رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۸۲

5
(2)

– بله!

– چی خوردی مامان؟

دو به شک نگاهم کرد. چند ثانیه بعد اوفی کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد و نمی‌گفت من با این حرکاتش یک دور غش و ضعف می‌رفتم؟

– آمین؟

با حرص دست به کمر به سمت صدا برگشتم تا شرفش را یکجا بریزم اما با دیدن تصویر رو‌به‌رویم به یک‌ آن ترس به دلم هجوم آورد.
به سرعت به سمت آوینا برگشتم‌ و از روی کانتر بلندش کردم.

– مامان جان اینجا بشین غذات‌و بخور تا بیام باشه؟

بی‌میل نگاهی به ظرف غذا انداخت که زودی از کنارش رفتم و به سمت حال نزار فرد روبه‌رویم دویدم.

– محدثه این چه وضعیه؟

رنگ و روی پریده‌اش…چشمان و زیر چشمانی که عیناً قرمز شده بودند و لبانی که از شدت گاز گرفتی خون مردگی داشتند و…
چه بلایی به سرش آمده بود؟

– محدثه سر جدت چیشده؟ بیا بشین…بیا اینجا بشین الان سر پایی سکته می‌کنی!

بی‌حال روی مبل افتاد و من حالْ، باید یک چشمم به آشپزخانه می‌بود و یک چشمم به اویی که انگار لحظات آخر زندگی‌اش را می‌گذراند.

– آمین؟

با صورتی درهم و منتظر خودم را کمی جلو کشیدم.

– جانم؟ جانم چیشده؟

– من خونه خراب کن نیستم بخدا!

متوجه‌ی حرفش نشدم و تنها حال خرابش بود که مانند خاری در چشمم فرو می‌رفت. دست جلو بردم و صورتش را در بر گرفتم.

– محدثه؟ چیشده عزیزم؟ چرا چیزی نمی‌گی خب؟

– من خونه خراب کُنم؟

مانند کسی بود که در خواب هزیون می‌گفت.
انگار هوش و حواسش اصلا به خودش و جایی که نشسته بود، نبود!
با اخم درهمی توپیدم:

– کی همچین حرفی زده؟

نگاه ماتم زده‌اش روی گره‌ی ابروانم نشست.
لبان خشکش به زور از هم باز شد.

– ی…یا…یاسمن.

پلکی زدم و بی‌حرف دنبال شخصی با این اسم می‌گشتم. تا جایی که اطلاع داشتم نه یاسمن نامی در زندگی او بود نه در زندگی من!
کلافه سری تکان دادم.

– یاسمن کیه؟

پلک آرامی زد.

– زن صدرا!

به آنی از شدت تعجب ابروهایم از هم فاصله گرفتند. زن صدرا چه ربطی به او داشت؟

– من‌و ببین محدثه…زن صدرا البته بهتر بگم سابق…اون چه ربطی باید به تو داشته باشه که بشی خونه خراب کن زندگیش؟!

از سکوتش عصبی شده بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. با انگشت‌های کوچکش مشغول بازی با برنج‌های درون بشقاب بود.

– مامان جان بیا بریم پیش آبجی هیوا، حال مَ مَ خوب نیست!

– چشه؟

زیر بغل زده به سمت شیر آب رفتم و دست و صورتش را تمیز کردم.

– خوب می‌شه…رفتی پیش هیوا اذیتش نکنیا، باشه؟

– باشه.

بوسه‌ای روی گونه‌اش کاشتم و او را به دست هیوا سپرده به سمت خانه برگشتم.

– گوشیت کو؟

نگاه گنگ و گیجش بالا آمد.
جوری در خودش غرق بود که هیچ حواسی در این دنیا نداشت.

– گوشیت‌و می‌گم…گوشیت کجاست؟

باز هم نگاه ماتش بود که در چشمانم نشست.
پوفی کردم و کیفش را از کنار دستش برداشتم. با برداشتن گوشی و پیدا کردن آخرین تماسش که از قضا یک شماره‌ی ناشناس بود عصبی پلک محکمی زدم.

– این واسه چی باید به تو زنگ بزنه؟ اصلا شماره‌تو باید از کجا داشته باشه؟

– نمی‌دونم.

با مظلومیت تمام زمزمه کرد و من آتش گرفته تماس را وصل کردم و گوشی را پای گوشم گذاشتم.

– چته؟

متعجب از لحن طلبکار پشت خط ابرویی بالا انداختم.

– شما؟

سکوت چند ثانیه‌ای پشت گوشی برقرار شد و من هم تمایلی به شکستنش نداشتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا