رمان بهار

رمان بهار پارت ۸

2.5
(2)

_ خب هفته قبل چندین اصل قانون جزا رو پیش رفتیم، این جلسه میخوام در مورد یکی از پرونده های شخصیم باهاتون صحبت کنم! باید با بعد اداری و عملی وکالت آشنا بشین.

جزوه ام رو بیرون آوردم و تک به تک حرف هاشو نوشتم.

پرونده ای که راجع به قتل بود؛ به نظر خیلی سنگین میوند.

این قدر مسلط و ودقیق توضیح میداد که مات و مبهوت میشدم .

_ خب سوالی نیست؟

یکی از دختر ها دست بلند کرد و با صدای ملیح و پر از نازی گفت:

_ استااااد!! من تبصره هارو نفهمیدم.

بهراد اخمی کرد و از جا بلند شد، رو به روی تخته ایستاد و بدون اینکه به سوالش پاسخ بده گفت:

._ اگه با این لحن توی دادگاه از موکلت دفاع کنی، حتی اگر ولی دمِ مقتول باشه هم اعدامش میکنن!

صدای پسر ها بلند شد و همه زدن زیر خنده؛ این چه حرفی بود که زد!

به پشت سرم نگاه کردم، دختره بیچاره بغض کرده بود و سرشو پایین انداخته بود!

اصلا نمیتونم این کارشو هضم کنم. به اون چه که بقیه چطور صحبت میکنند؟!!!

از جا بلند شدم و با صدای بلندی گفتم:

_ شما استادی آقای دکتر! وقتی میاین سرکلاس معنیش اینه ما به آموزش نیاز داریم.
حالا چه آموزش قانون و وکالت باشه چه آموزش لحن مناسب برای وکیل!
با تحقیر و تمسخرِ دانشجو نمیتونین وکیل های خوبی به جامعه تحویل بدین.

دخترا برام دست زدند و بهراد هنوز پشتش به طرف ما بود!

آروم به سمتم برگشت و وقتی تیله های سیاهش رو دیدم قبض روح شدم!

جیکِ هیچ کس در نمیومد، نگاه تندی به بقیه انداخت و گفت:

_ کلاس تمومه، میتونید تشریف ببرین!

مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده باشه سریع وسایلم رو برداشتم و هنوز پام به بیرون نرسیده بود که صدام زد:

_ منفرد تو بمون!

سر جام خشکم زد و با حال زاری منتظر شدم تا همه برن!

وسایلش با آرامش جمع کرد؛ کتشو هم پوشید و تاره به طرفم برگشت.

اصلا دلم نمیخواست به چشم هاش نگاه کنم!
روبه روم ایستاد و گفت:

_ میخاری بهار؛ خودم میخارونمت تا هوست بخوابه! برای من سخنرانی میکنی؟
بعد از کلاسم همون جای اونروز منتظرتم؛ وای به حالت اگر نیای؛ وای به حالت!

آب توی گلوم خشک شده بود؛ صدامو صاف کردم و بی قرار نگاهش کردم:

_ ولی سه روز در هفته تموم شده! ما یه قراری داش….

پشت دستی آرومی به لبم زد و غرید:

_ برام مهم نیست اون قرار کوفتی چی بود، امروز همون جا میمونی تا من تکلیف تورو مشخص کنم!

همینو گفت و از کلاس بیرون رفت.

نمیدونستم چیکار کنم از طرفی میترسیدم برم و از طرفی هم میگفتم اگه فرار کنم و برم خونه ممکنه لج کنه و بدتر به سرم بیاره!

توی سلف نشستم و سرمو محکم با دست هام گرفتم.

ساعت از چیزی که استاد گفته بود گذشت و من هنوز دو دل بودم برای رفتن .

به ناچار یه پیامک براش فرستادم و گفتم:

_ میشه بعدا باهم صحبت کنیم؟

چند دقیقه منتظر شدم ولی هیچ جوابی نداد، از سکوتش بیشتر میترسیدم.

بسم اللهی گفتم و از جا بلند شدم‌ بهتر بود میرفتم تا بیشتر از این وضع بدتر نشده؛ من کار اشتباهی نکرده بودم.

مگه شغلِ من دفاع نبود؟ خب منم دفاع کرده بودم!

هرچقدر منتظر موندم تا استاد بیاد خبری نشد؛ نکنه رفته باشه؟

بهش زنگ زدم ولی جواب نداد.
قهر کرده بود شاید!

یه افکار مسخره ام پوزخندی زدم و برای پنجمین بار شماره اش رو گرفتم که صدای خسته اش توی گوشی پیچید:

_ چیه!
_ من اینجا منتظرم استاد؛ هنوز نیومدین!

_ مگه نگفتم سر همون ساعتی که گفتم؟

سکوت کردم و دوباره صدای بم استاد توی گوشی پیچید:

_ بمون همونجا میام دنبالت.

چند دقیقه طول کشید تا ماشینش جلوی پام متوقف شد.

خودمو اروم کردم و با صدایی که به سختی سعی داشتم لرزشش پنهان باشه گفتم سلام!

هیچ جوابی نداد؛ ماشینو روشن کرد و راه افتاد.

توی مسیر زیر چشمی‌نگاهش میکردم، به نظر خنثی میوند، نه،عصبانی بود و نه حالت طبیعی داشت!

ماشین رو توی پارکینگ برو و زود تر از من راه افتاد؛ شبیه بچه اردک پشت سرش رفتم.

تنها صدای بینمون فقط صدای نفس های کوتاه من بود.

گلوم خس خس میکرد از ترس، در واحد رو باز کرد و وقتی هر دو وارد شدیم، به طرفم برگشت و مچ دستمو گرفت!

ناخوآگاه دستمو کشیدم ولی زور اون بیشتر بود و کشون کشون از پله ها بالا بردم.

_ استاد دستم؛ آخ استاد!

هیچی نمیگفت، پرتم کرد توی اتاق و وحشیانه همه لباس هامو بیرون آورد!

کتشو از تنش بیرون کشید و حرص زد:

_ زبونتو کوتاه میکنم بهار؛ ببر صداتو!

_ مگه من چی‌گفتم؟؟ ولم کن عوضی!

پشت دستی محکمی توی دهنم زد و کمربندی بیرون کشید.

دکمه شلوارشو هم باز کرد و روم خیمه زد.

_ جوری جرت میدم بهار؛ که یاد بگیری من کی ام و چه کارایی ازم بر میاد!

لمبر های باسنومو از هم باز کرد و گرمی کلاهک عضوش؛ شوکه ام کرد!

اینبار هیچ رحمی توی کارش نبود…….

دیگه نایی نداشتم؛ سرمو به طرف خودش‌برگردوند و چند سیلی آرووم به صورتم زد!

تار میدیدمش…
درد وحشت ناکی رو پشت حس میکردم و دلم میخواست از ته دل جیغ بکشم!

خونی شدن دستمال نشون میداد که وضع خیلی بدی دارم…!

طاق باز خوابید و مجبورم کرد سرمو روی سینش بذارم، حالم ازش بهم میخورد!

امتناع کردم و سرمو تکون دادم.

_ آروم هیش….! میخوای باز اذیتت کنم تو آدم نمیشی؟

لب پایینمو گرفت فشار کوچیکی بهش وارد کرد:

_زبونتو در بیار برام، زود باش!

بی حال نگاهش کردم، هنوز عصبی به نظر میرسید و من دیگه طاقت درد کشیدن نداشتم.

این مرد بیمار بود، یه دیوانه به تمام معنا!

آخ دردناکی گفتم و ناله ضعیفی از دهنم خارج شد…
این قدر مظلوم شده بودم که دلم به حال خودم می سوخت….!

مثل بچه ای که از سینه مادرشون شیر میخوردند، سعی میکردم مک بزنم ولی خیلی سخت بود و هی از دهنم بیرون میومد!

سینه اش فوق العاده سفت و عضله ای بود؛

خودمم کم کم داشت خوشم میومد و گز گز‌پشتم آروم تر شده بود!

_ خوشمزه بود دخترم؟ آره؟

نمیدونستم باید چی جواب بدم، نه سوال اون عادی بود و نه حالت های شهوانیش!

خودمو توی بغلش جمع کردم و مظلوم گفتم:

_ غلط کردم استاد، تورخدا

_ غلط که آره کردی،

پیشونیم رو به سینه سفتش فشار دادم و اجازه دادم هر غلطی که میخواد بکنه!

صورتمو زیر شیر گرفتم و شستم و از توی آیینه قدی سرویس، کبودی سینه ام و نگاه کردم.

پشتم خیلی درد میکرد ولی لذت هایی که بهم داده بود؛ باعث میشد به دردش کمتر توجه کنم!

وقتی بیرون اومدم استاد دستش زیر سرش بود و چشم هاشو هم بسته بود؛ نمیدونستم باید چیکار‌کنم!

دلم میخواست برم روی تختش و بخوابم حسابی هم خسته بودم ولی میترسیدم باز ضایع ام کنه!
هیچ چیز از این مرد بعید نبود!

مستاصل وسط اتاق استاده بودم که صدای خش دارش

بلند شد:

_ زیر لفظی میخوای بهار؟ بیا اینجا!

دست هاشو باز کرده بود ولی هنوز چشم هاش بسته بودند.

آروم توی بغلش خزیدم و سرمو توی سینه اش تنظیم کردم.

سینه استاد هم کبود شده بود!
یه حس شیطانی مجبورم میکرد به کبودی سینه اش دست بزنم و هرچقدر تلاش کردم نتونستم در برابرش مقاومت کنم!

انگشتمو آروم روی کبودیش گذاشتم دورانی حرکتش دادم!

_ بازم میخاری؟

سریع دستمو کشیدم و مثل گربه های لوس صورتم به سینه اش مالیدم!

دلم میخواست این آرامش کاذب برقرار بشه و دوباره به جونم نیفته! حتی اگه بهاش این ننر بازی های مسخره باشه!

موهامو نوازش کرد و بیشتر‌توی بغلش جمع شدم.
دلم میخواست عطر تلخ تنشو بو بکشم، بوی محشری داشت همیشه.

_ شوهرت باهات چیکار‌میکنه بهار؟

از سوال یهویشش خشکم زد، کمی ازش‌فاصله گرفتم و گفتم:

_ منظورتون چیه؟

دوباره سرمو روی سینه گذاشت…

_ بهت دست میزنه؟ باهات کاری میکنه؟
_ نه!

_ هیچ کاری؟!
_ هیچ کاری!

چونمو گرفت و نرم لب هامو بوسید؛ نگاه تاریکش گیرا بود و تاب نداشتم مستقیم به مردمک های سیاهش نگاه کنم.

_ چرا میخوای ازش جدا شی؟

_ چون نمیخوامش، سر یه تصمیم بچگانه، گند زدم به زندگیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا