رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت 141

3.3
(4)

پنج روزی که عملا خودم را کشتم سرجایش اما قرار نبود که تا ابد در همان حالت ضعف بمانم.

صدای فراز با مکث طولانی به گوش رسید:

– آره بابا من شبا سرکارم!

– چلا؟

– خب اونجا کار می‌کنم بابایی.

– همونجایی که بهم گفتی که عمویی؟ چلا یهو بابام شدی اصلا؟

سؤالاتش کم کم در حال شکل گیری بودند و خداراشکر انگار قصد فراموش کردن درخواستش را داشت.

– آره بابا…اونجا بهت گفتم عموتم چون میدونستم قراره یه خواب ببینی که من بیام پیدات کنم منم اومدم پیدات کردم!

– واقعا؟

خشنود درب ظرف خورشت فسنجان را بستم که صدای آوینا کل بدنم را خشک کرد. یعنی قرار بود جزء بهانه‌ گیری‌های جدیدش قرار بگیرد؟

– پس من می‌لَم (می‌رم) خواب ببینم که بیای پیشم بخوابی!

صدای صاف کردن گلوی صدرا و سپس مثلا زمزمه‌اش به گوش رسید:

– این تخم جن دست بردار نیست…

نگاه‌ من و سپس بچه‌ها که به سمتش برگشت شانه بالا انداخت.

– دیگه از ما گفتن بود دوستان!

با چشم غره‌ای خسته از آشپزخانه بیرون زدم و روی مبل کنار محدثه نشستم.

– من فردا بیام پیش شما بخوابم راضی می‌شی؟

چشمانم بیشتر از این باز نمی‌شد و آب در گلوی محدثه پرید. لحن پر اطمینان فراز همه را به شوک عظیمی برد و من سعی کردم به خودم آمده به پشت محدثه بکوبم.

نفسش جا آمده با چشمانی که چه می‌کنی را داد می‌زد نگاهم می‌کرد و من با لبی گزیده رو گرداندم و ذوق‌های آوینا را در کنار پدرش دیدم.

صدرا چیزی نمی‌گفت…همه چیز را به من واگذار کرده بود و من عمراً اجازه‌ی شب ماندنش را می‌دادم.

این را آمینی می‌گفت که با تمام دردها و رنج‌های یک زن بی‌شوهر بلند شد.

– کی فَلداشب می‌شه خب؟

کلافه دستی به صورتم کشیدم و متوجه‌ی نگاهش به خودم شدم. یقیناً تا الان متوجه‌ی ناراضی شدنم شده بود پس چرا مخالفت نمی‌کرد؟

– زود می‌رسه…فرداشب خیلی زود می‌رسه!

چشم بالا گرفتم و نگاهش را هنوز برنداشته بود.

جمله‌اش انگار یک نوع هشدار بود یا تذکر!

دستانم را درهم فشردم و صدرا در فکر فرو رفته دست به سینه شده بود.

قرار بود فردا برگردد و محدثه هم برمی‌گشت.

این بد بود!

تحمل نکردم و از روی مبل بلند شده به سمت اتاق رفتم. دست به صورت رساندم و چند نفسی کشیدم.

قدرت فکر و تصمیم گرفتن از من گویا صلب شده بود.

مردک برای خودش می‌برید و می‌دوخت…و حتی کم مانده بود تن هم کند.

دست به کمر شدم و تند تند نفس می‌کشیدم.

که چی شب می‌خواست بماند؟ شهر هرت بود مگر؟

با دستی مشت شده از این سمت اتاق به آن سمت می‌رفتم و عملا خودخوری می‌کردم. کم مانده بود کارم از حرص به جیغ زدن و گیس کشیدن برسد.

دست روی بد چیزی گذاشته بود.

– اجازه‌ی ورود می‌دهید عالیجناب؟

به حالت شوک زدگی برگشتم.

انقدری در خود فرورفته بودم که اصلا متوجه‌ی باز کردن در نشده بودم.

سری برایش تکان دادم و با خنده‌ی واضحی داخل شد و خداوندا، چشمان شیطانش بدجور در ذوق می‌زد.

– می‌بینم جناب یار قراره فرداشب بساط کنه اینجا!

تنها چیزی که از دستم برمی‌آمد چشم غره رفتن بود که بیخیال روی تخت خودش را ول کرد.

– من که می‌دونم اونجات عروسیه داری نقش می‌آی!

غریدم:

– مرض بگیر!

قهقه‌اش بلند شد که هول شده به سمتش خیز برداشتم و دست روی دهانش فشردم.

– هیس…الان صدات می‌ره بیرون این خودش نزده می‌رقصه وای به حال اینکه صدای خنده هم بشنوه!

زیر دستم زد و سعی کرد خنده‌اش را بخورد.

– خیله خب بابا خفه‌م کرده بودی.

پوفی کردم و نگاه چپ چپی نثارش کردم.

– خفه هم می‌شدی حقت بود بسکه برای من آبرو نذاشتی!

– نه دیگه…اونموقع کسی نبود بهت مشاوره بده چگونه یار خود را شب به اتاق دعوت کنید!

°

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا