رمان بالی برای سقوط پارت 154
رفتنش را که حس کردم تنم را بالا آوردم و با چند نفس دستی به صورتم کشیدم.
چقدر سخت بود شنیدن حرفهایی که زیادی درست بودند و چه سختتر از آن انجام دادن همان حماقتها!
***
– دِ آخه من دور اون چشمات بگردم…چرا نمیگی چیشده؟ از موقعی که اومدم یه بند داری گریه میکنی حرف هم نمیزنی…دارم جون میدم خب!
هق هقم که بلند شد کلافه پوفی کرد و پایین پایم نشست و با گرفتن دستانم سعی کرد نگاهم را به سمت خودش بکشد.
– دردت به جون من…بگو چیشده…بگو چه خاکی به سرم بریزم گریه نکنی!
به تنگ آمده فریاد کشیدم:
– قربون صدقهی من نرو…با من حرف نزن…خفه شو فقط خفه شو فراز!
بهت زده نگاهم کرد که دستانش را پس زدم و با بلند شدن از روی مبل دست به کمر شدم. حق داشت…هیچ زمان اینگونه با او صحبت نکرده بودم.
سعی میکردم نفس عمیقی بکشم تا گریهام کمتر شود و بتوانم کمی صحبت کنم…کمی حرف بزنم و بفهمم کجای این زندگی لعنتی کم گذاشتهام که مرتکب همچین کار زشتی شده.
– آمین عزیزم؟ من نمیدونم چیشده بخدا نمیدونم الان چیکار کنم…عیب نداره تو تا صبح بداخلاقی کن اصلا سر من خالی کن ولی بهم بگو چه اتفاقی افتاده که اینجور شدی!
پوزخندی زدم.
سر او خالی کنم؟ چه خیال خامی وقتی خودش مقصر اصلی بود.
به سمتش برگشتم و اینبار به حال بدبختی خودم زهرخندی زدم
– فکر…فکر کردی من از کسی ناراحت شدم دارم…دارم سر تو خالی میکنم؟
به قدری بغض داشتم که حین حرف زدن هم چانهام میلرزید.
صورتش متفکر و کلافه شده بود.
جلو آمد که به صورت خودکار عقب رفتم…دقیقاً مطابق قدمهایش!
نگاهش باور نمیکرد…داد میزد.
سرش را بالا آورد و با هالهی از التماس نگاهم کرد.
– چیکار کنم من؟ منِ لعنتی باید از کجا بفهمم آخه؟
تندی دست به صورتم کشیدم تا خیسی روی صورتم را پاک کنم.
– چیکار کنی؟ توضیح بده…بگو من چی کم گذاشتم که…که…که رفتی بهم خیانت کردی؟
تنش تکان واضحی خورد و از این بابت دو قدم به عقب رفت. مات و مبهوت به دهانم نگاه میکرد و انگار باور جملاتی که از آن خارج شده بود برایش زیادی سخت به نظر میآمد.
– چ…چ…چی…چی داری میگی تو؟
اعضا و جوارحش به حالت وحشت درآمده بودند و فکر میکرد باور میکردم؟
در دل براوو نصیبش میکردم…عجب بازیگر قهاری بود!
– واضح دارم میگم…فکر کردی حالا که افسردگی گرفتم و هیچی حالیم نیست از اطرافم هیچی نمیفهمم…که متوجهی پیچوندنات و دروغات نمیشم؟