بیرون دادم و گفتم
-میگرن دارم …آب بدنم هم کمه برای همین

نگاهم کرد و با نگرانی خاصی که همیشه می شد در چشمانش دید گفت
شایا:چرا اینارو قبلا” بهم نگفته بودی
چشمکی به نگاه نگرانش زدم و بی حال گفتم
-چون هیچوقت از من نپرسیده بودی
شایا:سرت حالا درد می کنه؟
سرم را به آرامی تکان دادم و لبخندی زدم که دستش را بالا آورد و بر روی پیشانی ام گذاشت و بعد از چند ثانیه ای گفت
شایا:درجه بدنت خوبه مشکل ایجاد نمی کنه
باز هم توی حال بیمار و خمارم … لبخندی به لب آوردم و گفتم
-خودم می دونم آقای دکترشایا سرش را با تأسف برایم تکان داد و گفت
شایا:تو باید روزی هشت لیوان آب بخوری
به طرف یخچال رفت و پرتقالی را از آن خارج کرد که از روی صندلی بلند شدم و دست به سینه به حرکاتش خیره شدم … حرفه ای در حال آبگیری پرتقال بود
-داری چکار می کنی؟
به طرفم برگشت .. با دیدن اینکه سرپا ایستاده بودم اخمی کرد و پرتقال را قاچ کرد و نزدیکم آمد
شایا:خیلی وقتا دیدمت می دویی
شانه ای بالا انداختم …که با یک جهش از جا بلندم کرد و بر روی میز گذاشتم و دستش را حایل دو طرفم کرد و با اخم همیشگی اش گفت
شایا:سعی کن کمتر همچین نرمشی بکنی برای بدنت اصلا خوب نیست
چتریهایم را از صورتم کنار زد و همانطور که شال بر روی سرم را درست می کرد گفت
شایا:تو خیلی ضعیفی و ظریفی
اخمی کردم و مشتی به سینه اش زدم که یک قدم به عقب رفت که گفتم
-ببین اینطور نبینم خودم واسه خودم یک پا مردم
شایا:واقعا ؟ چطور؟
به طرف دو پرتقال برگشت که گفتم
-یک پا تکواندو کارم
با ابروهای بالا رفته به طرفم برگشت که لبخند پیروزی بر روی لبم نشست و ادامه دادم
-دان مشکیه تکواندو هستم این هیکل خوشگلو نمی بینی
از روی میز پایین پریدم و چرخی زدم و با چشمکی رو به او گفتم
-دستکار خودمه این هیکل تکواندو شنا ..هر نوع ورزشی بگی رفتم تا شدم این جیگری که حالا رو به روته
شایا اخمی کرد و به کارش ادامه داد نزدیکش رفتم که با صدای پر تحکمش گفت
شایا:بشین سرجات اینقدر بپر بپرم نکن
ناخدا آگاه برگشتم و دوباره روی میز نشستم و به اخلاقش که هر ثانیه ای عوض می شد… اخمی کردم که با لیوان آب پرتقالی به طرفم برگشت با دیدن اخمم لیوان را به طرفم گرفت … صورتم را برگرداندم که زیر لب غرید
شایا:الان وقت لجبازیه؟
مانند بچه ها دست به سینه نشستم و گفتم
-حالا این وقت ضد حال زدن بود که ضد حال زدی به ذوقم
چانه ام را گرفت و صورتم را به طرف خودش بر گرداند و خیره در نگاهم شد و گفت
شایا:لفظ جیگر اصلا به دختر خانومی مثل تو درست نیست
آبمیوه را به دهانم نزدیک کرد مقداری از آن را خوردم که ادامه داد
شایا:من می دونم تو همه ی این کارا رو می تونی انجام بدی اما…
لیوان را از دهان فاصله دادم که اخمی کرد بی توجه به اخمش گفتم
-اما چی ؟
شایا:اما باید بهم ثابت کنی
-یعنی چی ؟
آبمیوه را به دهانم نزدیک کرد و گفت
شایا:باید با خودم یک مبارزه داشته باشی
لیوان را از دستش گرفتم و سر کشیدم تا اینقدر وسط حرف لیوان را به دهانم نزدیک نکند … لیوان را بر روی میز گذاشتم و با هیجان و صدای تو دماغی گفتم
-یعنی میخوای با من مبارزه کنی؟
سرش را به مثبت تکان داد که خنده ای کردم و گفتم
-مگه تو تکواندو کاری؟
لیوان را از دستم گرفت و در سینک گذاشت که باز از روی میز پریدم … سرم شروع به ذوق ..ذوق کردن کرد … شایا همانطور که پشتش به من بود گفت
شایا:آره تکواندو کار بودم ولی بیشتر کیک باکسینگ
به عقب برگشت که به خاطر نزدیکی زیاد به او که پشت سرش ایستاده بودم در آغوشش جا گرفتم .. اخمی کرد و گفت
شایا:چرا اینقدر از جات بلند می شی؟
خنده ای کردم و دستم را بر روی سینه اش گذاشتم و گفتم
-اینا رو بی خیال
با هیجان بیشتری بهش نزدیک شدم و گفتم
-جان من تو هم تکواندو کاری هم کیک باکسینگ؟
دستی به عضله هایش زدم و فشاری به آنها وارد کردم … با لبخندی که به لب آوردم گفت
-واسه همینه اینا اینطورن
با مریضی و هیجانی که داشتم …موقعیتم را به کل فراموش کرده بودم و قرار گرفتن جای گرمی که انطور آرامم می کرد را نادیده گرفته بودم … دوست داشتم همانجا بمانم بی دغدغه بی فکر … نگاهی به چشمان او کردم و گفتم
-خیلی چیزا از ورزش رزمی می دونی
سرش را نزدیک آورد و همانطور که پشتم را نوازش می کرد به آرومی گفت
شایا:اونقدرا می دونم که برای تویی که آب بدنت کمه خوب نیست.

اخمی کردم ..که پیشانی اش را به پیشانی ام چسپاند و با انگشتانش اخمهایم را باز کرد و گفت
شایا:هر کس اخم کنه تو اخم نکن
سرم را بالا آوردم و گفتم
-چرا؟شایا خیره در چشمانم شد …. نفس های داغش به گونه های ملتهب و داغم می خورد … چشمانم خمارم در سیاهی شبش غرق شده بود … سرش نزدیکتر آمد که چشمانم را بستم … آنقدر نزدیک بود که گرمی بدنم با بدنش گرمتر شده بود ….یقه اش را در مشتم گرفتم که دهانش را نزدیک گوشم آورد و گفت
شایا:چون خودت به شیرینیه لبخندتی
حرارت بدنم بالا رفته بود و حس شیرینی در من وارد شده بود … مشتم را محکمتر کرد که فشاری به کمرم وارد کرد …گونه اش را به گونه ام چسباند و نفس عمیقی کشید که خودم را بیشتر به او چسباندم …
شایا:مهتاب
مشت دستم شل شد … حرارت بدنم به سردی زد … از او فاصله گرفتم که نگاهم به حلقه ای که در دستم بود افتاد … خودم را از آغوش امنش بیرون کشیدم…. نگاهش کردم … نگاهش پر تعجب بود … پر از خواهش … پر از نیاز … قدمی به عقب برداشتم … اما این خواهش ازان من نبود … این نگاه مال من نبود … این نگاه مال مهتاب بود …سرم را خجالت زد و شرمنده از نگاهش گرفتم و قدمی دیگری به عقب برداشتم که کمرم به میز برخورد کرد و لبخند تلخی را بر لبانم ظاهر کرد … حس گناه و خیانت سرتا سر وجودم را گرفته بود … با قدم های شایا که به من نزدیک می شد …به طرف در آشپزخونه رفتم و با شتاب گفتم
-چرا کسی نیست … مریضی حواسی برای من نذاشته
به طرفش برگشتم که بدون اینکه به طرفم برگرده سرجاش ایستاده بود و به میز خالی خیره شده بود … با ناراحتی نگاهش کردم … اون حق من نبود …با احساس سنگینی نگاهم سرش را به طرفم برگرداند که از خودم که این بازی مسخره را شروع کرده بودم متنفر شدم … اون شوهر خواهرم بود … فقط شوهر خواهرم … قدمی به طرفم برداشت که قدمی به عقب رفتم و دوباره گفتم
-پس بقیه کجان؟
اخمی کرد و دستی در موهایش کشید و گفت
شایا:دارن سالن رو برای مهمونی آماده می کنن
لبخند بی جونی زدم و پشتم را به او کردم و گفتم
-پس بگو چرا اینجا امروز اینقدر ساکته
با سرعت به طرف سالن راه افتادم که کمرم را از پشت گرفت و قدم هایم را متوقف کرد ..سعی کردم خودم را از حصار دستهایش خارج کنم که محکم تر من را به خودش چسباند و نزدیک گوشم گفت
شایا:دوباره تب کردی
حالا ناتوانی ام را بین بازوهایش حس می کردم … آره تب کرده بودم و امیدوار بودم این گرمی بدن او یک کابوس باشد .. یک کابوسی که من را از این حس گناه فاصله بدهد … سرم را از پشت به سینه اش چسپاندم … که قطره اشک گرمی از گوشه ی چشمم به پایین راه پیدا کرد … من کنار شایا ضعیف بودم …
-اهم .. اهم .. شایا
با صدای زنی چشمانم را باز کردم و مقداری از شایا فاصله گرفتم و نگاهم را به مادر تنی شایا…فرح بانو دوختم …. لبخند مادرانه و مهربانی به لب آورد و رو به من و شایا گفت
فرح بانو:شماها اینجایین همه دنبالتون می گردن
ادم خجالتی نبودم که سرم را به زیر بیندازم و سرخ سفید شوم … و حالت مریضم این لجبازی را بیشتر کرده بود .. زل زده بودم در چشمان فرح بانو که شایا کنارم ایستاد و رو به مادرش گفت
شایا:مهتاب حالش خوب نبود می…اجازه ندادم حرفش را کامل کند و وسط حرفش پریدم و گفتم
-من حالم خوبه حالا میرم توی سالن
سرم را به فرح بانو تکان دادم و جلوتر از آنکه شایا دستم را بگیرد یا حرفی بزند از آن ها فاصله گرفتم … فاصله گرفتنم مانند فراری بود که گناه با او بودن را همراه داشت …. دستی به پیشانیه عرق کرده ام کشیدم … نگاهی به اطراف کردم و زیر لب نالیدم-حالا این سالن کوفتی کجاس….

با گرمی خونی که از کنار لبم سرازیر شد …چشمانم را بستم … و بی توجه به ضربه هایی که به صورتم زده می شد … چشمانم را بستم … اما گرمی دستانی را بر روی قفسه ی سینه ام احساس می کردم و زمزمه ای که می گفت
شایا:حالا وقتش نیست … دوباره نه …چشماتو باز کنو بار دیگر غرش که رو به قاسم گفته بود
شایا:تندتر برون
و دست های گرمش بود که بر روی پیشانی ام قرار گرفته بود … نالیده بود
شایا:نخواب… تورو به هر مقدسی قسم نخواب
بی جون سرم را تکان داده بودم که دستم را در دستش فشرد و رو به قاسم فریاد دیگری کشیده بود … شایا سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت
شایا:نخواب برام حرف بزن
چیزی نگفتم که شایا فشاری به قفسه ی سینه ام وارد کرد که ناله ای کرد و با لبخندی با نفس های بریده گفتم
-داری… تلافی … می کنی
چیزی نگفت و سرش را در موهایم فرو برد و کنار گوشم به آرامی گفت
شایا:برام حرف بزن
به سختی چشمم را باز کردم و نگاهم را به صورت سرخ شده اش دوختم و گفتم
-تو…تو…
شایا نگران نگاهم کرد و با لبخند نایابش گفت
شایا:اگه من حرف بزنم قول می دی نخوابی؟
با نفسهای بریده حرف زدن برایم سخت شده بود …. چشمهایم را باز و بسته کردم که باز همان لبخندش را تکرار کرد و همانطور که در چشمانم خیره بود گفت
شایا:بهم گفتی شعر راحتر می تونه حرفای ناگفته را بگه پس منم برات از اون شروع میکنم
پلک زدم و بار دیگر نگاهش کردم … باز هم نگاهش آشنا شده بود … باز هم نگاهش پر شده بود از خواهش … از درد نا گفته ای که پشت آن تاریکی شب پنهان کرده بود …سرش را نزدیک تر آورد و به آرامی گفت
شایا:از کسی نمیپرسند چه هنگام میتواند «خدانگهدار» بگوید ؟از عادات انسانیاش نمیپرسند از خویشتنش نمیپرسند زمانی به ناگاه باید با آن رو در روی در آید تاب آرد بپذیرد وداع را درد مرگ را فرو ریختن را تا دیگر بار بتواند که برخیزد.
با نگاه پر از غمش خیره شد در چشمانم و دستی در موهایم کشید و آروم با صدایی که آن لحظه شده بود پر از احساس پر از ناراحتی گفت
شایا:بعضی موقعه ها برای درک کردن حسی یا چیزی شعر گفتن یا حرف زدن کافی نیست دستم را بر روی قلبش نهاد و خیره در چشمانم شد و گفت
شایا:بعضی موقعه ها باید احساس کرد … از چشمان شخص متقابل خوند که دردش چیه حسش چیه
کوبیده شدن ضربان قلبش را از زیر دستم احساس می کردم چشمانم را بستم تا بیشتر احساسش کنم که شایا فشاری به دستم وارد کرد و گفت
شایا:قول دادی نخوابی
لبخند بی جونی زدم و چشمم را باز کردم و نگاهش کردم …باز هم لبخندی زد که احساس کردم لبخندش لبخند تلخی بود … نفسم را به سختی بیرون دادم و با حالت ناله ای گفتم
-بازم .. بگو
شایا با نگرانی نگاهم کرد و سرش را بالا گرفت نگاهی به قاسم کرد و رو به قاسم با عصبانیت گفت
شایا:عجله کن قاسم
یقه ی پیراهنش را گرفتم که نگاهش را بار دیگر در نگاهم دوخت …چتریهایم را از جلو چشمانم کنار زد و گفت
شایا:من اونقدرا مثل تو راحت نیستم که حرف بزنم
با ناراحتی نگاهش کردم که سرش را نزدیک آورد و با مهربانی گفت
شایا:اما میخوام برای تو از اینجا بگم
اشاره ای به قلبش کرد و ادامه داد
شایا:از اینجایی که هزار حرف نگفته داره اما کسی برای شنیدنش نیست گاهی دلت میخواد همه بغضهات از توی نگاهت خونده بشن ….میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری ….اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری یا جمله ای مثل: چیزی شده؟…اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی و با لبخندی سرد میگی: نه،هیچی … ای حرف رو خیلی ها زدن اما هیچ وقت توجه نکردم .. نخواستم توجه کنم .. چون من مرد بودم باید ..همه چیز هارو با عقل و منطق حل می کردم … اما وقتی به این حرف رسیدم دیدم رسیدم به یک بیراهه که هیچ راهی برای برگشت اون روزها نیست که درستش کنم … هیچی برای جبران اون روزها نیست تا با منطق بی خود خرابش نکنم.
گیج و گنگ نگاهش کردم که گونه ام را نوازش کرد و گفت
شایا:چـقدر سخته منطقی فکر کنی…. وقتی احساساتت داره خفت میکنه… اینقدر سخته که نمی تونی یک قدم به عقب برداری ببینی آیا این منطق درست بوده یا اشتباه …
نفسش را بیرون فوت کرد دستی در موهایش کشد که سرفه ای از نفس بریدگیم کردم که با نگرانی نگاهم کرد … دستم را جلو بردم و به لبش نزدیک کردم و به حالت لبخندی بالا بردم .. که دستم را گرفت و همانطور که در چشمانم خیره بود گفت
شایا:آدما دلتنگ که می شن ، آدم دیگه ای می شن…خشنتر.. عصبیتر.. کلافه تر و تلخ تر..و جالبتر اینکه ، با اطرافیان هم کاری ندارن … توجه نمی کنن ببینن کسی بهت احتیاج داره یا نه … میری تو لاک خودت و به دنیا و همه اخم می کنی که انگار مقصر اصلی دیگران هستن نه تو
لبخندی به صورتش زدم

دیگه نفس کشیدن سخت تر از هر چیزی برایم شده بود … نفسم را به سختی بیرون دادم و در دل برای غم این چشمها به خودم نالیدم … پس دلیل اینکه از آروین دور بود همین بود … اون دیگران رو مقصر می دونست … مقصری که خودش هم شامل آنها بود ….سرم را برگرداندم … و بی توجه به فریادی که شایا بر سر قاسم زد … میان نفس های آخری چشمانم را بستم … صدا ها قطع شده بود فقط صدای گرم شایا توی گوشم می پیچید که حقیقت فاصله اش را از آروین می گفت از مهتابی که من باشم می گفت … از خانواده اش می گفت … آن هم از زبان بی زبانی …با خوردن قطره های آبی بر روی صورتم … خودم را به خواب عمیقی که قول نخوابیدنش را به شایا داده بودم دعوت کردم نگاهی به شایا کردم که با غرور کنارم راه می رفت … مثل همیشه بی لبخند و با اخم همیشگی اش … با احساس سنگینی نگاهم نگاهش را به من دوخت که چشمکی به او زدم و خندیدم … دستش را دراز کرد و بازویم را گرفتم و من را در آغوشش انداخت که خنده ای مستانه کردم …شایا نگاهی به اطراف کرد … با دیدن جای خالی اطرافیان … لبخندی به لب آورد و سرش را به سرم نزدیک کرد که چشمانم را بستم …. نفس های داغش به صورتم می خورد و لبخندم را پر رنگتر می کرد …
شایا:مهتاب
آنقدر با احساس کلمه مهتاب را به زبان آورده بود که لبخند از روی لبهایم ماسید … از او فاصله گرفتم و نگاهم را به چشمانش دوختم … این نگاه عاشق مال من نبود … قدم دیگری به عقب برداشتم که شایا قدمی به جلو آمد و فریاد زد
شایا:مواظب باش
با سوزش دستی با ترس چشمانم را باز کردم که نگاهم خیره به سقف سفید رو به رویم شد و صدای زنی که تکرار می کرد
-دکتر اردشیر بخش مغز و اعصاب … دکتر اردشیر بخش مغز و اعصاب
نفسم را پر صدا بیرون دادم و با یادآوری خوابم خواستم دستی به موهایم بکشم که صدای نازکی با عجله گفت
-دستتو تکون نده عزیزم
با تعجب به طرفش برگشتم و با دیدن یونیفرم صورتی که به تن داشت حدس زدم که ممکن بود پرستار باشه … با دیدن نگاه پر از تعجبم .. لبخندی به لب آورد و گفت
پرستار:بذارین سرم رو از دستتون بیرون بیارم
نگاهی به دستم کردم و گنگ سرم را تکان دادم .. که با سوزش دیگری در دستم چشمامو بستم و گفتم
-من اینجا چکار می کنم
با دست دیگرم دستی به پیشانی ام کشیدم که با همون صدای نازکش گفت
پرستار:یعنی تو یادت نمی آد چرا اینجایی
همانطور که چشمانم بسته بود لبخندی زدم و گفتم
-نه یادمه
پرستار:پس چرا می پرسین
لبخندم عمیق تر شد و گفتم
-آخه هر وقت فیلمی چیزی می دیدم دختره چشماشو که باز می کرد همین کلمه رو می گفت
پرستار خنده ای کرد که چشمانم را باز کردم … خنده اش برعکس صدای نازکش بلند بود … معلوم بود که خوش خنده اس… نگاهمو به اطراف دوختم .. با دیدن اتاق خالی رو به پرستار که هنوز می خندید گفتم
-همراه ندارم؟
پرستار دستی به مقعنه اش کشید و چسبی بر روی دستم زد و گفت
پرستار:رفتن پیش دکتر
با آهانی سرم را تکان داد که پرستار چارت را در دستش گرفت و با آهی گفت
پرستار:می دونستی که اگه فقط چند دقیقه دیرتر می رسیدین بیمارستان ممکن بود زهر توی تمام خونت بره؟
با تعجب نگاهش کردم که سرش را بالا گرفت و لبخندی به رویم زد و گفت
پرستار:دختر حواست کجا بوده رفتی زهر خوردی؟!
با صدایی که تعجب از آن می بارید گفتم
-زهر !!؟منظورتون چیه؟
پرستار باز همان لبخندش را تکرار کرد و چارت را سر جایش برگرداند و گفت
پرستار:منظورم اینه که خیلی خوش شانسی که به موقعه رسیدیو بدون حرف دیگری از اتاق خارج شد … روی تخت نشستم … فقط یک سرما خوردگی ساده بود اما … زهر… دستی به موهایم کشیدم که یاد درد سینه ام افتادم و خونی که از دهانم خارج شد … کلافه نگاهی به در بسته کردم و زیر لب زمزمه کردم
-من که چیزی نخورده بود جز سوپی که شایا به من داده بود و آب پرتقال….دیگه حرف در دهانم نمی چرخید … یعنی شایا زهر به خوردم داده بود … دستانم را مشت کردم که یاد حرفایش وقتی در آغوشش بودم افتادم … یعنی ممکن بود شایا همچین بلایی سر من بیاره … شقیقه ام را فشردم … اما شایا با خود من سوپ رو خورده بود …سرم را بالا گرفتم … نکنه بلایی سر شایا اومده باشه … ملافه را از روی پاهایم کنار زدم و خواستم از تخت پایین بیام که در اتاق با عجله باز شد …. و قامت بلند شایا در میان چهار چوب در قرار گرفت…

نگاهم را به او دوختم و ایستادم … اخمی کرد و با قدم های بلند به من نزدیک شد … حرکتی نکردم …فقط می خواستم بدونم سالمه با قدم آخری که برداشت من را با حالت خشنی در آغوش کشید …صدای استخون هایم را زیر بازوانش احساس می کردم اما بی توجه به شکسته شدن آنها خودم را به آغوش امنش سپرده بودم سرم بر روی سینه اش بود … صدای قلبش نزدیک گوشم می شنیدم … اینقدر بی حال بودم .. که توان فاصله گرفتن از او را ندارم … از اویی که آغوشش آرامش بخش تن خسته ام بود … صدای نفس های پی در پی اش را می شنیدم … اما حرفی نمی زدم … نگاهم را از پنجره ماشین به بیرون دوختم … در نقطه ی نامعلوم در آن شب سیاه …. با یاد آوری دکتر و حرفایش پوزخندی روی لبهایم نشست … اعتماد به اطرافیان چقدر سخت بود … باور حرفهایشان بدتر از اون بود … دستان شایا بر روی بازویم نوازش گونه تکان خورد که نگاهم را به دستش دوختم … ممکن نبود این دستها اینطور منو محکم توی آغوشش گرفته قصد کشتنم را داشته باشه … سرم را بر گرداندم و به نیمرخ مردانه اش که با اخمی به رو به رو خیره شده بود دوختم … با احساس سنگینی نگاهم نگاهش را از رو به رو گرفت و نگران چشمانش را به من دوخت…. یعنی ممکن بود این چشمها که از نگرانی می درخشید .. در غذایم زهر ریخته باشد … صدای نگران و پر جذبه اش من را از فکر کردن بیرون آورد که گفت
شایا:درد داری ؟
غمگین سرم را به نه تکان دادم و سرم را برگرداندم … باز صدای دکتر مانند زنگ خطری در گوشم زنگ زد
دکتر:خانوم شما از خطر بیرون اومده ولی به خاطر ضعیف بودن بدنش باید بیشتر مواظبش باشین این چند روز قوه خودش را به دست بیاره
با همون حالت مریضی که کنار شایا ایستاده بودم گفتم
-دکتر من که زهری چیزی نخورده بودم ..
دکتر لبخند پدرانه ای زد و عینکش را بالا کشید و چارت را گوشه ی تخت گذاشت و گفت
دکتر:دخترم من که قبل هم گفتم غذایی که شما اشتباه خوردی توش زهر بوده
با این حرفش نگاهی به شایا کرد که دستم را می فشرد .. نفسم را پر صدا بیرون دادم و رو به دکتر با اخمی گفتم
-من هم به شما گفتم شوهر بنده هم از اون غذا خوردن چطور اون چی…
هنوز حرفم را نگفته بودم که شایا وسط حرفم پرید و رو به دکتر و گفت
شایا:میشه حالا مرخصش کنین
دکتر با استفهام نگاهش کرده بود و رو به او گفته بود
دکتر:بدنش ضعیفه حداقلش دو روزی باید تو بیمارستان باشه
شایا:خودم مواظبش هستم
دکتر خواست حرف دیگری بزند که شایا دستش را بالا برده بود و او را به سکوت دعوت کرده بود .. بدون آنکه از من نظری بخواد … بدون آنکه توجهی به حال بیمارم کرده باشد … و بدون آنکه جواب سوالهای بی جوابم را داده باشد …منو از بیمارستان مرخص کرىه بود…

با صدای پر تحکم شایا از فکر خارج شدم و به زمان حال برگشتم که شایا رو به قاسم گفت
شایا:برو جای همیشگی
نگاهی به قاسم کردم که از آینه با تعجب به شایا نگاه کرد و سرش را تکان داد… و راهش را تغییر داد … سرم را به طرف شایا برگرداندم و بی حال گفتم
-می خوام برم خونه
شایا نگاهش را به من دوخت و بدون آنکه اخمی کند گفت
شایا:نمی ریم خونه
-ولی من می خوام برم خونه
اخمی کردم که دستش را به صورتم نزدیک کرد و با شصت دستش نوازش گونه بر روی گونه ام کشید و گفت
شایا:اونجا نمی تونی درست استراحت کنی
-چرا؟
اخمی به چهره آورد …صورتش را نزدیک صورتم آورد و همانطور که چتریهایم را به بالا هدایت می کرد گفت
شایا:چون اونجا حالا شلوغه کلی مهمون دعوت شده نمی تونی استراحت کنی
آهی کشیدم … تازه یاد مهمونی افتاده بودم … پس ساشا رسیده بود .. نگاهم را برگرداندم و گفتم
-پس چرا نذاشتی توی بیمارستان بمونم
شایا چانه ام را گرفت و باز نگاهم در نگاهش دوخته شد و لبخند نایابش را زد و گفت
شایا:اگه اونجا میذاشتمت که با سوالات می خواستی دکتر رو دیونه کنی
نگاهم را از لبخندش گرفتم و به چشمانش خیره شدم… چشمانش برعکس لبانش نمی خندید .. پر بود از چیزی که نگرانی اش صد چندان می کرد … سرم را تکان دادم و نگاهم را از او گرفتم و گفتم
-دوست دارم همون آدم صادق بمونی
شایا:یعنی چی ؟
پوزخندی زدم و چشمانم را بستم و گفتم
-یعنی اینکه دروغ نگی
فشاری به بازویم وارد کرد و با صدای که سعی در آروم کردن آن داشت گفت
شایا:من دروغی نگفتم
سرم را به طرفش برگرداندم و سرم را بر روی سینه اش گذاشتم و گفتم
-پنهون کاری نکن پس …می تونم از توی چشمات اون دل نگرانی رو بخونم
شایا نفسش را پر صدا بیرون داد . حرفی نزد … هر دو حرفی نزدیم … ماشین در سکوتی فرو رفته بود و گاه گاهی صدای زنگ موبایل به گوش می رسید اما بی توجه به زنگ موبایل هر سه سکوت کرده بودیم ..

با سوزشی که در معده ام پیچید …چنگی به پیراهن شایا زدم که تکانی خورد و کنار گوشم گفت
شایا:چیزی شده ؟
با بیشتر شدن سوزش معده ام خودم را بیشتر به او نزدیک کردم و گفتم
-معدم می سوزه
شایا نفسش را پر صدا بیرون داد و با صدای پر از خشم رو به قاسم کرد و گفت
شایا:از این راه برو نزدیکتره
قاسم:ولی ارباب حالا تاریکه ممکنه…
صدای فریاد شایا اجازه بیشتر حرف زدن را به او نداد
شایا:کاری که می گم انجام بده
قاسم حرفی نزد که شایا سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت
شایا:تحمل کن تا برسیم
بی صدا سرم را تکان دادم و خودم را جمع کردم که احساس کردم ..دست گرمی بر روی شکمم نشست … با تعجب سرم را بالا گرفتم که نگاهم در نگاه شایا گره خورد و دستش شروع به حرکت کردن کرد … سرش را نزدیک آورد و بینی اش را به بینی ام زد و گفت
شایا:می خوام ماساژ بدم یه ذره از سوزشش کم بشه
تاحالا آنقدر نزدیک چشمانش را ندیده بودم … چشمانش معصومانه بود و پر از غمی که سعی در پنهان کردن آن داشت … دستم را بر روی دستش که بر روی شکمم بود گذاشتم و گفتم
-چرا دکتری رو رها کردی
چشمانش برقی زد اما اون برق مانند ستاره ای که خاموش می شد خاموش شد و نگاهش از نگاهم گرفته شد و به بیرون دوخته شد و از حرکت ایستادن ماشین .. دستش را از روی شکمم برداشت که از او فاصله گرفتم و نگاهم را به اطراف دوختم .. به جز سیاهی چیزی به چشمانم نخورد … از شایا فاصله گرفتم که شایا در ماشین را باز کرد و از آن پیاده شد با پیاده شدنش خم شد و دستش را به طرفم دراز کرد … نگاهی به دستش و او دوختم …
شایا:دستمو بگیر
نگاهم را به چشمانش دوختم که خودش دستش را جلو آورد و دستم را کشید و من را به خودش نزدیک کرد …. دستش را به زیر زانوهایم برد و من را در آغوشش گرفت … یقه اش را گرفتم که لبخندی زد و من را بالا تر کشید … سرم را تکیه به شانه اش دادم … رو به قاسم کرد و گفت
شایا:اون وسایل هایی که توی ماشینه رو بذار توی خونه بعد خودت برو
قاسم خم شد و گفت
قاسم:چشم ارباب
هر دو به طرف خانه ی که وسط درختها بود به حرکت در آمدیم که شایا ایستاد و بار دیگر با اخمی به طرف قاسم برگشت و گفت
شایا:نمی خوام کسی متوجه این اتفاق ها بشه
قاسم بار دیگر سرش را تکان داد که شایا بدون حرف دیگری به طرف خانه به راه افتاد … باز پوزخندی زدم و در دل گفتم … یعنی شایا دوست نداشت کسی از زهری که به خوردم داده بودن با خبر بشه … با باز شدن در ساختمان … همانطور که در آغوش شایا بودم نگاهم را به اطراف دوختم که شایا به گوشه ای از خونه رفت و فانوسی که به دیوار آویزان بود را روشن کرد … با تعجب به فانوس چشم دوختم که متوجه شدم فانوس یکی از چراغهای فانوسی هستش که تازه به بازار اومده … کارم باعث شده بود که سر از همه ی این چیز ها در بیارم … شاید علاقه ی زیادم به تنوع بود که من رو به این کار کشوند … با قرار گرفتنم بر روی مبلی که در هال بود چشم از فانوس گرفتم و به شایا دوختم که به طرف دیگر هال راه افتاد و فانوس دیگری را روشن کرد .. رفته رفته اون خونه تاریک روشن شد و عکس هایی که بالای شومینه قرار داشت روشن تر شد … نگاهی به شایا کردم که به طرف شومینه رفت و دستانش را در جیب شلوارش قرار داد و نگاهش را به عکسها دوخت .. همانطور نگاهش می کردم .. دستم را به طرف شالم بردم و شل ترش کردم که قاسم وارد خانه شد .
نگاهم را به قاسم دوختم که پلاستیک در دستانش بود و لبخندی زدم …شایا:وسایل ها رو بذار همینجا خودت بروقاسم پلاستیک ها را در دستش جا به جا کرد و نگاهی به شایا کرد و پلاستیک ها را کنار در گذاشت … با تعجب نگاهش کردم که شایا باز گفت
شایا:برگرد خونه و هر اتفاق یا خبر شد به من اطلاع بده
نگاهی به شایا کردم که هنوز همانطور ایستاده بود و به عکسها خیره شده بود و بار دیگر نگاهم را به طرف قاسم برگرداندم که نگاهش را غافلگیر کردم … دست و پاچه سرش را تکان داد و گفت
قاسم:چشم ارباب
و بدون حرف دیگری خارج شد و رفت … با رفتن او شایا برگشت و به طرف در رفت … کلیدی از جیبش بیرون آورد و در را قفل کرد … با چشمان گرد شده نگاهش کردم که خم شد و پلاستیک ها را برداشت و به طرف آشپزخانه به راه افتاد … سرم را از روی مبل خم کردم که درست بتونم ببینمش با اخمی یکی یکی وسایل ها رو که خوارکی بود خارج کرد و در یخچال گذاشت…راست نشستم و نگاهم را به اطراف دوختم … چقدر این خونه برام آشنا بود …

کفشهایم را از پایم خارج کردم و به خاطر سوزش معده ام در آغوش جمع کردم …. اما فایده ای نداشت … باز هم سوزش بیشتر می شد … دستی به پیشانی عرق کرده ام کشیدم … باز هم تب کرده بودم … سرم را به مبل تکیه دادم و نفسم را پر صدا بیرون دادم که دستی داغتر از پیشانی تبدارم بر روی پیشانی ام نشست … چشمانم را باز کردم که به خاطر مریضی خمار شده بود و به او چشم دوختم … با دیدن نگاهم اخمی کرد و گفت
شایا:باز تب کردی؟
بدون حرفی سرم را تکان دادم که کنار پایم نشست و و دستم را در دستش گرفت و نگاهی به دستم کرد … فشاری به آن وارد کرد که آهی کشیدم … مایه ی سردی را بر روی دستم احساس کردم و بعد از آن سوزشی که با آخ بی جونی تبدیل شد …. نگاهی به دستم کردم که حالا سرمی به آن وصل شده بود و نگاهم را پر سوال به شایا دوختم که از جایش بلند شد و گفت
شایا:دراز بکش اینطور راحتره
به حرفش گوش دادم و روی مبل سه نفره ی سفید دراز کشیدم و نگاهی به در یکی از اتاق ها گفتم
-خوبه این خونه اتاق داره
طعنه ام را گرفت … نگاهی به من کرد و دستی در موهایش کشید و گفت
شایا:بیشتر دوست دارم اینجا باشی تا توی اتاق
شالم را با یک دست باز کردم و گوشه ی مبل گذاشتم و گفتم
-چرا ؟
شانه ای بالا انداخت و باز به طرف شومینه رفت و گفت
شایا:اینطور زیر نظرمی حواسم بهت هست
خنده ی کردم و گفتم
-مگه دزد گرفتی که اینطور می خوای زیر نظر بگیریش
شایا:شاید …
نگاهی بهش انداختم … تکیه اش را به دیوار کنار شومینه داده بود و نگاهم می کرد … چشمانش می درخشید … یک نگاه دلخور و شاید یک نگاهی که معنای آن برایم سخت بود و خودم نمی خواستم که بدونم چی هست … سرم را برگرداندم و نگاهی به اطراف کردم … با بی حالی به طرف شایا برگشتم که نگاهم می کرد و گفتم
-اینجا خونه ی کیه؟
شایا پوزخندی زد و دست به سینه نگاهم کرد و گفت
شایا:اینجارو یادت نیست؟
عمیق نگاهم کرد و قدم هایش را به طرفم برداشت و اشاره ای به اطراف کرد و گفت
شایا:چطور خونه ای خودت رو یادت نمیاد؟!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
-خونه ی من؟
شایا کنارم نشست و نگاهم کرد که سرش را مشکوک تکان داد … بار دیگر نگاهم را به اطراف که شایا دستم را گرفت و گفت
شایا:مهتاب
نگاهی به دستش که در دستم گره خورده بود دوختم … آه از نهادم بیرون آمد این خونه ی مهتاب بود … لبخند تلخی زدم و دستش را فشردم و گفتم
-آره یادم اومد ..سرم را به طرف دیگر برگرداندم و با ناراحتی گفتم
-چرا نمی آیم اینجا زندگی کنیم؟
شایا تکیه اش را به مبل داد و گفت
شایا:چون تو نخواستی
نگاهش کردم که با اخمی نگاهم می کرد و چشمانم را بستم … نمی خواستم با بیشتر حرف زدم سوتی های دیگه ای هم بدم … نفسم را بیرون دادم … که دستی به شکمم کشید که با سرعت چشمانم باز کردم و سیخ نشستم … با همون اخم نگاهی کرد و گفت
شایا:نخواب تا داروهاتو نخوردی
دستی به شکمم کشیدم که مور مور شده بود و سرم را تکان دادم .. شایا بدون حرفی از جایش بلند شد .. و به طرف آشپزخانه رفت … نگاهی از پشت به او انداختم … دلشوره ی بدی در دلم برپا شده بود … سوالهایی که می کردم انگار شایا رو در شک انداخته بود … نگاهی به آشپزخانه کردم و آهی کشیدم … اینجا خونه ی مهتابم بود مهتابی که حالا باید کنار شایا باشه … روی مبل دراز کشیدم و خیره به سقف شدم .. که باز سوزشی در معده ام پیچید … اخمی کردم و نالیدم
-فقط بدونم کی زهر به خوردم داده روزگارش رو سیاه می کنم
شایا:فکر نکنم بتونی کاری بکنی
با شنیدن صداش کنارم با ترس از جام بلند شدم که سرم کشیده شد و رده ی خون از دستم سرازیر شد … شایا با اخمی دستم را گرفت که گفتم
-چی گفتی؟
دستم را با خشم گرفت و بار دیگر سرم را در دستم درست نهاد و گفت
شایا:دیونه شدی این چه کاری بود که کردی؟
با اخمی نگاهی به دستم کردم و دستش بیرون کشیدم که نگاه خیره اش را به چشمانم دوخت که حرفم را تکرار کردم و گفتم
-تو چی گفتی؟
دستی به موهایم که بر روی صورتم ریخته بود کشید و گفت
شایا:فکر نکنم بتونی کاری بکنی
دستش را پس زدم و موهایم را پشت گوشم بردم و گفتم
-چه کاری ؟شایا پوزخندی زد و کاسه ی سوپی را که بر روی میز گذاشته بود را برداشت و رو به رو یم گرفت … با تعجب نگاهی به کاسه کردم چه زود غذا درست کرده بود … با صدای شایا سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم
شایا:اینکه بتونی روزگارش رو سیاه کنی
قاشقی سوپ را به طرفم گرفت .. که مشکوک نگاهش کردم … شایا عجیب شده بود … دهانم را باز کردم و گفتم
-مگه تو می دونی کیه؟
قاشق سوپش را در دهان بردم که نگاهی به لبهایم کرد و با بدجنسی که در چشمانش دیده می شد گفت
شایا:آره می دونم

بدون اینکه تعجب یا ناراحت باشم .. نگاهش کردم .. برای اولین بار بود که می دیدم چشمانش از شیطنت می درخشید … قاشق دیگری پر از سوپ کرد و به طرف دهانم نزدیک کرد و گفت
شایا:نمی خوای بپرسی کی بوده؟
نگاهش کردم و قاشق پر سوپ را خوردم و چشمانم را باز بسته کردم و گفتم
-اگه می خوای بگی که خودت می گی نیازی به پرسیدن نمی بینم
دروغ می گفتم … کنجکاو بدونم که دشمنم به جز زرین خاتون کی می تونه باشه … لبخند نایابش را زد و قاشق دیگری را پر کرد و گفت
شایا:خوشم می آد باهوشی
لبخندش به اخمی تبدیل شد و یک تای ابرویش را بالا داد و گفت
شایا:اما اونقدرها نه که بتونی بدون فکر و با عجله یک کار مسخره بکنی
با اخمی دهان را از قاشق دور کردم و گفتم
-منظورت چیه؟
بدون توجه به من که قاشق را پس زده بودم بار دیگر به دهانم نزدیک کرد و قاشق را در دهانم گذاشت و گفت
شایا:منظورم اینه که اون زهر رو من ریخته بودم
با این حرفش مایه ی سوپ در گلویم پرید و با چشمان گرد شده نگاهش کرد و از او فاصله گرفتم ..
قهقه اش بلند شد … با تعجب به خنده اش نگاه کردم اگه توی موقعیت بهتری بودم به نرگسی و آناهیتا می گفتم که بیا دیدن به خنده اش انداختم … اما توی اون موقعیت از خنده اش ترسیدم … از لحن کلامش وحشت کردم … شایا با دیدن چشمان گرد شده ام همانطور که می خندید … قاشقی در سوپ فرو برد و خودش خورد و ضربه ای به بینی ام زد و گفت
شایا:نترس من که همسرم رو نمی کشم
قاشقی دیگر خورد و گفت
شایا:اینطور که باهوش به نظر نمی رسی نیستی
دستی به موهایم کشیدم و نگاهش کردم … این شایا به نظرم وحشتناک می زد … خواستم بیشتر ازش فاصله بگیرم که کمرم را گرفت و من را به خودش نزدیک کرد و با اخمی در چشمانم خیره شد و گفت
شایا:مهتاب فکر نمی کردم اینقدر بچه باشی که فکر کنی من بخوام به تو صدمه ای برسونم …صداقت رو می شد از چشماش بخونم …اما رفتارش چه معنی داشت … شایا دستی به گونه ام کشید و گفت
شایا:من جلوی خودت همه چی رو درست کردم هر دو با هم خوردیم
قاشقی دیگر به طرفم گرفت که فقط نگاهش کردم .. قاشق را به دهانم نزدیک کرد و مجبورم کرد که آن را باز کنم … بی حال دستم را پیش بردم و بر روی دستش گذاشتم و گفتم
-بسه دیگه نمی تونم بخورم
شایا:نمی تونی بخوری یا اعتماد نداری؟
نگاهش کردم که پوزخندی به لب آوردم و از جایش بلند شد … با تعجب نگاهش کردم … گیج شده بودم … از این اخلاقش که رنگ دیگر می گرفت و عوض می شد … نگاهی به او که در آشپزخانه بود انداختم … روی مبل دراز کشیدم و باز نگاهم به او که کلافه کنار یخچال ایستاده بود دوختم … با احساس سنگینی نگاهم … نگاهش را برگرداند و نگاهم کرد که از سوزش معده چشمانم را به هم فشردم …. صدای قدم های سنگینش را که نزدیک می شد را شنیدم و بعد از او دیگر چیزی نفهمیدم… فقط تنها چیزی که لبخندی بر روی لبم جاری کرد .. گرمی دستی بود که بر روی گونه ام قرار گرفتبا سوزشی که دستم پیچید…

گرمی دستی بود که بر روی گونه ام قرار گرفت با سوزشی که دستم پیچید .. با آخی چشمانم را باز کردم که با تابش نور در چشمان بار دیگر آن را بستم… که دستی بر روی سرم قرار گرفت … با سرعت چشمانم را باز کردم که شایا را کنارم نشسته بر روی میز کنار مبل دیدم … با دیدنش نفس آسوده ای کشیدم … برای اولین بار بود توی این چند روزی که به این روستای کوفتی اومده بودم … بدون خواب بدی خوابیده بودم اما این دلشوره هر احساس بدی را در من منتقل می کرد … شایا چسبی به دستم زد و از جایش بلند شد که چشم بسته گفتم
-صبح شما هم خوش باشه
شایا:خیلی وقته دیگه صبحهام خوش نیست
چشمانم را باز کردم و نگاهش کردم …آنقدر با ناراحتی آن حرف را زده بود که لبخند تلخی بر روی لبم نشست … درست عین من صبحاش دیگه خوش نبود … روی مبل نشستم که نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت
شایا:فکر کنم حالت بهتر شده
نگاهی به خودم کردم … و تکانی به خودم دادم و سرم را تکان دادم و گفتم
-اوهوم آره خوبم
شایا:خوبه … اگه می گفتی نه باید به شب بیداری های بالا سرت شک می کردم
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
-نخوابیدی اصلا؟
خمیازه ای کشید و شانه اش را بالا انداخت و همانطور که به طرف یکی از اتاق ها می رفت گفت
شایا:چه فرقی می کنه؟!
کنار یکی از درها مکثی کرد و همانطور که پشتش به من بود گفت
شایا:حالا که حالت خوبه یک صبحونه ای درست کن با این حرفش بدون اینکه جوابی از من باشد … وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست …. با اخمی به در بسته ی اتاق کردم و زیر لب گفتم
-شاید من توانی برای درست کردن صبحونه ندارم …غر غر کنان از جام بلند شدم که معده ام تیر کشید … اما تا کی باید اینطور ضعیف باشم … راست ایستادم و به طرف آشپزخونه به راه افتادم … نگاهی به آشپزخونه کردم … لبخندی روی لبم نشست … چقدر این آشپزخونه به نظرم آشنا بود .. اما جای یخچال اشتباه بود .. باید کنار مایکروفر باشه فک کنم جالبتر باشه … شانه ای بالا انداختم و با زیر لب به من چه ای .. در یخچال را باز کردم و وسایلی را که برای صحانه لازم بود را از آن خارج کردم و هر یک را در یک بشقاب کوچکی قرار دادم که چشمم به تخم مرغ افتاد … چقدر دلم از اون تخمه مرغ پنیری که پویا برایم درست می کرد می خواست …. نفسم را پر حرض بیرون دادم و دست بردم و دو تخم مرغ برداشتم و مشغول درست کردن نیمرو شدم … نمی دونم چقدر مشغول به کار بودم که با سنگینی نگاهی به طرف میز برگشتم که شایا را نشسته با موهای خیس بر روی صندلی دیدم … با ترس دستی بر روی قلبم گذاشتم و گفتم
-هی … کی اومدی تو حوله ای که دور گردنش بود را بر روی سرش نهاد و بدون آنکه جوابم را بدهد شروع به خشک کردنش کرد … اخمی کردم … مردیکه بد اخلاق .. تخمه مرغ را در بشقاب ریختم و بر روی صندلی رو به رویش نشستم … که نگاهی به من کرد وگفت
شایا:چایی نداریم؟!
اشاره ای به میز کردم و رو به خودش و همانطور که اخمی کرده بودم گفتم
-تو روی میز چایی می بینی؟
شایا سرش را به نه تکان داد که لبخندی زدم و همانطور که لقمه را در دهانم می گذاشتم گفتم
-پس نپرس داریم یا نداریم
اخمی کرد که لبخندی زدم و اخمش بیشتر در هم رفت … شاد از اینکه حالش را گرفته بود لقمه ی دیگه ای از تخمه مرغم درست کردم که با ریخته شدن عسل بر روی تخمه مرغ های درست شده ام چشمانم گرد شد و نگاهم را به دستی این کا رو کرده بود دوختم و کم کم بالا بردم که نگاهم در نگاه بدجنسش گره خورد … با ناله گفتم
-چی کار کردی شایا؟
شایا شانه ای بالا انداخت و بار دیگر عسل را بر روی تخم مرغ در بشقابم ریخت و با خونسردی گفت
شایا:مگه نمی بینی دارم عسل میریزم روی تخم مرغ
سرم را به علامت مثبت تکان دادم که لبخندی برای حرص دادن من زد و گفت
شایا:پس نپرس دارم چیکار می کنم یا نمی کنم
با خشمی نگاهش کردم … داشت حرفای خودم را به خودم می زد … با همون خشم بشقاب رو به طرفش کشیدم و با صدای ناراحتی گفتم
-من از تخم مرغ عسلی خوشم نمیاد
شایا بی توجه به ناراحتی من لقمه ای برای خودش گرفت و در دهانش گذاشت و گفت
شایا:اونش دیگه به من مربوط
نشست با تعجب با لقمه ی بزرگی که در دهانش گذاشته بود نگاه کردم و گفتم
-حالا خفه نشی سرش را تکان داد و لقمه ی بزرگ دیگری برداشت که بشقاب خالی شد ..

با حالت زار نگاهی به لقمه اش کردم که وارد دهانش شد .. و اهی کشیدم … ای زهر باشه توی این تخمه مرغا که تو هم مثل من بیوفتی گوشه ی بیمارستان … اخمی کردم و از جایم بلند شدم که نگاهم کرد و یک تا ابرویش را بالا داد که بی توجه به او سرم را برگرداندم و از آشپزخونه خارج شدم … به طرف در به راه افتادم و به آن نزدیک شدم که صدای کشیده شدن صندلی را در آشپزخانه شنیدم و بعد از آن صدای شایا که گفت
شایا:کجا میری؟
موهامو بالا سرم جمع کردم و با همون اخم رو بهش گفتم
-می خوام برم بدوم
اخمی کرد و حوله اش را بر روی میز گذاشت و از آشپزخانه خارج شد و گفت
شایا:برای چی بری بدویی
-اینجا دارم خفه می شم می خوام برم بدوم اعصابم آروم بشه
شایا قدمی به جلو آمد و گفت
شایا:فکر نمی کردم اینقدر بچه باشی که به خاطر یک تخمه مرغ اعصابت خورد بشه
عصبی قدمی به او نزدیک شدم که موهایم بار دیگر بر روی شانه ام سرازیر شد … دستم را مشت کردم و گفتم
-چرا حرف زور می زنی می خوام فکرم آزاد باشه بدونم دور و برم چه خبره
شایا:با این حالت می خوای بری بدویی که چی بشه؟
نفسم را بیرون دادم و سرم را با تأسف برایش تکان دادم و گفتم
-حرف از باهوشی می زنی اینطور که دارم می بینی از همون اول هم اینجا هیچ نداشتی
اشاره ای به سرم کردم که به طرف خیز برداشت … من که انتظار این حرکت را از او نداشتم … جیغ کشیدم و به پشت مبل پریدم … شایا با دیدن ترسم .. لبخندی روی لبش نشست و خم شد و کیفش را که بر روی میز بود برداشت و راست ایستاد و انگشت اشاره اش را به طرفم گرفت و گفت
شایا:حواست به حرفات باشه من همیشه اینقدر مهربون نیستم
حالا که مطمئن شدم برای اذیت کردنم اینطور کرده بود با خونسردی لبخندی زدم و گفتم
-مثلا” می خواستی منو بترسونی
پوزخندی زد و نگاهی به من کرد که هنوز پشت مبل ایستاده بودم و همانطور که به طرف اتاق می رفت گفت
شایا:نترسیدی !!
با جیغی که کشیدم خنده ی پر صدایی سر داد و وارد اتاق شد … نه به اون روزا که نمی خندید نه به حالا که فقط یک حرکت کافی بود برای خنده ی آقا … اخمی کردم و به طرف در رفتم … دستگیره رو پایین بالا کردم … اما در باز نشد … بار دیگه امتحان کردم .. اما باز در باز نشد … چند باره دیگه امتحان کردم که یاد دیشب افتادم که شایا در رو قفل کرد .. جیغی کشیدم و بلند گفتم
-شایا این در چرا قفله؟
صدایی ازش بیرون نیومد … اخمی کردم و با قدم های بلند به طرف اتاق رفتم و دستگیره رو گرفتم تا در رو باز کنم که در اتاق هم قفل بود … مشتی به در زدم و گفتم
-چرا درو قفل کردی؟
بازم حرفی نزد که مشت دیگری به در زدم … نگاهی به اطرافم کردم … یک خونه ی صد متری با یک آشپزخونه اوپن .. و چهار اتاق و با دیزاینه مدرن … سنتی با هم …تکیه ام را به کنار دیوار دادم و نگاهی به اطراف کردم … چقدر این خونه برای من آشنا می زد… با نگاهی به شومینه تکیه ام را از دیوار گرفتم و به طرفش رفتم … نگاهم را به عکس ها دوختم و قدم دیگری برداشتم که کلید در در چرخید … بدون انکه فرصت کنم یکی از عکسها رو ببینم به طرف در برگشتم که شایا لباسی به دست از آن خارج شد …. نگاهی به او کردم که سرش را بالا گرفت … چشمامو ریز کردم و به طرفش رفتم و گفتم
-چرا درا قفله؟
بدون اینکه جوابی به من بده لباسها رو به طرفم گرفت و گفت
شایا:یک دوش بگیر تا من یک فکری برای نهار می کنم
لباس هارو از دستش گرفتم و گفتم
-نگفتی چرا درارو قفل کردی؟
شایا پشتش را به من کرد و اشاره ای به اتاق کرد و گفت
شایا:سمت چپ حموم دستشویی هستش … حوله..صابون … همه چی توش گذاشتم که راحت باشی
با تعجب نگاهش کردم و نگاهی به خودم کردم … نکنه دارم بو می دم داره این حرفارو می زنه..
حتما بو می دم … فکر کنم به خاطر این مریضی .. عرقهایی که کردم … سرم را خجالت زده به زیر انداختم که بدون حرفی از من فاصله کردم و این باور را رساند که واقعا بو می دم … با عصبانیت و کلی خجالت وارد اتاق شدم و درو پشت سرم بستم و دست برم لباسهامو بو کردم … بو نمی داد … دستم را بالا بردم و زیر بغلم را بو کشیدم … باز هم بویی به بینی ام نرسید .. نفسی پر از حرص کشیدم که با یاد آوری سرما خوردگی ام آه از نهادم بیرون اومد … بدون اینکه لحظه ای فکر کنم بو نمی دم … وارد حموم شدم …نگاهی به وان پر شده از آب که بخاری از آن بیرون آمد کردم و ممنون شایا شدم که همچین کاری برایم کرده بودم .. یکی یکی … لباس هایم را خارج کردم و در وان خوابیدم … بدن کوفته ام آروم شده بود… چشمامو بستم و اجازه دادم که بدنم استراحت بکنه…

حوله رو دور موهام پیچیدم و از اتاق بیرون اومدم که نگاهم به شایا افتاد که کنار پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه می کرد … لبخندی زدم و به او نزدیک شدم که بدون اینکه به طرفم برگرده گفت
شایا:عافیت باشه
لبخندی زدم و کنارش ایستادم و نگاهش را دنبال کردم ببینم داره به چی اینطور خیره نگاه می کنه ..و زیر لب گفتم
-سلامت باشی
نگاهش را از پنجره گرفت و به من دوخت که نگاهش کردم و با همون لبخند گفتم
-واقعا ممنون نیاز با این دوش داشتم
سرش را تکان داد و بدون آنکه نگاهش را از چشمانم بگیرد گفت
شایا:می دونم
حوله رو که روی سرم سنگینی می کرد را برداشتم و دستم را بین موهای نمدارم فرو بردم و با خنده گفتم
-چی هست که تو نمی دونی؟
نگاهی به لباسهای تنم کردم و با خنده ی بلندی گفتم
-واقعا می دونی این لباسها با چه سختی روی تنم می ایسته
قدمی جلو برداشت و دسته ای از موهایم را در دستش گرفت که خنده ام بند آمد و نگاهش کردم … آروم زمزمه کرد و گفت
شایا:اونم می دونم
دستش را کنار زدم و قدمی به عقب برداشتم که دستم را گرفت و دستش را وارد موهایم کرد و همانطور گفت
شایا:خیلی از چیزهارو می دونم
خواستم ازش فاصله بگیرم که کمرم را گرفت ومن را به دیوار چسباند … دستم را برروی سینه اش گذاشتم و همانند او آروم گفتم
-شایا…
دستم را که بر روی سینه اش بود را فشرد و موهایم را که حالا مانند حالم پریشان بر روی صورتم ریخته بود را کنار زد و فوتی در صورتم کرد که چشمامو بستم و فشاری به سینه اش وارد کردم که بی فایده بود حتی یک سانتی هم از من فاصله نگرفتم … صورتش را جلو آورد … نفس های گرمش به صورتم می خورد و حالم را پریشانتر می کرد … داغی لبش را بر روی گردنم احساس کردم …. با حالی خراب چشمانم را باز کردم و سعی کردم او را کنار بزنم اما بی فایده بود… لبش بر روی گردنم کشیده می شد و نفسم در سینه حبس تر …. احساس گناه خیانت سرتاسر وجودم را در بر گرفته بود … دستم را بالا بردم و شانه اش را گرفتم و از این احساس نالیدم
-شایا
سرش را بالا آورد و نگاه خمار و قرمزش را در نگاهم دوخت … شرمنده ی این نگاه پر از خواهش و نیاز بودم … با ناراحتی نگاهش کردم که سرش را نزدیک آورد … گرمی نفسهایش به صورتم می خورد … قفسه ی سینه از هیجان بالا پایین می رفت… چشمامو بستم …
-نکن شایا
با صدای فریادم با تمام قدرتی که در توانم بود شایا را پس زدم … نفس نفس میزدم و به قیافه سرخش نگاه کردم… کلافه دستی در موهایش کشید … زانوهایم می لرزید … این همه فشار یکجا برام کافی بود … اخمی کردم .. موهایم را کنار زدم و به طرف در رفتم….این بازی رو شروع کردم بدون اینکه به آخر این بازی فکر کنم … این بازی رو شروع کردم بدون اینکه احساس یک مرد یک شوهر رو در نظر گرفته باشم … از گوشه ی چشمم اشک به پایین سرازیر شد که با پشت دست آن را کنار زدم و دستگیره رو گرفتم … اما باز هم قفل بود …مشتی به در زدم و رو به شایا غریدم
-این لعنتی رو بازش کن
شایا:چرا؟
مشتی محکم به در زدم و به طرفش برگشتم … اینقدر خونسرد گفته بود چرا که به لحظه ای جا و مکان یادم رفت … یادم رفت که من مهتابم برایش نه ستاره … با قدم های محکم به طرفش رفتم و محکم به سینه اش زدم
-چرا؟ چرا؟
مشت دیگه ای زدم که شایا قدمی به عقب رفت و پوزخندی زد که فریادی زدم
-چرا چون دارم از خودم متنفر می شم … چون که تا کجاها توی گناه میشه فرو رفت
مشت دیگه ای به سینه اش زدم که شایا دستم را گرفت که نالیدم
-چون که بسمه دیگه نمی تونم دیگه نمی تونم خیانت کنم
شایا دستم را که گرفته بود را به طرف خودش کشید که رخ به رخش شدم … از چشمانش شله های خشم می بارید ولی پوزخند بر روی لبهایش محفوظ مانده بود …خیره در نگاهم شد و گفت
شایا:بازی خوبی شروع نکردی
با تعجب نگاهش کردم که فشاری به دستم وارد کرد و با اخمی به ابرو گفت
شایا:اما حالا که شروع کردی باید تا تهش پای این گناهت بایستی
با یک حرکت من را به طرف شومینه پرت کرد … نفس توی سینه ام حبس شده بود … منظور حرفهایش چی بود … موهای نمدارم را کنار زدم … زانوم با افتادنم به درد آمده بود… با اخمی سرم را بالا گرفتم که با دیدن عکسهایی که بالای شومینه قرار گرفته بود … سینه ام از زور بغض بالا پایین رفت…
صدای شایا با عصبانیت در گوشم پیچید که گفت
شایا:مهتاب بختیاری… تاریخ وفات …
نفس کشیدن برایم سخت شده بود و با هر کلمه ی شایا نگاهم به عکس های من و مهتاب که بالای شومینه قرار گرفته بود از نگاهم می گذشت …

همه روزه ساعت 11 , 17 , 22 منتظر این داستان جالب و جذاب باشید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا