رمان بالی برای سقوط پارت 138
هقی زدم و با جان کندن خودم را به تخت نزدیک کردم…پای تخت نشسته انگشتم را به بینیاش نزدیک کردم و با حس نفسش گریه را از نو شروع کردم.
خدایا؟ این همه لطف و محبتت را پای چه بگذارم؟
لب زیرینم را محکم گزیدم و با اشک چهرهاش را با تمام وجود نگاه میکردم و در لحظه ثبتش میکردم.
نمیدانم چقدر گذشته بود…ثانیهها، دقیقهها و یا حتی ساعتها…اِنقدر غرق در اشکها و شکرگذاری بودم که هیچی حس نمیکردم.
صدای آمین گفتنی بود که مرا به خود آورد.
صدای فراز بود…با زور تنم را بالا کشیده بلند شدم و به سمت در حرکت کردم.
در راهرو سرگردان بود و فقط اسمم را صدا میزد…صدایم به زور بالا آمد:
– اینجام!
سریع برگشت…رنگش زیادی زرد میزد!
آرام قدم برداشت و نگاهش به قطراتی بود که اثراتش روی صورتم مانده بود.
ساکت ماندم و حالتش را نگاه کردم. تمام نگاهش به سمت در بود و انگار دنبال چیزی در چشمانم میگشت…یک اطمینان!
پاسخش را نگرفت که از کنارم گذشت و وارد شد. پشت سرش حرکت کردم و توقف کردنش را دیدم. انگار نفس نمیکشید.
قدم برداشت و زانویش گویا میلرزید.
در حقش بد کرده بودم نه؟
آنا راست گفته بود…بد موقعی فهمیده بود. حقم بود اگر یکی سمت چپ صورتم میخواباند.
دستم را روی قلبم گذاشتم. قلبم عمراً توان دیدن اشکهایش را داشت.
کنار تخت زانو زد و نگاهش میکرد. جلو رفتم و پشت سرش ایستادم.
دستش را هر بار تا کنار صورتش میبرد و برمیگرداند…به وضوح تمام وجودش میلرزید.
کاری جز نگاه کردن نداشتم…قلبم بیقرار لحظهای بود که دخترکم پدرش را میدید.
کنارش روی زمین نشستم و لب باز کردم:
– دخترکم؟
هول زده هیسی گفت.
– نه نه بیدارش نکن.
دماغش را بالا کشید و فکر میکرد گریهاش را ندیدم؟
لبخند محوی زدم و سرش را چرخانده شکارش کرد.
– میخوام زودتر به آرزوش برسه!
چشمش…امان از نگاهش که چیزی درش شکست!
داغ بود که از نی نی نگاهش میبارید.
من از این مرد چه میدانستم؟ از این پنج روزی که سرش گذشت…فقط خودم را میدیدیم.
دستم جلو رفت و بالاخره نرمی موهایش را لمس کرد و آخ…چه دلی داشتم که پنج روز بی او سر کرد.
– آوینایِ من؟ دخترکم؟ عشق مامان؟
مژههایش که تکان خورد، دست فراز بیشتر به لرزه درآمد و اینبار بیشتر از درون سوختم.
چقدر من بد کرده بودم!
– مامانی؟ بلند شو عزیزکم.
بالاخره چشمانش را باز کرد و…چیزی نگذشت که قطرهی اشک هر دویمان پایین ریخت.
چندباری پلک زد. هنوز در عالم خوابش بود و من در همان حال لب زدم:
– سلام مامانم!
چشمانش کامل باز شد. بالاخره بیدار شده بود و چشمش فقط فراز را میدید.
در خودش جمع شد و ترسیده تنش را به سمتم کشید که با عشق در آغوشش گرفتم.
فشار دستانم را دورش بیشتر کردم و انگار قصد داشتم با اینکار در آغوش حلش کنم.
– مومونی این کیه؟
محکم بوسش کردم و دلم جز میزد برای همین مومونی گفتنش!
– مامانم مگه یادت نمیآد؟
بنظر میآمد همچنان در خواب به سر میبرد و همین باعث خندهی فراز شد.
تصمیمم را گرفته سمت فراز لب زدم:
– بیا بریم صورتشو بشوریم!
– ها؟
تعجب کرده بود…یک حالت عجیبی داشت.
کم نمیآوردم…باید یک جور جبران میکردم.
– نمیبینی الان نود درصدش خوابه؟ بلند شو باهام بیا صورتشو بشورم!
چشمانش یکی در میان روی هم میرفتند و من خندهام گرفته اشارهای کردم که دستانش را باز کند.
– چیه؟
– میگم دستاتو باز کن بدمش بغلت!
خودش را عقب کشید.
– نه…نمیتونم.
– فراز؟ چیزی شده؟
بغض در چشمانش فوران میکرد. عمیقاً برای این حالش میسوختم و از دستم هم کاری برنمیآمد.
– بگو بهم…خواهش میکنم…
لبانش را مکشوار به دهان کشید و کمی در سکوت چشمانش را به زیر انداخت.
من هم گاهی سر خواب آلود آوینا را روی شانهام جابجا میکردم و بخاطر حال فراز فعلا رفع دلتنگی را کنار گذاشتم.
– فراز؟
– نمیتونم…سختمه باور کنم سالمه، پیداش شده، الان اینجاست…که اگر بلایی سرش میاومد من…
– اشتباهه…داری اشتباه میکنی…ببین هر چی بود گذشت الان نگاش کن، من پنج روز خواب و خوراک نداشتم از نبودش الان باز گرفته تو بغلم خوابیده…اصلا نپرسید کجا بودی این چند روز!
لبخند محوی روی لبش نشست.
– هر چی بود گذشت…خدا رو صد هزار مرتبه شکر که سالمه و هیچیش نیست…پس جای اینکه خودمونو اذیت کنیم و به این چیزا فکر کنم یکم سعی کنیم این بچه رو از خواب بیدار کنیم بلکه یکم رفع دلتنگی بشه!
اینبار لبخندش واضح و پررنگتر بود.
– دستاتو باز کن بگیرش برم دنبال حموم دستشوییش ببینم کجاست!
دروغ میگفتم…باید تنهایش میگذاشتم.
باید با خودش و احساساتش کنار میآمد.
دستانش را باز کرد و این لرزش تمام نمیشد؟