رمان بهار

رمان بهار پارت ۸۳

1
(2)

کم پیش میومد این چشم ها رنگ شیطنت بگیرند

همیشه یا خشن بودند یا در حالت شهوانیش، دریده و ترسناک…

دستم رو کشید و تقریبا مجبورم کرد سرپا بایستم…

_ پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن وقت نداریم.

گیج بهش نگاه کردم و خش زدم:

_ وقت چی؟

اشاره ای به ساعت توی دستش کرد و گفت:

_ دو ساعت دیگه مدت صیغه تموم می شه و باید بهم بگی تصمیمت چیه؛ بجنب بهار پایین منتظرتم…

رفت و نموند تا چیزی بگم…

آبی به صورتم زدم و از توی آیینه به خودم نگاه کردم.

چهره ام تغییر کرده بود؟ من با دیروز خیلی فرق داشتم…

دیروز دختر بودم و حالا نه…

هنوز درد زیر دلم رو احساس می کردم ولی صورتم چیزی رو نشون نمی داد!

با وسواس هیچی همه چی رو نگاه کردم و چشم هام رو مدام چک کردم ببینم آیا تغییر کردم یا نه!

باید بهش جواب ‌ می دادم، نمی خواستم جلوش ضعیف باشم ولی  این تصمیم واقعا سخت بود و من گیج شده بودم.

وقتی دیدم نمی تونم بهش نگاه کردم و مستأصل گفتم:

_ خیلی کارای اشتباه توی زندگیم کردم…

خیلی زیاد بودن  که یکیش جواب مثبت دادن به خواسته تو

یکی‌دیگه از اون اشتباهاتات عقد و…؛ من از ریسک دوباره می‌ترسم…

انگار‌ که انتظار این جمله هارو از من داشت، عینکش رو در آورد و لبخند آرومی به صورتم پاشید.

_ دیشب هم بهت گفتم، تا آخر ماجرا رو هم واست بازش کردم…

تو بدون من هم می تونی‌درست رو بخونی و به چی هایی ک می‌خوای برسی منم بدون تو می تونم

دوباره بریزم توی خودم و این هیولا رو ببندم ولی هردومون با سختی هایی  مواجه می‌شیم، هم من و هم تو…

اگر‌ به حرفم گوش کنی، این مسیر‌ واسه هر دومون ساده تر‌ می شه

تو زود تر به اهداف می‌رسی و قول می دم از هیچ کاری دریغ نکنم.

از اون طرف… من هم دیگه این قدر عذاب نمی کشم… قرار نیست این بار اشتباهی بکنی

این تصمیم به نفع جفتمونه؛ بهت اطمینان می دم بهار… 

صداش خیلی آروم بود و می دونستم یه وکیل قهاره و داره بهم چراغ سبز نشون می ده

ولی تو خلوت خودم وقتی می نشستم  و دو دو تا چهار تا می کردم؛ می فهمیدم واقعا همینطوره…

من الان خیلی سختم بود؛ ذهن خراب و داغونم هم  با دیدن هر روز بهزاد خراب تر‌می شد

و باعث می شد همه چیز به شکل بدی در جریان باشه…

دوست داشتم الان که اینطور باهام صحبت می کنه من هم اتمام حجت کنم.

بهش نگاه گذرایی انداختم و آب دهنم رو نا محسوس قورت دادم تا یکم رو به راه بشم.

_ اگه باز اذیتم کنی و بخوای ادای آدم های فلج در بیارم چی؟ اگه باز بخوای بهم دست بزنی اونم به زور چی؟

نگاهش رنگ غم گرفت و دستی به گردنش شنید.

_ اون موقع اشتباه کردم و الان پشیمونم که اون همه برات سخت گذشت ولی دیگه قرار نیست این اتفاق بیفته…

روز که اومدی توی اتاقم من گولت نزدم بهار!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا