رمان بهار

رمان بهار پارت ۳۵

4
(3)

اخم تندی بهم کرد و مجبور شدم بنشینم تا ببینم حرف حسابش چیه.

عینکش با خشونت پرت کرد روی میز و بعد از چند ثانیه کلنجار رفتن با موهای سرش، براق شده نگاهم کرد و گفت:

_ این به نفع هر دومونه بهار، طلاق که بگیری یه زن مطلقه هستی و دیگه به کسی ارتباطی نداره با کی هستی یا حتی صیغه کی هستی!

پوکر فیس نگاهش کردم و وقتی چهره ام رو دید، اخم هاشو توی هم کشید و ادامه داد:

_ یه شناسنامه سیاه داری و هر کس تورو بخواد اینو می دونه که یه ازدواج نا موفقی داشتی،
پس چه فرقی می کنه با بکارت یا بدون بکارت؟

روی میز خم شدم و همه جراتم رو یه چشم هام ریختم لب زدم:

_ برای تو چه فرقی می کنه آقای دکتر بهراد؟

سیاهی چشم هاش برق زد و با خنده چندشی گفت:

_ خیلی فرق می کنه! من طلاقتو می گیرم و آبروم رو می ذارم وسط از اون طرف هم بکارتتو ازت می گیرم، حالا برو فکراتو بکن اگه واقعا

زندگی با فرزاد برات بهتره حرفی نیست! ولی اگر طلاق خواستی، راه حلش دست منه، باید افتتاحت کنم و تموم !

دیگه زیادی داشت بهم توهین می کرد.

کوله ام رو برداشتم و حتی لحظه ای توقف نکردم و از اون خونه لعنتی زدم بیرون…

خونه ای که خودمو اونجا فروختم.

حیثیتم رو به باد دادم، خانواده ام بی آبرو کردم و از همه بدتر و افتضاح تر، خود خرم رو شکستم.

من با همین دست هام همه وجودم رو له کردم و این تقصیر گردن هیچ کس نبود.

بهزاد چه گناهی داشت!؟ من خودم قبول کردم برم زیر خوابش بشم.

خودم قبول کردم مثل یه حیوون باهام رفتار کنه و از پشت…

حتی با یادآوریش هم از خودم منزجر می شدم..
.

چشم هامو محکم روی هم فشار دادم و با حال زاری کنار جدول خیابون نشستم و سرم رو با دست هام گرفتم.
خیلی نامرد بود خیلی…

اون که به راحتی زیر قولش زده بود و الان می خواست دخترونگیم رو برداره،

چطور اطمینان می کردم که بار زیر قولش نزنه و چیز بدتری نخواد؟

هه! چه چیز بدتری آخه دیگه می تونه بخواد؟ مگه جز همین پرده کوفتی چیزی هم برات مونده؟

آه سردی از سینه کشیدم و بلند شدم و راه افتادم

هیچ پولی نداشتم تا باهاش بتونم تاکسی بگیرم و جایگاه مترو هم خیلی دور بود.

مجبور بودم همه مسیر رو پیاده برم و باید منتظر درد بدی از جانب پشتم می بودم.

حتی این درد لعنتی و لیزر هم بهم دهن کجی می کرد.

اگر واقعا خودمو در اختیارش نمی ذاشتم همه این تلاش ها دود می شد و می رفت هوا؟

همه اون حقارت ها…!
اون رابطه ها…

اون زجر هایی که کشیدم نابود می شد و انگار هیچ کاری نکردم؟
وای بر من…

اینطوری انگار فقط یه عروسک جنسی بودم که بدون هیچ مزد و منتی خودمو دادم دست

بهزاد تا هر جور که دلش می خواد خودش رو باهام خالی کنه!

با این فکر رعشه بدی توی تنم افتاد.

وای به اون عقل ناقص من، وای به تصمیم های من…

خدایا… وقتی داشتی عقل رو بین بنده هات تقسیم می کردی، من دنبال چه گه خوردنی بودم آخه؟

سرم رو پایین انداختم و همینطور که راه می رفتم به حرف هاش فکر می کردم.

راست می‌گفت من با یه شناسنامه خط خورده، رسما مطلقه بودم و همه به چشم یه زن بهم نگاه می کردند.

چه اشتباهی کرده بودم…

شاید بهتر بود همه این هارو فراموش کنم و برگردم با فرزاد!

تن دادن به اون، بهتر از تن دادن به یه نامحرمِ دیوونه نبود؟
حداقل فرزاد ثبات اخلاقی داشت، شکنجه ام نمی کرد….!

نیم ساعت بود راه می رفتم و این افکار مسخره مدام بهم فشار می آورد.

گاهی به فرزاد متمایل می شدم و گاهی به بهزاد !

هیچ کدوم برای من بهتر از اون یکی نبود، به خاطر فرار از دست فرزاد تن فروشی کرده بودم و حالا برای تن فروشی دوباره به خودش پناه می بردم؟

کدوم عقل سلیمی اینو از من قبول می کرد؟

این قدر راه رفتم و پاهام گزگز کرد که داغون شدم و گوشه خیابون نشستم.

آه خسته ای از گلوم بیرون دادم و سرمو بالا گرفتم.

آسمون خیلی شفاف و آبی بود، درست بر عکس درون پر از بغض و طوفانی من…

یکم خستگی در آوردم و دوباره راه افتادم به سمت ایستگاه مترو.

بالاخره رسیدم و خسته وارد شدم، کارتم رو زدم سوار شدم.

ایستگاه مورد نظرم که رسیدم، دوباره تا خونه پیاده رفتم و حس می کردم پاهام تاول زده…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. خیلی مسخره است.پارت های کم و بی معنی لفت دادن های الکی.توصیه میکنم نویسندش اگه میخواد مخاطب داشته باشه به خورده روند داستان رو سریع تر کنه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا