رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت 163

3
(3)

با خنده‌ی صداداری خودم را عقب کشیدم و به پشتی صندلی تکیه دادم.

– نگران نباش…اونم بالاخره می‌بینه.

– خوبه باز، فقط بدونم چی تو فکرته بیشتر خوب می‌شه!…حالا کی می‌خوای بری مسافرت؟

– پس‌فردا!

– عازم کدوم خِطه‌ی کشوری؟

زیر خنده می‌زنم. عمراً اگر عادت داشت آدم‌وارانه سؤالش را بپرسد.

– شمال!

– می‌دونم یه چیزی هست که می‌خوای بری چون وسط بلبشویی که گیر افتادی این مسافرته با عقل جور درنمی‌آد ولی…امیدوارم بابتش خوب فکر کرده باشی و بهترین تصمیمت باشه!

نفسی گرفتم.

– فقط برام دعا کن اون چیزی که بخوام بشه…همه چیز خوب بشه…می‌ترسم ولی خب مجبورم، باید تا تهش برم…باید جبران کنم!

بعد از اون شب فهمیدم من چقدر می‌تونم فرازو به دلم بدهکار باشم…چقدر می‌تونم حس و حال خوب و پر آرامش و پر از عشق رو به زندگیم بدهکار باشم…گاهی اوقات فکر می‌کنم تموم پنج سال رو تو یه دنیای پر از نور زندگی می‌کردم اما تازه فهمیدم تموم اون سال‌ها رو توی تاریکی زندگی می‌کردم و نور زندگی‌ من فقط آوینا بود…فقط بودن آوینا کنارم می‌تونست تموم درد و غمام‌و کم رنگ و بی‌حس کنه! اگر من به خودم زندگی پر از روشنایی رو بدهکارم…آوینا هم یه زندگی با پدرش رو بدهکاره.

من این سری علاوه بر اینکه برای آوینا می‌جنگم، برای اولین بار برای خودم می‌جنگم! برای چیزی که حق قلب منه.

صدای آرامش به گوشم رسید:

– می‌دونم انجامش می‌دی…اونم به بهترین حالت ممکن می‌دونی چرا؟ چون این سری پای خودت وسطه…چون قراره دلت کارش‌و انجام بده، از پسش برمی‌آی چون دیگه نرسیدن بهش‌و نمی‌خوای انکار کنی…تو دیوونه‌وار عاشقشی دختر!

«گرم بیایی و پرسی چه بردی اندر خاک؟

ز خاک نعره برآرم که آرزوی تو را…»

(سعدی)

***

– یعنی دوتا همسفر گیر آوردم یکی خواب آلودتر از اون یکی!

خندیدم و خمیازه‌ی نصف و نیمه‌ای کشیدم.

به پشت نگاهی انداختم. همچنان در خواب به سر می‌بردند.

– خسته نشدی؟

– نه فعلا ولی بنظرم لازمه هر چه زودتر گواهینامه بگیری چون از چندین جهت شکافته شدم…بدتر از اون که همه‌تون خواب بودین…لامصبا لااقل یکی‌تون بیدار می‌موندین!

– بنده خدا هیوا که کلی بیدار موند چرا الکی حرف می‌زنی تو؟

– اون بنده خدا فقط تا جایی که اسم آدان می‌اومد مشتاق ادامه دادن بحث می‌شد!

خنده‌ی آرامی کردم و بیشعوری نثارش کردم.

حالا که همه خواب بودند بهترین زمان برای پرسیدن سؤالی بود که روزهای زیادی مغزم را درگیر کرده بود.

– رضا یه سؤال داشتم!

– جانم بپرس.

– اینجایی…چند ماهی می‌شه و…لیلا کجاست؟ حتی تو این چند ماه ندیدم یه بار اسمش‌و بیاری!

صورتش درهم رفت.

آن میمیک خنده‌دارش به آنی رخت بسته بود. گویا اوضاع زیادی خوب پیش نمی‌رفت.

– رفت!

متعجب شدم. لیلا؟

– کجا؟

– کانادا.

چشمانم بیشتر از این گشاد نمی‌شدند. تا جایی که اطلاع داشتم قرار بر نامزدی داشتند!

– چرا؟!

پوزخندی زد. صدایش پر از حس تلخی بود که به آدم القا می‌شد. چقدر من درگیر مشکلات خودم بودم که حتی از آدم‌های اطرافم هم غافل شده بودم. اول محدثه و حالا هم رضا!

– خانم عقیده داشتن باید علم پزشکیش‌و بروز کرد و این کار تو ایران امکانش وجود نداره…منم نمی‌تونستم مامان رو ول کنم و برم و این شد…نخواست با من بمونه!

عاصی شده لب باز کردم:

– مگه بچه بازیه؟ مگه این چیزا الکیه؟

– برای اون آره…فکر نکنم از اولم به من علاقه‌ای داشت…اون عشق پیشرفت توی کاره، زندگی براش زیاد اهمیتی نداره!

سکوت کردم.

شنیدن تعریف از همچین انسانی که از قضا وقتی عشق چند ساله‌ات هم باشد زیاد تلخ و سخت بود چه برسد به منی که تنها یک شنونده بودم و چنان در بهت فرو رفته بودم که فعلا راهی برای برطرف کردنش نداشتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا