فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی کیو فیس
رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت 167

3
(2)

– اگه خیلی نمی‌تونی خودت‌و بگیری و معشوقه‌ی عزیزت تحمل دوریت‌و نداره می‌تونی جداگونه باهاش زندگی کنی و یه روزایی رو واسه آوینا کنار بذاری!

ابرو بالا پراند و خندید.

– بعد کی این‌و واسه من تعیین می‌کنه؟

محکم دستم را به قفسه‌ی سینه‌ام کوبیدم.

– من…من واست تعیین می‌کنم حرفیه؟

زبونش را روی لب زیرینش کشید و انگار در تلاش برای جلوگیری خنده‌ای بلند بود.

– نترس و زیادی شجاع شدی خانم دکتر!

– آره شدم…مشکلی داری؟

شانه‌ای بالا انداخت و سرش را تکان کوچکی داد.

– نه چه مشکلی…تازه عصبی می‌شی همچین سرخ می‌شی آدم می‌ترسه والا!

دهانم را با حالت تمسخر باز کردم:

– همچین می‌گه ترسیدم انگار دست و پاش به لرزه افتاده…در ضمن به تو چه من چه شکلی می‌شم یا می‌ترسی و فلان؟

وسط آن بحث مهم اینطور بیراهه کشیدن در مغزم نمی‌گنجید…وقتی اِنقدر دلم منفجر شدن می‌خواست و این مرد هر لحظه با هر حرکت و حرفش بیشتر مرا آتش می‌زد.

– من می‌رم می‌خوابم تو هم برو فکرات‌و کن از وقت خوابت گذشته معلوم نیست چی داری می‌گی!

با عصبانیت قدم‌هایم را محکم برداشتم و چند قدمی دور نشده بودم که صدایش بلند شد:

– یادم رفت بگم…رنگ موی جدیدت زیادی خوشگلت کرده!

چی؟ وسط دعوا و بحث؟

حرص تنم بیشتر شد و در خانه را محکم بهم کوبیدم. وارد اتاق شدم و همه خوابیده بودند.

پتوی آوینا را مرتب کردم و کنارش دراز کردم.

نمی‌دانم چرا اثری از آن بغض و عصبانیت نبود.

حتی گوشه‌ای از ذهنم میل به خندیدنم را بیشتر می‌کرد…اعلام جنگ کرده بود مردک!

لب زیرینم را به دندان کشیدم و سرم را روی بالشت جابجا کردم.

یاد همان سال‌های ابتدایی و پیشنهاد محدثه افتادم.

با خودم زمزمه کردم:

«عاشقش کنم؟ دوباره؟»

با ذهنی مشوش پلک بستم و ای کاش بتوانم زود بخوابم قبل از اینکه از دست بروم.

***

دستم را بالا آوردم و کنار دماغم را خاراندم.

هنوز دستم را پایین نیاورده باز هم آن سمت دماغم احساس خارش کردم و همین باعث شد پلک باز کنم.

با دیدن چشمان گرد شده و لب خندانش دو هزاری‌ام افتاد.

– حالا من‌و از خواب بیدار می‌کنی جوجه طلایی؟

با خنده جیغی کشید و بلند شده به سرعت از اتاق خارج شد. دستی به صورتم کشیدم و نیم خیز شده نگاهی به اطراف انداختم که صدایش به گوشم رسید:

– مومونی لو بیدال کَلدم (کردم) نینای نای نینای نای!

زیر خنده زدم و تنم را کش و قوسی داده، بلند شدم. بعد از جمع کردن وسایل و تعویض لباس از اتاق بیرون زدم.

– ساعت خواب دکی جون!

نگاهی به قیافه‌ی شادش انداختم و ادایش را درآوردم.

– یه جور می‌گی دکی انگار خودت نیستی!

– شعور نداری ادای بزرگتر‌ت‌و درنیاری؟

دست به کمر شده چشم غره‌ای به سمتش رفتم.

– مگه تو بزرگتری؟

– خیر سرم هفت سال ازت بزرگترم!

پقی زیر خنده زدم و با تمسخر لب باز کردم:

– اون‌ که سنیه، عقلی رو بگو خواهشا!

هیوا بلند بلند می‌خندید و فریبا با خنده سبدهای نان را روی سفره گذاشت و رو به هیوا پرسید:

– همیشه اینجورن؟

هنار با نگاه چپکی که نثار هردویمان کرد جواب داد:

– تازه دارن مراعاتت‌و می‌کنن!

صدای خنده‌مان بلند شد و آوینا میان دست و پایم چرخی خورد و روبه‌رویم ایستاد.

با عشق نگاهش کردم و روی زانو خم شدم.

– جوجه‌ی من کی بیدار شدی؟

– وقتی بیدال شدم که همه‌تون خواب بودین تنبلا!

باز هم صدای خنده به هوا رفت و من با شور عجیبی در آغوشش گرفتم و همزمان که قربان صدقه‌اش می‌رفتم، پشت هم گونه‌اش را می‌بوسیدم.

– ماما؟ بابا املوز یه چیزی بهم دُفت…راستکی دُفت یَنی؟

سکوت عجیبی ایجاد شد!

با شک پرسیدم:

– چی گفت مگه؟

– دُفت که قلاله (قراره) من، تو، اون با هم زندگی کنیم…لاست (راست) می‌گه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا